ریحانه 🌱
فقط بهتون بگم این خانم به علت بیماری و فقر دیگه بریده تا جاییکه در فیلم خودش رو با نام و نام خانوادگی معرفی میکنه، اصرای هم به شطرنجی کردن چهره نداشت ما خودمون شطرنجی کردیم، از این درخواست بی تفاوت رد نشید در حد توان کمک کنید حتی شده با پنج هزار تومان🙏اجر همتون با کریم اهل بیت اما حسن مجتبی علیه السلام
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت101
🍀منتهای عشق💞
تا صبح الکی توی جام اینور و اونور شدم. گاهی چشمهام گرم میشد ولی از استرس زیاد فوری بازشون میکردم.
بعد از خوندن نماز صبح، گوشهی اتاق نشستم.
خاله نگاه ترحم برانگیزی بهم انداخت. حق میدم اگر همه از دستم دلخور باشن! اما اگر این حرفها را نمیزدم، الان باید انگشتر محمد را از این دست به آن دست میکردم و با افسوس نگاهش میکردم.
واقعاً علی من رو نمیخواد؟ الان من تکلیف خودم رو میدونم، اما خیلی برام سخت و گرون تموم میشه!
صدای پایین اومدن پاش از پلهها رو شنیدم. تپش قلبم بالا رفته. به پلهها خیره شدم؛ پاش رو روی آخرین پله گذاشت. حدسم درست بود، خود علیِ. متوجه حضورم شد اما نگاهم نکرد و وارد آشپزخونه شد. دایی و خاله و رضا سر سفره صبحانه نشسته بودن.
نباید بیاهمیت باشم. باید جلوی چشمهاش باشم تا زودتر باهام حرف بزنه.
استرس و تپش قلبم رو بیخیال شدم و وارد آشپزخونه شدم. سلام کردم؛ خاله و دایی جواب سلامم رو دادن، اما علی نگاه از سفره برنداشت. کنار خاله نشستم.
برای اینکه زودتر فضای خونه رو طبیعی کنه، گفت:
_ خوب خوابیدی عزیزم؟
دوست دارم صداش رو در بیارم.
_ ممنون خاله.
خاله ترسیده از خاله گفتنم، نگاهش رو بین هر دومون جابجا کرد.
چایی رو جلوم گذاشت و با لبخند گفت:
_ بخور عزیزم.
زیر لب جوابش رو دادم.
_ خیلی ممنون.
علی بی مقدمه رو به رضا گفت:
_ زهره که مدرسه نمیره، این رو هم از امروز تو میبری مدرسه.
من رو این خطاب کرد! رضا از بردن ما به مدرسه خیلی خوشش نمیاد، اما از ترس عصبانیت دیشب علی گفت:
_ چشم.
علی چایی داغش رو یکجا سر کشید و به قصد ایستادن دستهاش رو روی زمین گذاشت، که خاله گفت:
_ دیگه نمیخوری؟
نیم نگاهی به دستهای من انداخت. دیگه حاضر نیست به صورتم نگاه کنه! با صدایی گرفته گفت:
_ نه.
رو به دایی گفت:
_ حسین، بیرون منتظرتم.
ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. خاله هم نگران به دنبالش رفت.
_ علی صبر کن یه چیزی میخوام بهت بگم.
_ مامان تو رو خدا اعصاب ندارم!
_ بابت یک سوءتفاهمِ...
صدای بسته شدن دَر خونه اومد، هر دو به حیاط رفتن. بدون توجه به دایی و رضا، سمت پنجره آشپزخونه رفتم تا شاید صداشون رو بشنوم.
آهسته پنجره رو باز کردم.
_ رویا این جوری گفته که اونا رو از سر خودش باز کنه! دیشب به من گفت، بیرون از این خونه هیچکس رو دوست نداره. علی من رویا رو خودم بزرگ کردم؛ بهش اعتماد دارم. همونقدر که زهره سر و گوشش میجنبه، همونقدر مطمئنم که رویا کاری نکرده. فقط برای دست به سر کردن عموت، این حرف رو زده.
_ باشه مامان؛ بزار برم.
خاله سکوت کرد. علی با قدمهای کوتاه و چهرهی غمگین از حیاط بیرون رفت.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم و سر جام روبروی دایی نشستم. دایی متعجب از رفتارم، نگاهم کرد اما حرفی نزد.
خاله دست از پا درازتر که نتونسته بود علی رو آروم کنه برگشت. دایی رو به رضا گفت:
_ زهره چرا نمیره مدرسه؟
_ یه هفته اخراجش کردن به خاطر غلطی که کرده.
متأسف سرش رو تکون داد. خداحافظی کرد و بیرون رفت.
منتظر بودم تا رضا باهام بد رفتاری کنه، اما انگار اون هم دلش به حالم سوخته. با مهربانی گفت:
_ زودتر حاضر شو بریم مدرسه.
حال مدرسه رفتن ندارم؛ رو به خاله با التماس گفتم:
_ میشه امروز نرم!
درمونده گفت:
_ دیروز هم نرفتی!
_ خاله خواهش میکنم! حالم خیلی بده.
_ جواب این غیبتهات رو چه جوری به مدرسه بدم؟
با بغض گفتم:
_ اصلاً ولش کن، بزار از انضباطم کم کنن؛ من نمیتونم برم.
_ باشه نرو.
از خدا خواسته ایستادم و به سمت رختخواب پهن گوشهی اتاق رفتم. دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم.
این بیتفاوتی و بیاهمیتی علی، برای من خبر خوبی نیست. علی من رو نمیخواد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت102
🍀منتهای عشق💞
آروم و بیصدا زیر پتو شروع به گریه کردن کردم. اگر علی من رو نخواد، دیگه دوست ندارم توی این خونه بمونم. این چند سال هم رفتارهای زهره رو تحمل کردم چون منتظر بودم به خواستهام برسم.
صدای فینفین گریهام، تقریباً بلندِ و هیچکس بهم کاری نداره.
نمیدونم چه قدر زیر پتو بودم و به حال خودم گریه میکردم که دست خاله روی پتو نشست و آروم کنارش زد.
نگاهش به چشمهای قرمزم افتاد.
_ بسه دیگه رویا! خودت رو کور کردی. خدا رو شکر که بخیر گذشت. برای یکم داد و بیداد از دیشب داری اشک میریزی!
کمکم کرد تا بشینم.
_ تمومش کن. الان میاد میبینت دوباره عصبی میشه.
با صدای میلاد، خاله بهش نگاه کرد.
_ مامان داداش گفت امروز بریم بیرون با ماشینش، میریم؟
خاله متأسف نگاهش رو به من داد و سر به زیر گفت:
_ نمیدونم شاید نریم.
_ آخه من دوست دارم برم بیرون. ما که تا حالا ماشین نداشتیم.
_ صبر کن بیاد ببینم، حالش خوب بود بهش میگم.
رو به من گفت:
_ بلند شو برو یه آبی به دست و صورتت بزن. اذان گفته، نمازت رو بخون؛ یکم پف صورتت بخوابه. الان میاد، ناهار رو دور هم بخوریم.
_ من اشتها ندارم.
_ نمیشه که نخوری! توی اینخونه کی شام نخورده تنها گوشه اتاق نشسته؟
کمی نگاهم کرد و ادامه داد:
_ به داییت گفتم اونم بیاد. نترس دیگه کاریت نداره! صبحی بهش گفتم، الکی گفتی که فقط عموت اینا برن.
_ باشه خاله.
ایستاد و سمت آشپزخونه رفت که صدای تلفن بلند شد.
_ رویا ببین کیه.
خودم رو سمت تلفن کشیدم، گوشی رو برداشتم.
_ بله!
_ سلام دایی. آبجی خونهست؟
دایی الان کنار علیِ. کاش میتونستم به دایی بگم باهاش حرف بزنه.
_ آشپزخونهست.
_ گوشی رو بده بهش!
گوشی رو کمی از گوشم فاصله دادم.
_ خاله دایی با شما کار داره.
خاله بیرون اومد، گوشی رو از من گرفت و همونجا کنار من نشست.
_ جانم حسین!
_ آبجی یه مشکل پیش اومده، من و علی نهار نمیایم.
به خاطر نزدیکم به خاله، واضح صدای دایی رو میشنوم.
_ چه مشکلی!؟
_ خیره ان شاالله. شاید کلاً امروز نتونیم بیایم؛ بهت خبر میدم.
_ حسین نگرانم کردی! علی کجاست؟
_ نگران نباش، حالش خوبه. فقط کار پیش اومده، نمیتونیم بیایم.
_ گوشی رو بده به علی!
_ پیش رئیسِ، هر وقت اومد میگم زنگ بزنه. دوباره بهت زنگ میزنم؛ فعلاً خداحافظ.
خاله نگران گوشی رو سر جاش گذاشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام
خانمی که در فیلم در مورد مشگلات مالی و بیماری شون و هم اینکه یه دختر یتیم داره خودش توضیح داده در ضمن ایشون امکانات اولیه زندگی مثل فرش و یخجال و ... نداره. ایشون برای پول پیش خونه قرض گرفته بوده ولی نتونسته پرداخت کنه. این خانم سرطان داشته که به همین دلیل قسمتی از بدنش رو قطع عضو کردن و باید داروهای مربوط به این بیماری رو مرتب بخوره و همچنین به دلیل بیماری دیابت انگشت پاش رو هم قطع کردن مدارک بیمارستان و و مدارکی که ایشون بدهکار هستن و به زندان افتادن و الان با ضمانت آزاد هستند هم هست مطالعه کنید.
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
ریحانه 🌱
فقط بهتون بگم این خانم به علت بیماری و فقر دیگه بریده تا جاییکه در فیلم خودش رو با نام و نام خانوادگی معرفی میکنه، اصرای هم به شطرنجی کردن چهره نداشت ما خودمون شطرنجی کردیم، از این درخواست بی تفاوت رد نشید در حد توان کمک کنید حتی شده با پنج هزار تومان🙏اجر همتون با کریم اهل بیت اما حسن مجتبی علیه السلام
🌿🌹🌿
مجموعه #عکسنوشت
رئیسی امسال قدرتمند تر از رئیسی سال قبل
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen