10.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
√ آبروت رفته؟ عزتت درخطره؟
نگران شکستت در آیندهای؟
از مکر بعضیا ترس داری؟
این ویدئو رو ببین !
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#چالشفاطیمه
#هرخانهیکپرچم
سلام امام زمان جانم
آغاز میکنیم روضه ی مادرتان را و در سایه ی معطر شال عزایتان و به برکت اشک های مقدستان و به احترام قلب داغدارتان و ... تنها به نیت ظهور روشنتان ، قدم در خیمه عزای بانوی دو عالم می گذاریم ...
رخصت دهید که در خیل عزاداران ، وارد شویم ...
دوستانی که میخوان در این چالش شرکت کنن عضو کانال زیر بشن شرایط رو بخونن
از جوایز متبرکش جا نمونید
https://eitaa.com/joinchat/3772711076C9933cb4d43
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت222
🍀منتهای عشق💞
_ چند ضربه به دَر زد و بلافاصله دَر رو باز کرد.
_ بابا میگه دیگه بسه؛ بیاید بیرون.
از اتاق بیرون اومدن و سر جاشون نشستن. لبخند رضا و مهشید دیگه از این پهنتر نمیشد.
خانمجون با رضایت نگاهشون کرد.
_ خب حالا یه تاریخ مشخص کنید برای عقد که انشاالله برنامهریزیهامون رو بکنیم.
خاله رو به آقاجون گفت:
_ آقاجون شما تاریخش رو مشخص کنید.
_ به نظر من الان نزدیک عیده، بندازیم بعد از سیزده بدر که به همه برنامههامون برسیم.
رضا غرغرکنون با صدای تقریباً بلندی گفت:
_ سیزده بدر که خیلی دیره!
خانمجون خندید.
_ بچهی من بیطاقتِ؛ عقب نندازید. یه کاری کنید توی همین هفته همه چیز تموم بشه.
رضا به تأیید حرف خانمجون سرش رو تکون داد. آقاجون گفت:
_ باشه ایرادی نداره؛ یک هفته دیگه. خرید کنن و آزمایش خونشون رو هم بدن، اگر مجتبی آمادگیش رو داشته باشه، پنجشنبه هفتهی بعد خوبه.
_ من آمادگیش رو دارم.
رو به عمه مریم گفت:
_ البته با اجازه مریمجان. اگر که ناراحتی، جشن نمیگیریم و به همون محضر اکتفا میکنیم.
عمه دوباره آه کشید.
_ نه عقب نندازید. جشن رو هم کنسل نکنید. فقط من توی مراسم تون شرکت نمیکنم. از من ناراحت نشید.
_ آبجی اصلاً مشکلی نداره! حالا که این دو تا جوون عجله دارن، یه عقد محضری میگیریم، جشن باشه انشالله وقتی که شما هم از سیاه در اومدید.
_ نه، گفتم اصلاً راضی نیستم حتی یک روز هم حق ندارید عقب بندازید. حالا من و دخترام نمیایم.
زنعمو گفت:
_ من با شما صحبت کردم آقامجتبی!
رو به رضا گفت:
_ آقارضا جشن عروسی باید بگیری؛ یه خونه خوب باید تهیه کنی؛ شغل هم که عموت بهت گفت، باز اگر خواستی نیای پیشش باید یه شغل انتخاب کنی که درآمدش خیلی پایین نباشه.
رضا گفت:
_ بله قول میدم.
واقعاً نمیدونم رضا رو چه حسابی داره قول میده! تو که یه هزار تومانی هم از خودت نداری!
زنعمو گفت:
_ بحث مهریه باید بگم...
عمو حرفش رو قطع کرد.
_ مهریه صدودهتا کافیه.
معترض گفت:
_ آقامجتبی...
نگاه خیره به زنعمو انداخت و تأکیدی گفت:
_ صدودهتا کافیه!
دوباره کفری نگاهش رو از عمو گرفت.
آقاجون رو به جمع گفت:
_ حالا که به خیر و خوشی تموم شد، یک صلوات بفرستید.
همه با صدای بلند صلوات فرستادند و بعد از اون سفره شام پهن شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت223
🍀منتهای عشق💞
سفره رو جمع کردیم و با زهره شروع به شستن ظرفها کردیم. زهره غرغرکنون زیر لب گفت:
_ یکی دیگه عروس شده، ما باید ظرفهاش رو بشوریم!
آهسته خندیدم.
_ کم غر بزن. چهارتا دونه بشقابِ دیگه!
با تعجب به انبوه ظرفها اشاره کرد.
_ به اینا میگی چهارتا! اندازه یه قوم آدم دعوت کردن. همهش هم تقصیر توئه؛ به خاطر تو مهمونی برگزار شده.
نیمنگاهی بهش انداختم و شروع به آبکشی کردم که صدای زنعمو باعث شد هر دو بهش نگاه کنیم.
صدای زهره رو شنیده بود. ناراحت و دلخور گفت:
_ برید بقیهاش رو خودم میشورم.
حضور محمد کنارش معذبم کرد. فوری به علی نگاه کردم. با اشارهی ابرو ازم خواست تا از آشپزخونه بیرون برم. حضور محمد توی آشپزخونه اون رو هم ناراحت کرده بود.
بدون هیچ رودربایستی از حرف زنعمو استقبال کردم. دستم رو شستم و شیرآب رو بستم.
زهره آروم گوشه لباسم رو گرفت و لب زد:
_ زشتِ رویا! حالا یه تعارفی کرد.
اهمیتی به حرف زهره ندادم. با فاصله از کنار محمد رد شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. کنار علی نشستم. علی بدون این که بهم نگاه کنه و یا عکسالعملی نشون بده، خودش رو با حرف زدن با عمو سرگرم کرد.
متوجه نگاههای خیره زنعمو روی خودم بودم. این که من با یک تعارف کوچیکش بدون هیچ حرفی از آشپزخونه بیرون اومدم، هم باعث تعجبش شده و هم دلخوریش.
خاله با خانم جون صحبت میکرد و علی با عمو و آقاجون.
دخترای عمه کنار عمه نشسته بودند و هنوز ناراحت فوت پدرشون بودن. میلاد از دَر خونه داخل اومد، نگاهی به جمع انداخت و رو به عمه گفت:
_ عمه فامیلتون اومده برای زهره خواستگاری، مامانم بهش گفته پنجشنبه بیاد.
خاله چادرش رو چنگی زد و چشم غرهای به میلاد رفت. علی سینهای صاف کرد و گفت:
_ میلاد برو بشین سر جات.
عمه پشت چشمی نازک کرد.
_ ایرادی نداره، من که گفتم شادیهاتون رو به خاطر ما عقب نندازید!
رو به خاله گفت:
_ این کیه که اومده خواستگاری؟ فامیل عباس آقاست و من خبر ندارم!
خاله لبخند زورکی زد و گفت:
_ این بچهست؛ نفهمه، یه حرف چرتی زد.
همین جوری که حرف میزد میلاد به اعتراض گفت:
_ به من چه! چرا به من میگی بچه! اینا میخوان من رو دعوا کنن. زهره میخواست خواستگاریش رو به هم بزنه، به رضا گفت چی کار کنیم نیان؟ رویا پیشنهاد داد که من بیام وسط مهمونی این حرف رو بزنم.
بعدشم قرار شد برای من یه توپ صدهزار تومانی بخرن. من به حرف رضا و زهره و رویا گوش کردم.
سکوتی که خونه رو گرفته بود برای هر سهمون مرگبار بود. منتظر بودم تا علی حرفی بزنه اما فقط سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.
خاله نگاه چپش رو بین من و رضا و زهره که تو آشپزخونه بود جابجا کرد و رو به عمه گفت:
_اونا یه حرفی زدند؛ ما هم بهشون گفتیم صبر کنید بعد از چهلم عباسآقا، از شما اجازه بگیریم. بعد اونا هم خودشون مدنظرشون این بود که بعد از چهلم بیان. هیچ قرار مداری هم گذاشته نشده.
نفس سنگینی کشید و دیگه هیچی نگفت. احتمالاً چون این پیشنهاد از طرف من بوده، حسابی توبیخ بشم.
با شرایطی که پیش اومد؛ هم دست شکسته عمه و حرفهایی که برای حلالیت گرفتن زد و هم این وضعی که میلاد راه انداخت، احتمالاً رضا از انتقامی که قول داده بود خودداری کنه و چایی رو روی عمه نریزه.
هرچند که دلم میخواست بسوزه اما به نظرم خدا به اندازه کافی تنبیهش کرده و من هم که حلالش نکردم. اما خیلی دلم میخواست روش میریخت و اون لحظه که میسوخت رو میدیدم. یاد سوختن خودم اون روزی میافتم که بیخودی بهم سیلی زد.
الان دلم میخواد میلاد رو یه گوشه پیدا بکنم و کتک مفصلی بهش بزنم. برای چی همه چی رو گفت! خوب یک کلمه فقط میگفتی خواستگار و تمام. پای همه رو وسط کشید!
شاید علی توی خونه همهمون رو یکجا دعوا کنه، اما مطمئنم از من بیشتر از بقیه انتظار داشته و بیشتر از بقیه ناراحت شده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
😱😱 ثروت ساز ترین روش پاکسازی خانه
❌ سه جهت از منزلت برات پولسازه💸
🔴میدونستی اگه این سه تا کار و اول صبح انجام بدی برکت وارد زندگیت میشه؟
⭕️ میدونستی اگه چهار گوشهی خونه ت آب و نمک بذاری انرژیهای منفی رو از خونهت فراری میدی ؟
🚫 میدونستی حتی جاکفشی خونه تو هر ماه باید پاکسازی کنی؟روشش توی کانال هست
🔴 سه وسیله که پول و برکت و از خونه ت دور میکنه
🔰وقتی با کانال آشنا شدم کاسه برکت و گذاشتم یه وام ۴۰ میلیونی قرض الحسنه به حساب همسرم واریز شد😍پدرم ۷ میلیون بی مناسبت به کارتم واریز کردحقوق همسرم این ماه ۵ میلیون بیشتر شد🤩 لینک کانال و برات میذارم وارد شو و تکنیک ها رو انجام بده
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
منم کاسه برکت وگذاشتم وام ۱۰۰ میلیونی برام جور شد
هدایت شده از ریحانه 🌱
کاسه برکت اینقد برام خیر و برکت داشت که نمیدونم کدومش و بگم🥳 اول اینکه ۴ تا واریزی داشتم به مبلغ ۲ میلیون،۱۰ میلیون،۱۵۰۰ ، ۲۵۰۰ 💸 دوم اینکه مسافرت رفتیم و سوم اینکه پدر و مادرم و برادرم برای دو تا پسرم پلاک و زنجیر طلا گرفتن😱
یعنی این کانال معجزه است👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
منم کاسه برکت و گذاشتم تونستم یه چرخ خیاطی صنعتی بخرم 😍
هدایت شده از ریحانه 🌱
10.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
√ آبروت رفته؟ عزتت درخطره؟
نگران شکستت در آیندهای؟
از مکر بعضیا ترس داری؟
این ویدئو رو ببین !
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اوضاع مالی خوبی نداشتم یه روز مادرم بهم گفت: امروز داشتم از رادیو سخنرانی گوش میکردم. حاج آقا گفت اگر میخوای وضع مالیت خوب بشه و پولدار بشی وضو بگیر...
ادامه داستان رو اینجا بخونید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
ریحانه 🌱
اوضاع مالی خوبی نداشتم یه روز مادرم بهم گفت: امروز داشتم از رادیو سخنرانی گوش میکردم. حاج آقا گفت اگ
مدیر کانال چتر شهدا هستم نویسنده رمان نرگس و حرمت عشق،این کانال خودم هست عضو شو و کارهایی که میگم انجام بده شک نکن که اوضاع مالیت خیلی تغییر میکنه😍
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
خدا شاهده که به نیت خیر این کانال رو زدم، دوست دارم تمام هموطنانم انقدر پول داشته باشند که به تمام خواسته های مشروعشون برسن🌹❤️
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
#پناه_من | ۵ قصص
• ارادهی خداوند برای آیندهی جهان :
مستضعفان، پیشوایان مردم و وارثان زمین خواهند شد!
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen