فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"هویتِ والای زَنَ اِسلامی•••🪴💚"
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
مقام معظم#رهبری
#حجاب
#طرح_نور
#حجاب_امنیت_روانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قمه کشی ارازل و اوباش و برخورد پلیس 👏👏👏
👏👏👏 فقط حرکت مامور یگان ویژه را از شیشه ی جلوی ماشین قمه کش ها را ببین ، ماشاالله 👏👏👏👏👏
👆اینجوری مثل شیر از امنیت مردم حفاظت می کنند 👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
#پلیس
ما عاشق پلیس مقتدر هستیم❤️
زیپ لباس عروسم رو میکشی پایین، لباسم رو عوض کنم، نه من امشب تو رو توی این لباس کم دیدم دوست دارم تنت باشه، با محبت توی چشمهام نگاه کرد، عشق اول و آخرم تویی، هم خوشگلی، هم با وقاری هم حجب و حیا داری هم پاکی با دو انگشتش لپم رو کشید هم شیطونی یه چشمکم بهم زد، هم خواستنی، بلند شد بره دستشو گرفتم کجا میری؟ شلوارم رو عوض کنم پیژامه بپوشم خسته شدم تو این لباس_ نه نرو، بلند شدم کتش رو برداشتم گرفتم سمتش_ اینو تنت کن، کتش رو گذاشت رو دستش_ جدی میگی؟ آره جدی میگم امشب میخوام...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
ریحانه 🌱
زیپ لباس عروسم رو میکشی پایین، لباسم رو عوض کنم، نه من امشب تو رو توی این لباس کم دیدم دوست دارم تن
شنیدید میگن فلفل نبین چه ریزه بشکن بببن چه تیزه🤷♂ این عروس رمان ماست، باورتون میشه بگم این عروس کوچولوی ما فقط دوازدن سالش هست😍
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
او باید ما را ببیند.mp3
2.97M
🔊 #صوت_مهدوی
🎤 پادکست «او باید ما را ببینید»
👤 آیتالله #جوادی_آملی
🔸 چیکار کنیم که خدمت امام زمان برسیم؟!
#جمعه #امام_زمان عجل الله
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🔹🍃🌹🍃🔹
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
🍃🌹🍃ـــــــــــــــــــــــ
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
🍃🌹🍃ــــــــــــــــــــــــــ
السلام علیک یا علی ابن موسی:
اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ
🔹🍃🌹🍃🔹
#امام_زمان #صبح_بخیر #سلام
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
⚡️اسمش آیدا بود. ۱۱ سال ازم بزرگتر بود!
تو فضای مجازی باهاش آشنا شده بودم
باهمه فرق داشت، یه ازدواج ناموفق تو چهارده سالگی داشت و همین باعث شده بود اینبار قدر زندگی رو بیشتر بدونه...
هزار بار امتحانش کرده بودم
با اعصبانیتم،با بی پولیم، حتی با رفتنم...
اما اون همچنان باوفا بود و دوستم داشت
بلاخره تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم
نمیدوستم چطور با مادری که نفسش به نفسم بنده این اختلاف سنی رو بیان کنم،بلاخره گفتم...
گفتم و تا بخودم اومدم دیدم مادرم سریع یه دختر ب اسم فاطمه رو نشونده تو محضر کنارم...
کم کم دلبسته ی فاطمه شدم...
غافل ازینکه یجای دنیا دل شکستم !
یه سال از نامزدیم گذشته بود که یهو آیدا....
🔴ادامه داستان باز شود🔴
🔴۲,۳ هفته دیگه امتحانات برگزار میشه ، سوپرایز براتون دارم یه کانالو میشناسم نمونه سوالات امتحان #نوبت_دوم_خرداد رو قبل جلسه آزمون گذاشته بخون برو همینارو ، پس اگر تا الان درس نخوندی نگران نباش :
https://eitaa.com/joinchat/3253403929C253d7e09ad
۲۰ نگرفتی فحش بده😁☝️🏿
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌹بسم الله الرحمن رحیم🌹
کرداربیشتراز واژه ها سخن میگویدو امروز شما عزیزان ثابت کرده اییدکه این واقعییت روشن است ازکمک همیشگی شما به خیریه متشکریم و بهترین پاداش هارا برای شما از جانب خداوند آرزومندیم ،
این بار نیز خیریه قصد دارد در شب میلاد خانم حضرت معصومه عده ای از دختران به همراه مادرشان را به قم و جمکران ببرد
از جانب شما هم نایب الزیاره باشند
زیارت فقط به پای رفتن نیست بلکه با کمک شما عزیزان هرچند اندک شما نیز در این ثواب زیارت شریک هستید و باعث دل خوشی ها آن ها میشود
در ضمن خیریه نیت دارد که افراد مومن و چادری را ببرد که غیرمستقیم در طرح نور حجاب با حضور ما و جمعیت ما نوعی امربه معروف که امر واجب خداست قدمی هرچند کوچک برداشته باشد. اجرتون با این خانم که هم دختر امام و هم خواهر امام و هم عمه ی سادت هستند ان شالله به زودی زود دعوت نامه شمارا برای کربلا امضا بشه🙏🙏🌹
گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
6273817010183220
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌹بسم الله الرحمن رحیم🌹
کرداربیشتراز واژه ها سخن میگویدو امروز شما عزیزان ثابت کرده اییدکه این واقعییت روشن است ازکمک همیشگی شما به خیریه متشکریم و بهترین پاداش هارا برای شما از جانب خداوند آرزومندیم ،
این بار نیز خیریه قصد دارد در شب میلاد خانم حضرت معصومه عده ای از دختران به همراه مادرشان را به قم و جمکران ببرد
از جانب شما هم نایب الزیاره باشند
زیارت فقط به پای رفتن نیست بلکه با کمک شما عزیزان هرچند اندک شما نیز در این صواب زیارت شریک هستید و باعث دل خوشی ها آن ها میشود
در ضمن خیریه نیت دارد که افراد مومن و چادری را ببرد که غیرمستقیم در طرح نور حجاب با حضور ما و جمعیت ما نوعی امربه معروف که امر واجب خداست قدمی هرچند کوچک برداشته باشد. اجرتون با این خانم که هم دختر امام و هم خواهر امام و هم عمه ی سادت هستند ان شالله به زودی زود دعوت نامه شمارا برای کربلا امضا بشه🙏🙏🌹
گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
6273817010183220
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
دلم لک زده بشینم باهات یه فیلم ببینیم گفتم نه سعید جان من دیگه نیستم از این فیلمها نگاه نمیکنم سر همین موضوع بحثمون شد و دعوامون بالا گرفت و به من گفت صبر کن بزار خوب شم دست و بالم باز بشه میرم یه زن دیگه میگیرم. اول فکر کردم عصبانی شده ناراحته داره این حرفو میزنه ولی بعد متوجه شدم که نه واقعاً داره میگه بهم گفت من یه زن هم پا میخوام که هر کاری من کردم کنارم انجام بده تو دیگه با من هم پا نیستی به دردم نمیخوری...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
ریحانه 🌱
دلم لک زده بشینم باهات یه فیلم ببینیم گفتم نه سعید جان من دیگه نیستم از این فیلمها نگاه نمیکنم سر هم
یک ساله شوهرش بر اثر تصادف تو خونه خوابیده و زنش با زحمت داره خرج زندگی رو در میاره. حالا بهش میگه خوب شم میرم یه زن دیگه میگیرم😱
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
آیتالله حائری شیرازی (ره) در پاسخ به گروهی از خبرنگاران غربی درباره آینده انقلاب اسلامی:
"به جز هرزه ها هیچکس زیر چترتان و پرچمتان نخواهد ماند و ما تمام پاکان جهان را، از چنگ شما بیرون میآوریم. ما با شما عالَم را قسمت میکنیم. پاکان عالم را از شما خواهیم گرفت و شما هرزههای ما را از ما خواهید گرفت؛ هرزه های ما برای شما و پاکان عالَم برای ما."
اگر در عمق اروپا و آمریکا یا حتی در درون اسرائیل، پاکی هست، بالاخره از صفوف شما خارج خواهد شد و به ما خواهد پیوست و اگر در درون خانه های ما، ناپاکی وجود داشته باشد، بالاخره از بین ما خارج خواهد شد و به شما خواهد پیوست. این قرار ما با شما.»
✍ وحید یامین پور
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
Reza Malekzadeh - Divoone Bazi (128).mp3
4.38M
Reza Malekzadeh - Divoone Bazi (128).mp3
چترت رو ببند بیا دوتایی بریم تو بارون
وقتی با همیم چه دیدنیه حال دو تامون❤️
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت501
🍀منتهای عشق💞
نگاهی به علی که حسش برام معلوم نبود که خوشحاله و یا هنوز عصبانیت چند لحظه پیشش رو داره، انداختم. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و اشک شوقم خیلی زود پایین ریخت. همون جا نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم از خوشحالی گریه کردم.
خاله با دلسوزی گفت:
_ دردت به جونم، چرا گریه عزیزخاله!
دایی خوشحال گفت:
_ این رضایتی که الان به راحتی آب خوردن دادی، کابوس این دوتا بود.
خاله درمونده گفت:
_ چرا آخه!؟ رویا تو چرا به من نگفتی؟
_ شازدت نمیذاشت.
خاله گفت:
_ رویا پاشو بیا اینجا ببینمت!
دستم رو از روی صورتم برداشتم و به خاله نگاه کردم. مهربون لبخندی زد.
_ الهی دور چشمهای خوشگلت بگردم. فدای اون دل مهربونت بشم. پاشو بیا پیش خودم ببینم!
نگاهم بین دایی و علی جابهجا شد. ایستادم و کنار خاله نشستم.
خاله فوری من رو تو آغوش کشید و سرم رو بوسید. نیمنگاهی به علی انداختم. لبخند ریزی روی لبهاش نشسته و سر بزیر شده.
_ من همیشه فکر میکردم دخترا خیلی با من راحتن؛ اما نه زهره، نه رویا این طوری نیستن.
دایی خندید.
_ رویا اینجوری نیست، با همه راحته. میخواست بره به پدربزرگشم بگه. علی جلوش رو گرفت. تا الانم اگر بهت چیزی نگفته چون آقا دستور فرموده بودن.
خاله اشک روی صورتم رو پاک کرد.
_ دیگه بسپرید به خودم. یکم از این اتفاقها که بگذره، میرم با آقاجون حرف میزنم. فکر نکنم مخالف باشه.
نگاهی به هر دومون انداخت و لبخندش پهنتر شد.
علی سربزیر گفت:
_ مامان پاشو ببرمت بیمارستان.
_ من دیگه نمیام. برو بگو با رضایت خودمون رفت خونه.
_ دکتر باید ببینت مامان. خواهش میکنم بلندشو.
_ نمیام علی. از روزی که اومدم تو بخش حالم خوبه. بیخودی نگهم داشتن.
_ مامان من دلم شور میزنه...
_ یککلام... دیگه نمیام.
علی نفس سنگینش رو بیرون داد.
_ باشه؛ پس برم حسابوکتابش رو بکنم.
دایی گفت:
_ فردا میریم. ولش کن.
ایستاد و سمت اتاق رفت.
_ علی یه لحظه بیا.
خاله گفت:
_ علیجان، پاشو برو زهره و میلاد رو هم بیار. شام هم بگیر همین جا میخوریم، آخر شب میریم خونه.
دایی از اتاق گفت:
_ شام دارم. خودم میرم میارمشون.
خاله رو به من و علی گفت:
_ فعلاً نذارید کسی بفهمه تا خودم درستش کنم.
علی چشمی گفت. ایستاد و سمت اتاق دایی رفت.
خاله دوباره با محبت صورتم رو بوسید. یکی از قرصهایی که علی براش خریده بود رو زیر زبونش گذاشت. به دیوار تکیه داد و چشمهاش رو بست.
نفسهای نامنظمش، خبر از استرسی که بهش وارد شده میده.
_ خاله چیزی میخوای برات بیارم؟
_ نه. دستت درد نکنه. بخوامم به پسرا میگم بیارن. تو خودت باید استراحت کنی.
نگاهی به دَر اتاقی که دایی و علی توش بودن انداخت و تن صداش رو پایین آورد.
_ رفتی اصفهان، علی هیچی بهت نگفت؟
_ چرا دعوام کرد.
_ خیلی سر نترسی داری! من چقدر ساده بودم بین شما دوتا! دیدم عین موم تو دستهای علی هستی؛ هر کاری میگه به حرفش گوش میکنی. فکر میکردم مثلاً داری احترام میذاری.
با صدای علی هردو بهش نگاه کردیم.
_ رویا پاشو بیا تو حیاط.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
با گریه گفتم نمیخوام انقدر الهام تو زندگیم دخالت کنه !
وقتی که دیدن فایده ای نداره و راضی نمیشن شروع کردن به داد و بیدادبعدش هم پدرم اومد و با هم درگیر شدیم .
بچه م دستم بود و سعی می کردن که اونو ازم بگیرن.
مقاومت کردم اما هر طور شد بچه نوزادم رو به زور گرفتن و بعدش با خودشون بردن..
منم همونطور زجه میزدم و التماسشون می کردن که بچهام رو بهم برگردونن!
تو رو خدا بچهام رو بهم پس بدین!
اونقدر بی رحم بودم که.....
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌹بسم الله الرحمن رحیم🌹
کرداربیشتراز واژه ها سخن میگویدو امروز شما عزیزان ثابت کرده اییدکه این واقعییت روشن است ازکمک همیشگی شما به خیریه متشکریم و بهترین پاداش هارا برای شما از جانب خداوند آرزومندیم ،
این بار نیز خیریه قصد دارد در شب میلاد خانم حضرت معصومه عده ای از دختران به همراه مادرشان را به قم و جمکران ببرد
از جانب شما هم نایب الزیاره باشند
زیارت فقط به پای رفتن نیست بلکه با کمک شما عزیزان هرچند اندک شما نیز در این صواب زیارت شریک هستید و باعث دل خوشی ها آن ها میشود
در ضمن خیریه نیت دارد که افراد مومن و چادری را ببرد که غیرمستقیم در طرح نور حجاب با حضور ما و جمعیت ما نوعی امربه معروف که امر واجب خداست قدمی هرچند کوچک برداشته باشد. اجرتون با این خانم که هم دختر امام و هم خواهر امام و هم عمه ی سادت هستند ان شالله به زودی زود دعوت نامه شمارا برای کربلا امضا بشه🙏🙏🌹
گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
6273817010183220
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت502
🍀منتهای عشق💞
منتظر نموند و خودش رفت. خاله رو به دایی که تازه از اتاق بیرون اومده بود گفت:
_ چیکارش داره؟
_ آبجی تا سر از کار این دوتا دیوونه دربیاری خیلی مونده. یه دقیقه دعوا میکنن در حدی که من میگم الان میپرن به هم، بلافاصله هر دوتاشون لبخند ملیح میزنن، میشینن روبروت.
خاله با کمی نگرانی گفت:
_ بچهام علی عاقله. کاری نمیکنه که اشتباه باشه.
دایی خندید و گفت:
_ معلوم نیست کدوم وری هستیا! یه روز که میگه دختری که میخوام زیر بیستساله، میگی فکر میکردم عقلش کامله؛ الان...
خاله با تشر حرفش رو قطع کرد.
_ خجالت نکش! بگو نفهمی و کار خودت رو راحت کن.
دایی از لحن خاله جا خورد و با تردید نگاهش کرد.
_ من کی اینجوری گفتم!؟
_ هنوز کارم با تو تموم نشده. فکر نکن حالم بد شد رفتم بیمارستان یادم رفته! حقشه الان باهات قهر کنم و یک کلمه هم حرف نزنم!
دایی شرمنده سرش رو پایین انداخت.
_ حسین، سه سال نامزدش کردی به من نگفتی!؟
_ آشناییِ قبل ازدواج بود به خدا.
_ کی تو آشنایی قبل ازدواج محرم میکنه که تو کردی!
_ پیشنهاد خودش بود.
_ اون بگه تو باید قبول کنی؟
_ چی میگفتم خب؟
_ بعد تو نمیخوای تو صورت اون نگاه کنی که اون جوری تو کوچه گرفتی زدیش؟ زندگی رو اینجوری یادت دادم؟ الان چه جوری میخوای بری از دلش دربیاری؟
_ قرار نیست از دلش دربیارم. از قبل عید اختلافمون عمیق شد. تموم کردم، ول کن نبود. رویا هم شاهده که چقدر پررو بود.
خاله متعجب نگاهش رو به من داد.
_ تو هم میدونستی!؟
_ یه بار اومدم اینجا، اومد دیدمش.
نفس سنگینی کشید و با دست آهسته روی پاش زد.
_ من چقدر عقبم! چه بچههایی بزرگ کردم!
_ الهی دورت بگردم؛ خواهر مهربونم؛ به خدا همش سوءتفاهم شد.
_ سه سال محرمش کردی، رفتی خونهشون آوردیش اینجا؛ کجاش سوءتفاهم بوده!؟
نگاهش رو از دایی برداشت و با حسرت گفت:
_ سه ساله من رو آدم حساب نکردی.
_ قلبت درد میکرد. گفتم الان باهاش باشم بعد نتونم کنار بیام، تو ناراحت میشی. میخواستم قطعی که شد بهت بگم.
_ الان ناراحت نشدم؟
دایی کلافه گفت:
_ الحق که علی پسر خودتِ! هر چی بهت توضیح میدی یه حرف دیگه درمیاری.
_ حالا دیگه حرف مفت هم میزنم؟
_ ای بابا...! من کی این رو گفتم!؟
_ تو اصلاً نمیخواد حرف بزنی. من خودم فهمیدم کجای زندگی توأم.
دَر خونه باز شد و علی کلافه گفت:
_ رویا بیا دیگه!
گرم شنیدن حرفهای خاله و دایی شدم؛ یادم رفت. شایدم چون میدونم علی میخواد چی بگه، دوست ندارم برم.
به ناچار ایستادم. نگاهی به دایی انداختم.
_ هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه. برو ببین چیکارت داره.
خاله گفت:
_ کدوم لرز؟
برای اینکه از نگرانی درش بیارم گفتم:
_ شوخی میکنه. کارم داره.
دایی با صدا خندید.
_ آره خیلی کارت داره؟!
نگاه از دایی برداشتم و وارد حیاط شدم. علی پشت به من هر دو دستش رو توی جیبش کرده بود و به روبروش نگاه میکرد.
_ بله.
فوری سر چرخوند و طلبکار نگاهم کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت503
🍀منتهای عشق💞
به جلوش اشاره کرد.
_ بیا اینجا.
چند قدمی بهش نزدیک شدم. بیمقدمه گفت:
_ تو چی گفتی به محمد؟
سرم رو پایین انداختم.
_ جواب من رو بده رویا...
سکوت کردم که ادامه داد:
_ تو اصلاً میشنوی من چی بهت میگم؟ مگه بهت نگفته بودم به هیچکس نگو؟
_ الان مگه بد شد؟
نگاهش کمی تیز شد.
_ اینجوری! رفتی نشستی براش درد دل کردی؟
_ با کی؟
دلخور و معنیدار نگاهم کرد.
_ درد دل نکردم به خدا! خب باید چیکار میکردم؟ هر چی بهش گفتم نه، دوباره میاومد. باید یه چیزی میگفتم که بره!
_ الان اگر به باباش هم گفته باشه چی؟
_ نمیگه. خیلی پسر خوبیه. انقدر مهربونه. توی این مدت...
نگاه خیره علی باعث شد تا حرفم نصفه بمونه.
_ بگو خجالت نکش.
نگاهم رو از چشمهاش گرفتم.
_ پاشدی باهاش رفتی این ور و اون ور...
_ نه به خدا! من جایی باهاش نرفتم.
_ پس چه جوری رفتید خرید؟
_ رفتیم ولی من نشستم تو ماشین؛ با سلیقهی خودش برام خرید کرد.
کلافه دستی به موهاش کشید.
_ بسه رویا! هر چی حرف میزنی، بیشتر عصبیم میکنی.
دلخور به حالت قهر لبهام رو جلو دادم.
_ تو چرا همش من رو دعوا میکنی؟
اینبار نگاهش رنگ درموندگی گرفت و دست به سینه با گردنی کج نگاهم کرد.
_ فکر کردم تو هم الان مثل من خوشحالی که خاله رضایت داده؟
_ خوشحالم ولی انقدر از دستت عصبیام که فقط خدا میدونه! برو دعا کن محمد حرفی به باباش نزنه که اگر بفهمه یک شب هم نمیذاره پیشم بمونی. برو تو.
گوشیش رو از جیبش بیرون آورد. شمارهای گرفت و کنار گوشش گذاشت.
با سر به دَر اشاره کرد.
_ برو داخل.
پا کج کردم و سمت خونه رفتم.
_ الو... رضا کجایی؟
_ پاشو بیا خونهی دایی کارت دارم.
_ نخیر، تنهایی بیا.
_ رضا یک کلمه، میخوای بیای یا نه؟
_ من این حرفها حالیم نیست؛ فقط یک کلمه!
دَر رو باز کردم و وارد خونه شدم. خاله هم گوشی کنار گوشش بود. با ورودم لبخندی زد و به روبروش اشاره کرد.
_ آقامجتبی این حرفها چیه! دلش برای داییش تنگ شده بود.
_ من خودم میام از دل آقاجون درمیارم.
_ بچهست دیگه، چه انتظاری ازش دارید؟
_ نه! علی به این کارها کار نداره!
دَر خونه باز شد و علی هم داخل اومد.
_ من فکر نمیکنم اینجوری که شما میگید باشه! رویا خودش خواسته بیاد اینجا.
_ باشه. چه ایرادی داره؛ ده روز اونجا بوده، چند شب دیگه هم روش.
فوری آهسته لب زدم:
_ خاله من دیگه نمیرم اونجا.
با دست از من خواست تا ساکت بمونم.
_ به امید خدا. باشه تشریف بیارید.
_ خداحافظ.
تماس رو قطع کرد.
_ چی میگه؟
_ ناراحت شدن یهو اومدی. گفت فردا میاد دنبالت، ببرت اونجا.
_ من نمیرم.
_ میری.
با لجبازی گفتم:
_ نمیرم خاله!
_ باید بری.
_ هیچ بایدی وجود نداره؛ من نمیرم.
خاله رو به علی گفت:
_ تو نمیخوای چیزی بهش بگی؟
_ دوست نداره بره. چیکارش دارید؟
دایی با صدای بلند خندید. خاله گفت:
_ پس برنامهریزیهاتون رو کردید! من نمیدونم؛ گفت فردا میاد دنبالش.
دایی گفت:
_ اگر شماها جلوی رویا رو نگیرید، یه کاری میکنه که دیگه هیچکس نیاد دنبالش.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت504
🍀منتهای عشق💞
علی گفت:
_ رویا به کسی بیاحترامی نمیکنه. اونجا هم نمیره. تموم شد رفت.
_ آخه الان عموتون بیاد دنبالش، من چی بگم؟ بگم علی گفته نه! نمیگه علی چه صنمی داره که اجازه میده یا نمیده! پسرم صبر کن بذار اعلام کنیم؛ عقد کنید بعد هر جا که تو بگی رویا نمیره، اما الان که نمیشه این حرف رو زد!
_ من میزنم رویا هم گوش میکنه! مامانجان، جای بحث نداره. میخواد بره سر بزنه، بره. اما نمیشه بره بمونه.
خاله نگاهی به من انداخت و گفت:
_ این ده روز مگه رفت چی شد؟
_ خودش سرخود رفت وگرنه من از اولش گفته بودم که نباید اون جا بره بمونه.
_ پسرِمن...
علی کلافه و کمی عصبی با حفظ احترام رو به مادرش گفت:
_ مادرمن، اون جا شبها محمد میاد میخوابه. اصلاً درست نیست رویا بره اون جا.
_ محمد چیکار رویا داره! انقدر پسر خوبیه.
_ خیلی خب بسه مامان!
صدای زنگ خونه بلند شد. علی ایستاد و رو به دایی گفت:
_ رضاست. کسی تو حیاط نیاد میخوام تنها باهاش حرف بزنم.
خاله نگران نگاهی به علی کرد و ایستاد. چند قدمی سمتش رفت.
_ جوونه، هیچ بهش نگیا! فکر قلب منم بکن.
علی خم شد و روی سر مادرش رو بوسید و با محبت نگاهی بهش انداخت.
_ تمام زندگیم فدای قلب تو. حواسم به هیچی نباشه به قلب نازنینت هست. فقط میخوام باهاش حرف بزنم.
_ میدونم؛ میگم جوونه خامِ. یه حرفی میزنه تو به دل نگیر.
_ نه من حرفم چیز دیگهایه. کاری به جوونی و خامیش ندارم. خواهش میکنم تو حیاط نیاید.
خاله با اطمینان لبخند زد.
_ باشه پسرم برو.
علی بیرون رفت و خاله برگشت سر جاش نشست. به آشپزخونه رفتم. کمی آب خوردم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم.
رضا جلوی علی ایستاده بود و گوش میکرد. امیدوارم این بحث همین طوری ادامه پیدا کنه. رضا هم پررو نشه و جواب علی رو نده.
خاله گفت:
_ رویا بیا بشین. الان میبینه شاکی میشه.
نگاه از رضا و علی برداشتم و کنار خاله نشستم. خاله با محبت نگاهم کرد.
دایی گفت:
_ اینم زن علی.
ناخواسته لبخندم پهن شد.
_ حالا هی برو عتیقه پیدا کن واسهاش! چه میدونم دختر اقدسخانم و خالهیحسن و...
اخمهام توی هم رفت.
_ خالهی حسن کیه؟
خاله خندهی صداداری کرد.
_ اون یکی رو نفهمید وگرنه مثل اقدسخانم یه کاری میکرد دیگه پاش رو هم دَر خونهی ما نذاره.
گونهام رو گرفت و کمی کشید.
_ اخمش رو نگاه! الان که فکر میکنم چقدر ساده بودم که متوجه رفتارهاتون نشدم. این با اقدسخانم بد حرف میزد، اون برام غیرتی میشد.
دایی با خنده گفت:
_ از علی جرأت نمیکنم حرف بزنم؛ وگرنه یه کارایی این دوتا کردن که اگه بشنوی فقط میخندی.
_ خالهی حسن کیه؟
_ هیچکس. من رفتم حرف زدم، علی جلوی خونهی شوهرخواهرش دیدش گفت نمیخوام. دختره مانتویی بود تو ذوقش خورد.
ابروهاش رو بالا داد و هیجانزده گفت:
_ ای بلا! علی گفت چادر بپوشی، آره؟
_ حسن برادر شقایق رو میگید؟
خاله با خنده گفت:
_ چه گیری دادی! میگم علی گفت نه.
_ این تازه بهونه گیر آورده که گیر بده علی.
نگاه خاله جدی شد.
_ نبینم از این کارها بکنی ها! برای هر دختر و پسری قبل از ازدواج خواستگار و خواستگاری هست. کش دادن این حرفها فقط باعث دلخوری و دعوا میشه.
_ نه خاله من کار ندارم.
این یه ربطی به شقایق و حرفهایی که میزد داره.
با تکون بازوم به خاله نگاه کردم.
_ رویا کجایی! به خدا بشنوم سر این حرفها دعوا راه انداختی، من میدونم و تو ها!
رو به دایی با تشر گفت:
_ همش تقصیر توعه!
دایی باز هم خندید.
_ عیب نداره؛ من فعلاً شدم سیبل خانوادهی معینی. تو هم بزن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت505
🍀منتهای عشق💞
دَر خونه باز شد. علی و رضا هر دو با اَخمهای تو هم وارد شدن. از چهره رضا معلومه که پیروز این صحبتِ دونفره، علی بوده.
سلامی کرد و کنار خاله نشست. خاله دستی به سر پسرش کشید و رو به علی گفت:
_ بلندشو برو، زهره و میلاد رو بیارشون اینجا.
رضا گفت:
_ من برم بیارمِشون؟
علی طلبکار رو به رضا نگاه کرد.
_ من و تو الان بیرون با هم چه حرفی زدیم! قرارمون چی شد رضا؟
رضا سرش رو پایین انداخت.
_ باشه نمیرم. فقط عمو گفت بهت بگم که رفته کارهای ترخیص رو انجام بده. شب هم میاد دنبال رویا.
علی که خیالش از من راحت بود، رو به خاله گفت:
_ فکر حالت رو بکن. پا نشی به شام درست کردن! از بیرون یه چیزی میگیرم میخوریم.
نگاهی به دایی انداخت.
_ حواست باشه.
_ هست برو به سلامت.
لحظه آخر، اتمام حجتش رو با نگاه به من کرد و رفت. به محض رفتنش رضا شاکی گفت:
_ مامان تو انقدر به علی رو دادی که بتونه برای همه تعیین تکلیف کنه ها! به من میگه دیگه حق نداری بیستوچهار ساعت مهشید رو بیاری خونه. هفتهای یه شب بسه. هر جا هم رفتید تا نُه شب خونهای! مگه من دخترم که ساعت ورود و خروج داشته باشم؟
خاله نفس سنگینی کشید.
_ هر چی علی میگه گوش کن. به نفع خودته.
_ کدوم نفع؟ من دیگه زن...
دایی به خاطر حال خاله با تشر به رضا گفت:
_ آقارضا...! اولاً حال مادرت خوب نیست که تو بخوای قلدری که از ترس، جلوی علی نتونستی بکنی رو سر مادرت خالی کنی. دوماً علی بهت گفته اگر میخوای توی اون خونه زندگی کنی باید به این قوانین احترام بذاری. اگر نمیخوای، یه ماه وقت داری عروسی بگیری بری.
_ همین؟!
_ آره همین. حرفی هم داری صبر کن به خودش بگو نه به مادر مریضت.
خاله دست رضا رو گرفت.
_ پسرِخوبم قبول کن داری راه رو اشتباه میری. بذار راهوچاه رو نشونت بدن.
رضا با پوزخند به دایی اشاره کرد.
_ اینا راهوچاه رو نشونم بدن؟! علی که سیسالشه هنوز زن نگرفته یا دایی که بعد سه سال فهمیده دختره بدردش نمیخوره!
نگاه دایی سرتاسر خشم شد.
_ فقط به خاطر حال آبجیه که الان بلند نمیشم گردنت رو بشکونم.
_ توروخدا بس کنید! رضا رنگ و روی خاله رو ببین. تازه از بیمارستان اومده. خواهش میکنم ادامه نده!
دایی عصبی ایستاد و به حیاط رفت. رضا به خاطر خاله دیگه ادامه نداد. با شناختی که از دایی دارم، تلافی این حرفهای رضا رو هر طور که شده سرش درمیاره.
خاله ناراحت گفت:
_ رویا ببین خیار گوجه داره سالاد درست کنم؟
_ داره ولی علی گفت کار نکنی.
_ اعصابم بهم ریخته. میخوام خودم رو سرگرم کنم.
باشهای گفتم و به آشپزخونه رفتم. خیار و گوجه رو توی ظرف ریختم و شروع به شستن کردم. از پنجرهی کنار سینک نگاهی به دایی انداختم.
روی لبهی باغچهی کوچیکش نشسته بود. با دیدن سیگار توی دستهاش فوری نگاهم رو ازش گرفتم.
از کی سیگاری شده؟
ظرف سالاد رو کنار خاله گذاشتم.
_ خاله ببخشید من نمیتونم کمک کنم.
_ نمیخواد. خودم درست میکنم.
_ فقط یادتون نره، برای علی آبغوره نریزید.
لبخند روی لبهاش نشست و نگاهم کرد.
_ ای بلا... از اول حواست بوده ها!
نیمنگاهی به رضا که حواسش به ما نبود انداختم. به خاله اشاره کردم و لب زدم:
_ میفهمه.
_ پاشو برو پیاز هم بیار.
صدای گوشی رضا بلند شد. نگاهی به صفحهاش انداخت. ایستاد و خواست سمت حیاط بره که گفتم:
_ برو تو اتاق دایی. تو حیاطه، دعواتون میشه.
دلخور نگاهی به خاله انداخت.
_ از صدقه سر مامانخانم، همه برای ما بزرگتر شدن.
مسیرش رو کج کرد. وارد اتاقخواب شد و دَر رو بست. برای اینکه رضا نبینه دایی داره سیگار میکشه گفتم نره. خاله گفت:
_ این وضع منِ. عوض اینکه حواسش به من باشه، هر کاری دلش بخواد میکنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀