eitaa logo
ریحانه 🌱
12.8هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
529 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_188 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سر تایید تکان دادم. مجید گفت اعتیاد به چی؟ به ا
به قلم اهی کشید در حالیکه به سمت اتاق خواب میرفت گفت تو نمیخوای بخوابی؟ در پی سکوت من گفت یه امشبم هر جادوست داشتی بخواب حرف مجید تن و بدنم را لرزاند. به اتاق بیتا رفتم و روی زمین دراز کشیدم افکار مزاحم اجازه خوابیدن را به من نمیداد. سعی کردم به حرفهای شهره فکر کنم و حالا که در این شرایط گیر افتاده ام ، بهترین کار این است که به جنبه های مثبت این زندگی فکر کنم تا اوقات خوشی برای خودم بسازم. از محضر خارج شدیم و سوار بر ماشین شدیم. نگاهی به حلقه درون دستم انداختم و فکرم پیش پنج سکه ایی بود که بابا به عنوان مهریه در رضایت نامه نوشته بود و یکجا ان را دریافت کرده بودم. البته کار بابا از نظر قانونی اعتبار نداشت، اما من چاره ایی جز قبول کردن نداشتم. میتوانستم علت اینکار پدرم را حدس بزنم، حتما با خودش فکر کرده که من با داشتن پشتوانه مالی با مجید زندگی نکنم. ماشین را روشن کردو گفت از همینجا گازشو بگیرم بریم شمال؟ نگاهی به مجید انداختم و گفتم بیتا چی؟ امروز پنج شنبه س، ظهر مادرش میره دنبالش و تا یکشنبه نگهش میداره. فکری کردم و گفتم جواب مادرتو چی میدی؟ باز شاکی میشه که چرا بدون من عقد کردی و از اونطرف هم گذاشتی رفتی شمال؟ با کلافگی گفت چند بار بهت بگم مامانمو ولش کن، بهش اهمیت نده، بزار شاکی بشه سپس موبایلش را از جیبش در اورد و گفت بفرما اینو خاموش میکنم تا دیگه بهم دسترسی نداشته باشه. متعجب به او خیره ماندم و گفتم بعد که برگردیم چی ؟ بعدشم اهمیت به حرفهاش نمیدم. تو بحث مسائل کاری میتونه امرو نهی کنه چون سرمایه ش دست منه تو مسائل خصوصی زندگی من که حق دخالت نداره، من یه مرد 39ساله م، بچه که نیستم اختیار م دست اون باشه. مادره احترامش واجبه، منم تا حالا بهش بی احترامی نکردم. نفس عمیقی کشیدم و به صندلی تکیه دادم. دم دمای غروب بود که رسیدیم. اقای مسنی در را باز کرد و با ما سلام و احوالپرسی کرد. و ماشین را داخل ویلا برد . از ماشین پیاده شدم. فضای حیاط تقریبا بزرگ بود و پر بود از گل و گیاه و درختان بلند که مشخص بود عمر خانه زیاد است. سرایدارجلو امد و گفت اقای مهندس خبر میدلدی بعد میامدی که ملی خانم هم خانه باشه و ازتون پذیرایی کنه. مجید پاسخ او را نداد و فقط برایش دست بلند کرد. وارد ویلا شدیم. پذیرایی نسبتا بزرگی که دو دست مبلمان داخلش چیده شده بود. درست روبروی در ورودی اشپزخانه قرار داشت و داخل میز نهار خوری چهار نفره بود. نگاهم در اتاق چرخید، در بسته ایی کنار در ورودی قرار داشت که گویا اتاق خواب بود. و در کنارش در المینیومی که میشد حدس زد سرویس بهداشتی است قرار داشت. ویلای معمولی بود و خبر از تجملاتی که در خانه مادری ش داشت نبود. روی کاناپه نشستم ، استرس شدیدی به جانم افتاد. مجید به سرویس رفت. دوباره نگاهم به حلقه در دستم افتاد. بغض راه گلویم را بست. پدر و مادرم حتی یک تماس هم با من نگرفته بودند و از همه بدتر چیزی که قلبم را میلرزاند بی معرفتی امیر بود. انتظار داشتم او با زیبا در مراسم عقد من شرکت کند. با خیال اینکه انها منتظر ساعت شش بعد از ظهر برای عقدمان بودند دلم را خوش کردم.و با خود گفتم ساعت شش شده الانهاست که زنگ بزنند. مجید از سرویس خارج شدو گفت... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت188 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم #
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ مرجان ارام گفت _ریتا با ما نیومده چشمان شهرام گرد شدو گفت _چی؟ پس کجاست؟ _قزوینه فریاد شهرام بالا رفت وگفت _با کی؟ در پی سکوت مرجان با خشم گفت _با مارال و اریا؟ مرجان سرش را پایین انداخت شهرام نزدیک مرجان شد، سیلی محکمی به صورت مرجان کوبید ، من جیغی کشیدم و اشکهایم شدت پیدا کرد. شهرام با خشم و فریاد گفت _اومدی خوش گذرونی به چه قیمتی؟ مرجان دستش را روی صورتش گذاشت و گفت _تو حق نداری رو من دست بلند کنی؟ شهرام انگشت خطابه اش را روبه مرجان گرفت و گفت _خفه شو مرجان. دختر چهارده ساله منو با اون پسره الدنگ فرستادی سفر که خودت..... فرهاد سیگارش را روشن کردو گفت _تمام نصیحت هایی که به من میکنی و قبلا تو زندگی خودت انجام دادی؟ شهرام پشت به جمع کردو فرهاد ادامه داد _تو که خیلی استاد زندگی هستی پس چرا کسی که هفده ساله داری باهاش زندگی میکنی الان بی اجازه ت اینجاست؟ مکثی کردو ادامه داد _دخترت کجاست؟ نفسی کشیدو گفت _شیوه تو جواب نمیده شهرام، منم اگر اینجام چون نصیحتهای تورو گوش دادم. اونروزی که رفتند خرید و بعدش سفره خونه تو نزاشتی من به شیوه خودم با اون بی پدر مادر رفتارکنم، اونروز که بجای خرید ماهی تو پارک بودند تو نزاشتی من ادمش کنم. اگه اونموقع چهار تا چک خورده بود الان اینجا نبود. شهرام چرخیدو رو به مرجان گفت _خوب گوش هاتو باز کن از همین جابه بعد اگر میخوای با من زندگی کنی باید قید ارایشگاه و مطب و بیمارستان و بزنی بشینی تو خونه و یه مادر بشی واسه بچه ت. در غیر اینصورت باید قید من و ریتا رو بزنی. کمی مکث کردو گفت _اگر دوست داری لباسهاتو بپوش بریم دنبال ریتا، صدایش بالا رفت و گفت _اگرهم نه هری ، گورتو گم کن از زندگی من برو بیرون... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁