هدایت شده از ریحانه 🌱
بعد از کتک شب اول عروسی گفت فکر نکن از شهر اومدی اینجا نازپرودهای. اینجا حرف خودم مادرم یا پدرم رو گوش نکنی انقدر کتک میخوری که آدمشی. با گریه گفتم من که کاری نکردم تازه روز اول زندگیمونِ. گفت کتک خوردی که کاری نکنی. بعد از اتاق بیرون رفت. یه ساعتی تنها بودم که جاریم اومد اتاق خیلی خجالت کشیدم ولی اون گفت این رسم روستاست و تقریبا همه این کار رو میکنن تا مثلا گربه رو دمحجله بکشن.پدرت هم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت19
🍀منتهای عشق💞
از آشپزخونه بیرون رفتم و به صورت خستهاش نگاه کردم. سر بلند کرد و لبخند به چهره خستش اضافه شد.
_ سلام.
_ سلام حالت خوبه؟
_ خوبم. خسته نباشی؟
نگران بودم و پر استرس، اما علی از خستگی متوجه نشد.
_ مامان کجاست؟
_ آشپزخونه.
_ اینجام پسرم.
کاش خاله الان بهش نمیگفت. خستگیِ از صبح تا حالا به جونش میموند.
_ سلام مامان. الان میام.
کیف و کتش رو دست من داد و به سمت سرویس رفت. کت رو به چوب لباسی آویزون کردم و کیف رو به پایهاش تکیه دادم.
وارد آشپزخونه شدم و آهسته گفتم:
_ خاله میشه الان نگی.
_ تو دخالت نکن.
_ خاله من نمیگم که کلاً نگو، میگم الان نگو. خیلی خستهس، گناه داره.
حرفم تو دل خاله جا باز کرد. نگاهش رنگ مهربونی گرفت.
_ باشه الان نمیگم.
_ خستهس؛ گناه داره اعصابش خورد بشه. اصلا کلاً نگو؛ یه چند روزی گوشی رضا رو بهش نده، ادب میشه. زهره رو هم خودتون دعوا کنید.
خاله چپ چپ نگاهم کرد. موفق شده بودم راه به دلش باز کنم و تا حدودی راضی شده بود.
_بهش فکر میکنم. یه لیوان آب بده دستش.
_ چشم.
علی در حالی که صورتش رو با حوله خشک میکرد وارد آشپزخونه شد.
_ سلام مامان.
_ سلام پسرم، خسته نباشی.
حوله رو دست من داد و لیوان آبی که دستم بود رو گرفت.
_ خیلی ممنون. پس بقیه کجان؟
_ الان صداشون میکنم.
_ رویا وسایل سفره رو بچین.
_ چشم.
سرش رو از آشپزخونه بیرون برد و طوری که انگار اتفاقی نیفتاده، با همون صدای مهربونش مثل همیشه بچهها رو صدا کرد.
_ میلاد، زهره، رضا، بیاید نهار.
کنار خاله روبروی علی نشستم. بچهها یکی یکی وارد آشپزخونه شدن. سلام کردن و نشستن.
علی نیم نگاهی به چهره در همشون انداخت.
_ چه خبره اینجا، همه قیافه گرفتید!
_هیچی مادر غذات رو بخور.
دیس رو سمت علی گرفت.
آخرین قاشق غذای تو بشقابم رو تو دهنم گذاشتم که میلاد بدون مقدمه گفت:
_ داداش رویا یه ساعت با شقایق آبجی حسین تو کوچه حرف زد.
حرف خود میلاد نبود، بهش یاد داده بودن. میلاد اصلاً فضول نبود.
رو به میلاد گفتم:
_ کجا یه ساعت بود! یه دقیقه هم نشد.
خاله عصبی گفت:
_ اصلاً به تو چه؟ من کِی فضولی کردن رو به تو یاد دادم!
میلاد بغض کرد. متوجه نگاه معنیدارِ علی روی خودم شدم. تو چشمهاش خیره شدم.
_ به خدا فقط یه دقیقه شد. یه سوال داشت، جواب دادم و رفت.
علی سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.
خاله رو به میلاد گفت:
_ تو چرا اینقدر تو دهنی نخورده شدی؟ اصلا به تو چه ربطی داره؟
میلاد بغض کرد و گفت:
_ به من چه؛ زهره گفت بگم. گفت داداش باید از همه چیز خبر داشته باشه.
نگاهم درمونده تر از قبل سمت زهره رفت. زهره با پررویی نگاهش رو به بشقابش داد و سکوت کرد. حرصم گرفت؛ احساس کردم نباید در برابر این حرکت زهره سکوت کنم.
_ داداش هر چیزی رو باید بدونه؟! حتی اتفاقاتی که تو مدرسه امروز افتاده؟
زهره مطمئن از این که حرف نمیزنم، تو شوک بود. ترسیده سرش رو بالا آورد و تو چشمهام نگاه کرد.
با نگاهش التماس میکرد، سکوت کنم. علی گفت:
_ تو مدرسه چی شده مگه؟
نگاهم فقط خیره به زهره بود. من آدم گفتن نبودم. آدم فروختن و فضولی کردن هم نبودم. از سر سفره بلند شدم.
_ خاله من آوردم، زهره جمع کنه. ببخشید فردا امتحان دارم، میرم درس بخونم. برعکس زهره خانم که درس نمیخونه، من باید درس بخونم.
بغضم اجازه نداد بیشتر بمونم. سمت پلهها رفتم و با سرعت وارد اتاق شدم. پشت در نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و آروم اشک ریختم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت20
🍀منتهای عشق💞
تنها کاری که توی این شرایط میتونم انجام بدم، اشک ریختنه. شاید حق با عمو باشه؛ من بهتره که برم با آقاجون و خانمجون زندگی کنم.
دَر آروم باز شد و با برخوردش به کمرم دوباره بسته شد. صدای خاله اومد:
_ رویا جان! خاله باز کن دَر رو.
خودم رو از پشت در کنار کشیدم و برای اینکه خاله چشمهای اشکیم رو نبینه، سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
خاله کنارم نشست و دستش رو روی شونم گذاشت.
_خوبی رویا!؟
صدام رو صاف کردم.
_خوبم.
_ سرت رو بگیر بالا ببینم.
_ نمیخوام. خاله ولم کن.
با دست سرم رو بالا گرفت. هیچ مقاومتی نکردم و بهم نگاه کرد.
_ ببخشید عزیز دلم؛ دعواش کردم.
اشک جمع شده تو چشمهام رو پاک کردم.
_ خاله شاید حق با عمو باشه؛ اینجا خونهی شماست نه من. اگر من برم برای همه بهتر میشه.
اخمهای خاله تو هم رفت.
_ من اون زهره رو آدم میکنم. تو هم اگه یه بار دیگه این حرف رو بزنی، من میدونم با تو.
_ آخه خاله نمیشه که...
با صدای بلند گفت:
_ من میگم توی این خونه چی میشه چی نمیشه.
در اتاق باز شد. زهره داخل اومد. نگاه چپ چپ خاله باعث شد تا سرش رو پایین بندازه.
_ کار خودت رو کردی؟ این همه بدجنسی از کجا، توی تو جمع شده.
_ من بدجنسم یا این رویا خانم که میگه من درس نمیخونم.
خاله صداش رو تا میتونست بالا برد و با حرص گفت:
_ زهره بس میکنی یا بلند شم!
زهره نگاه مضطربی به دَر اتاق انداخت و با صدای آرومی گفت:
_ باشه مامان، تو رو خدا آرووم تر.
خاله نگاهش رو با حرص از زهره گرفت.
_ اگر یه بار دیگه کوچکترین حرفی بهت زد به خودم بگو.
_ مامان چی شده.
صدای علی باعث شد تا زهره قدمی به عقب برداره و با التماس بگه.
_ مامان غلط کردم.
خاله چپ چپ نگاهش کرد.
_ هیچی علی جان.
_ به رویا بگو بیاد اتاق من.
خاله فوری ایستاد و در رو باز کرد.
_ رویا برای چی؟
_ کارش دارم.
بیرون رفت و در رو بست.
_ رویا خوابید، دیگه باشه برای صبح.
_ چرا داد زدی؟
_ هیچی حل شد. برو بخواب صبح خواب نمونی.
به زهره نگاه کردم. واقعاً علت این همه خصومت توی این چند روز رو نمیفهمم. قبلا برام مثل خواهر بود.
_ برای چی اینقدر با من بد شدی؟
_ تا چهل تومن رو نیاری وضعیت همینه. من اون پول رو نگه داشته بودم برای یه کاری.
ایستادم.
_ باشه پولت رو بهت میدم. فقط تمومش کن.
_ بدون اینکه به علی و مامان بگی، پولم رو بده.
_ باشه. میدم بهت.
_ برم درس بخونم که این گند امروزت رو فردا جبران کنم.
مستقیم سراغ کیفش رفت و کتابش رو بیرون آورد.
کاش اندازهی پولش از پولی که عمو بهم داده بود برداشته بودم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دکتر نادر هنوز قصد نداشت نگاه از من برداره و این کارش امیر مجتبی رو عصبی میکرد. حق داشت من رو با صورت کبود و لب های ورم کرده دیده بود و الان با گذشت زمان و بهتر شدنم و البته هنر دست هانیه حسابی تغییر کردم.
بالاخره دست از نگاه کردن برداشت. شروع به پرسیدن سوال کرد.
_دیگه درد و تب ندارید
_نه
روی زخمتون کامل بسته شده؟
_بله.
چیزی روی برگه نوشت. که صدای آهسته امیر مجتبی کنار گوشم نشست.
_بلند شو برو تو اتاق.
سرچرخوندم و نگاهش کردم. فاصلم برای اولین بار توی بیداری باهاش خیلی کم بود اما کنارش احساس امنیت دارم.
_شاید هنوز سوال داشته باشن.
نگاه سنگینش روم خیره موند. این بار کمی شمرده تر گفت
_برو تو اتاق.
نگاهم رو ازش گرفتم و رو به دکتر که هنوز در حال نوشتن بود دادم. نمیشه که بدون تشکر برم. اصلا تا بهم نگفته برو که نمیتونم برم. آرنجش رو خیلی اروم به پهلوم زد. انگار دیگه چاره ای ندارم.
ببخشیدی گفتم و ایستادم و سمت اتاق رفتم. در رو بستم و نفسم رو کلافه بیرون دادم.
چه کار زشتی ازم خواست. دکتر به خاطر من اینجا اومده. صداشون کنجکاوم کرد پشت در ایستادم.
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
ریحانه 🌱
دکتر نادر هنوز قصد نداشت نگاه از من برداره و این کارش امیر مجتبی رو عصبی میکرد. حق داشت من رو با صور
دکتر میاره خونه اش به زن اش نگاه میکنه
غیرتی میشه و...😡😡😡
#رمان_آنلاین_مذهبی ♨️💯
#براساس_واقعیت♨️
این همون رمانه که تو کمتر از یک ماه تمام رمان خون ها رو جمع کرده کانالش😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاعر شعر معروف "مکن ای صبح طلوع" کیست..🏴
باور نمیکنید که شاعر، پدر چه کسی بوده است😳😍...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🌊
شبِ بی رحم
و امان از دل پر درد،
رفتی و
و تمام حرف هایم
سکوتم ،
فریادم
در دل جمع شد و بغض ساختیم ،
بغضی به سنگینی دریا،
و چه سخت است
دریا در تُنگی جا بگیرد
#سید_علی_کاردان🖋
❄️
18.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
✉️ لایههای مختلف یک پیام چیست؟
💠 فرامتن چیست؟!
💠 چرا و چگونه پیامهای رسانهای را باور میکنیم؟!
🎙 سید علیرضا آلداود
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
انسان شناسی ۲۹۸.mp3
11.42M
#انسان_شناسی
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
✘ دقیقاً همین الآن اگر وقت تولد هر کدام از ما به برزخ باشه، کیفیت تولدمون به آخرت و میزان سعادتمندی و بهره برداریمون از شرایط آخرتی مشخصه!
👈 حالا چجوریش رو... توی این پادکست دستمون میاد.
منبع : انسان شناسی پیشرفته
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
⭕️ داستانی تکان دهنده از متحول شدن یک اعدامی!
سه جوان یک دختر را هنگام خروج از مدرسه
می دزدند واو را سوار ماشین می کنند وبا تهدید به خارج از شهر میبرند بعد از اطمینان از مکان اورا از ماشین پیدا می کنند تا جنایت راانجام دهند در این موقع ناگهان دختر می گوید....
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d