eitaa logo
ریحانه 🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
543 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
Scan ۳۱ اوت ۲۳ · ۰۶·۴۰·۲۱.pdf
589.4K
🌿🌹🌿 مجموعه چطور میتونم در این راهپیمایی عظیم نقش سازنده داشته باشم ویژه زوار 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
باز رسیده فصل شیدایی من! در غم هجران تُ... امیرحسین 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ من که نمیگم تو با اون ازدواج نکن! اصلاً مخالف ازدواجت با محمد هم نیستم. اما الان وقت ازدواج تو نیست؛ تو فقط هفده سالته. محمد پسر خوبیه، چشم پاکِ؛ سر به زیرِ؛ کنار دست باباش کار یاد گرفته؛ وضع مالی خوبی داره؛ اگر تو زن‌ محمد بشی، باعث خوشحالی منِ، اما نه الان. دلم نمی‌خواد حواست پرت بشه، از دَرست عقب بیفتی. من به مادرت قول دادم تو رو دانشگاه بفرستم. تو باید درس بخونی. ازدواج با این سن کم، هدف و انگیزه برای درس خوندن رو از بین می‌بره. دوست دارم یه کاره‌ای بشی برای خودت؛ تا اگر روزی روزگاری خدایی نکرده به روزگار من گرفتار شدی، بتونی گلیم خودت رو از آب بیرون بکشی. دوست داری زن محمد بشی!؟ سرم‌ رو پایین انداختم.‌ من دوست دارم‌ زن علی بشم.‌ کاش خاله متوجه احساسم به علی می‌شد. _ این سکوت یعنی چی رویا!؟ ‌اگر می‌خوای زن محمد بشی، یک کلمه به من بگو. باشه عیب نداره، من به عموت میگم جوابت مثبته، ولی باید صبر کنه تا درسش تموم بشه. حداقل دیپلمت رو بگیر، بعد حرف از ازدواج بزنیم.‌ _ خاله من می‌خوام درس بخونم. اصلاً هم دوست ندارم زن محمد بشم. خاله از شنیدن این دو جمله، خیلی خوشحال شد. البته فقط به جهت درس خوندن؛ چون الان متوجه شدم، اصلاً مخالف محمد نیست. _ من این جوابت رو به عموت هم میدم. بازم فکر کن. محمد پسر خوبیه؛ فقط میگم که تو فعلاً قصد ازدواج نداری و دوست داری ادامه تحصیل بدی. امروز از مدرسه میلاد رفتم خونه اقدس خانوم، اجازه گرفتم برای دخترش مریم، بریم خواستگاری برای علی.‌ دنیا روی سرم خراب شد. مریم دختر تحصیل کرده‌ای بود که اگر خودم قصد ازدواج با علی رو نداشتم، اون رو بهترین گزینه برای همسری علی می‌دونستم. اما الان حالم به قدری خراب شد، که خاله از رنگ و روی پریدم متوجه شد. _ خوبی!؟ _ آره خوبم. خاله ببخشید می‌خوام برم بالا. _ نهار چی؟ _ خوردم‌ خونه‌ی عمو. _ اینجا هم می‌خوری، مگه چی میشه. ایستاد، سفره رو برداشت و بیرون رفت.‌ ای کاش جمله‌ی آخرش، اینکه چه کسی رو برای علی انتخاب کرده؛ نمی‌گفت. چه جوری باید طاقت بیارم! پنهان کردن تلفن، فقط یه نصفه روز تونست خواستگاری رو عقب بندازه. بعد از خوردن نهار، دایی به اصرار مامان و زهره که می‌دونستم چرا داره اصرار می‌کنه، نموند و رفت. کاش خاله این دختره، مریم رو برای دایی می‌گرفت و بیخیال ازدواج‌ علی می‌شد. علی سمت پله‌ها رفت و گفت: _ رویا یه چایی برای من بریز، بیا بالا. هم خوشحالم از اینکه باید برم تو اتاقش، هم ترس و دلهره دارم از این که می‌خواد چی بگه! مطمئنم برای رفتن خونه عمو، دعوام می‌کنه. اما چرا مثل همیشه این کار رو توی جمع نمی‌کنه و ازم خواست که به اتاقش برم! یعنی میشه خودش متوجه علاقه من شده باشه و زودتر عنوان کنه. خاله دنبال علی رفت. احتمالاً می‌خواد ببینه علی چی می‌خواد به من بگه! همیشه از تنهایی من و علی استرس داره. می‌ترسه علی رفتاری با من داشته باشه و من به خاطر اون رفتار، از این خونه فراری بشم. وارد آشپزخونه شدم. استکان چایی که علی همیشه توش چای می‌خورد رو پر کردم و تو سینی گذاشتم. بالا رفتنم از پله‌ها، همزمان شد با پایین اومدن خاله. خودش رو کنار کشید و نگران نگاهم کرد. _ جوابش رو نده! از حرف زدنت با محمد هم بهش نگو. من گفتم به جز عمو و زن‌عموت، هیچ‌کس نبوده. تو هم همینو بگو. _ باشه.‌ صورتم رو بوسید. پله‌ها رو پایین رفت. پشت در اتاق علی ایستادم. چند ضربه به دَر زدم و با بفرمایید گفتنش، وارد اتاق شدم. مثل همیشه در رو بستم و سینی چایی رو جلوش گذاشتم‌. بهش نگاه کردم؛ سرش توی گوشیش بود. نیم نگاهی به من انداخت و با صدای خیلی آروم گفت: _ مگه بهت نگفتم با عمو نرو! باید همون‌ توضیح‌هایی که به خاله دادم، به علی هم بدم.‌ _ وقتی عمو میاد دنبال من... حرفم رو قطع کرد و گفت: _ حرف من این نیست که چرا با عمو رفتی! نگرانی مامان اذیتم می‌کنه. وابستگیش به تو زیادِ، احساس مسئولیتش رو تو بیشتره. درکش کن! _ چشم. نگاه پرحسرتی بهش انداختم‌. سکوتش طولانی شد، که گفتم: _ برم؟ نفس سنگینی کشید. _ برو. خواستم بلند شم که گفت: _ خونه عمو کیا بودن؟ سر جام نشستم و خیره نگاهش کردم. علی همیشه از نگاه کردن به چشم‌هام حقیقت رو می‌فهمه، اما به روی خودش نمیاره. این رو از طرز نگاهش می‌تونم بفهمم. نگاهم رو ازش گرفتم و به بخار چایی که براش ریخته بودم، دادم. _ زن‌عمو و عمو. _ باشه. بلند شو برو. ایستادم‌، از اتاقش بیرون اومدم‌. در رو که بستم، نفس راحتی کشیدم.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دیگه پایین‌ نرفتم و مستقیم به اتاق رفتم.‌ زهره خوابیده بود و پتو رو روی سرش کشیده بود.‌ غمگین و ناراحت گوشه‌ی اتاق کز کردم.‌ حوصله‌ی درس خوندن هم ندارم. فکر و خیال تا شب رهام نکرد و مدام توی ذهنم نقشه می‌کشیدم که چه طوری عنوان کنم‌‌. اصلاً اگر من بگم‌ علی جواب منفی بده، باید چکار کنم.‌ در اتاق باز شد. خاله وارد اتاق شد و نگران نگاهم کرد.‌ _ چرا هر چی صدات می‌کنم‌، جواب نمیدی؟ _ نشنیدم. ببخشید. _ بلند شو بیا، می‌خوایم شام بخوریم. _ من اشتها ندارم. کلافه لب‌هاش رو روی هم‌ فشار داد. _ این دیگه چه مدلیه؟ هر شب یکی اشتها نداره. بلند شو بیا پایین ببیینم! _ باشه.‌ شما برو، خودم میام. خاله رفت.‌ بی‌ میل روسری روی سرم انداختم‌ و از اتاق بیرون رفتم. صدای بازی و خنده‌ی میلاد و علی، تو خونه پخش بود.‌ هر چند وقت یک بار، با هم مسابقه‌ی کشتی میذارن. علی اینقدر بازی رو جدی می‌گیره که تا حالا، یک بار هم نذاشته میلاد برنده بشه. پام‌ رو روی اولین پله گذاشتم که صدای خاله رو شنیدم. _ علی جان‌، فردا رو مرخصی بگیر. _ مرخصی برای چی؟ _ ماشالله تو اینقدر خونسردی، که آدم تعجب می‌کنه. اون از ماشین خریدنت! اینم از خواستگاری رفتنت! _ ماشین رو امروز با حسین رفتم‌ پرسیدم. مدارکم کامل نبود. ان شاءالله پس فردا می‌گیرم‌، خواستگاری هم شب میام‌ دیگه! مرخصی نمی‌خواد. _ نمی‌خوای قبلش یه دوش بگیری. لباس عوض کنی! _ الهی دورت بگردم‌؛ من ساعت دو میام‌ خونه. قرار رو برای ساعت شش گذاشتی. مرخصی نمیدن آخه! نتونستم پایین برم و همونجا روی پله نشستم. چقدر زود قرار خواستگاری گذاشتن. صدای رضا اینبار از پشت سرم مثل همیشه که گوش می‌ایستادم، نترسوندم. _ چی نَصیبت میشه اینقدر گوش وایمیستی؟ نفسم رو آه مانند، بیرون دادم. _ گوش واینستادم.‌ سرم گیج رفت، نشستم. کنارم نشست. _ رویا امروز به محمد چی گفتی؟ نیم نگاهی بهش انداختم. _ محمد خونه نبود.‌ _ به من‌ دروغ نگو. مهشید همه چی رو بهم گفت. فقط نمی‌دونست چی گفتی که محمد رو بهم ریختی! فکر اینجاش رو نکرده بودم. نباید ضعف نشون بدم.‌ رضا سابقه‌ی باج گیریش زیاده. _ مهشید الکی از خودش گفته. با هم حرف نزدیم. برای اینکه جلوی سؤال‌های بعدیش رو بگیرم، فوری ایستادم و پله‌ها رو پایین رفتم. بدون اینکه به علی و میلاد نگاه کنم‌، وارد آشپزخونه شدم. زهره چاقو رو توی ظرف سالاد انداخت. _ رویا خانم! اگر خسته نمیشی، یه پیاز بده خورد کنم تو سالاد.‌ حوصله کنایه‌هاش رو نداشتم. رو به خاله گفتم: _ کمک نمی‌خواید؟ _ وسایل سفره رو بچین. _ پیاز می‌دادی هم کمک بودا! یه کاسه‌ی کوچیک جلوش گذاشتم. _ علی سالاد رو با آبغوره دوست نداره. قبل اینکه آبغورش رو بریزی، یه کاسه ازش بردار. _ خوبه اینقدرم پاچه خواریش رو می‌کنی، بازم بهت گیر میده. پشت چشمی نازک کردم و سفره رو پهن کردم. از شدت ناراحتی و فکر اینکه نتونم جلوی گریه‌ام رو بگیرم، سرم رو پایین انداختم تا نگاهم به علی نیفته.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
😱😱 ۷ نکته آشپزخانه ثروت ساز ❌❌ 💑 اتاق خواب ثروتساز/ رفع انباشتگی اتاق کودک 🔴 ۶ موردی که دشمن خونته و انرژی خواری داره!!! 😍 ۶ وسیله ای که برای هر خونه واجبه که برکت و انرژی مثبت وارد خونه بشه!! اینجاست ⚡️ فنگ‌شویی تختخواب 🛏 ✅ از وقتی وارد این کانال شدم و تکنیک های آشپزخونه رو انجام دادم و پاکسازی کردم و کاسه برکت و گذاشتم، تغییرات عجیبی توی زندگیم اتفاق افتاده امروز ۳۸ میلیون به حساب شوهرم واریز شد از کسی که چند ساله بدهکار بود 😱 کانال و برات میذارم وارد کانال شو و تکنیک ها رو انجام بده👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 منم پاکسازی ها رو انجام دادم همسرم برای دخترم یه گوشی ۱۷ میلیونی خریده😍🥲
هدایت شده از ریحانه 🌱
😱از وقتی پاکسازی ها و تکنیک کاسه برکت و انجام دادم خوابم خیلی راحت شده 🔴 و برکت مالی زیادی داشتم، همسایه مون اومد گفت دو تا ماشین دارم یکی شو نمیخوام دو ماهه چکی داد به پدرم خاله خودمم انجام داد، در کمال ناباوری ۷۰۰ میلیون اومد به حسابش، وظیفه ی خودم میدونم این کانال و به دیگران معرفی کنم😌💸 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 😭و از همه مهمتر بعد از سه سال اقدام به بارداری امروز که دقیقا سی روز از انجام پاکسازی میگذره فهمیدم باردارم😍
هدایت شده از ریحانه 🌱
باز رسیده فصل شیدایی من! در غم هجران تُ... امیرحسین 🌱
یک بار برای همیشه از قد کوتاهت خلاص شو😍 با اینکه همیشه میگفتن وقتی به سن بلوغ برسی رشد_قد شما متوقف میشه🥴‼️ اما با متد جدید افزایش قد دیگه قدبلندشدن یه رویا نیست😍😱👇 ✅افزایش قد آسان و سالم تا20سانت ✅تضمینی ودارای مجوز ✅مخصوص سنین ۱۰تا۴۵سال ⭕ روی لینک زیر کلیک کن👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 چرا تو خوش قد و بالا نباشی⁉️⁉️⁉️
هدایت شده از ریحانه 🌱
سلام یک راه خوب واسه افزایش قد پیدا کردم بدون هیچ قرص و دارویی بهتون کمک میکنه تا قدتون رشد کنه😍 خودم از پکیجشون استفاده کردم توسه ماه 11سانت رشد کردم 😍😁 اگر شما هم از این موضوع رنج میبرین یه سر به کانالشون بزنین کارشون عالیه👇🤩👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 👆💥آخرین فرصت برای افزایش قد💥
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
همسرم‌با دادو بیداد خودش رو به خواسته هاش میرسوند هیچ ابایی نداشت که خانواده‌م متوجه دعواهامون بشن.‌تصمیم‌ گرفتم تنبیهش کنم تا دست از کارهاش برداره وقتی با داد و بیداد ازم فرش نو خواست ازش خواهش کردم تمومش کنه اما اون شروع به جیغ جیغ کرد که مادرم رو بالا بکشه و دوباره به خواسته‌اش برسه. نمی‌دونم چی شد و چقدر عصبی شدم که یک دفعه دستم بالا رفت و محکم روی صورتش نشست... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966