eitaa logo
ریحانه 🌱
12.2هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
552 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ایام محرم شد همسایه ما یه خونواده ترک زبان مذهبی بودن دو شب مونده به محرم اومد ما رو دعوت کردن به مراسم تشت گذاری من تا به حال همچین مراسمی نه شنیده بودم و نه دیده بودم، مادر بیمارم گفت منم ببرید روز مراسم همسرم مادرم رو کول کرد آورد داخل خونه ای که روضه بود، یه تشت مسی بزرگ رو که توش آب ریخته بودن چند خانم توی مجلس تشت آب روی دست بلند کردند مداح شروع کرد به روضه حضرت اباالفضل خوندن خانمها تلاش میکردن که دستشون رو برسونن به لبه تشت مامانم خیلی گریه میکرد، منم کنارش ایستادم و گریه میکردم هم به روضه پر سوز مداح و هم دلم برای مامانم میسوخت یه مرتبه دیدم مامانم دستش رو دراز کرد سمت تشت از ته دلش صدا زد یا ابالفضل بعدم روی دو زانو نشست... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بعد از خوردن شام به اتاق برگشتم. صبح کلافه از خواب بیدار شدم. امروز روزیِ که علی قراره بره خواستگاری. دنیای کوچک منم به همراه خیال پردازی‌هایی که با علی برای خودم ساختم، با خواستگاریش، به پایان می‌رسه. انگار که همه‌ی دَرها به روم بسته شده. با ناراحتی و کاملاً ناامید از زندگی، لباس‌هام رو پوشیدم و از پله‌ها پایین رفتم. برعکس همیشه، حوصله ندارم به کسی سلام کنم. بدون هیچ حرفی، سر سفره صبحانه نشستم. کمی از چایی رو که خاله برام‌ ریخته بود، خوردم. _ چیزی شده رویا جان! _ نه مامان. به خاطر حضور علی، مامان گفتم؛ چون الان تو این اوضاع و ناراحتی، دیگه حوصله گیرهای علی رو هم ندارم. بقیه‌ی چاییم رو سر کشیدم. _ زهره زود باش! بیرون منتظرتم. _ بیرون نرو خاله جان! صبر کن تا بیاد. _ می‌خوام‌ برم تو حیاط. علی گفت: _ بیرون نرو سرما می‌خوری. گفت صبر کن تا بیاد! حرصم‌ رو سر زهره خالی کردم. _ زود باش دیگه، دیر شد! _ خیلی ناراحتی، تنها برو. علی نچی کرد و کلافه گفت: _ اول صبحی شروع شد! رو به زهره گفت: _ تو هم‌ زود باش دیگه! زهره پشت چشمی نازک کرد و ایستاد. مقنعه‌اش رو از روی کابینت که آویزون کرده بود، برداشت و روی سرش مرتب کرد. کیفش رو روی شونه‌اش انداخت و هر دو با هم راهی مدرسه شدیم.‌ توی مدرسه، دیگه برام مهم نبود که زهره با هدیه حرف میزنه یا نه. اصلاً به من چه؟ هر کاری دوست داره، بکنه. گوشه‌ی حیاط کز کردم و روی زمین نشستم. شقایق روبروم ایستاد. _ سلام بی معرفت؛ قبلاً صبر می‌کردی که با هم بیایم مدرسه! _ قبلاً که بهت گفتم شقایق، خالم گفته؛ سر همون گوشی آوردن و زنگ زدن. من دوستت دارم. تو مدرسه باهات حرف می‌زنم اما نمی‌تونم خودم رو باهاشون در بندازم. نشست و پاش رو دراز کرد. _ عیب نداره، تو همین مدرسه هم با من حرف بزنی، برام بَسه. حالا چرا ناراحتی؟ این سؤال شقایق با اینکه سؤال ناراحت کننده‌ای نبود، بغض رو به گلوم‌ آورد. دستش رو جلو آورد و صورتم رو به سمت خودش چرخوند. _ ببینم تورو! گریه می‌کنی!؟ گرمی اشک‌ تو سردی هوا باعث شد تا زیر چشمم گزگز کنه. _ آره گریه می‌کنم. _ چرا!؟ چی شده؟ نمی‌دونم، می‌تونم به شقایق اعتماد کنم و بهش بگم یا نه! دلم رو به دریا زدم و گفتم: _ امشب قراره برای علی بریم خواستگاری. انگار شقایق بیشتر از من جا خورد. دستش رو از زیر چونه‌ام برداشت و گفت: _ خواستگاری کی؟ _ مریم دختر اقدس خانم. تو چرا وا رفتی! خودش رو جمع و جور کرد. _ نه چرا‌ وا برم! الهی خوشبخت بشن. _ پس تو چرا ناراحتی!؟ با بغض گفتم: _ ناراحتم، چون یه چیزی توی دلمه که تا حالا به هیچ کس نگفتم. اما دیگه نمی‌تونم طاقت بیارم؛ دوست دارم بریزمش بیرون. دستم رو گرفت. _ چی شده؟ اطرافم رو نگاه کردم تا کسی نزدیکمون نباشه. _ من...من علی رو... دوست دارم. پنج ساله که با فکرش می‌خوابم و بیدار می‌شم. همیشه دوست داشتم با علی ازدواج کنم؛ اما اون اصلاً من رو نمی‌بینه!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آب دهانش رو صدادار قورت داد و گفت: _ تفاوت سنی‌تون رو می‌دونی! _ آره می‌دونم، ولی خیلی‌ها هستند که این‌طوری ازدواج می‌کنن. به نظرت خودم برم بهش بگم؟ _ نه اصلاً این کارو نکن! نمی‌دونم باید چی بگم؛ خیلی از حرفت جا خوردم. _ همش تو فکرشم.‌ نمی‌تونم طاقت بیارم. اگر برن‌ خواستگاری‌، تا صبح می‌میرم شقایق! صدای زنگ بلند شد. ایستاد. دستم رو گرفت، کمک کرد تا بایستم. _ بهش فکر نکن! این ازدواج نشدنیه. _ چرا نشدنیه!؟ _ چون علی به تو به چشم خواهر نگاه می‌کنه. _ ولی من به چشم برادر بهش نگاه نکردم. _ نگاه تو مهم نیست؛ نگاه اون مهمه. از فکرت بیرونش کن. این یه فکر اشتباهه. مخالفت شقایق باعث شد، تو همون لحظه پشیمون بشم از اینکه چرا راز بزرگم رو بهش گفتم. ترجیح دادم دیگه در این‌ مورد حرفی نزنم و سکوت کنم. وارد کلاس شدیم. روی صندلیم‌ نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. نیم ساعتِ کلاس شروع شده، اما اصلاً دوست ندارم به درس اهمیت بدم. شقایق با آرنج به پهلوم زد و گفت: _ رویا! هدیه و زهره با هم اجازه گرفتن از کلاس رفتن بیرون. سر بلند کردم و به جای خالیشون نگاه کردم. _ کی رفتن؟ _ ده دقیقه‌ای میشه. گفتن میرن دستشویی، اما الان خیلی وقته برنگشتن. _ ولشون کن. _ تو حوصله نداری! هدیه داشت در رابطه با قرارشون توی کافی‌شاپ با برادرش صحبت می‌کرد. _ از کجا می‌دونی؟ _ ایمانی پشتشون نشسته؛ اون شنید روی کاغذ نوشت، برام فرستاد. کاغذ مچاله شده توی دستش رو به سمتم گرفت. _ داره میگه فردا صبح بعد از مدرسه می‌خوان برن کافی‌شاپ؛ برادر هدیه هم هست! کاغذ رو توی دستم مچاله کردم. _ زهره نمی‌تونه بره. _ چرا؟ _ چون ما باید ساعت یک خونه باشیم. اگر نباشیم، خاله پدرش رو درمیاره. نمی‌تونه بره. با انگشت روی دستم خطی کشید. _ این خط این نشون، اگه ظهر فردا نرفتن! من مطمئنم می‌خوان یه بلایی سرش بیارن. _ اینو از کجا فهمیدی! _ می‌دونم، یه حسی بهم میگه زهره نباید بره. _ من نمی‌تونم به زهره بگم نرو، باهام لج میشه. _ برو به خاله‌ت بگو! بگو که قراره بره.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ نمی‌تونم بگم. اصلاً به من چه ربطی داره! خودشون حواسشون رو جمع کنن. جز دردسر برای من چیزی نداشته. _ رویا پشیمون میشی، به خالت بگو! اگه می‌خوای من بگم. کاغذ رو توی دستم فشار دادم. _ باشه بهش میگم، هر چند به من ربطی نداره. اصلاً خسته شدم، اگر حرفی هم بزنم دوباره می‌خواد باهام قهر کنه و یه داستانی برام بسازه. بذار هر بلایی دلش می‌خواد سر خودش بیاره. همه‌ی دنیا که نمی‌تونن دست به دست هم بدن تا یکی خطا و اشتباه نکنه که! _ حتماً بگو. _ گفتم که میگم! رفتار هدیه و زهره کاملاً شک برانگیز بود؛ اما چرا شقایق اینقدر براش مهمه. رفتار شقایق هم‌ شک برانگیزه! آنقدر توی فکر و خیال شقایق، زهره و هدیه و قرارشون با قرارِ خواستگاری امروز عصر علی، درگیر بودم که نفهمیدم کی کلاس تموم‌ شد. زنگ آخر هم به صدا دراومد و همراه با زهره و تا نیمه‌های راه با شقایق، به خونه برگشتم.‌ زهره و شقایق آب‌شون با هم توی یه جوب نمیره و اصلاً با هم صحبت نکردن. من هم که حال و حوصله ندارم. فقط با هم، هم مسیر بودیم. زهره در خونه رو باز کرد و هر دو وارد شدیم. زهره با صدای مهربونی که کاملاً معلوم بود قصد گول زدنم رو داره، گفت: _ رویا! امروز حالت خیلی بده ها! نگاهی بهش کردم. _ خیلی بزرگتر از این حرف‌هام که بخوای گولم بزنی! رابطه تو با هدیه، به من ربط نداره. دیگه هم به تو کاری ندارم. هر کاری دوست داری بکنی، بکن.‌ هاج و واج نگاهم‌ کرد. بی‌اهمیت بهش وارد خونه شدم. خاله از تو آشپزخونه گفت: _ بچه‌ها اومدید؟ بی‌ میل گفتم: _ سلام خاله؛ من میرم بالا، نهار هم‌ نمی‌خورم. اشتها ندارم. _ اشتها ندارم، نداریم! لباستو عوض کن بیا پایین. علی هم زنگ زد گفت داره میاد. امروز زودتر غذا می‌خوریم.‌ برو لباس‌هات رو آماده کن، غروب می‌خوایم بریم خواستگاری. چیزی کم و کسر دارید، بگید. بغض به گلوم چنگ انداخت. یعنی من هم باید به این مراسم خواستگاری برم! رفتن به این مراسم با خودکشی یکیه. نمی‌تونم طاقت بیارم. مسیری که تا پله‌ها رفته بودم‌ رو سمت آشپزخونه برگشتم. _ من دیگه برای چی بیام! _ یعنی چی!؟ خواستگاری علیِ! مثل برادرت می‌مونه، باید باشی. _ من نمیام خاله؛ نه حوصله دارم نه اعصاب. تو رو خدا ولم کنید خودتون برید! صدای رضا رو از بالای پله‌ها شنیدم. _ منم همین رو میگم. منم دوست ندارم برم، زورم می‌کنه. آخه مگه میشه ما دوست نداشته باشیم، بریم اونجا! برعکس من و رضا، زهره علاقه به رفتن به این مهمانی داره.‌ با ذوق مقنعه‌اش رو توی یه حرکت از سرش درآورد. _ خودم باهاتون‌ میام مامان جونم، یه وقت غصه نخوری! خاله درمونده بهمون نگاه کرد. _ این دوتا نیان که نمیشه تو رو هم ببرم. زهره شاکی گفت: _ چرا؟ _ نمیشه رضا و رویا با هم تنها باشن! تو هم باید بمونی خونه پیششون.‌ من و علی و میلاد میریم. _ من باید همیشه قربانی خواسته‌های رویا بشم!؟ رویا دوست نداره بیاد نیاد! من دلم می‌خواد بیام. رو به من گفت: _ میشه اینقدر نحس‌بازی از خودت در نیاری! همیشه همه جا اولین نفری، یه جایی رو که من می‌خوام برم، پاتو کردی تو یه کفش که نمیای، که من به خاطر تو نتونم برم! دلم می‌خواد ناراحتی‌های قبلیم رو هم‌، سر یکی خالی کنم. با تندی گفتم: _ به من چه؟ برو! من تنهایی نمی‌ترسم.‌ رضا هم ببرید. رضا سمت پله‌ها رفت و گفت: _ من نمیام؛ هر کاری دوست دارید، بکنید. خاله کلافه گفت: _ شانس منو ببین! بعد یه مدت که علی حاضر شده بره خواستگاری، حالا همه نمیام نمیام راه انداختن. بیاید بریم، دیگه چرا این‌جوری می‌کنید!؟ صدای بسته شدن در خونه اومد. زهره مقنعه‌ش رو که روی زمین انداخته بود، برداشت و مرتب روی دستش انداخت. دیگه نمی‌تونم جلوی خودم را بگیرم. از پله‌ها بالا رفتم. صدای خاله رو شنیدم.‌ _ رویا نمیشه نهار نخوری! برای اینکه با علی چشم‌توچشم نشم، با سرعت وارد اتاق شدم. به در تکیه دادم و همون جا نشستم و بی‌صدا شروع به اشک‌ ریختن کردم. گریه‌ای که برای خودم تلخ بود. گریه‌ای که خبر از شکسته شدن دلم می‌داد. چطور می‌تونم پنج سال خاطره، پنج سال تصورات ذهنیم با علی رو کنار بذارم و کس دیگه‌ای رو کنار علی ببینم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
▪️🍃🌹🍃▪️ 💔جمعه های دلتنگی در میان عاشقان عطر حضورت می رسد با ظهور بوی ظهورت می رسد ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ 🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» 🍃🌹 ویژه تعجیل در فرج ✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/d7czt (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎥 تصاویری از قطعات معیوب و تجهیزشدۀ موساد که در تور حفاظت اطلاعات وزارت دفاع قرار گرفت 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
▪️🍃🌹🍃▪️ 🔴 ویرایستی فعال رسانه ای از تصویر دیوار خانه ای در حله عراق 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
در این ایام دشمنان کشورمان بر هر بهانه ای و شایعه ای دستاوریز شدند، تا کدام بگیرد و جان تازه به اهداف مرده شان بدهند شایعه بنزینی را ایجاد کردند، شایعه هک ٠# را رواج میدن و الان هم همزمان قضیه اونها به خط شدند و همچون کفتار دنبال فرصتی برای انتقام از ما هستند. از کنار هیچ شایعه ای راحت عبور نکنید البته که نیروهای امنیتی ما هشیارند، لذا هوشیاری جمعی نیز بسیار مهم هست.
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢⭕️💢 💢بازدید رئیس زندان نوشهر از بندی که مرحوم جواد روحی در آن حضور داشت 🔹صحبت‌ چهره‌به‌چهره مرحوم‌ روحی با رئیس زندان در تاریخ ۸ شهریور ۱۴۰۲ 🔹مرحوم‌ روحی در این ملاقات هیچ شکایتی از وضعیت سلامت خود نداشته است. 🔹ملاقات رئیس زندان نوشهر و معاونانش به صورت مستمر و‌ روزانه انجام می‌شود. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
از نیک بختی مرد این است که...