هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من ستاره هستم دختری هیجده ساله که سال قبل یعنی سال دوم دبیرستان دچار یه بحران بزرگ شدم.سال دوم دبیرستان یه دختر خانم که سنش بیشتر از ما بود تو دبیرستانمون ثبت نام کرد و همکلاسیم شد. اسمش عاطفه بود و دختر شری بود. از همون روزای اول معلمهارو عاصی کرده بود. میگفتن برای همین هم از دبیرستان قبلیش اخراج شد و چند سال تجدید شده. ولی من برخلاف حرف بقیه باهاش گرم گرفتم. یه روز تو راه برگشت به خونه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
12.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️🔴⭕️
🎥فیلمی از انفجار شی ناشناس در گرگان
صبح امروز صدای غرش و شلیک پدافند هوایی و انفجار در شهر گرگان شنیده شده است.
تصاویر محل حادثه نشان میدهد احتمالاً یک پهپاد دستساز توسط موشکهای پدافند منهدم شده است.
این اتفاق در خیابان شهید بهشتی گرگان، سه راه ملاقاتی، بیمارستان دزیانی رخ داده است.
اخبار غیر رسمی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت97
🍀منتهای عشق💞
تو همون اوج خشمش، دستش سمت گلدون شیشهای روی میز رفت و گلدون رو به سمت من نشونه رفت. دوباره از ترس دو دستم رو حایل صورتم کردم. به ثانیه نکشید که گلدون با دیوار نزدیک من برخورد کرد و باز صدای شکستنش، با صدای فریاد علی در هم پیچید.
_ کی رو دوست داری نمک به حروم؟
اینبار با ترس و عجز، بین هق هقم ناله زدم:
_ تو رو علی... تو رو...
و حالا فقط صدای هقهق من و ضربات محکمی که خاله به دَر میکوبید، شنیده میشد.
_ علی تو رو خدا...
چند لحظه تو همون حال موندم و بدون این که صدای گریهام آروم بشه، با احتیاط دستم رو از جلوی صورتم برداشتم تا از حال علی خبردار بشم.
حالا عصبانیت، تعجب و ناباوری رو یک جا توی صورتش میشد دید.
با صورت سرخ از عصبانیت و چشمهای گرد شده از تعجب، نگاهم میکرد و حتی پلک هم نمیزد. حالا که اون سکوت کرده، نوبت حرف زدن منه؛ سکوت بسه رویا! همین امشب تمومش کن.
بین هقهقهام با بیچارگی و التماس لب زدم:
_ من عوضی نیستم علی! من نمک به حروم نیستم... من بیآبرویی نکردم... من بیرون از این خونه هوش و حواسم پیش کسی نبوده...
دیگه پاهام طاقت وزن بدنم رو نداشت. بدون این که نگاه پر اشکم رو از علی بگیرم، خودم رو کنار دیوار روی زمین سر دادم و باز هق زدم.
_ من دلم تو همین خونه گیره... همین جا... ولی هیچکس حالم رو نفهمید!
نفسنفس زنون نگاهش بین چشمهام جابجا شد. خیره نگاهم کرد و وارفته نگاهش رو به فرش داد. عقبعقب رفت و به دَر تکیه داد. خاله آخرین تلاشهاش رو میکرد.
_ علی جان... تو رو خدا باز کن...
با عجز گفت:
_ رویا دست ما امانته!
علی تکیهاش رو به دَر سُر داد و روی زمین نشست. آرنج هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت. انگشتهاش رو بین موهاش فرو برد و سرش رو بین ساعد دستهاش پنهان کرد.
سکوتش آزار دهندس؛ هم برای من، هم برای خاله.
خاله طاقتش تموم شده؛ این رو از هقهق گریش میشه فهمید.
اینبار صدای دایی بود که بلند شد. نگران و با عجله.
_ چی شده آبجی!
خاله سرِ دردِدلش باز شد و با گریه گفت:
_ دیر رسیدی حسین! بچهم رو کشت.
صدای دَر اتاق، همزمان با صدای دایی بلند شد.
_ باز کن دَر رو علی!
به علی نگاه کردم. جوری درهم رفته که احساس کردم صدایی نمیشنوه. با ترس جلو رفتم.
_ من... خوبم... دایی.
_ دَر رو چرا باز نمیکنه!؟
اشک روی صورتم ریخت.
_ نمیدونم.
علی دستش رو از روی صورتش برداشت. بدون اینکه نگاهم کنه، ایستاد و کلید رو توی در پیچوند. دَر اتاق رو باز کرد و بیرون رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت98
🍀منتهای عشق💞
بلافاصله بعد از رفتن علی، خاله و دایی وارد شدن. دایی اول به من نگاه کرد و بعد به اتاق به هم ریخته و آینه شکسته شده، اما خاله مستقیم سراغ من اومد؛ نگران با دست، صورتم رو اینور و اونور میکرد. از سلامتم که مطمئن شد، اشکهاش رو پاک کرد.
_ خوبی؟
من بیشتر از علی شوکه شدم. هم از اون همه فریادی که سرم زده بود و هم به خاطر اعتراف راز سر به مهری که چند سالی هست تو سینم نگه داشتم.
خاله بازوهام رو آروم تکون داد و ناراحت گفت:
_ چکارت کرد؟
تو چشمهای خاله نگاه کردم. کاش میتونستم الان حرفم رو بهت بگم؛ بگم چی به علی گفتم که یه لحظه آروم شد و دیگه فریاد نزد.
با دلسوزی گفت:
_ الهی بمیرم برات، ترسیدی!؟
آینه شکسته رو نشون دادم و مات گفتم:
_ آینه رو شکست!
_ فدای سرتون، بیا بریم پایین یه ذره آب طلا بهت بدم بخوری .
کمی نگاهم کرد و شماتت بار گفت:
_ این چه حرفی بود تو توی جمع زدی؟
سکوتم رو که دید، نفسش رو بیرون داد. به بیرون از اتاق نگاه کردم. دایی نبود، احتمالاً پیش علی رفته.
از اتاق بیرون رفتیم. رضا نگران نگاهم کرد؛ همه منتظر بودند من حسابی کتک بخورم اما علی به خاطر خاله حتی انگشتش رو هم به من نزد.
از پلهها پایین رفتیم. زهره روی اولین پله نشسته بود که با دیدن من ایستاد و دست میلاد رو گرفت.
تنها کسی که الان از اینکه من کتک نخوردم ناراحته، زهرهست. این رو کاملاً از نگاهش میشه فهمید.
وارد آشپزخونه شدم و روی زمین نشستم. خاله انگشترش را درآورد و توی لیوان آب انداخت.
_ بیا این رو بخور!
با عجله، طوری که معلوم بود دست و پاش رو گم کرده، ظرف نمک رو آورد جلوم گذاشت.
_ یکم نمک بریز رو زبونت!
دست خاله رو پس زدم.
_ خوبم خاله.
_ کجات خوبه! دهنت رو باز کن ببینم.
کمی نمک روی زبونم ریخت.
_ همش زیر سر عمته؛ اگه چند جملهی آخر رو نمیگفت، اینجوری نمیشد.
دلم میخواد بهش بگم من که گفتم از اول راهش ندید، اما اینقدر از حرفی که به علی زدم و عکس العملش شوکه شدم، که دلم نمیخواد به هیچی فکر کنم.
خاله به زور کمی از آب طلا رو بهم داد. گوشهی آشپزخونه زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو روش گذاشتم.
_ با سر زد تو آینه؟
سرم رو بالا گرفتم و لب زدم:
_ فکر کنم با دست زد!
_ پس چرا صورتش خونی بود!؟
_ دستش رو زد به صورتش. من خوبم خاله! برو پیش علی.
دستی به صورتم کشید و ایستاد. دلم میخواد تنها باشم.
تا از آشپزخونه بیرون رفت، صدای دایی رو شنیدم.
_ چی شد آخه؟
_ خاله نفس سنگینی کشید و گفت:
_ بشین الان میام بهت میگم. حسینجان نریا! بهت نیاز دارم.
_ باشه هستم. برو ببین چِشه، با من که حرف نزد.
صدای بالا رفتن پای خاله از پلهها رو به آرومی شنیدم.
دایی گفت:
_ چی شده زهره؟
زهره که حسابی حرصی شده بود گفت:
_ رویا خانم تو جمع گفت من یکی رو دوست دارم!
دایی با صدایی که تعجب توش موج میزد، پرسید:
_ چی شد که این جوری گفت!؟
_ اومده بودن خواستگاریش برای محمد؛ اینم یه کاره توی جمع برگشت گفت من کس دیگهای رو دوست دارم. عمهام هر چی از دهنش دراومد، بار مامان و علی کرد و رفت.
اونا که رفتن این جوری شد. من نمیدونم رویا خونش رنگیه! من اگه گفته بودم الان مرده بودم.
دایی با تشر گفت:
_ روت رو کم کن دیگه زهره! تو بدتر از این کردی.
دلم نمیخواد صدای هیچ کس رو بشنوم. هر دو دستم رو روی گوشم گذاشتم و تا میتونستم فشار دادم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771فاطمهعلیکرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
گفت خیلی زندگی برام سخت شده. برای نجات خودم تصمیم گرفتم کاری بکنم.تمامش رو توی ایننامه توضیح دادم.وقتی رسیدی خونه بده مامان بخونه. نامه رو گرفتم و ازش خداحافظی کردم. تا رسیدمخونه نامه رو دادمبه مادرم. بازش کرد شروع به خوندن کرد.یک دفعه جیغ کشید و با عجله چادرش رو برداشت و از خونه بیرون رفت. با تعجب نامه رو برداشتم و دیدم نوشته...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
ریحانه 🌱
سلام اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتر
عزیزان مهلت تخفیف تمام شده
فقط تا دیشب مهلت داشتید🌹
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
_تو اتاق هم گفتم. من نه با شما میام نه تو مراسم فرداتون شرکت میکنم
بی اهمیت به حرف همسرش از روی صندلی بلند شد.
_هم میای هم سر عقد کنار من و عروسم میشینی. طبق رسومات خودت باید زیرلفظی رو بهش بدی
قدمی سمتم برداشت
_خوب گوشهات رو باز کن دختر.اگر اینجایی، اگر احترامی داری و غذای درست و حسابی میخوری همش از صدقه سر نازگلِ. تا حدودی بهت گفتم برای چی باید زنم بشی. نه نظرت مهمه نه خواستهت، پس دست از این اراجیفی که جلوی آقام گفتی برمیداری. فردا مثل بچهی آدم بدون توجه به گریه زاری نازگل، یه بله میگی و تمام. ملتفت شدی؟
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
ریحانه 🌱
_تو اتاق هم گفتم. من نه با شما میام نه تو مراسم فرداتون شرکت میکنم بی اهمیت به حرف همسرش از روی صندل
سپیده دختری که مورد ظلم #ارباب روستا قرار میگیره و از خانواده جدا میشه اما تسلیمنمیشه و از خونهی ارباب فرار میکنه و میفته تو دامیه #خانهوسباز دیگه که سنش بالاست و خودش زن داره، ولی انقدر سرسخت هست که بازم فرار میکنه و اینبار...💯
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
#ارباب_رعیتی
#پاکواخلاقی
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت99
🍀منتهای عشق💞
نمیدونم از وقتی که دستهام رو روی گوشم فشار دادم، چقدر زمان گذشته؛ احساس کردم همه ساکت شدن. دستهام رو برداشتم و چشمهام رو باز کردم.
رضا و میلاد جلوی در آشپزخونه نشسته بودن و به من نگاه میکردن. با شنیدن صدای خاله، سمت پلهها سر چرخوندن و یک دفعه ایستادن و عقب رفتن.
فقط دیدن علیِ عصبانی باعث میشه تا این جوری بایستن.
تپش قلبم دوباره بالا رفت. نیم رخ علی رو دیدم. بدون اینکه به کسی نگاه کنه سمت حموم رفت.
دایی هم سکوت کرده؛ که این اوج عصبانیت علی رو میرسونه. صدای بسته شدن در حموم که اومد، دایی گفت:
_ سرش شکسته!؟
خاله ناراحت و درمونده گفت:
_ نه؛ دستش فقط بریده. هر چی باهاش حرف زدم، جواب نداد. دلم شور میزنه حسین! اینسکوت، بعد اون همه عصبانیت و داد و بیداد طبیعی نیست!
_ چی بگم آبجی! ادم از دست این دخترا میمونه.
زهره شاکی گفت:
_ الان به من چه ربطی داره!؟
خاله با ناراحتی گفت:
_ برو خدا رو شکر کن که حواسش به رویا بود! عمهت از کجا میدونه تو چه غلطی کردی که وسط تیکه و کنایش تو رو هم گفت؟
زهره پشیمون از حرفی که زده گفت:
_ من از کجا بدونم!
_ دهن لقی کردی، پیش کی حرف زدی؟
میلاد گفت:
_ من دیدم داشت به هدی میگفت.
خاله درمونده گفت:
_ میبینی حسین! این دو تا دختر چه جوری دارن بیآبروم میکنند.
صدایی شبیه صدای سیلی خوردن از اتاق اومد و بعد هم صدای ناباور زهره.
_ دایی!
_ زهرِمار... مثل آدم نمیتونین رفتار کنین!
_ من که دیگه کاری نکردم!
_ همین که امشب...
صدای علی باعث شد تا حرف دایی نصفه بمونه.
_ رضا حوله بیار.
رضا گفت:
_ دایی توروخدا تو ببر! این الان به منم یه گیری میده.
خاله سمت آشپزخونه اومد و نگاهی بهم انداخت.
_ همین جا بمون تا بره بالا.
با سر تأیید کردم. در آشپزخونه رو بست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت100
🍀منتهای عشق💞
چند لحظهای تو آشپزخونه تنها موندم که خاله دَر رو باز کرد.
_ بیا بیرون، رفت بالا.
دوست ندارم از آشپزخونه بیرون برم اما تنها موندنم همه رو نسبت به من حساستر میکنه.
ایستادم و سر به زیر بیرون رفتم. نگاه همه به من خیره بود، اما فقط نگاه زهره آزارم میداد.
گوشهی اتاق نشستم. دایی آهسته گفت:
_ بلند شد برید بالا، تو اتاقتون بخوابید؛ اینجا نشستن چه فایده داره!
رضا گفت:
_ مامان من چی کار کنم!
_ چی رو چی کار کنی؟
_ مهشید دیگه!
خاله چشم غرهای بهش رفت.
_ وقت پیدا کردی حالا!
_ من پاسوز این نشم!؟
خاله با حرص گفت:
_ بیا برو بالا!
رضا زیر لب غرغر کنون بالا رفت. زهره که از دایی توقع رفتار مهربونتری داشت، دلخور دست میلاد رو گرفت و بالا رفتن.
من موندم و دایی و خاله. خاله با التماس به دایی گفت:
_ حسین جان! تو رو خدا امشب نرو.
_ باشه، قسم نده میمونم. فقط یه تشک بهم بده که خیلی خستم، زودتر بخوابم.
_ الان برات میندازم.
به سمت اتاق خودش رفت. دایی نگاه متأسفی بهم انداخت و کنارم نشست. دستش رو روی سرم کشید.
_ خوبی؟
معلومه که خوب نیستم!
_ این چه حرفی بوده تو توی جمع زدی!؟
حوصله سؤال و جواب ندارم؛ سکوت کردم.
_ دلم برای علی میسوزه؛ خیلی اذیتش میکنید.
خاله رختخوابی برای دایی پهن کرد. انگار از این که دایی داره با من صحبت میکنه خوشحالِ. از فرصت استفاده کرد و رو به رومون نشست. دستهای من رو گرفت.
_ رویا جان؛ این که گفتی یکی دیگر رو دوست دارم، میخواستی عموت اینا رو از سرت باز کنی، آره!؟
اصلاً دوست ندارم خاله و دایی نسبت به من حس بدی داشته باشن.
_ خاله من بیرون از این خونه هیچ کس رو دوست ندارم.
خاله نفس راحتی کشید.
_ کاش به خودم میگفتی، یه طوری جواب رد میدادم! این جوری آبروریزی نمیکردی، این بساط رو هم توی خونه راه نمیانداختی.
_ خاله من به شما گفتم، گفتم که نمیخوام! جدی نگرفتی.
_ من نمیدونستم این جوری نمیخوای؛ فک کردم میخوای درس بخونی. آخه هر دفعه سکوت کردی.
دایی گفت:
_ خیلی کار بدی کردی رویا! خیلیخیلی کار بدی کردی.
خاله ادامه داد:
_ امشب هم نمیخواد بری سر جات بخوابی! همین جا پیش من بخواب تا ببینم فردا چی پیش میاد.
دایی سر جاش رفت، توی رختخواب دراز کشید. خاله گفت:
_ روی تخت برات زیرشلواری گذاشتم، بلند شو برو بپوش.
رو به من ادامه داد:
_ چی شد که علی یه دفعه آروم شد.
تو چشمهاش نگاه کردم؛ چقدر اون لحظه برام سخت بود گفتن اون حرفها و اعتراف.
_ خودش یهو آروم شد.
_ تو بگیر بخواب؛ خودم باهاش حرف میزنم. میگم برای چی اون حرف رو گفتی، انشالله که آروم بشه.
رختخوابی هم برای من پهن کرد.
_ بخواب فردا باید بری مدرسه، خواب نمونی.
سرم رو روی بالشت گذاشتم و پتو رو روی صورتم کشیدم. کاش زودتر خوابم ببره و از این ناراحتی و بغض نجات پیدا کنم.
حرف دلم رو به علی زدم، اما تو بدترین شرایط. الان باید منتظر عکسالعمل علی باشم ببینم آیا این درخواست دوست داشتن از طرف من نسبت به علی واکنش خوبی داره یا علی رو از من بیزار کرده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۲۸ شهریور ۱۴۰۲