eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
610 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از وقتی که یادمه نمازهامو به موقع می‌خوندم و تمام اصول دین رو رعایت می‌کردم. همیشه به خدا توکل می‌کردم و صبر زیادی داشتم. سنم‌ خیلی بالا رفته بود و دیگه از ازدواج ناامید شده بود. فامیل ‌ها مدام تیکه می‌انداختن که سنت بالاست و هنوز ازدواج نکردی. خواستگارهایی که برام می‌اومدن تو مرحله تحقیق منصرف می‌شدن. خواهرام ازدواج کرده بود و انگار فقط گره به کار من افتاده بود. هرروز از خدا می‌خواستم زودتر مشکل منم حل شه واقعا با حرفای فامیل سخت بود برام. یه مدت برای کار غیررسمی به یه اداره ای رفتم که همونجا با شخصی آشنا شدم. مرد خیلی خوبی بود و همه ازش تعریف می‌کردن. منم تحت تاثیر قرار گرفته بود و واقعا بهش علاقه مند شدم. سجاد مرد خوبی ولی... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
سردی آسمان را به پای من ننویس دنیا اگر بخواهد، برخلاف میلت عمل می‌کند. چنانکه اگر در ترافیک هم نباشی چراغ قرمز پس از تایم حوصله‌ سربرش به‌جای اینکه سبز شود دوباره شمارش معکوس را آغاز می‌کند! حَـنـآ🍁
🌱🌸🌱 ⭕️یک سیب از درختی افتاد و جاذبه کشف شد... ۱۰ هزار جنازه بر زمین افتاد ولی انسانیت کشف نشد...‼️ 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
یه مستاجر برامون اومد، هروز میرفتم و با خانمش روشنک صحبت میکردیم، من از درس و مدرسه میگفتم اونم از زایمانش و زندگیش. تا اینکه بهم گفت همسرم فرهاد استاد زبان انگلسی هست بیا باهات زبان کار کنه، بابام به شدت مخالف بود. ولی من با هماهنگی مامانم رفتم پیش آقا فرهاد برای آموزش زبان، خیلی پیشرفت کردم،اوائل آقا فرهاد مثل یه معلم رفتار میکرد ولی یواش یواش شروع کرد به تیپ زدن و به خودش عطر و ادکلن میزد. تا اینکه یه شب که رفتم بالا روشنک نبود و آقا فرهاد تنها بود. با کمی من من گفتم _ انگار روشنک جون نیستن‌. منم مزاحم نمی‌شم. با تحکم گفت...😱 https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
❣ 🎙دعای الهی عظم البلا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... •🌱•بَرقآمتِ‌دِلرُباۍِ‌مَھدے‌صلوات•🌱• 🌺ا
🍃🌹🍃 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 علیه السلام
🌱🌸🌱 ⭕️یک سیب از درختی افتاد و جاذبه کشف شد... ۱۰ هزار جنازه بر زمین افتاد ولی انسانیت کشف نشد...‼️ 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
9.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 🔸کو وارث کسی که درِ قلعه کنده است تا بشکند دوباره غرورِ یهود را... 👈 به امید ریشه‌کن شدن پلید از سراسر عالم عج 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دست رضا رو گرفت و از پله‌ها پایین رفت. با زهره وارد اتاق شدیم. زهره دَر رو بست و غمگین نگاهم کرد و گفت: _ دیگه با من خوب نمی‌شه. _ اصلاً ازش عذرخواهی کردی؟ سرش رو پایین انداخت و گفت: _ جرأت نمی‌کنم بهش نگاه کنم. تا منو می‌بینه اخم‌هاش رو تو هم می‌کنه. چه جوری برم ازش عذرخواهی کنم؟ _ نمی‌دونم، ولی مدل علی این‌جوریه. هر وقت از دست من ناراحت می‌شه، من میرم پیشش عذرخواهی می‌کنم. خیلی مهربونه، زود می‌بخشه. _ خودم می‌دونم. گوشه‌ای نشست. _ به نظر من فردا برو پیشش یه معذرت‌خواهی کن. باز خودت می‌دونی اما علی اون جوری نیست، زود کوتاه میاد. زهره باز هم چیزی نگفت. رختخوابش رو انداخت. برق رو خاموش کرد و خوابید. هوش و حواسم پیش حرف رضا و علیِ.‌ اما بهتره که فعلاً چند روزی دست از گوش ایستادن بردارم. چند ضربه به دَر اتاق خورد.‌ چشم‌هام رو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم. نه صبح بود. ما فقط جمعه‌ها می‌تونستیم بخوابیم ولی مثل این که امروز قسمت نیست بخوابم. با صدای گرفته‌ای، کلافه و معترض بخاطر کسی که پشت دَر اتاق بیدارم کرده بود گفتم: _ چیه؟ صدای علی باعث شد تا لبخند روی لب‌هام بشینه. _ بسه دیگه! پاشید بیاید پایین گرسنه‌مونه. _ الان میام. _ اون رو هم بیدار کن. _ چشم. _ زهره پاشو. سرش رو از زیر پتو بیرون آورد. چشم‌های قرمز و پف‌ کردش، نشون از این میده که خیلی وقته بیدار شده و زیر پتو گریه کرده.‌ نفسی تازه کرد و گفت: _ به من می‌گه اون! هر حرفی که بخوام بزنم باعث دلخوری می‌شه. دیشب من راهنماییش کردم‌ اما ناراحت شد. پس بهتره سکوت کنم.‌ فقط نگاهش کردم.‌ موهام رو برس کشیدم و طوری که از پشت بیرون نزنه بالای سرم بستم.‌ روسری رو روی سرم انداختم وگره زدم. کمی خودم رو مرتب کردم از اتاق بیرون رفتم. صدای قدم‌های زهره که پشت سرم راه افتاده رو می‌شنیدم. از پله‌ها پایین رفتم. رضا تو درگاه آشپزخونه، نیم‌نگاهی بهم کرد و وارد شد. به محض ورود به آشپزخونه با انبوهی از سبزی‌هایی که خاله گرفته بود چشمام سیاهی رفت‌. درمونده به خانه نگاه کردم. _ خاله تو رو خدا دوباره سبزی خریدی! ماه پیش پاک کردیم. _ اونا رو خوردیم دیگه! تموم شده. نخرم از کجا باید بخوریم. _ آنقدر که سبزی می‌گیرید شبیه بز شدیم.‌ آدم که انقدر سبزی نمی‌خوره. خندید و گفت: _ کم غر بزن ببینم.‌ به سفره پهن شده اشاره کرد. _ این رو بذار پایین. سینی چایی رو از دستش گرفتم و جلوی علی گذاشتم. از این که با خاله این جوری حرف زدم کمی شاکیه.‌ تغییر رفتار علی با خودم رو کاملاً احساس می‌کنم. قبلا این طوری برخورد نمی‌کرد و همون لحظه قاطعانه کاری می‌کرد تا عذرخواهی کنم.‌ اما الان با من مهربون‌ شده و به یه اخم بسنده می‌کنه. با اخم گفت: _ یکم سبزیه دیگه، چقدر غر می‌زنی! _ یکم نیست، خیلی زیاده. سبزی پاک کردن سخته؛ خودت که تا حالا پاک نکردی! لبخند کجی گوشه لبش نشست و چایی رو از توی سینی برداشت. زهره کنار رضا نشست و با احتیاط شروع به خوردن کرد. بعد از خوردن صبحانه پسرها از آشپزخونه بیرون رفتند. من و خاله و زهره هم شروع به پاک کردن سبزی‌ها کردیم. مثل همیشه خاله و زهره با دقت پاک می‌کردند و من از سر بی‌حوصلگی تمام سبزی‌ها رو با ساقه و برگ می‌انداختم. نیمی از سبزی‌ها رو پاک کرده بودیم که صدای تلفن خونه بلند شد. نیم‌نگاهی به بیرون انداختم. علی گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت. _ سلام. _ بله خواهش می‌کنم. _ شما؟ _ یه لحظه گوشی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 گوشی رو روی زمین گذاشت و سمت آشپزخونه اومد. تن صداش رو پایین آورد و گفت: _ مامان می‌گه عزت ساداتم! از فامیلای عباس‌آقا خدابیامرز. خاله گفت: _ آره اون روز توی خونه عمه دیدمش، شماره گرفت ازم.‌ _ الان چی‌کار داره؟ _ نمی‌دونم! یه دفعه اخم‌های خاله توی هم رفت. _ خدا بخیر کنه! خدا نکنه مریم واسطه فرستاده باشه.‌ دستش رو روی زانوش گذاشت و سمت تلفن رفت. کفری گفتم: _ این عمه چی می‌خواد از جون ما، فقط خدا می‌دونه! به غیر از ناراحت کردن و اعصاب خوردی برای ما هیچی نداره. خاله گوشی رو برداشت. _ سلام. _ قربان شما، خواهش می‌کنم. _ این چه حرفیه! درخدمتم. _ خدا بیامرزش. _ بله. رنگ نگاه خاله تغییر کرد و لبخند کم‌رنگی روی لب‌هاش نشست. _ والا چی بگم! اجازه اینا دست پدربزرگ‌شونه! _ خانواده‌ی شما به واسطه عباس‌آقا برای ما شناخته شده و مورد تأییدِ، اما گفتم که اجازه ازدواج دخترها دست پدربزرگ‌شونه. _ من باهاش صحبت می‌کنم، بهتون خبر می‌دم. _ اونم الان که خودتون می‌دونین، شرایط خانواده طوریِ که فعلاً همه سیاه‌پوش عباس‌آقا هستن. _بله می‌دونم، شما لطف دارید. _خواهش می‌کنم، خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشت. زهره گفت: _ با این که بی‌ریختی اما بازم خاطرخواه داری. نمی‌دونم از چیه تو خوششون میاد! زهره به تعداد خواستگارهای منم حسودی می‌کنه. _ اصلاً از کجا معلومِ خواستگار بوده! شاید حرف دیگه‌ای زده. _ نشنیدی مامان چی گفت؟ گفت اجازه ازدواج دخترا دست پدربزرگ‌شونه. تو رو می‌خواد. _ گفت دخترا، شاید خودت رو بگن! خاله وارد آشپزخونه شد. لبخند نامحسوسی گوشه‌ی لب‌هاش نشسته که نمی‌تونه جمعش‌کنه. علی تو چارچوب دَر ایستاد و کلافه پرسید: _ مامان چی می‌گفت؟ نگاهی به من و زهره انداخت و رو به علی گفت: _ حالا می‌گم بهت. _ دلم شور می‌زنه، الان بگو. _ هیچی ان‌شالله که خیره. _ اجازه چیه دخترا دست آقا جونِ!؟ خاله نفس سنگینی کشید و گفت: _ مثل این که باید بگم، ول کن نیستی! اون‌ روز که ناهار خونه عمه‌تون دعوت داشتیم، زهره رو می‌بینه ازش خوشش میاد. همون روز به من گفت که می‌خوام مزاحمتون بشم. من متوجه نشدم منظورش چیه؟ حالا زنگ زده می‌گه ما می‌ترسیم شما دخترتون رو شوهر بدید، اگر اجازه بدید بیایم برای خواستگاری.گفتم فعلاً که عزاداریم، باید صبر کنید. زهره گردنش رو دراز کرد و رو به مادرش گفت: _ بهشون بگو نه! من می‌خوام درس بخونم. علی پوزخند زد و از دَر آشپزخونه بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
بگذار یک چیزی را برایت بگویم!دلم میخواهد به نصیحت تعبیرش نکنی! اما رفیق تا نخندی !تا چیز های جدیدرا تجربه نکنی!هیچ چیز آنچه که تو میخواهی نمی شود که نمی شود!.. 🌱