💢ترس آمریکا از ائتلاف سه گانه ایران، روسیه و چین
🔹راهبرد در گزارش به نقل از وب سایت "New Eastern Outlook" نوشته است که:"در پشت پرده سیاست آمریکا برای مهار چین، جلوگیری از توسعه اقتصادی، فناوری و علمی این غول آسیایی نهفته است. در این زمینه، مناسب است اقدامات واشنگتن درقبال شرکای راهبردی پکن، ازجمله مسکو و تهران در فضای اوراسیا بررسی شود.
🔸ایالات متحده در راستای راهبرد مهار چین به دنبال بهره گیری از سیاست «تفرقه بینداز و حکومت کن» و تقسیم قدرتهای ژئوپلیتیکی به وسیله افزایش تضادهاست. هدف این موضوع، جلوگیری از پیوستگی جغرافیایی، مشارکتهای اقتصادی و امنیتی و پیوندهای ایدئولوژیک میان بلوکهای مختلف منطقهای و ... است.
‼️ادامه مطلب را در اینجا بخوانید
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 معادله جدید؛
اسرائیل پیروز نشد
🗯 افشاگری نهادهای امنیتی اسرائیل حاکی از این است که جنگ آنها تمام شده و جنگ نتانیاهو در جریان است.
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
نفس نفس زنون جلو رفتم
_سلام.چرا نگفتی میخوای بیای؟!
به موتور اشاره کرد
_نگفتم دیگه! میشینی بریم؟
توی هر شرایطی بود حاضر نبودم #ترک_موتور، بشینم ولی الان فقط دلم میخواد از اینجا بریم.
لبخندی از سر اجباز زدم و جلو رفتم. ذوق زده نشست و موتور رو روشن کرد.
به پایین اشاره کرد
_بشین پاهات رو بزار رو اینا. #چادرت رو هم جمع کن
روی موتور نشستم و دستم رو جوری به بدنهی موتور چسبوندم که بهش نخورم.
_محکم بشین
_آروم برو
موتور رو راه انداخت و برای اولین بار حسابی ترس دارم.
بر خلاف میلم دستم رو دور کمرش حلقه کردم.
_محکم بگیر تند برم
سرعت گرفت و من کنار ترس و اضطراب و خجالت# حس_امنیتی دارم که دلم نمیخواد از دستش بدم😍
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
ریحانه 🌱
نفس نفس زنون جلو رفتم _سلام.چرا نگفتی میخوای بیای؟! به موتور اشاره کرد _نگفتم دیگه! میشینی بریم؟
دیروز عقد کردن امروز با موتور اومده دنبالش🤣😍
رمانی اخلاقی، با قلمی پاک
اثر دیگری از نویسنده ی رمان #یگانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 به خداوند قسم آنچنان از دیده ها غائب میشود که در آن روزگار همه هلاک میشوند؛ مگر کسانی که ...
🏷 #امام_زمان علیه السلام
#دعای_فرج #ظهور
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت516
🍀منتهای عشق💞
پلهها رو پایین رفتم و پیش خاله برگشتم. نگاهی بهم انداخت.
_ رویا خاله، میتونی یه بالشت و پتو برای من بیاری؟
_ شما نمیاید تو اتاق؟
_ نه دیگه، تو و میلاد اون جا بخوابید. من اصلاً عادت ندارم تو اتاقخواب بخوابم. این مدت هم به خاطر میلاد میخوابیدم. همین جا راحتم. برو یه بالشت و پتو برام بیار.
باشهای گفتم و وارد اتاق شدم. میلاد روی تخت خوابش برده بود. دوتا بالشت و پتو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. دلم میخواد کنار خاله بخوابم.
خاله گفت:
_ مگه با میلاد نمیخوابی؟
_ نه خاله، دوست دارم پیش شما باشم. دلم خیلی براتون تنگ شده بود.
لبخندی زد و سرش رو روی بالشتی گذاشت که براش آوردم.
_ اینجا با روسری سختت میشه بخوابی عزیزم.
_ نه دیگه عادت کردم.
_ رویا من یه سؤال ازت میپرسم، بهم راستش رو بگو.
_ باشه خاله بپرس.
_ من متوجه هستم که علاقه تو وعلی مال سه روز قبل از خواستگاری محمد از تو نیست. میخوام دقیق بهم بگی از کی متوجه شدید که همدیگر رو دوست دارید؟
خب این سؤالی که خاله پرسیده، اصلاً جوابش رو نمیتونم راست بگم چون علی از من خواسته.
نگاهی به خاله انداختم و گفتم:
_ همون روزها بود.
_ آخه اگر همون روزها بود، پس چرا وقتی من به علی گفتم که عموت قراره بیاد خواستگاری ناراحت نشد! در حالی که چند وقته، هر وقت که محمد میاد اینجا، علی نمیذاره تو پایین بمونی.
_ شاید میخواسته شما شک نکنید.
_ شب خواستگاری هم که تو گفتی من یکی دیگر رو دوست دارم، علی از دستت عصبانی شد. انقدر که اومد تو اتاق آینه رو شکست. بعدشم تا چند روز تو خودش بود. یعنی این علاقه از ...
چشم ریز کرد و نگاهم کرد. لبخندی روی لبش نشست.
_ ای ور پریده!
جوابی بهش ندادم. از اینکه برای لحظهای نگاهم نکرد استفاده کردم و فوری چشمهام رو بستم.
یعنی خاله فهمیده که من اول به علی گفتم دوستش دارم!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت517
🍀منتهای عشق💞
با تکونهای دستی چشمهام رو باز کردم و به زهره که بالای سرم نشسته بود نگاه کردم.
_ سلام. چرا دیشب نیومدی پیشم؟
دستی به چشمم کشیدم و به اطراف نگاه کردم و دنبال علی گشتم.
_ نیست؛ رفت سرکار.
_ ساعت چنده مگه؟
_ نزدیک ظهره. مامان گفت بذاریم استراحت کنی. رویا میای بریم بالا حرف بزنم؟ دیشب منتظرت بودم.
باید طوری جوابش رو بدم که دلش نشکنه.
_ گفتم پیش خاله بمونم، شاید دوباره حالش بد بشه.
سرش رو پایین انداخت و ایستاد.
_ باشه، صبحانه خوردی بیا بالا.
چقدر غمگین و ناراحت حرف میزنه! با اینکه خودش مقصر این حالش هست اما دلم براش میسوزه.
_ رضا نیست؟
_ نه رفت پیش عمو.
از خدا خواسته، گره روسریم رو شل کردم و روی شونههام انداختم.
با صدای خاله نگاهش کردم.
_ پاشو بیا برات چایی ریختم.
_ سلام.
_ سلام دخترخوشگلم؛ صبحت بخیر.
وارد آشپزخونه شدم و به قابلمه روی گاز نگاه کردم. خداروشکر که خاله حالش خوب شده و دوباره به خونه برگشته.
_ بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم.
روبروش نشستم. لقمهای که برام گرفته بود رو از دستش گرفتم و توی دهنم گذاشتم.
_ زهره کجاست؟
_ رفت بالا. منتظره من برم پیشش. میشه برم؟ گناه داره!
_ چرا نری!؟
دیروز علی گفت دوست نداره من با زهره بگردم.
خیره نگاهم کرد.
_ باز گوش وایسادی!
_ نه بیدار بودم شنیدم.
متأسف سرش رو تکون داد.
_ آخر سر کار دست خودت میدی! دیشب که شنیدی به علی چی گفتم؛ یه سری حرف هم با تو دارم.
ببین دخترخوبم، پسری که انتخاب کردی از لحاظ سنی تفاوت زیادی با تو داره. همین باعث میشه احساس بکنه که باید خیلی مراقبت باشه. برای همین ازت میخوام که سعی کنی هر چی میگه گوش کنی تا اون هم احساس کنه که تو بزرگ شدی. نمیگم حرف نزن و نظر نده اما رفتارهات رو سنجیدهتر کن تا بهت اعتماد کنه و زودتر زندگیتون عادی بشه.
_ خاله من که علی هر چی بگی میگم چشم.
_ نه این جوری هم خوب نیست! یه وقتا حرف خودت رو بزن. نظرت رو بگو اما بچه بازی در نیار؛ لج نکن؛ بیخودی قهر نکن. بذار از این فکر که تو بچهای، بیاد بیرون.
اما حرف دیگهای که میخوام بهت بگم؛ این رو به علی نگفتم. چون به خاطر شرایط کار و زندگی استرس داره. استرس این یکی رو نمیخوام بهش وارد کنم.
استکان چایی رو توی سفره گذاشتم و به خاله نگاه کردم.
_ میخوام چند روز آینده برم خونه پدربزرگت، باهاشون صحبت کنم. نمیدونم چه عکسالعملی نشون بدن. تفاوت سنی تو و علی خیلی زیاده. دوازده سال کم نیست! میدونم اگر که مخالف باشن، علی رفتار پسندیدهای از خودش نشون میده. اما از تو خیالم راحت نیست.
ببین رویا، اگر مخالف هم باشند ما کوتاه نمیآییم و سعی میکنیم از راههای مختلف حرفمون رو بهشون بزنیم. اما حرف زدن با بیادبی کردن و پررو بازی فرق داره.
دختر توی این جور مواقع باید ساکت بمونه تا بزرگترها حرفشون رو بزنند. این که تو خودت راه بیافتی بیای خونه آقاجون، بعد بگی که من علی رو دوست دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم، به این میگن پررو بازی؛ بیحیایی. ازت خواهش میکنم حتی اگر پدربزرگ جوابش نه بود و ازت خواست که تو بری خونه خودش؛ بری و مخالفت نکنی.
احتمال داره عموتم حسابی ناراحت بشه. چون تو به پسرش جواب منفی دادی و اونا این فکر رو با خودشون میکردند که علی نمیذاره تو به محمد جواب بدی. الان این حرف باعث میشه که اونها هم شکشون بیشتر بشه...
_ باشه خاله من حرف نمیزنم.
_ رویا خواهش میکنم این باشه از اون باشههای هر بار به من نباشه که میگی چشم، بعد جواب عمهات رو یه جوری میدی که از خجالت حرفت آب میشم!
_ نه خاله نمیگم.
_ ببین رویا دارم باهات اتمام حجت میکنم ها! من برای اینکه تو رو ساکت کنم از علی هم کمک میگیرم چون میدونم تو حرف علی رو بیشتر از حرف من گوش میکنی.
کلافه به خانه نگاه کردم و معترض گفتم:
_ خاله گفتم نمیگم دیگه!
_ ببینیم و تعریف کنیم!
لقمهی دیگهای گرفت و دستم داد.
_ خاله کی میری؟
_ صبر کن به موقعاَش.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوری فوری فوری فوری
صحنه طوفان عظیم با ناله های آسمانی دیروز در شهر مکه مکرمه در عربستان..
یا امام زمان ،، آدم مو به تنش سیخ میشه ....🙈☝️🙏😱
❤️💛💚💚💛❤️💙❤️💛💚💚💛❤️💙
▫️▫️▫️
🛑 #جهاد_تبیین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اشاره تلویحی سناتور لیندسی گراهام:
اسرائیل باید ایران و حماس رو با بمب اتم بزنه!
پ ن: باشه نشستیم دم درب کی میزنی؟!
#وعده_صادق
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
ساسان نگذاشت ادامه بدم و گفت بالاخره کار خودت رو کردی و رفتی سراغ بیژن چقدر بهت گفتم نکن. اون همه پول رو از کجا آورده بودی که برات کار انجام بده. نگاهی بهش انداختم و گفتم. سرویس طلایی رو که مامان همیشه میگفت گرفتم برای زن ماهان بردم فروختم پولش رو دادم به بیژن. دست از سر منم بردارید. پدر و مادرم که انگار تازه به خودشون اومده بودن با سکوتشون حرفهای من را تایید کردند رو کردم به مامانم _سارا نگفت چی شده که اونا با فاطمه اشتباه گرفتنش. چون بیژن به من گفت ما دست به خواهرت نزدیم رسوندیمش خونه. مامانم سری تکون داد و گفت_ بچهام سارا هم مونده بود که چطوری شده اون رو اشتباهی گرفتن به خاطر همین تو مدرسه پرس و جو میکنه و متوجه میشه که...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
ریحانه 🌱
ساسان نگذاشت ادامه بدم و گفت بالاخره کار خودت رو کردی و رفتی سراغ بیژن چقدر بهت گفتم نکن. اون همه پو
ماهان میخواسته دختر مهجبه ای رو بد نام کنه که ارازل و اوباش رو اجیر میکنه که از مدرسه به دزدن ببرنش ولی اونها خواهر خودش رو اشتباهی میبرن و...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مود اینروزهای دانشجوهای آمریکایی 😂
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت518
🍀منتهای عشق💞
کاش خاله بهم میگفت که بالاخره کی میخواد بگه. انتظار برای من دیگه خیلی کار سختی شده. الان چند ماهِ که منتظرم علی بگه، حالا باید از این به بعد هم منتظر خاله باشم تا بگه.
من هم پا در هوا بین استخاره این مادر و پسر موندم. اگر اجازه بدن خودم بگم، همین امشب میرفتم خونه آقاجون و همه چیز رو بهش میگفتم. اما همه دارن بهم میگن تو حرف نزن.
بقیه چاییم رو خوردم.
_ خاله من یه لحظه میرم بالا پیش زهره تا علی نیومده باهاش حرف بزنم.
_ باشه برو؛ فقط زود بیا پایین که صداش در نیاد.
_ چشم.
از آشپزخونه بیرون رفتم.
خوبیِ این لحظه برای دیدن زهره اینه که میلاد مدرسهست و نمیبینه وگرنه همه چیز رو برای علی تعریف میکرد.
با سرعت از پلهها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. زهره گوشهای نشسته بود. با دیدنم فوری سر بلند کرد.
_ فکر کردم نمیای.
_ گفتم که میام.
کنارش نشستم.
_ خوبی؟
_ نه اصلاً خوب نیستم. اشتباهی که کردم، برمیگرده به همون روزها اما هنوز دارم چوبش رو میخورم. تا کی باید ادامه داشته باش؟
_ علی دیشب چی بهت گفت؟
_ هیچی؛ یه طومار تهدید. انقدر که باید بشینم دعا کنم و خفت و خواری این طور ازدواج رو به تن بخرم ولی از این خونه برم.
_ حرفهای علی رو جدی نگیر. از عصبانیت گفته وگرنه خودت هم میدونی که چقدر براش مهمی.
_ بودم؛ دیگه نیستم. تو حرفاش اصلاً خبری از یه ذره محبت هم نبود. الان فقط آبروی خودش براش مهمه.
_ بهش حق بده زهره!
_ آره میدونم ولی مال گذشته بوده. به خدا دیگه اینجوری نیستم!
_ من نمیدونم زهرهجان؛ فقط اگر که من نیومدم بالا، ناراحت نشو. به خاطر خاله نمیام.
غمگین لب زد:
_ میدونم بهت میگن پیش من نیای.
_ نه هیچ کسی همچین حرفی به من نزده، به خاطر خالهست. تو هم بیا پایین پیش خاله بمون.
_ اصلاً دوست ندارم تو جمع باشم. دعا میکنم که مهنازخانم زودتر زنگ بزنه که اونم یه دعای الکیه.
_ فکر نکنم الکی باشه.
نیمنگاهی بهم انداخت.
_ تو مگه چیزی میدونی؟
_ آره. نمیدونم از کی شنیدم! رضا، مهشید. نمیدونم از یکی شنیدم که مهنازخانم خیلی زیاد به عمو زنگ میزنه و حالت رو میپرسه. این یعنی پشیمون نشدن.
چشمهاش برق زد و ذوقزده نگاهم کرد.
_ راست میگی رویا؟ روم نمیشه وگرنه خودم زنگ میزدم به مسعود باهاش حرف میزدم.
_ چی میگفتی!
_ نمیدونم! همین جوری یه چی میگفتم.
_ زهره خرابکاری نکنی! تا الانم آبروت رفته.
سرش رو بالا داد و آهی کشید.
_ نه. خدا لعنت کنه اون هدیه و برادرش رو.
با شنیدن صدای میلاد فوری ایستادم.
_ من میرم پایین.
دستش رو گرفتم و کشیدم.
_ تو هم پاشو بیا.
_ خجالت میکشم.
_ الان که علی نیست!
_ رضا یه چی بهم میگه، جوابش رو میدم دعوا میشه.
_ اینجا بشینی تک و تنها و همش غصه بخوری که درست نمیشه! بلندشو بریم پایین. ده روز گذشته؛ هر چی خودت رو بیشتر حبس کنی، دیرتر بخشیده میشی. بلندشو بیا پایین جلو چشمهاشون، براشون عادی بشه.
_ باشه برو شاید اومدم.
دستش را رها کردم.
_ هر جور خودت دوست داری.
از اتاق بیرون اومدم و نفس راحتی کشیدم. اگه میلاد میدید من تو اتاقم، حتماً میگفت. اصلاً بهش نگفتم نگو ولی کلاً ذات فضولی داره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت519
🍀منتهای عشق💞
_ سلام.
صدای علی از پایین کمی هولم کرد. خداروشکر زودتر از اتاق زهره بیرون اومدم. پام رو روی آخرین پله گذاشتم. علی چهره خندونش از آشپزخونه که خاله داخلش بود رو گرفت و به من داد. از این که از بالای پلهها میاومدم خوشش نیومد.
_ سلام. خسته نباشی.
_ سلام مگه بهت نگفتم بالا نری؟
هول شدم.
_ رفته بودم لباسم رو عوض کنم.
معنیدار نگاهی به سرتاپام انداخت.
_ لباست رو که عوض نکردی!
_ یادم رفت.
نگاهش ببین چشمام جابهجا شد.
_ بیا بالا کارت دارم.
از کنارم رد شد و منتظر جوابم نشد.
علی اصلاً به من نگفت پیش زهره نرم؛ فقط گفت پایین بخوابم. نمیدونه که من بیدار بودم و شنیدم. مطمئنم دایی بهش نگفته. پس چرا طلبکار بود!؟
همون طور که از پلهها بالا میرفت، اسمم رو صدا کرد.
_ رویا...
_ اومدم.
نگاهی به دَر آشپزخونه انداختم. کاش خاله هم میاومد بالا.
بالاخره که چی؟ الان دیگه خبری از عصبانیت دیشبش هم نیست. بهتره برم و حرفهام رو هم بهش بزنم.
پلهها رو بالا رفتم. دَر رو باز گذاشته بود. وارد شدم.
_ ببندش.
کاری که گفت رو انجام دادم و بهش نگاه کردم. کتش رو آویزون کرد. نشست و به روبروش اشاره کرد.
_ بشین.
نشستم و فوری گفتم:
_ قبل از که تو چیزی بگی، بذار من بگم. یه چیزایی میدونم که باید بدونی. فقط قول بده ناراحت نشی و به روی کسی هم نیاری!
_ چی شده؟
_ قول بده.
کلافه گفت:
_ بگو دارم عصبی میشم!
_ اون روز که خونه آقاجون بودم، عمو یه سری حرفهایی بهم زد در رابطه با... عکسهای زهره.
ابروهاش رو بالا داد و متعجب گفت:
_ از کجا؟
_ اول فکر کردم که مهشید همه چی رو برای پدرش تعریف کرده. اما بعداً متوجه شدم که مهشید حرفی نزده. دیشب از زیر زبونِ میلاد کشیدم. تو خونه عمو اینا با زهره بحثش میشه، میره همه چیز رو به عمو میگه.
تنها چیزی که توی این شرایط خودنمایی میکنه، قفسهی سینهشِ که سرعت بالا و پایین شدنش هر لحظه بیشتر میشه.
چشمهاش رو بست و یکدفعه ایستاد و عصبی سمت دَر رفت. فوری روبروش ایستادم.
_ قول دادی علی!
با سر به طرف مخالفم اشاره کرد.
_ بیا برو کنار.
_ تو اگر الان بری سراغ میلاد، از من ناراحت میشه!
تن صداش رو کمی بالا برد.
_ با اون تو دهنی نخوردهی فضول الان کاری ندارم. میخوام برم پیش اونی که آبرو برامون نذاشته.
از عصبانیت علی گریهام گرفت و با التماس لب زدم:
_ قلب خاله!
توی صورتش، عصبانیت جای خودش رو به درموندگی داد. دستی به موهاش کشید و پشتش رو به من کرد.
با احتیاط گفتم:
_ میخوای برات آب بیارم؟
جوابم رو نداد.
_ اشتباه کردم بهت گفتم؟ فکر کردم یکی باید بدونه. ترسیدم به خاله بگم، قلبش دوباره درد بگیره.
نفس سنگینی کشید. سر جاش نشست و همچنان سکوت کرد.
_ من برم؟
سرش رو بالا داد.
_ نه. بیا بشین.
هر وقت این جوری غم به صداش میشینه، دلم میخواد برم زهره رو بکشم.
روبروش نشستم. اخمهاش حسابی توی هم رفته.
_ این میلاد تا یه کتک مفصل نخوره، دست از این فضولی کردنهاش برنمیداره.
_ توروخدا به روش نیاری! دیشب من رو کلی قسم داد که به کسی نگم.
_ خب تو اشتباه کردی قول دادی که نمیگی! یه همچین مسئلهای باید تو دوران کودکی میلاد تموم بشه. اگر بزرگ بشه نمیشه کاریش کرد. این اخلاق خیلی زشتیه.
_ پس اگر خواستی بهش بگی، نگو من گفتم؛ بگو از زبون عمو شنیدی.
_ حرفت تموم شد؟
_ یه چیز دیگه مونده که باید بگم ولی الان عصبی هستی. بذار برای یه وقته دیگه.
_ تو که با خبرهات داری من رو سکته میدی؛ اینم بگو. دیگه چی شده؟
_ خاله میدونه که من اول به تو گفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلمی منتشر شده از نحوه دستگیری فردی در شهر ریو برزیل که مظنون به مزاحمت برای کودکان بود.
🔹بسیاری از کابران واکنش پلیس را تایید کرده و حتی ناکافی دانستند.
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 راهکار تشویق فرزندان به #حجاب
👈موشن گرافیک جذاب و زیبا
👌آنچه والدین و مربیان باید درباره #حجاب کودکان بدانند.
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
یاد خدا ۷۳.mp3
11.27M
#استاد_شجاعی
#حجهالاسلام_قرائتی | #استاد_عالی
√ قرآن «هدف از وجوب نماز» و «شرایط نماز مقبول» را فقط در یک کلمه توضیح میدهد!
(این پادکست را بادقت گوش کنید.)
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
برای انتقام از امیر محمد یادم اومد یه خواهر داره اینها هم خیلی غیرتی هستند میرم باهاش دوست میشم و بعد به همه میگم من باهاش دوست شدم اینطوری آبروی امیر محمد میره بعدم رفیق هام رو میریزم سرش که هی به روش بیارم آبجیت با ماهان دوسته مطمئنم که سکته رو میزنه من صبحی بودم و فاطمه خواهر امیر محمد ظهری بعد از ظهر با یه شاخه گل خیلی قشنگ رفتم دم مدرسه راهنمایی دخترونه زنگ که خورد تعقیبش کردم تا یه جایی تنهایی گیرش بیارم و اتفاقاً میخواست بره لوازم التحریر فروشی از دوستاش خداحافظی کرد. منم وارد مغازه شدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
جلوی در دانشگاه رسیدیم. شمارهش رو گرفتم و بعد از چند لحظه صداش توی گوشی پیچید
_جانم
ناخواسته لبخند رو لبهام نشست
_سلام.خوبی؟
خوشحال گفت
_صدای تو رو که شنیدم خوب خوب شدم.
به سختی لبخندم رو جمع و جور کردم
_ تا ناهار میای؟
_نمیدونم برسم یا نه. چطور؟
چقدر گفتنش برام سخته. نفسم رو سینه حبس کردم و چشمم رو بستم
_میگم...میشه ناهار...بیای پیش من؟
چند لحظه سکوت کرد و طوری که تلاش داشت هیجانش رو کنترل کنه گفت
_فقط من یا همه؟
خجالت باعث شده تا تن صدام پایین بیاد
_فقط تو
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
ریحانه 🌱
جلوی در دانشگاه رسیدیم. شمارهش رو گرفتم و بعد از چند لحظه صداش توی گوشی پیچید _جانم ناخواسته لب
نامزدش فردای روز عقد ناهار دعوت کرد🙊😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀در اوج تراکم حکومت داری!
هر کتابی را به دستش می دهند می گوید خوانده ام و ماجرای آنرا روایت می کند...
به تاریخ نگاهی بیندازید!!
این آقای خردمند ۸۵ ساله، یکی از بی نظیر ترین چهره های تاریخ بشریت است...
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت520
🍀منتهای عشق💞
چشمهاش از تعجب گرد شد.
_ چی رو!؟
سرم رو پایین انداختم.
_ همونی که گفتی نگو که من گفتم.
طلبکار گفت:
_ من رو نگاه کن!
سرم رو بالا آوردم و تو چشمهاش نگاه کردم.
_ من نگفته بودم نگو؟
_ به خدا من نگفتم!
سرش رو کج کرد و طوری که حرفم رو باور نکرده، بین اون همه عصبانیت نگاهم کرد. ناخواسته کمی تند شدم.
_ علی چرا من هر حرفی میزنم تو باور نمیکنی!؟ حتماً باید قسم بخورم که باورت بشه؟
به حالت قهر نگاهم رو ازش گرفتم.
_ رو که نیست! الان تو باید قهر کنی یا من؟
_ چرا قهر کنی؟ دارم بهت میگم من نگفتم. من اگه مقصر باشم میگم ببخشید اما الان من نگفتم!
_ پس از کجا فهمیده!
_ نمیدونم. دیشب میگفت اگر علاقهی شما قبل از خواستگاری محمد بوده، چرا وقتی به علی گفتم میخوان بیان خواستگاری، علی هیچ ناراحتی از خودش نشون نداده. بعد هم چرا وقت توی جمع گفتی من یکی دیگه رو دوست دارم، علی اومد بالا باهات دعوا کنه! منم هر چی بهونه آوردم، باورش نشد. دیگه خودم رو زدم به خواب.
درمونده دستی به صورتش کشید و بین موهاش فرو برد.
_ انقدر به من شوک میدی که نمیدونم باید با کدومشون کنار بیام! من نمیخواستم هیچ کسی بفهمه. اما حالا که مامان فهمیده تو حرف نزن.
_ هیچی نگفتم. حتی حرفهای خاله رو، تأیید هم نکردم. فقط خودم رو زدم به خواب.
_ خراب کردی دیگه! به جای اینکه انکار کنی و یه حرفی بزنی که باورش بشه، خودت رو زدی به خواب، با این کار حرفهاش رو تأیید کردی.
عیبی نداره، دیگه شده. ببین چی بهت میگم رویا! من دیشب با اون بیآبرو صحبت کردم. بهش گفتم که باید یه سری کارهایی رو انجام بده. تا زمانی که اون کارها رو انجام نداده و من ازش مطمئن نشدم، اجازه نداری با زهره توی اتاق بمونی. اگر قراره با هم حرف بزنید باید جلوی من یا مامان باشه. تنهایی اجازه نداری. متوجه شدی؟
_ چرا؟
فقط نگاهم کرد.
_ خب چرا سکوت میکنی؟ بگو دیگه!
_ سکوت میکنم چون دیشب که داشتم به مامان میگفتم، بیدار بودی و شنیدی.
یه لحظه از خجالت سرم رو پایین انداختم.
_ دایی گفت؟
_ چیزی نبوده که پنهان بمونه. هم دلم راضی نیست که با زهره بگردی، هم به نظرم این یه تنبیه خوب برای زهرهست. تا فکرام رو جمع کنم ببینم باید چه غلطی باهاش بکنم. بازم خبر بد داری بگو، بذار یه دفعه تموم شه.
آهسته لب زدم:
_ نه دیگه تموم شد.
نفس سنگینی کشید.
_ کار خوبی کردی بهم گفتی. رویا همیشه این طوری باش. هر چی هم که شد بیا بهم بگو؛ با هم حرف میزنیم.
_ باشه.
تو چشمهاش نگاه کردم.
_ چیه؟
_ میگم... الان که خاله میدونه، میشه من انگشترت رو دستم کنم؟
چند لحظهای بیحرف فقط نگاهم کرد. سرش رو پایین انداخت و لبخند کمرنگی زد.
_ نه هنوز زوده.
از این که تونستم برای لحظهای از عصبانیت درش بیارم، خیلی خوشحالم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت521
🍀منتهای عشق💞
_ تا کی باید صبر کنم؟
_ تا وقتی که مامان با آقاجون صحبت کنه.
_ علی میگم به نظرت بهتر نیست خودمون بریم با آقاجون حرف بزنیم؟
کلافه نگاهم کرد و درمونده گفت:
_ رویا نه! متوجه میشی نه یعنی چی؟
_ خب چرا این جوری میگی نه!؟ من تا الان مگه شده تو چیزی رو بگی، حرفت رو گوش نکنم؟ اگر با مهربونی هم بگی من میگم چشم.
_ آخه از اون میترسم که مثل بقیه کارهات، اول و آخر کار خودت رو بکنی.
_ مگه من تا الان به حرفت گوش نکردم؟
_ نه!
ناراحت کمی اَخم کردم.
_ تو که هر چی گفتی، من گفتم چشم!
_ بله هر چی من گفتم قبول کردی؛ اما این وسط کارهای پنهان کاری زیادی هم انجام دادی.
نگاهم رو ازش گرفتم.
_ من که اصلاً یادم نمیاد.
خنده ریز صداداری کرد.
_ خیلی پررویی!
_ خودت یه نمونهاش رو بگو که یادم بیاد.
_ مثلاً همین کاراگاه بازدیت با رضا.
اصلاً حواسم نبود. نگاهم رو از علی گرفتم.
_ من اون کار رو به خاطر تو کردم که آبروت نره.
_ خیلی ممنونم که حواست به آبروی من هست. اما یکم فکر کن؛ اگر تو به من گفته بودی، من خودم میرفتم دَر خونهشون؛ مشکلمون رو مردونه حل میکردیم. تو و رضا هم بیرون نمیرفتید و این حرفهای چرتی که مهشید زد، هیچ وقت پشت سرتون زده نمیشد.
من عصبی نمیشدم و تو پات روی مدادرنگی نمیرفت و دستت نمیشکست که بعد قهر کنی بری خونه آقاجون. مامان هم اینقدر بهش فشار نمیاومد که به خاطر کار اون دختره فرزانه، اتفاق رو اتفاق ببینه و بهش فشار بیاد و قلبش مشکلدار بشه. بعد هم ده روز همه از هم دور نمیشدیم.
این همه اتفاق فقط به خاطر این بود که تو و رضا فکر کردید میتونید خودتون یه مشکلی رو حل کنید و به هیچ چیز دیگهای فکر نکردید. الانم بلندشو برو پایین اگر نهار آمادهست، میلاد رو بفرست بالا من رو صدا کنه.
با التماس نگاهش کردم.
_ توروخدا به میلاد هیچی نگو! من دیشب بهش قول دادم.
_ اونم گفتم اشتباه کردی قول دادی.
_ قول دادم که به خاله نگم نه تو. اما این جوری میلاد خیلی از دستم ناراحت میشه.
_ بلندشو رویا. بلندشو برو پایین اگر غذا آماده بود صدام کن بیام پایین.
چشمی گفتم و ایستادم. از اتاق بیرون اومدم و مستقیم پلهها رو پایین رفتم. خاله پایین پلهها نشسته بود. با دیدنم دستش رو به دیوار تکیه داد و ایستاد.
_ چی شده بود؟ چرا داد زد؟
انقدر خاله نسبت به مسئله من و علی جدی شده که صدای داد علی رو شنیده؛ بعدش برای اولین بار بالا نیومده.
جلو رفتم و دستهاش رو گرفتم.
_ از من ناراحت نبود. به خاطر زهره ناراحته.
خاله پرحسرت نفسش رو بیرون داد.
_ غذا هم آمادهست. میاد پایین بخوره یا اعصابش خورده؟
_ میاد پایین. گفت صداش کنیم.
_ خداروشکر.
رو به میلاد گفت:
_ میلاد مامان؛ دفتر کتابت رو جمع کن، الان داداشت میاد دعوات میکنه.
_ مشق دارم.
_ جمع کن برو یه گوشه.
_ اَه...
شروع به جمع کردن کرد.
_ اَه یعنی چی؟ میلاد خیلی بیادب شدی ها!
رو به پلهها گفت:
_ بچهها بیاین ناهار.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀