eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
600 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم لحظاتی بعد امیر وارد اتاقم شدو گفت عاطفه. بله اینها که گفتی راست بود یا از خودت در اوردی؟ نه به جون خودت. صبح عمو شهروز زنگ زد گفت پوریا گفته میخواد بره انگلیس برنگرده. کارهای اینجاشم میده به وکیلش امیر لبش را گزیدو گفت چی بهش گفتی؟ من چیزی بهش نگفتم بالاخره ردش کردی رفت اره؟ سرم را پایین انداختم و گفتم من اونو نمیخواستم. امیراهی کشیدو گفت تو از پوریا بدت نمیومد. یه سری شرط و شروط و دلیل برای خودت داشتی ، از وقتی سرو کله اون پسره تو زندگیت پیدا شد این اداها رو در اوردی. سرم را پایین انداختم، حق با امیر بود شاید اگر مرتضی سر راهم قرار نمیگرفت من پوریا را انتخاب میکردم. امیر ادامه داد این و بدون عاطفه که اینکارو خودت با خودت کردی ، به بخت خودت لگد زدی اونم چه لگدی. به چشمان امیر نگاه کردم وگفتم من به پوریا گفتم نه، چون تو و بابا میخواستین ازش سو استفاده کنید، چون یه مدت که میگذشت داغی عشق که از سرش میپرید به خودش میومد میدید چه کلاه گشادی سرش رفته سرنوشت منم میشد مثل هلیا. امیر پوزخندی زدو گفت تو لیاقت عشق پوریا رو نداشتی، تو اونو ندیدی که چطور دوستت داره، الانم داری اشتباه میکنی اگر پوریا از زندگیت بره سرنوشتت میشه یه چیزی بدتر از هلیا الان شماها عذاب وجدان ندارید که چرا زندگی هلیا اونطوریه؟ چطوریه عاطفه؟ اون داره با عرفان زندگیشو میکنه، یه بچه هم داره، خونه و زندگیشم ردیفه. عرفان دوست نداره زنش از خونه بیرون بره. متعجب از حرف امیر گفتم امیر جان هلیا هیچ اختیاری از خودش نداره، به اونم میگن زندگی عرفان یه ادم مشروب خوره خانم بازه. دست به زن هم داره، هلیای بدبخت اجازه نداره به ماها یه زنگ بزنه. خوب وقتی شوهرش اینو میخواد باید گوش بده دیگه، مشروب میخوره؟ خوب بخوره به هلیا چه ربطی داره، خانم بازه ؟ مگه چیزی واسه هلیا کم گذاشته ؟ دست به زن داره، حتما هلیا یه کاری میکنه که کتک میخوره دیگه، حرف شوهرش و گوش کنه کتک نخوره. با تنفر به امیر نگاه کردم وگفتم میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ بگو این طرز فکر احمقانه ت را که فقط منو عصبی میکنه بردارو از اتاق من برو بیرون. تو لایق بحث کردو با من نیستی. حرف من به امیر برخورد و گفت این یه واقعیته چرا ناراحت میشی؟ چهار روز دیگه زیبا بیاد تو این خونه حق اینکه برای من تعیین تکلیف کنه رو نداره، اون زن منه من که زن اون نیستم. اگر بهش مربوط نیست چرا اونشب تو سفره خونه داشتی مشروب خوردنتو مخفی میکردی؟ امیر سکوت کردو من ادامه دادم خوب بهش میگفتی خوردم، هرشب میخورم به تو مربوط نیست، فضولیش به تو نیومده. مکثی کردم و ادامه دادم نگفتی چون فکر میکنی اون یکی مثل هلیا بدبخته نه؟ بدنبال سکوت امیر گفتم بعد عقد به کارهات ادامه بده و ببین که زیبا چه حرکتی باهات میکنه. امیر پشتش را به من کردو به سمت خروجی رفت در را باز کردو گفت به هرحال از من گفتن بود. هنوزهم دیر نشده که یا بری ملاقاتش یا یه زنگ بزنی و حالشو بپرسی. هیچ کدوم اینکارها رو نمیکنم ... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم چون نمیخوام باعث ضرر کسی بشم. این احوالپرسی من برای پوریا هزینه سنگینی داره، من حالشو بپرسم باید سپیدارو بسازه تحویل تو و بابا بده. بهش گفته بودم نباید تو اینکار دخالت کنه. رضایت پسرهای سلیمی رو براتون گرفت دیگه، بستون نیست ؟ تو همین چند ماه هم ایراد مجتمع و واستون گرفت. امیر سرتاسفی برای من تکان دادو گفت اگر نمیخوای باعث ضرر کسی بشی اون پاپتی یه لا قبارو ولش کن، چون ارتباطش باتو داره براش سنگین تموم میشه، امارشو دارم رفته جای دیگه مغازه اجاره کرده، فردا میرم اونجا رو به بالاترین قیمت از صاحب ملکش اجاره میکنم. ضررو زیانش هم خودم میدم. مغازه منم چند روز دیگه اگر تخلیه نکنه اساسشو میریزم تو خیابون. حرف امیر بدنم را لرزاند. امیر ادامه داد پساگر راضی به ضرر کسی نیستی قبل از اینکه یکی ناغافل تو یه کوچه ایی پس کوچه ایی یه خط خوشگل رو صورتش بندازه، یا یه شب نصفه شب مغازه ش اتیش بگیره یا تو بهترین حالت چند نفر بریزن تو مغازه ش و همه چیزو خوردو خاکشیر کنند این جریان و تمومش کن و لکه ننگ خانواده نباش، من که ساکت نمیشینم تو ابروی منو بگیری سر انگشتات. ناخواسته اشک روی گونه م غلطیدو گفتم ولش میکنم، بسشه کاری باهاش نداشته باش. امیر پوزخندی به من زدو گفت الان انتظار نداری که این دروغ احمقانتو باور کنم؟ برخاستم و گفتم ولش میکنم امیر، اذیتش نکن. یک گام جلو امد، دستش را مقابلم گرفت و گفت قول؟ دست امیر را گرفتم وگفتم قول میدم. امیر دستم رافشرد و با حالت تهدید امیز گفت اگر زیر قولت بزنی عاطفه.... مطمئن گفتم زیر قولم نمیزنم. ولش میکنم دی با رفتن او روی تختم نشستم اشک بی اختیار روی گونه هایم میبارید. حال خرابی داشتم مانتو و روسری م را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. امیرهم لباس پوشیده از اتاق خارج شدو گفت کجا تشریف میبرید؟ حالم خوب نیست، میخوام برم خونه شهره. مثل شب عید که خونه شهره بودی؟ نگاهم غرق التماس شدو گفتم من حالم خوب نیست امیر دارم میرم زیبا رو ببرم خرید، حالت خوب نیست با ما بیا با کلافگی گفتم من کجا بیام؟ شاید زیبا دوست نداشته باشه من دنبالتون راه بیفتم. پس خودم میرسونمت خونه شهره خودمم میام دنبالت. بدنبال امیر روان شدم مقابل خانه شهره ایستاد.و گفت تو فکر کن من هرلحظه من دارم میام دنبالت اگر بیام ببینم اینجا نیستی وای به حالت. اهی کشیدم وگفتم چشم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
.
به قلم در زدم شهره در را باز کرد وارد اتاق او شدم روی تختش نشستم شهره نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت چته عاطفه؟ حرف شهره مرا همانند بمب ترکاند. هق و هق میگریستم شهره مرا در اغوش گرفت و گفت چیشده عاطفه؟ ماجرا را از سیر تا پیاز برای شهره بازگو کردم برخاست و با دو لیوان شربت بازگشت و گفت یه بارم بهت گفتم حضور تو تو زندگی مرتضی فقط و فقط دردسره . اون بدبخت و ولش کن. قبل از اینکه کار دستش ندادی. حالم از خانواده م بهم میخوره شهره. اگر پول داشتم مطمئن باش ولشون میکردم و میرفتم یه شهر دیگه تنها زندگی میکردم. جایی که اثری از من پیدا نکنند. دیوانه شدی عاطفه؟ نه بخدا، این چند روزه به همه چیز فکر کردم. مامانم صد بار تاحالا از من خواسته خودکشی کنم. عصبانی میشه یه چیز میگه. حداقل اگر ماشینم به نام خودم بود میفروختمش و با پولش از تهران میرفتم یه شهر دیگه تنها خونه میگرفتم یه کار هم پیدا میکردم و زندگی میکردم. طلا و جواهراتی هم به اون صورت ندارم. چهار تا النگو دارم. یه جفت گوشواره و گردنبند. یه پلاک زنجیر هم که پوریا بهم داد. تو این یکسالی که شرکت بابا کار میکنم سه ماه اول که حقوقمو خوردند. نه ماهشم هرچی در اوردم خرج کردم. پولی ندارم که بخوام برم. موندن با اونها هم داره عذابم میده. اینقدر به چیزهای بیخودی فکر نکن. بیخود نبست شهره، خونمو توشیشه کردند. تا تکون میخورم پای مرتضی رو میکشن وسط و پایین شهری بودن و معمولی بودنشو میزنن تو سرم. تو هم زن پوریا شو. و پولدار بودنتو بکوب تو سرشون حرفهایی میزنی شهره، اونها از خداشونه من زن پوریا بشم و شروع کنند به سو استفاده. هردو ساکت شدیم . مدتی بعد شهره ادامه داد به مرتضی این حرفها رو زدی؟ با امدن نام مرتضی اشکهایم دوباره جاری شدو گفتم نه، اون بیچاره ..... هق هق امانم را بریدو گفتم اینقدر سعی میکنه منو ارومم کنه، مدام میگه همه چیز دست خداست، بخدا توکل کن. شهره اهی کشیدو به من خیره ماند با درماندگی گفتم هرچی فکر میکنم میبینم خدا منو یه بار افریده به من یکبار فرصت زندگی داده، چرا خانواده من دارن حق اتخاب و از من میگیرن. اونم با این شیوه؟ چرا امیر و پدر مادرم ازخدا نمیترسند ؟ اخه یکی نیست بهشون بگه اینقدر فخر فروشی و ازار دیگران اونم به واسطه پول و زوری که دارید کار خوبی نیست، از مکافات عملتون غافل نشید، برای خداکاری نداره که تو چشم برهم زدنی پول و جایگاهتونو ازتون بگیره . کمی سکوت کردم وگفتم دنیا مگه چند روزه که من بخاطر اینکه یکی و دوست دارم باید حسرت بخورم و اشک بریزم. شهره اهی کشیدو گفت اون بدرد تو نمیخوره عاطفه، هم تراز تو نیست. با عصبانیت گفتم برای چی ادم هارو میزاری تو کفه ترازو و سبک وسنگینشون میکنی؟ اون بنده خداست منم بنده خدام، کی گفته من از اون سنگین ترم؟ تحصیلاتت میگه، موقعیت خانواده ت میگه ، همین امروز رفتی بهتری مزون و برادرت بدون در نظر گرفتن هزینه برات یه لباس گرون خریده، تو نمیتونی تو حراجی ها و ارزانسرا ها خرید کنی. کی گفته من با مرتضی ازدواج کنم باید از حراجی چیزی بخرم؟ خودم میرم سر کار. شهره با دلسوزی به من خیره ماندو گفت اگر امیر یکی از حرفهاش راجع به مرتضی رو عملی کنه خودتو میبخشی؟ به زمین خیره ماندم و شهره ادامه داد تو راضی ایی مغازه ایی که اون با وام و قرض و بدهی زده اتیش بگیره؟ یا یه چاقو تو صورتش بندازن؟ یا بریزن وسایلهاشو خوردو خاکشیر کنند؟ به شهره خیره ماندم شهره ادامه داد همین الان گوشی منو بردار .براش اس ام اس کن برات ارزوی خوشبختی میکنم، ببخش اگر تو این مدت اذیت شدی و بخاطر من تو دردسر افتادی . من دیگه نمیتونم ادامه بدم. این رابطه برای من و بیشترتو باعث دردسره، ما قسمت هم نیستیم. خداحافظ عاطفه. سکوت کردم شهره ادامه داد بخدا این عاقلانه ترین کاره . اشکهایم را پاک کردم وگفتم دق میکنه. دق نمیکنه، ناراحت میشه، غصه میخوره، شاید مدت زیادی طول بکشه اما فراموشت میکنه. اون هیچ وقت منو فراموش نمیکنه و همینطور من اونو. انسان یعنی فراموشکار، ادم ها مرگ عزیزانشون رو فراموش میکنند ۷۵ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم یه رابطه پنج ماهه. مرتضی تنها کسی بود که به من بچشم ابزار و وسیله و یه موقعیت خوب مالی نگاه نکرد. مرتضی با همه اطرافیان من فرق داشت. اون دلمو نمیشکونه، ازارم نمیده، حرفی نمیزنه که برنجم، نگاهی نمیکنه که بترسم. گوشی و بردار این اس ام اس و بده نمیتونم شهره. سعی کن بتونی عاطفه، داری تو دردسر می اندازیش ، اون از این پولها نداره که بخواد جبران کارهای امیر رو بکنه. سپس گوشی اش را برداشت چیزی را تایپ کردو گوشی را رو به من گرفت وگفت ارسال کن متن راخواندم و دستم به سمت گوشی رفت، لرزش دستم مانع از تماس با صفحه گوشی میشد. شهره انگشتم زا گرفت و روی صفحه لمس کرد. باهق و هق گریه روی تخت افتادم. شهره دستی روی موهایم کشیدو گفت عاقلانه ترین کارو کردی عاطفه، خانواده ت نمیزارن تو با اون ازدواج کنی، فقط داشتی اونو اذیت میکردی ، خدارو خوش میاد زندگی ایی که اون به بدبختی جمع و کارگری جمع کرده رو تو یه شبه به باد بدی باصدای زنگ گوشی شهره سرم را بلند کردم با دیدن شماره مرتضی گلویم از شدت بغض تیر کشید. شهره نگاهی به من انداخت و گفت گوشی و بگیر جوابشو بده سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم نمیتونم جواب بده، بهش بگو نمیتونم ادامه بدم. بگو خانواده م دارن برات دردسر ساز میشن . بگو که امیر تهدیدش کرده. من نمیتونم حرف بزنم شهره. من بهش بگم؟ سرتایید تکان دادم. شهره تماس را وصل کردو گوشی را روی ایفن گذاشت مرتضی با دلهره و سریع گفت الو... عاطفه. شهره ارام گفت سلام اقامرتضی شهره خانم شمایی؟ این اس ام اس و شما ارسال کردی؟ شهره ابرویی بالا دادو گفت نه عاطفه فرستاد ، الان اینجاست نمیتونه صحبت کنه. یعنی چی نمیتونه صحبت کنه گوشی و بده بهش. میدونی اقا مرتضی امیر بهش گفته امار شمارو گرفته میدونه رفتی یه مغازه جدید گرفتی تهدیدش کرده که میخواد فردا بیاد اون مغازرو به قیمت بالاتر اجاره کنه هردوساکت شدند شهره ادامه داد گفته ادم میفرسته مغازتو اتیش بزنه، یکی و اجیر میکنه بهت چاقو بزنه، ادم میفرسته مغازتو بزنند بهم وسایلهاتو بشکونند. مگه شهر هرته شهره خانم. ببین اقامرتضی یه دفعه اومده تو کسبه ابروریزی راه انداخته، اومده مغازتو خریده و از کار و زندگی وا اوردت. اگر عاطفه به رابطه اش با شما ادامه بده بیان مزاحمت بشن خوبه؟ به عاطفه بگو از خانوادت ناراحت بودی و میگفتی پدر و مادرم و امیر از طرف من تصمیم میگیرند به جای من فکر میکنند و نتیجه گیری میکنند. بگو این تو بودی که میگفتی ادمی به اختیارشه که ادمه والا حیوون میشد. الان توهم که شدی مثل اونها چرا از طرف من تصمیم میگیری ؟مغازرو میاد اجاره میکنه؟ به درک اینجا نشد یه جای دیگه، نمیتونه که دنبال من تو شهر راه بیفته من هرجارو گیر اوردم بیاد همونجارو اجاره کنه که، ترسش از اسیب زدن به من و مغازمه؟ من مواظب خودم هستم واسه مغازمم دوربین میبندم دزدگیر میبندم ، بالاخره یه کاری میکنم دیگه، اصلا بیاد اینجا رو اتیش بزنه فدای یه تار موی عاطفه، من به عاطفه قول دادم تا اخرش پاش بمونم. با این تهدیدها هم پاپس نمیکشم. شده باشه همه چیز و ببازم میرم مسافر کشی میکنم میرم کارگری میکنم اما زیر قولم نمیزنم. ۷۶ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم اخه اقا مرتضی فقط هم شما اذیت نمیشی ها ، یه بار اون سری اول عاطفه رو کتک زده بود. به شما نگفته، با کمربند زده بود کبودش کرده بود. یه بار هم شب عید اگر پوریاجلوشو نگرفته بود کتکش میزد خانه هم براش شده جهنم چپ و راست خانوادش دارن بهش سرکوفت میزنند. پوریا شمادوتا رو باهم دیده داره از ایران برای همیشه میره همین مسئله رو پدرو مادرش کردن چماق مدام تو سرش میکوبند. من نمیدونم شهره خنم الان چه جوابی باید بدم. فقط به عاطفه بگو اگر بمونی و طاقت بیاری قول میدم بعد از ازدواجمون کاری کنم که همه این روزها جبران بشه، درسته اونقدر پولدار نیستم که بتونم در حد اونها حرکت کنم. اما معرفتشو دارم که حس امنیت و عشق و ارامش و برای عاطفه بیارم. از طرف من بهش بگو منو تو این حالت ول نکن، این اخر نامردیه. بگو مرتضی گفت برای رسیدن به خواسته دلت باید بجنگی همه چیز اسون بدست نمیاد . شهره اهی کشیدو گفت من حس شمارو درک میکنم اقا مرتضی ولی..... مرتضی پوزخندی زدو گفت بخدا که درک نمیکنی اگر درک میکردی این حرفهارو نمیزدی . شماها نمیفهمید وقتی یه مرد عاشق میشه یعنی چی. شهره ساکت شد. مرتضی هم مکث کرد و با بغض گفت خداحافظ. ارتذاط را قطع کرد به چشمان شهره خیره ماندم وگفتم من از امیر نمیگذرم شهره، بخدا حلالش نمیکنم. ۷۷ صدای زنگ گوشی ام بلند شد شهره نگاهی به صفحه انداخت و گفت چه حلال زاده هم هست گوشی را از دستش گرفتم ،صفحه را لمس کردم و گفتم بله امیر ببا بیرون جلوی درم. متعجب گفتم چه زود امدی ؟ زیبا گفت فردا میریم خرید. الان بریم بیرون من گفتم بیایم دنبال تو باهم بریم. ارتباط را قطع کردم و بدون برداشتن کیفم از خانه شهره بیرون رفتم اتومبیل مشکی رنگ امیر جلوی در بود. زیبا شیشه را پایین دادو گفت سلام، گریه کردی عاطفه جون . نگاه خیره ایی به زیبا انداختم وگفتم سلام عزیزم، بله گریه کردم. زیبا ابرویی بالا دادو گفت چی شده؟ امیر اجازه پاسخ دادن به من را ندادو گفت سوار شو بریم. رو به امیر گفتم اخه داداش ، من کجا بیام دنبال شما دوتا؟ برید دوتایی خوش بگذرونید دیگه. توهم بیا خوش میگذره. امیرجان شاید زیبا بخواد باتو تنها باشه. چرا اینقدر اصرار میکنی؟ امیر نگاهی به زیبا انداخت و گفت دوست نداری عاطفه رو ببریم؟ ابرویی بالا دادو گفت مگه جای منو تنگ میکنه میره اون عقب میشینه دیگه، کافه هم ه اون بزرگی. ۷۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم متوجه کنایه زیبا شدم وگفتم شما اول نامزدیتونه و منم تنها و مجرد. نمیشه که هرجا میخووای با زیبا بری دنبال منم بیای که، برید خوش باشید. زیبا رو به امیر گفت برو دیگه عاطفه دوست نداره بیاد امیر اخمی کردوگفت چی چی و دوست نداره بیاد. ر به من ادامه داد بیخود کردی ، سوار شو بریم. به ناچار وارد خانه شهره شدم. کیفم را برداشتم و از شهره خداحافظی کردم ، سوار ماشین امیر شدم. واردخیابان اصلی که شدم رو به امیر گفتم منو بگذار خونه ، خودتون دوتایی برید بیرون، من احساس مزاحمت دارم. امیر سرش را به علامت رد کردن حرف من بالا انداخت و گفت هیچم مزاحم نیستی. بعد از کمی رانندگی به جاده کن سلوقون رفت و مقابل یک سفره خانه متوقف شد. وارد کافه شدیم زیبا تخت الاچیقی را کنار رودخانه انتخاب کرد، امیر رفت که سفارش ابمیوه و بستنی برایمان بدهد. زیبا از نبود او استفاده کردو گفت نگفتی چرا گریه کردی؟ لبخندتلخی زدم و جمله مرتضی را تکرار کردم و گفتم زندگیه دیگه ، یه وقتها خوش و خرمه ، یه وقتها هم ناراحتی داره. زیبا ابرویی بالا دادوگفت بله. امیر سرتخت نشست وگفت زیبا سرویس طلاتو نشون عاطفه بده. زیبا جعبه قرمز رنگی را از کیفش دراورد ان را باز کردو مقابلم گرفت نگاهی به سرویس ساده و کم وزن زیبا انداختم و گفتم خیلی قشنگه، مبارکتون باشه. سپس رو به امیر ادامه دادم اما مامان اینو قبول نمیکنه و میگه باید یکی دیگه بخری زیبا جعبه را بست و طوری که انگار ناراحت شده باشد گفت چرا؟ از نظر من خیلی شیک و قشنگ بود. شاید اگر من هم بودم اینو انتخاب میکردم خیلی با کلاسه ولی نظرات مامانم یکم متفاوته. امیر رو به من گفت اگر خوشت اومده مال تو ابرویی بالا دادم وگفتم نه، این که مال زیباست. خوب برات میخرم. نگاهی به چهره ناراحت زیبا انداختم و گفتم من که اهل طلا نیستم امیر جان ممنون. حرفم چیز دیگه س ، مامان اینو ببینه میگه جلوی فامیل این مناسب نیست طلای سرعقد عروس باید سنگین باشه. زیبا حق به جانبانه گفت من چیکار به فامیل های شما دارم. سلیقه من همینه. لبخندی زدم وگفتم مبارک باشه ،خیلی قشنگه. امیر رو به من گفت میخوای بریم برای توهم بخرم؟ پاسخ مهربانی نابه جای امیر رابالبخندی داد وگفتم نه عزیزم ، ممنون. امیر گوشی اش را در اوردو گفت این عکس و ببین. نگاهی به پیراهن توری کم پف سفید رنگی که سراسر ساده بود و فقط دوریقه اش یک ردیف گل داشت انداختم ، میدانستم سلیقه زیبا برای مراسمش این لباس است برای همین با ذوق گفتم وای این چقدر قشنگه، چقدر لاکچری و خاصه. امیر که انگار از حرف من خوشش نیامده باشد، عکس دیگری اورد. لباس ابی کمرنگی که پف بسیار زیادی داشت و روی دامنش پر از گل و سنگ و کریستال بود. بالاتنه اش هم از شدت کار شدگی جای خالی نداشت. امیر ادامه داد این بهتر نیست؟ من نمیدونم ، اینو زیبا باید بگه، به هرحال لباس اونه، خودش باید انتخاب کنه. زیبا لبخندی زدو گفت من ساده پسندم امیر جان. امیر گوشه لبش را گزیدو گفت مامانم چون داره جشن و میگیره و منم یدونه پسرم دوست داره جلوی فامیلهامون خیلی مراسم سنگین باشه، تو این مراسم هرچی اون گفت گوش کن، عروسی و خودم میگیرم، لباسم خودت انتخاب کن. زیبا اخمی کردو گفت من که گفتم عقد محضری باشه، خوب جشن نگیره من که عروسک خیمه شب بازی نیستم به سلیقه دیگران لباس بپوشم و طلا اویزون کنم. دستم را بالا اوردم وگفتم ضمن اینکه حق با زیباست، فقط اگر احیانأ خواستی لباسی که مامانم میگه را بپوشی بگو من فکر یه لباس دیگه باشم. امیر متعجب گفت چرا؟ اخه لباس منم ابیه. ۷۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم سپس گوشی ام را در اوردم و سرگرم شبکه های لجتماعی ام شدم، حوصله بحث مزخرف امیر و زیبا را نداشتم، چه اهمیتی دارد که چه میپوشی، همینکه همو دوست دارید بعد از مدتها به هم رسیدید کافیتون نیست؟ گارسون سفارش مارا اورد و مقابلمان نهاد. ابمیوه ام را ب،داشتم و مشغول ان شدم ضمن اینکه تمام هوش و حواسم پیش حرفهای مرتضی بود. نمیدانم چقدر گذشت که امیر گفت شام چی میخوری؟ متعجب گفتم شام؟ اره دیگه منو را مقابلم گرفت و گفتم من سیرم. سیرم ندارن، یه چیز دیگه انتخاب کن به زور امیر غذارا سفارش دادم بعد از صرف غذا به سمت خانه حرکت کردیم ، به امیر گفتم اول منو برسون بعد برو زیبا رو برسون . امیر فکری کردو پیشنهادم را پذیرفت. جلوی در خانه از زیبا و امیر خداحافظی کردم و به اتاقم رفتم . خوشبختانه مامان و بابا خواب بودند . رویتختم دراز کشیده بودم و به مرتضی فکر میکردم. صدای زنگ گوشی م رشته افکارم را برید. نگاهی به صفحه انداختم با دیدن شماره عمو شهروز اهی کشیدم و با کلافگی گوشی ام را سایلنت نمودم. دوباره غرق در افکارم شدم. مرتضی با تمام اطرافیانم متفاوت بود. به فکر مارک لباس و وزن طلا نبود. به فکر قراردادو پول و چگونگی ارتباط گرفتن برای رشد بیشتر مالی هم نبود. مرتضی برایم خاص و ناب بود. کسی که ارزش انسانیت مرا میدانست. مرتضی فوق العاده بود لحظاتی که کنارش بودم فارغ از هرگونه تنش و استرس حس رهایی داشتم. کنارش هرگز احساس نا امنی نمیکردم ، حتی از برادرم هم به من امین تر بود. در کنار امیر حس ترسی مرا همراهی میکرد. ترس از اینکه هرلحظه ممکن است از حضورم به نفع مسائل کاری خود سو استفاده کند. اما مرتضی چیز دیگری بود. زندگی معمولی با او را صد مرتبه به زندگی اعیانی ترجیح میدادم. دوباره صدای زنگ گوشی ام بلند شد، با دیدن شماره زیبا صفحه را لمس کردم وگفتم جانم سلام عاطفه جون سلام عزیزم. میشه یه لحظه گوشی و بدی به امیر. برخاستم در اتاقم را باز کردم نگاهی به اتاق خالی امیر انداختم و گفتم نیستش. یعنی خونه نیومد؟ نمی دونم من تو اتاقم بودم. پرده را کنار زدم ، جای خالی اتومبیلش در حیاط را نگاه کردم و گفتم هنوز نیومده ماشینش تو حیاط نیست. الان دوساعته منو رسونده ، بهش زنگ زدم میگم کجایی ؟ میگه خونه م. لبم را گزیدم و گفتم شاید رفته خونه پوریا مگه از بیمارستان مرخص شده؟ نمیدونم بخدا من خبر ندارم. باشه ببخشید مزاحمت شدم. خداحافظ. تلفن را قطع کردم ده دقیقه بعد صدای پای امیر را که از پله ها بالا می امد شنیدم. در اتاقم را باعجله باز کرد و با اخم رو به من گفت الان دلت خنک شد فضول خانم؟ از حرف امیر جا خوردم و گفتم چی میگی ؟ نزدیک تر که امد بوی گند الکل شامه م را سوزاندو گفت دودقیقه من رفتم خانه مجید عرفان اونجا بود کارم داشت. سریع زنگ زدی بهش گفت ۷۹ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم مدافعانه گفتم من زنگ نزدم زیبا به من زنگ زد تو که اطلاعات تماس منو داری میدونم اون زنگ زد به جای اینکه بهش بگی خونه نیست میمردی بگی خوابیده. من از کجا باید میدونستم. سری به علامت تهدید تکان دادو گفت داری مثلا جبران میکنی اره ؟ خونتو میکنم تو شیشه. باکلافگی گفتم فکر میکنی الان خونمو توشیشه نکردی؟ گوشیم تحت کنترل توإ، ماشینم زیر نظر توإ ، اختیار حال حاضرم که با توإ، واسه ایندمم تو داری تصمیم میگیری . وقتی خودت احمقی شرایط اینجوریه، همین الان گوشی و بردار به زیبا بگو امیر اومد خونه چند تا پلات ساختمونی دستش بود. رفته بوده شرکت اونها رو بیاره. صبح از خووه بره شهرداری. خیره به امیر گفتم مگه نمیگفتی مردی که بخواد مشروب بخوره به زنش ربطی نداره؟ الان چطور شد یهو شرایط عوض شد؟ الان زن گرفتی یا شوهر کردی؟ امیر چهره اش را در هم جمع کردو گفت خفه شو، کاری که گفتم و بکن. کو گوشیت؟ سپس ان را از روی تخت برداشت شماره زیبا را گرفت و گفت اونی و میگی که من گفتم گوشی را روی حالت پخش گذاشت زیبا گفت جانم زیبا جون امیر همین الان اومد خونه. الان اومد بعد از دوساعت؟ اره، رفت تو اتاقش یه خورده پلات و پرونده هایی که باید شهرداری ببره فردا دستش بود. احتمالا رفته بوده شرکت. خدایی داری راست میگی عاطفه؟ نگاهی به اخم های گره خورده امیر انداختم وگفتم اره باور کن همین الان اومد . زیبا اهی کشیدو گفت راستش اونسری که تو سفره خونه گفتی شبها میره با رفیق هاش مشروب میخوره و دست بزن داره تورو کتک زده خیلی ترسیدم. من تورو مثل خواهر خودم میدونم. نمیدونم چیکارکنم. اگر بعد عقد امیر بخواد این کارهارو بکنه من باید طلاق بگیرم. تو راضی به مطلقه شدن من هستی ؟ نگاهی به چهره در هم امیر انداختم و گفتم نه والا نیستم. نفس صدا داری کشیدو گفت مرسی که بهم زنگ زدی نگران بودم. از زیبا خداحافظی کردم امیر مرا از شانه م هل داد به در کمد خوردم وکمی بلندگفتم چته تو؟ کثافت میری زیر اب منو میزنی؟ دروغ که نگفتم راستشو گفتی اره؟ گفتی اگر من زدمت بخاطر این بود که میرفتی گم و گور میشدی و معلوم نبود چه غلطی میکردی؟ گفتی به اسم باشگاه ..... به خاطر یه کارم چند بار باید به تو جواب پس بدم؟ مثلا رفتی به زیبا گفتی که ... ۸۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم دستم را وسط سینه اش گذاشتم و کمی اورا به عقب هل دادم وگفتم برو عقب بوی دهنت داره حالمو بهم میزنه، اصلا خوب کاری کردم که گفتم . امیر با پشت دستش سیلی ارامی به صورت من زدو گفت خوب کاری کردی اره؟ تمام خشمم از جریانات اخیر، جدایی م از مرتضی توهین ها وتحقیرهایی که توسط امیر و مامان شده بودم را سر انگشتانم جمع کردم جیغی کشیدم و با ناخن هایم به صورت امیر حمله ور شدم. صدای فریاد امیر بلند شدو سپس مرا محکم روی تختم پرتاب کرد در خودم جمع شدم و با تمام وجود جیغ کشیدم از اتاق من برو بیرون. امیر که انگار از حالت من ترسیده بود کمی به عقب رفت و گفت خفه شو مامانینا خوابیدن دستانم را دوطرف صورتم گذاشتم وبا جیغ بلندتری گفتم برو بیرون. کثافت، حالم ازت بهم میخوره، وحشی نجس، مشروب خور اشغال مامان دوان دوان وارد اتاقم شدوگفت چی شده عاطفه برخاستم و از تخت پایین امدم و با جیغ گفتم به این عوضی بگو بره بیرون، بهش بگو راه به راه سرشو نندازه پایین تن لششو بیاره تو اتاق من، بگو گمشه از جلوی چشمم. مامان امیر را به بیرون از اتاق من هل دادو گفت چته عاطفه؟ صدایم را پایین اوردم وگفتم میره مشروب میخوره شب گردی میکنه، زیبا بهش گیر میده میاد پاچه منو میگیره. سپس بالشت و پتویم را برداشتم وگفتم من میام پایین تو اتاق پوریا. امیر فهم و شعور نداره من یه خانمم سرشو مثل گاو میاندازه پایین میاد تو اتاق من نمیگه شاید من تو شرایطی م که تو نباید منو ببینی. امیر یک قدم وارد اتاق خواب شدو گفت حقته، وقتی کهّ..... حرفش را بریدم و با جیغ گفتم خفه شو مامان به سمت امیر چرخید با دیدن صورت اوکه چند رگه خون رویش بود گفت این بچه چند روز دیگه عقدشه چرا صورتش و چنگ گرفتی. امیر دستی به صورتش کشیدو سپس چرخید خودش را در اینه دید. گونه چپش دو رگه خون داشت و گردنش هم از قسمت راست زخم شده بود. هینی کشیدو رو به من گفت عاطفه میکشمت..... با جیغ توأم با گریه پایم را به زمین کوبیدم وگفتم خفه شو، با من حرف نزن. اسم منو نیار امیر یک قدم عقب رفت صدای بابا می امد که گفت چه مرگتونه نصفه شبی لای در که نمایان شد با هق هق گریه گفتم از این مشروب خور الوات بپرس. میره شب گردی و عیاشی زیبا مچشو گرفته اومده سیلیشو به من میزنه . امیر مدافعانه گفت من ... ۸۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم اجازه ندادم ادامه حرفش را بزند با جیغ گفتم تو دیگه حق نداری با من حرف بزنی، خیال میکنی من مردم. میرم طبقه پایین که دیگه قیافه نحس و نجس تورونبینم. بابا به ارامی گفت عاطفه با برادر بزرگتر اینطوری حرف میزنی؟ روبه بابا گفتم این برادر بزرگتره؟ کلید اتاق منو برداشته من تو اتاقم نشستم یه دفعه درو باز میکنه میاد تو، بابا شاید من مشکل زنانگی دلرم میخوام لباس عوض کنم این نره غول باید منو ببینه، شاید من تو اتاقم لختم. بابا نگاه چپ چپی به امیر انداخت و گفت اره؟ امیر با حالت مظلومیت گفت من دلواپسش بودم که اینکارو میکردم. ادامه حرفش را خورد نگاهی به او که چهره اش غرق ناراحتی شده بود انداختم. بغض سنگینی گلویم را فشرد اشک مانند باران از چشمانم جاری شد ،از امیر دلخور بودم اما به هیچ عنوان راضی به ناراحتی اش هم نبودم. دلم جایی گیر کرده بود که خودمم هم سر از حال خودم در نمی اوردم، حس عجیبی بود، اینهمه غم و ناراحتی من یک دلیل داشت ان هم اینکه من از امیر این انتظار را نداشتم که در مقابل عشقی که من به مرتضی داشتم جبهه بگیرد. راستش غم دوری از مرتضی برایم سنگین بود. اما سنگین ترش این بود که من در مقابل کسی که همیشه فکر میکردم پشت و پناهم و غمخوارم هست باخته بودم. بالشت و پتویم را برداشتم گوشی ام را هم در دست گرفتم و به سمت خروجی رفتم سر راهم لگدی به جعبه لباسی که برایم خریده بود زدم جعبه پاره شد کاور لباس جلوی پای امیر افتاد، نگاهش نکردم و با غضب گفتم اینم ببر پس بده، نه خودتو میخوام نه لباسی که برام خریدی و سپس ازاتاق خارج شدم. صدای مامان را میشنیدم که میگفت اشکال نداره تو بزرگتری پسرم. اونم اعصابش خورده. در اتاق سابق پوریا را باز کردم و وارد شدم نگاهم به عکس اتلیه ای اش که روی دیوار اتاقش بود افتاد. قلبم تیر کشید. سری در اتاق گرداندم با دیدن وسایلش در اتاق نفسم تنگ شد. سرم را به بالا گرفتم و ارام گفتم خدایا این خونه به این بزرگی برای من اندازه قبر شده، خودت نجاتم بده. عکس پوریا را از دیوار جدا کردم یکبار دیگر به چهره اش خیره ماندم. ابروهای پر و چشمان تقریبا درشت سیاه رنگی داشت. بینی تیز و لبهای برجسته پوستش روشن تر از من بود.قدش هم تقریبا بلند بود و هیکل بدی نداشت. اما قلب مهربانی داشت، میتوانستم به جرأت قسم بخورم که ازارش به مورچه ایی هم نرسیده بود. کمی خیره تر به او نگاه کردم. در وجود من چه بود که تو اینقدر مرا دوست داشتی. لبهایم را ورچیدم و عکس را پشت و رو به دیوار تکیه دادم. یاد دیر امدن شب عیدم افتادم تتها کسی که دروغ های مرا باور میکرد اوبود. در ان هیاهو که همه مرا بازخواست میکردند فقط اوبود که طرفدارم بود. لبم را گزیدم و اهی کشیدم. صحنه ایی که مرا در فروشگاه با مرتضی دید مقابل چشمانم امد. انگشت شصتش را روی قلبش فشار داد. پتو را روی سرم کشیدم ، فکرو خیال رهایم نمیکرد. و از شدت غم خواب از چشمانم رفته بود. ۸۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم با صدای بابا که از مامان زغال طلب میکرد سرجایم نشستم. موهای مشکی رنگم که تا گودی کمرم را میگرفت جمع کردم و برخاستم از اتاق خارج شدم و رو به بابا گفتم سلام نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت یه نگاه به خودت بنداز، اینقدر گریه کردی چشمهات ورم کرده. دستی به صورتم کشیدم وگفتم من چیکاره م بابا شرکت برم یا نه؟ صبر کن امیر بیدارشه ببینم چیکار میخواد بکنه. من با امیر حرف نمیزنم، جایی هم باهاش نمیرم اگر اجازه من دست اونه پس نمیرم، شماهم بشین و صبر کن تا اون پسر مشروب خور لاابالیت لنگ ظهر که همه اداره ها بستن از خواب بیدارشه. بابا برخاست و به سمت پله ها رفت و گفت قبلا هم بهت گفتم اجازه تو دست برادر بزرگترته، منو به جون اون ننداز، الان پاشه ببینه تو نیستی هزار تا حرف بار من میکنه که خودت گوشه خونه نشستی پای منقلت دخترت معلوم نیست کجاست و باکیه. بی ابروییش مال منه. نگاهی به بابا انداختم و به سرویس رفتم دست و صورتم راشستم و وارد اشپزخانه شدم، به مامان سلام دادم و میز صبحانه را چیدم. چیزی از گلویم پایین نمیرفت. یک لیوان چای داغ نوشیدم احساس افت فشار توأم با سردرد به سراغم امد. به ناچار یک قاشق عسل در دهانم گذاشتم و به مکالمه بابا و امیر گوش میدادم. دیگه کی میخوایاز خواب بیدارشی ساعت نه صبحه، این چه وضع کار کردنه، همه کارها اینجوری میخوابه. مکثی کردو ادامه داد اون کوفتی و میخوری که نمیتونی پاشی دیگه امیر باصدای گرفته گفت پاشدم بابا رو اعصاب من راه نرو اخه این چه وضع کار کردنه؟ صبح به صبح من باید بیام بالا یه خورده حرف بارت کنم تا بیدارشی امیر از پله ها پایین امد نگاهی به قامت مردانه و سینه پهنش انداختم. جای ناخن های من روی صورت و گردنش به وضوح معلوم بود ناخواسته لبخندی زدم و سریع ان را جمع نمودم . وارد سرویس شد. بابا پایین امدو روبه من گفت باید بری کارهای دارایی و انجام بدی رو به بابا گفتم اگر اجازه میدی با ماشین خودم برم و امیر هم حق دخالت تو کارامو نداره، اگر حالی پسرت میکنی که با من حق نداره حرف بزنه میرم، درغیر اینصورت به من ارتباطی نداره. امیر از سروبس خارج شدو رو به من گفت باشه، پاشو برو ۸۲ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺