eitaa logo
ریحانه 🌱
12.9هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
518 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_240 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اون که الان زنگ زد بهم. مانتو و شالم را پوشیدم و
به قلم مجید رو به امیر گفت زنگ بزن به خانمت صبح اماده باشه بریم اسب سواری از این پیشنهاد خوشحال شدم. چون تکان های اسب ممکن بود مرا از این بچه خلاص کند. امیر گفت اون وسواسه الان میاد میگه اونجا بو میده. اسب کثیفه نه ، اونجا تمیزه بلافاصله دست به کار شدم و گفتم خودم الان باهاش هماهنگ میکنم به سراغ کیفم رفتم تلفنم را روشن کردم و شماره زیبا را گرفتم . مدتی بعد گفت جانم عاطفه سلام سلام عزیزم، خوبی؟ ممنون تو خوبی شماره ت را گرفتم چند بار خاموش بودی، امیر اونجاست؟ اره ، فردا میخواهیم بریم باشگاه اسب سواری ، صبح اماده باش میایم دنبالت زیبا فکری کردو گفت من روحیاتم با اینجور جاها..... کلامش را بریدم وگفتم بهانه نیار اماده باش بیام دنبالت باشه ارتباط را که قطع کردم ، بلافاصله باران پیامک بر گوشی ام نازل شد. نگاهی به مجید که به من نگاه میکرد انداختم. چقدر تماس از دست رفته داشتم. از سعید ، از شهره ، از تلفن ثابت ، و از چند شماره ناشناس دیگر. با صدای مجید سرم را بالا اوردم. یه لحظه گوشیتو بیار. ته دلم از حرف او لرزید اما چاره ایی جز اطاعت نداشتم. امیر نگاهی به من انداخت انگار اوهم مضطرب بود. مجید گوشی مرا گرفت و نگاه کرد. اخم هایش هر لحظه بیشتر در هم میرفت. صدای نفس هایش به وضوح شنیده میشد و نشان از عصبانیتش بود. نگاهمان با هم تلاقی کرد و گفت بیا اینجا نگاهی به امیر انداختم و نزدیکش رفتم لیست تماس های از دست رفته ام را اورد و گفت رفته شماره ت و به همه داده مژگان، منیژه، مامانم، مهناز نگاهی به مجید انداختم و گفتم خوب یه سیم کارت دیگه برام بگیر لحنش کمی جدی شدو گفت چند بار؟ ارام گفتم برای اخرین بار مجید گوشی م را خاموش کردو گفت اخه از روز اول بهت گفته بودم.که شماره ت رو به کسی نده ، یه ادم مگه چند بار باید از یه سوراخ گزیده بشه؟ سکوت کردم . و مجید ادامه داد اونسری گفتم چرا اینکارو کردی گفتی شماره م رو به شهره دادم شهره به سعید داده ،خطتتو عوض کردم دوباره همین کارو تکرار کردی اصلا دلم نمیخواست او جلوی امیر مرا توبیخ کند، احساس میکردم که غرور امیر با این کار او خدشه دار میشود. برخاستم به اشپزخانه رفتم . سنگینی نگاه مجید را روی خودم احساس میکردم. خانه در سکوت فرو رفت، مدتی بعد مجید گفت از صبح همه شروع کردند بهش زنگ زدن..... کلام او را بریدم وگفتم این اتفاق ناخواسته افتاده، من که از قصد اینکارو نکردم. من چیکار کنم که سعید شماره منو یواشکی از گوشی شهره برداشته و خانواده ت از صبح به من زنگ زدند؟ الان هم میخوای ببخش، نمیخوای هرکار صلاحته بکن. مجید سرش را پایین انداخت و سپس با پوزخند رو به امیر گفت الان بدهکار هم شدم. یه خورده بگزره باید عذر خواهی هم کنم. انچنان بگو مگویی بین ما رخ نداده بود که من بغض کرده بودم . دلم نمیخواست در جمع انها باشم از اشپز خانه خارج شدم و به اتاق خواب رفتم در را بستم. صدای امیر امد که میگفت چی شد؟ چرا رفت؟ مجید پاسخ او را دادو با خنده گفت گفتم که، الان من باید عذرخواهی هم بکنم. قهر کرد. امیر خندیدو ارام گفت ولش کن، اون اصلا گوشی و میخواد چیکار اخه من که نیستم از خانه میره بیرون چطوری باهاش در ارتباط باشم؟ حالا چیکارش داشتند خانواده ت ؟ برن تو مخش، چرت و پرت بگن، مارو به جون هم بندازن. اونموقع ها که منهنوز مادر بیتا رو طلاق نداده بودم یادته ؟ هر لحظه زنگ میزدند یه حرفی میزدند منو عصبی میکرد ند، الان من دیگه اب دیده شدم. دیگه بهشون رو نمیدم. مامانم از روزی که ما اومدیم اینجا اصلا به من زنگ نزده یه بار من اونو دعوت کردم اومد کلی تنش ایجاد کرد و حرف هایی که نبابد زد. دو بار هم اون مارو دعوت کرد بازهم اعصابمون رو بهم ریخت. خواهرامم اصلا زنگ نزدند. حالا یه چیزی بگم؟ نه اینکه فکر کنی چون خواهرمه میگم ها. عاطفه خیلی محترمه، اهل بی ادبی کردن و تلافی کردن نیست اره، خدایی این حرفتو قبول دارم. مامانم هرچی تاحالا بهش گفته یکبار هم جوابشو نداده، با وجود اینکه جواب سلامشو نمیده اما همیشه بهش سلام میکنه. هردو ساکت شدند مجید ادامه داد من برم معذرت خواهیمو بکنم و بیام . از در فاصله گرفتم و لب تخت نستم مجید در را گشود بلافاصله برخاستم مجید لبخندی زدو گفت قهر کردی؟ ارام گفتم چرا جلوی امیر با من اونطوری صحبت میکنی؟ من که چیزی نگفتم عاطی جونم چیزی نگفتی؟ دیگه چی مونده بود که بگی ،نمیتونی صبر کنی یه وقتی که تنها بودیم با من ..... حرفم را برید و گفت معذرت میخوام. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_241 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مجید رو به امیر گفت زنگ بزن به خانمت صبح اماده با
به قلم داری منو مسخره میکنی؟ قصد مسخره کردن ندارم عزیزم. نمیخوام ناراحت ببینمت. سیم کارتتو عوض میکنم. از اینکه باعث شدم برنجی و ناراحت شی معذرت میخوام. سکوت کردم. مجید جلو امد دستم را گرفت و گفت بیا بریم اونطرف امیر تنهاست زشته. من خوابم میاد تو برو من میخوام بخوابم جلو امد پیشان ی ام را بو سیدو گفت عاشقتم. اسب سواری با زیبا و امیر بسیار لذت بخش بود. ترسم از اسب ریخته بود و تا میتوانستم در پیست تاخت رفتم تا اگر حدسم در مورد بارداری درست است جنینم سقط شود. شام را در سفره خانه ایی خوردیم. و به خانه امدیم. امیر هم به اصرار مجید بدنبال ما امد و شب را در خانه ما خوابید، صبح زود برخاستم. صبحانه را اماده نمودم. با سر و صدای من امیر برخاست و صبح بخیر گفت صدای زنگ ایفن مرا متعجب کرد. پشت مانیتور رفتم و با دیدن مهناز تنم لرزید. مجید از اتاق خارج شدو گفت کیه عاطفه؟ به سمت او چرخیدم و گفتم مادر بیتاست مجید اخمی کردو گفت ایفن و از برق بکش ولش کن. ماشینت بیرونه ، میدونه خونه ایی مجید بی اهمیت به حرف منوارد سرویس شد. صدای کوبش در امد. دلم برای او میسوخت و هر لحظه عزمم نسبت به سقط جزم تر میشد،این اتفاق ممکن بود برای من هم بیفتد. مجید از سرویس خارج شد، صدای کوبش در هر لحظه شدت پیدا میکرد. مجید عصبی به سمت در رفت من هم بدنبال او رفتم و در درگاه در ورودی خانه ایستادم . مجید در را گشود و گفت در طویله باباته که داری این مدلی میزنی؟ صدای مهناز می امد که با گریه گفت اومدم بچمو ببینم مجید محکم و قاطع گفت اجازه نمیدم. رو چه حساب اجازه نمیدی؟ دلم واسه بچه م تنگ شده بهت گفته بودم هفته ایی بیست و چهار ساعت، با اجازه کی پاشدی اومدی اینجا؟ مهناز نگاهی به من انداخت و گفت این خانم اجازه داد مجید سرش به سمت من چرخید و من گفتم من که حمام بودم. اومدم بیرون شما رفتی مجید رو به او گفت بهت گفته بودم اگر قانون شکنی کنی یک ماه نمیزارم بچتو ببینی مجید کاری نکن برم ازت شکایت کنم هاّ این غلط و بکن تا یک ماهت بشه سه ماه، خدا شاهده اگر یه احضاریه دم خونه من بیاد بلایی به سرت میارم که مرغ های اسمون به حالت گریه کنند. مهناز با هق و هق گریه گفت خواهش میکنم، التماست میکنم. بگذار من بچمو ببینم. مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت یادته چقدر ازت خواهش کردم گفتم خونه مادر من نیا، من تازه ازدواج کردم،زنم ناراحت میشه؟ یادته التماست میکردم میگفتم ترو خدا با مامان من توطئه نکن واسه من، من تورو برت نمیگردونم سر زندگیت، بگذار من با زنم زندگی کنم؟ تو باعث شدی که من از کارم بیکار شدم، مامانم از شرکت انداختم بیرون، اومدم اینجا تو دویست متر جا مستاجر شدم. همه اینها باعثش تویی، الان نوبت منه تلافی کارهات و سرت بیارم. من به عمه گفتم تو رو از شرکت بندازه بیرون؟ من اگرم گفتم بیا برگردیم سر زندگیمون مال قبل از زمانی بود که تو ازدواج کنی، اونم بخاطر اینده بچه م ، والا من چه دل خوشی از تو دارم که بخوام باهات زندگی کنم. من بچمو میخوام. بچه ماه دیگه تو یه ادم لج باز و خودخواه لنگه مادرتی ، من یه مادرم، سعید زنگ زد گفت بیتا داره دلتنگی تورو میکنه من پنج دقیقه اومدم دیدمش و رفتم. مجید با کلافگی گفت سعید گه خورده با تو باشه ، من گه خوردم اومدم اینجا، برو بچمو بیار مجید خواست در را ببندد مهناز لای در ایستادو با گریه گفت یه ساعت، فقط یک ساعت با من باشه میارمش بخدا اصلا تو بگو یه دقیقه، محاله، برو یه ماه دیگه بیا مهناز با زجه و هق هق گفت بابا بی انصاف بی مروت من دلم واسه بچه م تنگ شده من که کاری با تو نداشتم. هر موقع اراده میکردی بیتا تو بغلت بود. خودت باعث شدی، خودت توطئه چیدی،گفتم مهناز منو اذیت نکن، اذیتت میکنم ها ... یادته؟ التماسامو یادته میگفتم خودت که گند زدی به زندگیمون لااقل زندگی جدید منو خراب نکن. نگاهی از روی تنفر به من انداخت و گفت من چیکار دارم به زن سلیته تو مجید دندان قروچه ایی رفت و با کف دست محکم به دهان مهناز کوبید و در را بست . من با لب گزیده به او خیره ماندم و ته دلم برای خودم و اینده م با این بچه میلرزید. صدای کوبیده شدن در بلند شد مجید تیز به سمت در چرخید در را باز کردو گفت ببین حروم زاده من اینجا مستاجرم. صاحب ملک هم دیوار به دیوارم زندگی میکنه اگر از اینجا جوابم کنه ادرس خونه بعدیمو دیگه نداری ها ترو خدا.... ترو به هرکی میپرستیش.... مجید در را بست و وارد خانه شد امیر گفت... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_242 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم داری منو مسخره میکنی؟ قصد مسخره کردن ندارم عزیزم.
به قلم خوب بگذار یه ساعت.... مجید که از عصبانیت کبود شده بود گفت تمام در به دری من ، رو هوا بودن پروژه تخت جمشید ،بیچارگی من مسببش این خانمه،حالا .... امیر دستانش را به علامت تسلیم بالا اوردو گفت من غلط کردم،هرکار صلاحته کن صبحانه اش را خوردو به اتاق بیتا رفت. به دنبال او راهی شدم و گفتم چی کارش داری؟ تو امروز باشگاه میری؟ فکری کردم و گفتم میخوام برم جای دیگه ثبت نام کنم باشه، برو منم بیتا روباخودم میبرم این بچه رو کجا میخوای ببری؟ میبرمش سرکار بیتا را از خواب بیدار کرد او را اماده نمودم و صبحانه شان را دادم. بلافاصله بعد از رفتن انها از خانه بیرون زدم و به سراغ اولین ازمایشگاه رفتم طبق در خواست شخصی از من ازمایش خون گرفتند و قرار شد دو ساعت صبر کنم ، بلافاصله به خانه باز گشتم و تلفن را چک کردم هنوز مجید با خانه تماسی نگرفته بود پس میشد که عدم حضورم در خانه را به گردن نگیرم. دوساعتم پر شد، در حین خروج از خانه تلفن زنگ خورد سراسیمه باز گشتم گوشی را برداشتم وبا خونسردی گفتم سلام عزیزم نیومد دیگه جلوی در؟ نه مجید کمی سکوت کرد و بعد گفت تورفتی باشگاه ثبت نام کنی؟ دروغ گویی استرس خاصی داشت اب دهانم را قورت دادم و گفتم نه هنوز پس کی میخوای بری داره ظهر میشه ها الان اماده میشم میرم. باشه، کار نداری؟ نه خداحافظ ارتباط را قطع کردم و تیز از خانه خارج شدم. و به ازمایشگاه رفتم.رو به منشی گفتم ببخشید خانم، جواب ازمایش من اماده شد؟ خانم؟ عباسی هستم برگه ها را ورق زدو گفت بله، اماده س، شیرینی منو نمیدی؟ مبهوت به او نگاه کردم، بغض راه گلویم را بست اشک از چشمانم جاری شد، منشی متعجب به من نگاه کرد، با احساس سرگیجه شدید به دیوار تکیه دادم صدای نا واضح منشی را میشنیدم که مرا صدا میزد. دو نفر نزدیکم امدند و مرابه اتاق دیگری بردند و روی تختی خواباندند، یک لیوان اب و قند بدستم دادند منشی بالای سرم امد و گفت خوشحال نیستی باهق و هق گریه گفتم نه. اشکهایم را پاک کردو گفت چرا؟ خودمم زندگیم رو هواست، به اجبار ازدواج کردم. اصلا معلوم نیست با شوهرم بمونم یا نه این بچه سرو کله ش پیدا شده اطراف را نگریست وارام گفت خوب سقطش کن تیز شدم و گفتم چطوری؟ باید بری پیش دکتر،خودت که نمیتونی تو اشنا داری؟ مضطرب شدو گفت اره، ولی به کسی نگی من ا ز کار بیکار شم ها سراپا گوش شدم و گفتم نه نه نمیگم. کمکم کن اگر میتونی یه خانم دکتر میشناسم. این کارو انجام میده، امپول میزنه بچه ت سقط میشه، اگر خوش شانس باشی خودش میفته اگر خودش نیفته میری بیمارستان میگی من باردارم خونریزی هم دارم اونها معاینه ت میکنند بعد تو اصلا گردن نمیگیری که امپول زدی بعد اونها کورتاژش میکنند. من نمیتونمم گردن بگیرم، چون شوهرم اصلا نمیدونه من باردارم اگر بفهمه این اجازه رو به من نمیده که بچه سقط کنم. مبهوت به من نگاه کرد و گفت دردسر درست نکنی واسمون؟ شوهرت نمیدونه، پس فردا متوجه نشه بیاد سرمون خراب شه نه من چیزی بهش نمیگم دست و پای منشی سست شد. انگار از کمک به من پشیمان شده بود دستش را گرفتم و ملتمسانه گفتم ترو خدا به من کمک کن ، قول شرف میدم مزاحمتی برای شما ایجاد نشه، من نمیخوام شوهرم بدونه باردارم. به هیچ عنوان چیزی بهش نمیگم ازت خواهش میکنم. دستش را لز دست من رهانید و گفت باید با خانم دکتر صحبت کنم سپس گوشی موبایلش را در اورد با تمام حواسم خیره به او بودم مدتی بعد گفت سلام.......، خوبی مهی یه مورد برات پیدا کردم. ........اره سقطه.......فکر نمیکنم ماهش بالا باشه .....همین الان فهمیده بارداره باید زیر دوماه باشه.......اره شوهر داره........ نگاهی به من انداخت و گفت راستش و بگم شوهرش نمیدونه و داره یواشکی اینکارو میکنه...... کمی مکث کردو رو به من گفت خانم دکتر میگه مسئولیت داره لبم را گزیدم و گفتم میشه خودم باهاش صحبت کنم؟ قبول نمیکنه عزیزم ، میگه اگر بچه نامشروع بود راحت انجام میدادم اما بچه هایی که بابا دارن خطرناکند، دوروز دیگه شوهرت بفهمه دردسر میشه سرتاسفی تکان دادم و گفتم من مینویسم امضا میکنم که بچه م نا مشروعه خوبه؟ اصلا دروغ گفتم شوهر دارم که ابروم نره . منشی پشت به من کردو گفت شنیدی..... به نظر مطمئن میاد ها.....باشه ادرس میدم. اسمش خانم عباسی گوشی را قطع کرد و گفت ادرس و یادداشت میکنم بهت میدم سه ملیون پول میخواد https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_243 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خوب بگذار یه ساعت.... مجید که از عصبانیت کبود شده
به قلم از تخت پایین امدم ادرس را از منشی گرفتم و به خانه رفتم تلفن را چک کردم ، مجید هنوز زنگ نزده بود. به سراغ جعبه جواهراتم رفتم از سکه هایی که مجید به عنوان مهریه م پرداخت کرده بود سه عدد برداشتم و از خانه خارج شدم. به طلافروشی رفتم و انها را فروختم. طبق ادرس به ساختمان پزشکان نور رفتم سردر ساختمان حدود سی چهل تابلوی پزشکی بود. حوصله خواندن انها و پیدا کردن نام دکتر تهرانی را نداشتم وارد مطب شدم و رو به منشی گفتم خانم دکتر تهرانی تشریف دارند. تشریف دارند ولی اعصابشون بهم ریخته س گفتن امروز ویزیت نمیکنند. من عباسی هستم باهاشون قرار قبلی داشتم. گوشی تلفن را برداشت و گفت عذر خواهی میکنم، خانم عباسی تشریف اوردند گویا با شما قرار ملاقات داشتند بله الان میان داخل گوشی را سرجایش گذاشت و گفت اتاق 16 قدم هایم میلرزید، حسی در درونم میگفت این طفل معصوم چه گناهی کرده که باید قربانی این ماجرا شود. حس دیگری متقاعدم میکردکه ماندنش به صلاح نیست. حال خیلی بدی داشتم. انگار با دستان خودم داشتم تکه ایی از بدنم را میبریدم. نگاهی به بالا کردم احساس میکردم خدا ان بالا از دستم خشمگین و عصبی است. چشمانم را بستم در زدم و وارد شدم. خانم دکتر پشتش به من بود و از پنجره بیرون را مینگریست نگاهی اجمالی به اتاق انداختم با دیدن عکس بیتا روی میز چشمانم از حدقه بیرون زد خانم دکتر با صندلی به طرف من چرخید. با مهناز چشم توی چشم شدم. نگاهش سرشار از تنفر شدو حرف منشی ازمایشگاه در سرم دیکته شد سلام، خوبی مهی...... ارام گفتم ببخشید. سپس پشت به او کردم و از اتاق خارج شدم. ترس بر من مستولی شده بود. عجب گندی زدم. وای الان به مجید میگه پله هارا دوان دوان پایین رفتم و سوار ماشینم شدم و تیز به خانه امدم. مجید هنوز با خانه تماس نگرفته بود. تمام بدنم یکپارچه میلرزید سریع خانه را مرتب کردم. و در فکر پاسخ مناسبی برای مجید بودم ، با خودم گفتم اصلا کی گفته میخواستم سقط کنم. رفتم ازمایشگاه دیدم باردارم میخواستم برم دکتر زنان ببینم چند ماهمه، علت اینکه به مجید نگفتم هم چون گوشی نداشتم. در همین افکار غرق بودم و سعی داشتم به خودم اعتماد بنفس دهم که در خانه باز شد، چشمانم را از ترس بستم و با خودم گفتم خدایا من غلط کردم. کار بدی میخواستم بکنم قبول دارم. کمکم کن صدای بیتا که مرا صدا میزد و بعد درب خانه که با لگد و بی مهابا باز شد امد مجید با فریاد گفت عاطفه هرچه دروغ در ذهنم اماده کرده بودم با فریاد او فراموشم شد. سرجایم ایستادم. از شدت عصبانیت کفش هایش را هم از پایش در نیاورد به سمتم امد قدم به قدم به عقب رفتم به دیوار رسیدم دستانم را حایل صورتم کردم و گفتم ببخشید. مجید خیره به من ماند و ارام ولی۷ عصبی گفت چه گهی داری میخوری تو؟ بچه منو میخوای بکشی؟ کمی از من فاصله گرفت دستانش را باز کردو گفت منو باش به کی اعتماد میکنم بیتا رو میسپرم دستش؟ به بچه خودت رحم نمیکنی میخوای بکشیش؟ سرم را پایین انداختم مجید محکم و عصبی گفت مینویسی امضا میکنی که بچه ت نامشروعه؟ لبم را گزیدم واقعا حرفی برای گفتن نداشتم و به بن بست رسیده بودم. مجید ادامه داد تو به چه حقی اینکارو کردی؟ اون که تو شکم توإ بچه منه، اگر یه تار مو از سرش کم شه دودمان خانواده ت و به باد میدم. با تکیه بر دیوار نشستم و به تهدید مجید فکر میکردم که همین اول راهی اغاز شده بود. سر تاسفی تکان دادم مجید به سراغ یخچال رفت یک لیوان اب نوشید و گفت خاک بر سر من با این زندگی داریم. کسی و که اینهمه دوسش دارم و عاشقشم ، کسی که اینهمه بخاطرش دارم به اب و اتیش میزنم ...... سپس با خشم لیوان را به شیشه ویترین اشپزخانه کوباند صدای مهیب شکستن شیشه و فریاد مهیب مجید ترسم را بیشتر کرد و ناخواسته ایستادم میره میگه من بچه م نامشروعه بکشیدش. به توأم میگن مادر؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_244 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از تخت پایین امدم ادرس را از منشی گرفتم و به خان
به قلم سپس ساکت شدو با خشم به من خیره ماند . به اپن تکیه کرد و گفت از تو باید ترسید،تویی که به بچه خودت رحم نمیکنی و میخوای بکشیش چند روز دیگه از کجا معلوم بیتارو هم چیز خور نکنی و ..... حرفش را بریدم و گفتم به نظرت من ادمیم که بیتارو چیز خور کنم؟ وقتی بچه خودتو..... اون بچه نیست یه جنین یکی دو ماهه س چه فرقی میکنه چند وقتشه؟ مهم اینه که زنده س، مثل من، مثل تو اونم زنده س ، بچه منه سرم را پایین انداختم از اشپزخانه خارج شد و گام به گام نزدیک من می امد با هر قدم او لرزش بدنم بیشتر میشد. در سه قدمی من ایستادو گفت دلیلت و بگو متعجب گفتم چی؟ بگو ، از خودت دفاع کن، توضیح بده چرا میخواستی اینکارو بکنی گوشه لبم را گزیدم و گفتم راستش وقتی میبینم تو با مهناز سر بیتا چیکار میکنی میترسم. نگاهش روی من اینقدر تند و خشمگین.شد که زبانم بند امد. سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت بله، بترس، اونم از این گه خوریا زیاد کرد که الان روزگارش اینطوریه، اگر حرف گوش ندی و سرخود بازی در بیاری سرنوشت توهم مثل اونه. به خودم جرأت دادم و گفتم من از همین میترسیدم. از اینکه مامانت بالاخره قانعت کنه منو طلاق بدی و من بخاطر بچه م مجبور شم هر دقیقه التماس تو کنم و بهت باج بدم. اشک از چشمانم جاری شد. مجید یک گام دیگر نزدیک.من امدو گفت اینکه الان نمیزنم لهت کنم فقط بخاطر بچمه که توی شکم توإ ، والا بلایی به سرت می اوردم که پنهان کاری و مخفی کاری و کلا از یاد ببری. سپس روی کاناپه نشست وگفت ابرو و حیثیت منو امروز بردی، مامانم زنگ زده به من میخنده میگه زنت رفته پیش مهناز بچه نامشروعشو سقط کنه. سرم را پایین انداختم مجید ادامه داد اینهمه دکتر حالا تو چرا باید بری پیش اون حرومزاده ؟. در پی سکوت من سر چرخاند و گفت چرا رفتی اونجا؟ نمیدونستم که اونه یه نفر معرفیش کرد بهم رفتم مطبش دیدم اونه پوزخندی زدو گفت خیلی شیک و مجلسی امروز ابروی منو جلوی کل خانواده م بردی . علاوه بر خواهر برادرای خودم جلوی خانواده دایی و خاله مم سرافکنده م کردی، واقعا تشکر میکنم ازت. روی زمین نشستم عذاب وجدان شدیدی داشتم. صدای زنگ تلفن مجید سکوت خانه را شکست ان را از جیبش در اوردو گفت بفرمایید حالا مامانم بخاطر ضری که زدی حالا حالا ها ولم نمیکنه. و سرکوفت این قضیه رو میخواد هر لحظه مثل پتک توی سرمن بکوبه. اشک از چشمانم جاری شد، مجید نیمه نگاهی به من انداخت و گفت الان گریه ت واسه چیه عاطفه؟ ابرو حیثیت منو بردی ناراحت هم میشی اشکهایم را پاک کردم و گفتم... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_245 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سپس ساکت شدو با خشم به من خیره ماند . به اپن تکیه ک
به قلم دلم برای خودم میسوزه ، چرا زندگی من باید لب پرتگاه باشه و من از ترس اینده بخوام همچین کاری کنم؟ ترس از کدوم اینده؟ تو بین من و تخت جمشید کدوم و انتخاب میکنی؟ مجید خیره به من گفت مغزت رد داده عاطفه؟ خوب جواب سوالمو بده ، الان اگر بهت بگن از اون پروژه هیچی عایدت نمیشه وباید قیدشو بزنی یا اینکه عاطفه رو طلاق بده کلشو میزنیم به نامت ، چی کار میکنی؟ مجید در سکوت به من خیره ماند و من ادامه دادم بخدا که منو طلاق میدی مجید از من رو برگرداندو گفت نشستی واسه خودت بریدی و دوختی و حکم صادر کردی؟ خوب جواب سوالمو چرا نمیدی؟ موضوع اصلا به اینجاها که تو فکر میکنی کشیده نمیشه مصمم گفتم چرا کشیده میشه، بابای من یه ادم پول پرسته ، از بچه هاش به خاطر پول و موقعیت شغلی میگذره،اونی که من و هلیا رو این مدلی شوهر داد ابایی هم از اینکه طرف مادرتو بگیره و به تو پشت کنه نداره . اونوقت تکلیف من چی میشه؟ ذهنتو با این خزعبلات درگیر نکن لحنم را ارام کردم و گفتم هنوز بچه نشده فعلا خیلی ماهش پایینه، بیا و قید این بچه رو بزنیم. ببینیم اینده مون چی میشه. فرصت برای بچه دار شدن زیاده. با اخم گفت اونی که میگی ماهش پایینه. واسه من با بیتا فرقی نداره، تو نشستی واسه خودت داری اسمون ریسمون میبافی ،،زندگیمون به این خوبیه من نمیفهمم تو نگران چی هستی تو خودت و به نفهمی میزنی چون قدرت تو دستته، تو چه میفهمی معنی دلتنگی یه مادر برای بچه ش چیه؟ برای تو کاری نداره بلاهایی که سر مهناز میاری سر منم بیاری. خودت و با اون مقایسه نکن، هزار بار با زبون ازش خواهش کردم منو اذیت نکن ..... کلامش را بریدم و گفتم بین من و تخت جمشید کی و انتخاب میکنی خوب معلومه که تورو این حرفها چیه میزنی عاطفه؟ دوباره زحمت میکشم کار میکنم پولو بدست میارم اما لنگه تو رو که دیگه نمیتونم پیدا کنم سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. مجید برخاست شیشه شکسته ها را جمع کرد بیتا را به داخل فراخواند از بیرون نهار را سفارش داد غذا را که اوردندگفت بلند شو بیا نهار بخوریم. سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم سیرم بلند شوبیا اشتها ندارم نزدیکم امد دستش را به سمتم دراز کردو گفت پاشو دستش را گرفتم و برخاستم دوباره تلفنش زنگ خورد نگاهی به شماره انداخت و گفت ولم نمیکنه حالا دیگه سپس ارتباط را روی پخش وصل کردو گفت جانم مامان صدای قهقهه خنده عزیز خانم که بلند شد مجید سری تکان دادو گفت چی میگه این بچه داداش روانیت. بهش بگو بیشتر از این منو اذیت کنی یه دفعه دیدی جمع کردم کلا از ایران رفتم ها تو هم داغ بچه ت رو دلت میمونه ها اخه مجید جان، الان این مسئله چه ربطی به مهناز داره ؟ زنت بلند شده رفته بچه نامشروعشو سقط کنه مجید نگاه چپ چپی به من.انداخت و گفت عاطفه مثل بقیه زنهای دیگه فهمیده بارداره رفته دکتر از شانس بدش رفته سراغ اون نکبت، دیده اونه از مطب اومده بیرون ، بهش بگو این چرندیات و پشت زن من نگه. اگر زنت قصد سقط بچه نامشروعشو نداره پس تو چرا نمیدونستی حامله است؟ چرا به تو نگفته بوده ؟ چون خودشم نمیدونسته حامله است . گوشی هم نداره که به من زنگ بزنه، بعد هم مادر من چه بخوای چه نخوای عاطفه عروسته و بچه تو شکمشم بچه منه ، پس هرچی که به عاطفه و بچه ش بگی، در واقع داری به من میگی بعد هم به خودت میگی. نشستید زن و شوهر به این نتیجه رسیدید که این دروغ و ببافید و گند کاری خانمتو ماست مالی کنی از طرف من به مهناز بگو نمیتونی با این حرفها زندگی من و بپاشونی ، زیاد که این موضوع کش پیدا کنه . کار و زندگی خودمو ول میکنم میچسبم بهت سقط غیر قانونی و گند کاری های شغلیتو ثابت میکنم. نظام پزشکیتم باطل میکنم. چرا هر چی میشه تو گیر میدی به اون، زن خودت رفته سراغش که بچتو بکشه...... باشه، اصلا هرچی تو میگی قبوله دست از سرم بردار سپس ارتباط را قطع کردو گفت شنیدی من چی گفتم؟ اصلا گردن نگیر که رفتی اینکارو کنی به همه بگو مهناز دروغ میگه. هیچ کس نباید این موضوع و بدونه، حتی کس و کار خودت، به همه همینو بگو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_246 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم دلم برای خودم میسوزه ، چرا زندگی من باید لب پرتگ
به قلم خیره به مجید ماندم و او ادامه داد بریم نهاربخوریم. سپس دستش را روی شکم من نهاد و گفت کوچولوی بابا گرسنشه حرف مجید مرا خجالت زده کرد، حسم خوب نبودواز اینکه باردارم شرم داشتم. سر میز نشستیم. بیتا رو به من گفت یعنی تو الان نی نی داری؟ یک لیوان اب خوردم ای کاش بحث عوض میشد، اصلا دلم نمیخواست راجع به این موضوع صحبت کنم. مجید گفت اره بابا میخواد برامون نی نی بیاره نهارتونو بخورید میخوام ببرمتون بیرون. نهار را که خوردیم بلافاصله مجید میز را جمع کرد و گفت پاشید بریم بیرون با بی میلی گفتم کجا بریم بریم پیش دکتر زنان ببینم بچه م توچه وضعیتیه برخاستم که مانتویم را بپوشم مجید به سراغ کیف دستی م رفت و گفت ازمایشت تو کیفته؟ اره مجید کیفم را که باز کرد گفت اینهمه پول و از کجا اوردی؟ لبم را از داخل گزیدم و گفتم سه تا از سکه هامو فروختم. نگاهی به چشمان متعجب مجید انداختم و گفتم برای سقط لازم داشتم. مجید سرش را پایین انداخت و از خانه خارج شدیم . از وضعیت سلامت جنین که مطمئن شد مرا به خانه هلیا برد. وارد خانه انها که شدیم، بیتا ذوق زده شدو به سمت پرنیا شتافت. عرفان به استقبالمان امد. و من گفتم پس هلیا کو؟ تو اتاقه، الان میاد. نگاهی به اتاق انداختم و گفتم برم پیشش؟ عرفان سر تایید تکان داد، وارد اتاق هلیا شدم. مقابل اینه نشسته بود و به کبودی زیر چشمش کرم میمالید، با دیدن من شوکه شدو گفت سلام عاطفه خوبی؟ سلام تو خوبی؟ زیر چشمت چی شده؟ سر تاسفی تکان دادو گفت دیشب دعوا داشتیم. سر چی؟ سر تو متعجب گفتم چرا من؟ داشت پشت سر تو حرف میزد و میگفت عاطفه دوست پسر داشت هر دقیقه با دوست پسرش میرفت اینور اونور از وقتی مجیدگرفتش ادمش کرده، حالا اگه بابا پوریا بمیره پوریا بیاد ایران دوباره باهم داستان دارن. منم طرفداری تورو کردم، یکی اون گفت یکی من گفتم پاشد منو زد. مشمئز گفتم چقدر فضوله، بگو به تو چه که من چه کارها کردم . قبل از این بحث تلفنش زنگ خورد گوشی و برداشت گفت سلام اقای محمد پور، چشم غروب میام. یه دفعه گوشیش رفت روی پخش صدای یه زنه اومد. ناخواسته خندیدم هلیا هم که انگار این مسئله برایش عادی شده بودخندیدو گفت منم به روش نیاوردم. ولی دیگه واقعا از دستش خسته شدم. با دلسوزی به هلیا خیره ماندم و او با بغض گفت دیگه بریدم عاطفه، همین روزهاست خودمو بکشم. هینی کشیدم و گفتم خر نشی یه وقت؟ با صدای عرفان سریع برخاست و گفت بله صدای عرفان می امد که گفت کجایی پس؟ اومدم حرفهای هلیا روی اعصابم بود از اتاق خارج شدم و https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_247 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خیره به مجید ماندم و او ادامه داد بریم نهاربخوریم
به قلم کنار مجید نشستم. عرفان رفت و با شیشه مشروبش بازگشت و روی میز نهاد سپس دوعدد لیوان هم اورد که مجید گفت من نمیخورم ها عرفان متعجب گفت چرا؟ مجید سرش را به علامت نه بالا داد عرفان نگاهی به من انداخت و گفت زن ذلیل شدی رفت؟ مجید لبخندی زدو من گفتم کلا حرفات ازار دهنده ست ها حواست هست ؟ عرفان خندیدو رو به من گفت چون حقیقت و میگم بدت اومده؟ سرم را پایین انداختم و گفتم بسته به شرایط من نمیتونم یه سری حقایق تلخ و بهت بگم تا به معنی واقعیه ..... مجید کلامم را بریدو گفت تروخدا با هم کل کل نکنید من خودم دوست ندارم دیگه بخورم، ربطی هم به عاطفه نداره، اینم جمعش کن ببر . عرفان برخاست و با شیشه زهرماری اش به اشپزخانه رفت مجید با اشاره مرا به سکوت دعوت کرد . هلیا وارد جمع شد با مجید سلام و احوالپرسی کرد و به اشپزخانه رفت. عرفان در گوش او چیزی زمزمه کردو به جمع بازگشت . و من در فکر نقشه ایی برای نجات هلیا بودم. روبروی مجید نشست، بیتا نزد من امدو گفت عاطفه جون موهامو میبندی بالا موهای بیتا را با دستم مرتب کردم و بالا بستم به سمت من چرخید و مرا بوسید. من هم ارام لپ او را کشیدم که عرفان گفت عجب نامادری مهربونی . بیتا به سمت او چرخید و گفت عاطفه جون تو شکمش نی نی داره. گونه هایم از حرف بیتا سرخ شد. هلیا ذوق زده شدو گفت واقعا؟ سر تایید برای هلیا تکان دادم عرفان رو به مجید گفت به سلامتی مبارک باشه ورو به من ادامه داد میخت و سفت کوبیدی اره؟ لبخند تلخی زدم و گفتم کلا تو با من مشکل داری ها حواست هست ؟ مجید با خنده گفت فقط هم با تو مشکل نداره، کلا با خانواده ت مشکل داره عرفان از حرف مجید قهقهه ایی زدو گفت درست زدی تو هدف محکم و جدی گفتم میخوای مشکلتو حل کنم؟ خوشحال میشم اگر اینکارو کنی این را عرفان با حالت خنده گفت و من ادامه دادم چشم ، حتما خوشحالت میکنم. مجید بحث را برید و گفت شرکت چه خبر؟ رییس که ول کرده رفته، اوضاع افتاده دست ولیعهد، ولیعهد هم تا لنگ ظهر خوابه و روزی دوساعت میاد شرکت و بعد هم ول میکنه میره دنبال بازی با خنده گفتم پس الان دربار افتاده دست بی کفایت ها اره؟ همه خندیدند عرفان رو به مجید گفت حالا ببین ها مجید تکیه کرد و گفت زدی ضربتی ، ضربتی نوش کن سپس برخاست و گفت پاشو بریم تو حیاط یه کم قدم بزنیم. عرفان هم برخاست و گفت یعنی میگی زنمو با این خانم معلم تنها بگذارم؟ مجید دست او را گرفت و گفت بیا بریم دیگه، الان یه چیزی بهت میگه ها سپس عرفان را با خود به حیاط برد. بلافاصله بعد از رفتن انها هلیا گفت خسته شدم دیگه از دستش، بخدا بریدم.میشینه به گوشه همینطوری متلک و کنایه و حرفهای سنگین میزنه، اینقدر میگه و میگه تا من به واکنشی نشون بدم پاشه منو بزنه خوب یه فکری بکن چه فکری؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_248 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم کنار مجید نشستم. عرفان رفت و با شیشه مشروبش بازگشت
به قلم میخوای به امیر بگم بیاد باهاش صحبت کنه؟ هلیا فکری کردو گفت چی بگم والا؟ یه بار امتحان کن ، به امیر بگو چه مشکلاتی داری بیاد باهاش صحبت کنه بعد اگر به نتیجه نرسیدی الان بهترین موقعیته بابا و مامان انگلیسند بیا خونه مامانینا قهر ببین عرفان میخواد چیکار کنه؟ پرنیا رو چی کار کنم؟ پرنیا رو هم باخودت بیار اخه نمیگذاره خوب نگذاره، بچه که نیست. هفت سالشه نه ،بچه م ناراحت میشه. الان بچه ت خیلی خوشحاله پامیشه تورو میزنه. هلیا سکوت کرد و به من خیره ماند من ادامه دادم مگه بیتا از مادرش دوره بلایی سرش اومده؟ بعد هم پرنیا به تو عادت داره تو نباشی خون عرفان و میکنه تو شیشه هی ضر ضر کنارش گریه میکنه اونم اعصابش نمیکشه کم میاره مگه مجید در مقابل گریه های بیتا کم اورده؟ من خودم بارها شاهد بودم اونموقع که تو نبودی بیتا گریه میکرد سراغ مادرشو میگرفت در پی سکوت هلیا ادامه دادم بعد مجید چی کار میکرد ؟ هلیا فکری کرد و گفت بعد مجید کلافه میشد زنگ میزد به متین میبرد پیش مادرش از وقتی من اومدم مجید خیالش راحت شده از بیتا ، قبل از اون که اینطوری نبود، خودش حوصله بچه نداشت تا جایی که مادر و خواهراش نگه میداشتند که هیچی لز اوتجا به بعد میداد به مادرش دیگه. هلیا سرش را به علامت نه بالا داد و گفت خودم دلم طاقت نمیاره یکم سفت باش هلیا ، یه بار امتحان کن ، اگر کم اوردی من مجید و میفرستم باهاش صحبت کنه برت گردونه هلیا سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت و سپس گفت امیر کمک میکنه؟ میخوای من بهش بگم؟ اره، چون من نمیتونم بگم. گوشی که ندارم تلفن خونه هم عرفان قطعش کرده چرا؟ روانیه دیگه، یکی اشتباه زنگ زد خونه ، هم منو کتک زد هم گوشی و جمع کرد از اینجا که بریم میرم سراغ امیر اون دخالت نمیکنه عاطفه حالا من تلاشمو میکنم. هلیا سرش را به علامت مثبت تکان دادو گفت قول دادی که اگر من کم اوردم درستش کنی ها باشه، بخدا کمکت میکنم. مجید تورو اذیت نمیکنه؟ نگاهی به هلیا انداختم و گفتم نه به اون صورت. اخلاقش خوبه؟ مهنازو که خیلی اذیت میکرد. یکم زود عصبی میشه ولی در حالت کلی خوبه. در باز شدو مجید و عرفان وارد شدند. مجید رو به من گفت پاشو بریم. هلیا گفت کجا به این زودی؟ الان متین زنگ زد گفت مادرم حالش بد شده بردنش بیمارستان. با نگرانی گفتم چرا؟ قلبش گرفته برخاستم و کیف دستی م را برداشتم بلافاصله ازخانه خارج شدیم و به بیمارستان رفتیم. مژگان و منیژه با من احوالپرسی کردند و بارداری م را تبریک گفتند. متین کمی ان طرف تر زانوی غم بغل گرفته بود. بیتا نزدیک اورفت من و مجید هم از پشت شیشه سی سی یو نظاره گر عزیز خانم بودیم. عزیز خانم سرچرخاند با دیدن مجید اشاره کرد بیا تو مجید پشت در رفت،بعد از کمی اصرار به پرستار وارد اتاق شدو بالای سر مادرش رفت. از پشت شیشه انها را نگاه میکردم. اخ که چقدر دوست دلشتم بدانم چه میگویند. عزیز خانم هر چه میگفت مجید فقط نگاهش میکرد و گهگاهی سرش را به علامت نه بالا میداد به دیوار تکیه کرده بودم و راهرو را مینگریستم که از دورمهناز را دیدم که با پدرش می ایند حضور او ازارم میداد. هم استرس داشتم که جریان سقط را دوباره عنوان کند. بیتا جیغ کشیدو گفت مامان سپس دوان دوان سمت مهناز رفت مهناز روی زمین نشست و بیتا به اغوش او پرید. با دیدن این صحنه از امدن مهناز خوشحال شدم لااقل تا مجید نیست بیتا کمی مادرش را میبیند. مهناز سراپای او را غرق بوسه کرد پدر مهناز سراپای مرا ور انداز کرد و من ارام گفتم سلام علارغم انتظار من لبخندی زدو گفت سلام دخترم. متعجب از رفتار او ماندم مهناز نگاهی به من انداخت و سپس مشمئزاز من رو برگرداند و نزد مژگان و منیژه رفت. در سی سی یو باز شد و مجید از اتاق خارج شد نگاهش در جمع چرخید و روی بیتا که دستش در دست مهناز بود قفل شد. نگاهی سراسر خشم به بیتا انداخت بیتا ناخواسته دست مجید را رها کردو به طرف من امد مجید سلام سردی به دایی اش کردو رو به من گفت بریم. سپس نگاهی به مژگان انداخت و گفت من میرم کاری پیش اومد بهم زنگ بزن نگاهم روی مهناز افتاد که چه عاشقانه بیتا را نگاه میکند. در سالن با مجید هم گام شدم ارام کنار گوشش گفتم یه خواهش ازت بکنم؟ جانم ارام گفتم... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_249 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم میخوای به امیر بگم بیاد باهاش صحبت کنه؟ هلیا فکر
به قلم میشه خواهش کنم بگذاری بیتا بره پیش مامانش. سرش را به علامت نه بالا دادو گفت صلاح نیست. بیشتر از این اصرار نکردم و به دنبال او راهی شدم. سوار ماشین که شدیم رو به مجید گفتم مامانت چی میگفت؟ سر تاسفی تکان دادو گفت ول کن عاطفه تروخدا حالش چطور بود؟ قلبشه دیگه ، خوب میشه. ببینم مهناز چیزی بهت نگفت؟ نه. به خانه رسیدیم.با شال من پیشانی اش را بست و روی کاناپه دراز کشید گوشی تلفن را برداشتم و شماره امیر را گرفتم. لحظاتی بعد گفت جانم عاطفه؟ سلام امیر خوبی؟ ممنون، چی شده ؟ به اتاق خواب رفتم و در رابستم ارام گفتم الان خانه هلیا بودم. دعواشون شده میدونم. میدونی سر چی؟ بله سر تو پوزخندی زدم و گفتم میدونی؟ پس خوشا به مردونگیت که میدونی عرفان پشت سر من صفحه میگذاره و هیچی نمیگی . باز دم هلیا گرم یه غیرتی داره، از خواهرش دفاع کرد کتکشم خورد . امیر که جا خورده بود گفت عاطفه؟ زهر مارو عاطفه، انگار نه انگار برادری ،اصلا به تو هم میگن مرد؟ والا من که یه زنم دیدم یکی خواهرمو زده میخواستم چشماشو دربیارم تو چطور مردی هستی که یه جو غیرت نداری به من مربوط نیست که زن و شوهرند. بیجا کرده شوهره، مرد زنشو میزنه؟ تو خودت چند روز پیش کتک نخورده بودی؟ بله منم خورده بودم. از بی عرضگی سگمونه که شغال میاد مرغمون و میبره، زندگی منو با اون مقایسه نکن. مجید منو ازار نمیده. اون عرفان عرق خور معتاد خانم باز یه دونه از خواهراتو پشتش حرف زده اون یکی و گرفته زده تو تمرگیدی داره صدای قلیونت میاد در پی سکوت امیر متوجه شدم حرفهایم روی او تأثیر گذاشته ادامه دادم هشت ساله تو اون شرکت حقوق یه مهندس و گرفته در حد ابدارچی هم کار نکرده. هنوز از ما طلب داره؟ الان من چیکار کنم؟ هلیا خودش تا حالا از من کمک نخواسته. امروز خواست، میگفت میخوام خودکشی کنم. من باهاش حرف زدم گفت به امیر بگو بیاد با عرفان صحبت کنه. اگر نمیتونه مثل ادمزندگی کنه من برم. باشه ، الان من میرم اما جواب بابارو کی میخواد بده ؟ بابا که فعلا نیست، شاید تا اونموقع مشکلش حل شد امیر کمی عصبی شد و گفت من برای اینکه ثابت کنم بی عرضه و بی غیرت نیستم الان میرم دهن عرفان و سرویس میکنم. هلیا رو میارم . ولی اگر بابا اومد و شاکی شد، هلیا رو میارممیزارم خونه ت ، میری به عرفان میگی اشتباه کردیم اینم زنت اشتباه و خود معتاد عرق خوره زن بازش داره میکنه، باشه تو برو بیار مسئولیتش با من شام درست کن مستقیم میارمش اونجا خیلی خوب. امیر ارتباط را قطع کرد تلفن را قطع کردم و از اتاق خارج شدم. مجید نشست و گفت نسخه عرفان و پیچیدی اره؟ سر تایید تکان دادم مجید گفت خیلی دلره زنشو اذیت میکنه. من هزار بار باهاش حرف زدم اما فایده نداره. در پی سکوت من ا دامه داد اینجوری که تو با امیر صحبت کردی عرفان الان یه کتک حسابی میخوره به جهنم امیر همینجوریش بی اعصاب هست ، توهم جریحش کردی، عرفان از نظر جثه بدنی از امیر خیلی کوچکتره. پاشم برم وساطت؟ محکم و قاطع گفتم نخیر، اینهمه زده یه بار هم بخوره. مجید خندیدو گفت خدا بخیر کنه با تو ، اهل انتقامی ها سرم را پایین انداختم که مجید ادامه داد اگر بابات اونو از شرکت بندازه بیرون نصف مشکلات هلیا حل میشه. اونجا مفت میخوره و مفت حقوق میگیره فکر کرده زندگی اسونه، من از وقتی رفتم سراین کارجدیده تازه متوجه شدم زندگی کردن و پول در اوردن اسون نیست. کار مال خودمون که بود. راحت بودیم هروقت میرفتیم، هر وقت می امدیم کسی کارمون نداشت، الان که کار واسه کس دیگه س باید راندمان کار داشته باشم، سوال جواب پس بدم، از صبح تا شب زحمت بکشم. کل تایم روزمم مال صاحب کارمه. دلم برای مجید سوخت و او ادامه داد غم انگیز ترین جاش اینه که دوماه دیگه تموم میشه و باید دنبال کار جدید باشم. روبرویش نشستم و گفتم پیدا کردی؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_250 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم میشه خواهش کنم بگذاری بیتا بره پیش مامانش. سرش را
به قلم پیمان کاری پروژه ساخت پل زیرگذر و رو گذر از شهرداری پیشنهاد دارم. باید اینجا تموم شه تصویه کنم بعد اونجا رو قبول کنم. چرا؟ اخه اینجا اول باید خودم هزینه کنم استارت بزنم ده درصد کار پیش بره پولشو از شهرداری بگیرم. حالا اینها باهات تصویه میکنند ۶ اره، پایان ماه قراره چکمو بنویسه بده. باز خدارو شکر بله،خدارو شکر میکنم، کارم یکم سخت شده اما در عوض زن به این خوبی دارم.ارامش دارم، زندگی خوب دارم.یه نی نی تو راهی دارم. لبخند روی لبهایم نقش بست، مجید اخمی مصنوعی کرد و گفت اما نی نی جدیدم یکم بیچاره س، مامانش همین اول راهی کمر به قتلش بست. سرم را پایین انداختم. مجید گفت امیر شام میاد اینجا؟ اره ، الان پامیشمشام میگذارم. لازم نکرده، خودتو خسته نکن. از بیرون میگیرم. نه، خسته نمیشم. تو فقط استراحت کن و به خودت برس، دوست دارم بچه م تپل مپل باشه ها. لبخندی زدم مجید اطرافش را سر گرداند و گفت اون یکی بچه م کو؟ تو اتاقشه برخاست و به سمت اتاق بیتا رفت و در را گشود. سپس مبهوت گفت بیتا بابا گریه میکنی؟ برخاستم و به سمت اتاق بیتا رفتم. موهاش را دورشش ریخته بود و روی تخت زانوی غم بغل گرفته بود و صورتش خیس اشک بود. نزدیکش رفتم و گفتم چی شده؟ خودش را در اغوش من پرت کردو گفت میخواستم مامانمو بغل کنم. میخواستم بوسش کنم. الهی طلاق بمیره. بغض راه گلویم ررا بست و اشک از چشمانم جاری شد، نگاهی به مجید که از حرف بیتا غرق غم شده بود انداختم و سر تاسف برایش تکان دادم. مجید اتاق را ترک کرد کمی بیتا را نوازشش کردم بیا باهم بازی کنیم. من بازی نمیخوام فقط مامانمو میخوام. دفتر نقاشی اش را اوردم و سرگرم نقاشی کشیدن شدم. مدتی گذشت بیتا غصه را فراموش کردو با من همراه شد. از اتاق خارج شدم. مجید تلویزیون را خاموش کرد و گفت اروم شد؟ نگاه معنی داری به او انداختم و او ادامه داد من ادم بد جنسی نیستم عاطفه، ولی مهنازه که داره رو مخ مامانمم کار میکنه مامانم اینکار هارو با من بکنه. مامانم فقط گفت اگر میخوای با عاطفه زندگی کنی از اینجا برو و شرکت هم نیا. از او رو برگرداندم و به اشپزخانه رفتم مجید ادامه داد تو فکر میکنی چرا پیشنهاد ساخت هتل و مجتمع تفریحی تو کیش و به بابات دادن؟ مکث کرد و ادامه داد که بابات بره تو تیم اونها و به نفع من شهادت نده. اینها که میگی ربطی به بیتا نداره ربط نداره؟ اون پسر داییم که گور به گور شد داشت تو کیش این کارو انجام میداد که همونجا مرد، اون زمین ها مال داییمه، یه سر این کار میخوره به داییم و مهناز به سمت او چرخیدم مجید ادامه داد الان حال بیتا رو که دیدم قلبم درد گرفت، واقعا دلم براش سوخت اما مهناز اگر از من نترسه و من وا بدم کل زندگیمو باختم. اون بزرگترین دشمن منه. اگر اون دست از من بکشه من مامانمو راضی میکنم. مامانم تنها مشکلش اینه که داییم و خیلی دوست داره و اون انتر خانمم دختر اونه. اونه که منو ول نمیکنه، تو تاحالا به گوشی من دست نزدی بیا اس ام اس هاشو بخون. سپس برخاست و گوشی اش را نزد من اورد صفحه پیام های بیتا را باز کرد و گوشی را دستم داد نگاهی به پیام هایش انداختم اینکارها چیه که میکنی مجید؟ زندگیمونو که سر هیچ و پوچ پاشوندی. الان رفتی یه زن اکبیر هم گرفتی تو میدونی من خیلی دوستت دارم داری اذیتم میکنی بخدا اینقدر که تو رو میخوام و عاشقتم. نمیتونم به کس دیگری فکر کنم. قبول دارم که من اشتباه کردم،اما من اینقدر ها هم بد نبودم که تو اینکارو با من کردی. من بخاطر تو قید پزشکیمو زدم، همه کارهات و تحمل کردم. یادته چقدر منو میزدی ، یادته چقدر بهم دری وری میگفتی من هیچی نمیگفتم. اونشب و یادته تا دیر وقت با دوستات مشروب خوری بودی نصفه شب از راه رسیدی برات تولد گرفته بودم. یادته چقدر سورپرایزت میکردم؟ هیچ کدوم اون کارام به چشمت نمیاد که بعد اینهمه سال منو ببخشی و اونو نگیری با هم اشتی کنیم؟ به خاطر بیتا از خر شیطون پیاده شو مجید برایش نوشته بود من زنمو دوست دارم مزاحم من نشو... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_251 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم پیمان کاری پروژه ساخت پل زیرگذر و رو گذر از شهرداری
به قلم باشه اونو دوست داری اشکال نداره، منم داشته باش، من هیچی ازت نمیخوام. فقط میخوام گاهی بیای یه سر هم به من بزنی، دوست دارم بچه م سایه پدر و مادر بالای سرش باشه. قول میدم به هیچ عنوان کاری نکنم زنت متوجه حضور من تو زندگیت بشه. حرفهای مهناز روی مغزم بود کوهی از پیام هایش را رد کردم و گوشی را بدست مجید دادم . ان را قفل کردو گفت منم دلم برای بیتا میسوزه، اما مجبورم اینکارها رو کنم سری تکان دادم و گفتم بازم به نظرم از انسانیت بدوره که بیتارو وارد دعوای بزرگترها کنی مجید سرجایش نشست و تلویزیون را روشن کرد. بیتا از اتاق خارج شدو گفت بابا نقاشیمو ببین. مجید نقاشی اورا نگاه کردو گفت به به دختر قشنگم چه نقاشی خوشگلی کشیده. بیتا روی پای اونشست و گفت کارتون میزاری بابایی مجید شبکه را عوض کرد بیتا روی مبل دراز کشید و سرش را روی پای اونهاد . مجید با موهای او بازی میکرد و من نظاره گرشان بودم. با صدای زنگ ایفن مجید برخاست پشت ایفن رفت و گفت امیر و هلیان سپس در رازد بیتا ذوق زده شدو برخاست. سپس با اشتیاق گفت اخ جون پرنیا .... به استقبالشان رفتم. امیر و هلیا به تنهایی امده بودند. چشمان هلیا پر از اشک بود و امیر هم به شدت عصبی بود. روی کاناپه لمید و گفت مرتیکه عوضی هلیابا بغض گفت دیدی نزاشت بچمو بیارم مجید تچی کردو گفت اشکال نداره، اونم باباشه دیگه نمیکشش که اخه بچه م داشت گریه میکرد اروم میشه، این بساط و ماهم داریم. پنج دقیقه گریه میکنه بعد یادش میره رو به هلیا گفتم طاقت بیار ببینیم چی میشه. صدای زنگ گوشی مجید بلند شد. نگاهی به صفحه انداخت وسپس به حیاط رفت. امیر رو به من گفت عرفانه ها زنگ زد امار بگیره ببینه ما کجاییم. هلیا گفت ترو خدا عاطفه ببین چی میگن ابرویی بالا دادم و گفتم زشته خوب میبیننم. مدتی بعد مجید امدو گفت بیتا بابا بیابریم بیرون برخاستم و رو به مجید گفتم کجا؟ با عرفان صحبت میکردم. سپس رو به هلیا ادامه داد میگه من حرفی به هلیا نزدم، امیر بیخودی اومده به من گیر داده، هرچی از دهنش در اومد به من گفت و زنم و برداشت برد. پرنیا داره بی قراری میکنه، بهش بگو برگرده بیاد. هلیا دست و پایش شل شد و من مصمم گفتم بگو هلیا نمیاد حالا یه سر برم اونجا ببینم چه خبره، اگر شد پرنیا رو هم بیارم. اتفاقا برعکس، به نظرم پرنیا رو نیار. هلیا برخاست و گفت نه اقا مجید ترو خدا برو بچمو بیار امیر گفت عاطفه راست میگه، پرنیا الان با گریه داره میره رو اعصابش، پرنیا بیاد اینجا دیگه عرفان مشکلی نداره که، ازاد ترهم میشه، تا اومدن بابا صبر میکنه بابا میاد مجبورت میکنه بری بگی غلط کردم و برگردی اونجا هلیا سر جایش نشست و گفت عجب غلطی کردم ها مجید دست بیتا را گرفت و از خانه رفت ، رو به هلیا گفتم میدونمسخته، اما یکم قوی باش ببینم چی میشه. تلفن امیر زنگ خورد. گوشی اش را در اورد و رو به من گفت باباس، بفرما خودت جوابشو بده. یعنی چی من جوابشو بدم امیر؟ محکم و جدی بگو ..... امیر شاکیانه رو به من گفت چرا مدام داری منو شیر میکتی می اندازی جلو؟ گوشی و بگیر جوابشو بده دیگه https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_252 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم باشه اونو دوست داری اشکال نداره، منم داشته باش، من
به قلم من حرف بزنم ؟ بابا خیلی منو ادم حساب میکنه که من باهاش حرف بزنم؟ تو فرق داری از تو حرف شنوی داره امیر ارتباط را روی پخش گذاشت و گفت بله بابا چه غلطی داری میکنی امیر؟ عرفان زنگ زده میگه عاطفه دسیسه کرده امیر اومد هلیا رو برده. مرتیکه عوضی، میشینه پا میشه پشت سر عاطفه حرف میزنه. .. بابا با کلافگی گفت ای داغ اون عاطفه به دل من بمونه که هرچی میکشم از دست اونه هلیا به طرفداری عاطفه گفته اون دیگه شوهر کرده چیکارش داری ، عرفان هم پاشده هلیا رو زده توهم مثل قاشق نشسته ها پریدی وسط و رفتی خواهرت و اوردی اره؟ امیر نگاه چپ چپی به من انداخت و بابا ادامه داد کتک خورده، لابد حقش بوده، همین الان پا میشی برش میگردونی خونه ش جلو رفتم گوشی را از امیر گرفتم و گفتم سلام صدای فریادش بالا رفت و گفت ای درد و سلام. نمیتونی ساکت سر زندگیت بتمرگی؟ باید حتما تو زندگی همه سرک بکشی؟ بابا میفهمی اون داره هلیا رو اذیت میکنه ؟ تو خفه شو، بتمرگ سر زندگی خودت. بیخود اون دختر و بیچاره نکن. پوزخندی زدم و گفتم مگه من دارم برات معامله بدی میکنم؟ در پی سکوت بابا ادامه دادم تو که سرت تو حساب کتابه؟ مهریه هلیا هم که کم نیست، اونو از عرفان بگیر بفروشش به یکی دیگه زبونتو مار بزنه دختر. از بچه عزیز تر واسه تو پوله نخیر من به فکر اینده شماهام. تو خودت الان زندگیت بده؟ همون مجید و از تدبیر من داری به خودت بود که الان زن یه گدا گشنه اشغال جمع کن بودی من نمیدونم توی اون عرفان بی خانواده، معتاده عرق خور ، خانم باز چه نکته مثبتی هست که داری طرفداریشو میکنی ؟ اون بی خانواده س؟ اصل و نصب اون...... بابا هلیا داره اونجا اذیت میشه چرا نمیفهمی ؟ اون یه بچه داره چقدر هم که بچه برای تو مهمه ولش کنید بزارید بره سر خونه زندگیش، زیر پای کسی هم نشین، من تو افریته رو میشناسم، اگر شوهرت نداده بودم الان زندگی منم پاشونده بودی، تو زیر پای ننه ت هم نشستی که طلاقشو از من بگیره، به امیر هم گفتم به هلیا هم میگم رفت و امد و نشست و برخاست با تو اشتباهه، تو زندگی خراب کنی . گوشی را بدست امیر دادم و سرجایم نشستم. اشک مانند باران روی گونه هایم لغزید. امیر نگاهی به من انداخت و گفت بابا میشه شما تو این موضوع دخالت نکنی امیر جان بابا، زندگی دختره رو از هم نپاشون. الان قطع کن و دخالت نکن، اگر عرفان زنگ زد بهت بهش بگو همه کاره امیره برو با امیر به توافق برس بابا مکثی کردو امیر ادامه داد تو کارت نباشه، به عرفان بگو همه کاره امیره. بگذار تکلیف هلیا معلوم شه یا زندگیش درست شه، یا کلا بپاشه بره. من نمیدونم بابا، فقط حواست باشه دستی دستی تو دردسر نندازیمون. باشه حواسم هست. به عرفان گفتم دیگه حق نداری بیای شرکت. بابا اهی کشیدو گفت کار خاصی هم تو شرکت نمیکنه البته. راستی عموشهروز چطوره؟ حالش خیلی بده، خونریزی مغزی داره یه بار عملش کردند، اما هنوز تو کماست. با پوریا صحبت کردم اگر باباش خوب نشه با خودم میارمش ایران. سر تاسفی تکان دادم و ارام گفتم شروع شد. اون بی لیاقت عاطفه باید میومد اینجا دم و تشکیلات اینها رو میدید، پوریا تا باباش زنده بود من و میخرید و میفروخت ، باباش که بمیره دیگه با ارثش پادشاه میشه. امیر گفت ایشالاکه خوب میشه ولی اگر خوب نشه هم بد نمیشه. سپس خندیدو گفت کاری نداری؟ نه خداحافظ ارتباط را قطع کرد و من ادامه دادم خدا به داد پوریا برسه هلیا با دلواپسی گفت یه زنگ به مجید بزن صبر کن الان میاد. حدود یک ساعت گذشت مجید وارد خانه شد و به دنبال او پرنیا و بیتا هم امدند. به استقبال او رفتم. و گفتم چی شد؟ مجید وارد خانه شدو گفت خیلی ناراحته، مادرش هم اومده بود اونجا داشت دعواش میکرد. هلیا که انگار با امدن پرنیا جان گرفته بود امیدوارانه گفت خدایی مادرش خیلی زن خوبیه. هوای منو داره. اره مادرش میگفت تقصیر توإ هلیا مثل فرشته س، زن به اون خوبی داری قدرشو نداری، اگر نری برش گردونی شیرمو حرومت میکنم. سپس با خنده رو به امیر گفت دلم از اون مامانها خواست. امیر قهقهه ایی زدو گفت اگر مامان من بود https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_253 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم من حرف بزنم ؟ بابا خیلی منو ادم حساب میکنه که من
به قلم تو این شرایط میگفت ولش کن بزار بره گمشه. مجید ادامه داد بعد هم بهش بیست و چهارساعت فرصت داد که بیاد هلیا رو راضی کنه و برگردونه والا باید خونه رو خالی کنه و تحویل بده. هلیا که انگار دلش خنک شده بود به مبل تکیه کرد و من رو به او گفتم اگر اومد سراغت، براش شرط و شروط میگذاری و میبریش محضر ازش تعهد محضری میگیری که کارهاشو تکرار نکنه. مجید کنار من نشست و گفت تو به جای حسابداری خوب بود میرفتی وکالت میخوندی ها . امیر با رضایت به من نگاه کرد و گفت ولی خدایی دمت گرم. غیرتت از من و بابا بیشتر بود، هلیا رو تو نجات دادی قدرتمندانه گفتم اون اگر کل دنیا رو بگرده بهتر از هلیا پیدا نمیکنه، چند ساله بابا اینقدر بهش رو داده فکر کرده کیه؟ هلیانفس پرصدایی کشید و گفت وقتی ادم حامی نداشته باشه همین میشه دیگه. تلفن امیر دوباره زنگ خورد امیر نگاهی به صفحه انداخت و گفت بازم باباإ سپس ارتباط را وصل کرد و دوباره تلفن را روی پخش گذاشت، از این کار امیر کمی مضطرب شدم. هر آن امکان داشت بابا حرفی از من بزند و در حضور مجید شکسته شوم. بابا گفت امیر جان بابا، عرفان الان زنگ زد.بهش گفتم من دخالت نمیکنم کلا به امیر واگذار کردم. برو با اون صحبت کن . اول یکم عصبی شدو گفت امیر اومده زن منو برداشته برده ، به من چرت و پرت گفته بعد قرار شد مادرش باهات صحبت کنه. زنگ زد با طناب عاطفه تو چاه نرو، اون کارهای خودشم نمیفهمه، اگر به حرف اون گوش ..... امیر تلفن را از روی پخش خارج کرد و با کلافگی گفت خوب دیگه بابا، درستش میکنم. مجید سرش را پایین انداخت. و امیر ادامه داد باشه کاری نداری سپس اهی کشیدو گوشی را قطع کرد و رو به من گفت کلا قفل شده روی تو مجید که انگار کمی ناراحت از حرف بابا شده بود همچنان سکوت کرده بود. به امیر با اشاره لبهایم گفتم این چه کاری بود کردی؟ نگاهی به مجید انداخت و شانه بالا داد. مجید سرش را بالا اورد و رو به امیر گفت زنگ بزن خانمت هم بیاد دیگه امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت نمیخوام متوجه این موضوع بشه. مجید برخاست و گفت موافقید پاشید بریم بیرون؟ من حوصله م سر رفته هلیا کمی مضطرب شدو گفت میترسم عرفان بفهمه ناراحتی درست کنه امیر برخاست و گفت من برم از خونمون منقل و قلیونمو.بیارم تو حیاط جوجه بزنیم. مجید با نگرانی به من نگاه کردو گفت نه قلیون ضرر داره امیر نگاهی به منانداخت و با کلافگی گفت عاطفه ولمون کن دیگه هر غلطی میاییم بکنیم میگی ضرر داره متحیر گفتم به من چه مربوطه؟ مجید لبخندی زد و گفت اخه عاطفه..... هینی کشیدم مجید به سمت من چرخید و گفت چیه؟ با اشاره چشم به او گفتم نگو امیر کمی این پا و ان پا کرد و گفت من میرم قلیونمو میارم تو حیاط میکشم. سپس از خانه خارج شد برخاستم و در راهرو به مجید گفتم میخواستی بهش بگی عاطفه حامله س؟ اره مگه چیه؟ لبم را گزیدم و گفتم من خجالت میکشم مجید خندیدو گفت چشم. نمیگم سپس از خانه خارج شد . هلیا گفت کجا رفت ؟ نمیدونم، میاد الان عاطفه به نظرت حالا چی میشه؟ هرچی بشه از شرایط قبل که بدتر نمیشه. تورو برده زندانی کرده سال تا سال نمیزاره حتی ماها ببینیمت هر گند و کثافت کاری باشه نه نمیگه، اینقدر پررو شده که هر دقیقه هم کتکت میزنه؟ هلیا اهی کشید و گفت زندگی تو خوبه؟ خداروشکر. اخلاق شوهرت خوبه؟ اره ، خوش اخلاقه، منطقیه..... هلیا حرفم را برید و گفت خدا کنه همینطوری هم بمونه، تو اون زندگیش که خیلی بد بود. خیره به هلیا گفتم الان که خیلی خوبه یا سرش به سنگ خورده ادم شده، یا واقعا مهنازو دوست نداشت. اخه یه موقع ها که با عرفان میشستند مشروب خوری ، من گوش وای میایستادم مدام میگفت من اونو نمیخوام ، مامانم به زور برام گرفت. الانم اصلا دلم باهاش نیست. انگار نه انگار زنمه حتی تو خلوت زن و شوهریمونم من ..... پوزخندی زدم و گفتم پس بیتا چیه؟ هلیا سرش را به علامت نمیدانم تکان دادو گفت... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_254 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم تو این شرایط میگفت ولش کن بزار بره گمشه. مجید اد
به قلم هلیا سرش را به علامت نمیدانم تکان دادو گفت قبل از طلاق مهناز ، هفته ایی سه شب میومدند خانه ما تو حیاط میشستند . امیر ساعت دوازده یک پامیشد میرفت مجید تا سه میموند. عرفان همیشه میگفت مجیدتا سه اینجاست صبح هم هشت شرکته ساعت سه تعطیل میکنه تا نه میخوابه ، نه هم یا میاد اینجا یا میره باشگاه اسب سواری دوستش . یا اینکه بعضی وقتها با امیر میرفتند باغ یکی از دوستای امیر.کلا شبها تا ساعت سه چهار بیرون بود. جمعه ها هم کلا خونه نمیرفت. تمام مسافرت هاشونم با مادرش و کل خانوادش بود. سرم را پایین انداختم و ساکت ماندم هلیا ادامه داد وقتیشنیدم میخوان تورو بدن بهش اینقدر دعا کردم که نشه. اما انگار کلا یه ادم دیگه شده. اونموقع ها میومد خونه ما من حالت تهوع میگرفتم یک دم سیگار میکشید. خودشم میگه من دوسش نداشتم اما داشتم باهاش کنار میومدم مامانم نمیگذاشت. مامانش کلا یه ادم حسوده . تو داداش بزرگشو چند بار دیدی؟ یه بار ، اونم شب عروسیمون اون بدبخت و اینقدر اذیتش کرده بود که یه بار میخواست خودشو بکشه عرفان و مجید و امیر رفتند از بالای دار اوردنش پایین متعجب گفتم واقعا؟ اره به جان پرنیا، بعد به این نتیجه رسید که با مادرش قطع رابطه کنه که زندگیشو حفظ کنه، اینقدر مامان مجید سرکوفت بچه دار نشدن عروس بزرگش و تو سرش زد که دو تا دخترهاشم ...... حرف هلیا را بریدم و گفتم ول کن هلیااین حرف و نزن. قضاوت کردن کار بدیه. هلیا سکوت کرد . چندی بعد امیر و مجید امدند و بساط جوجه را در حیاط به پا کردند. بعد از صرف شام همه در حیاط کوک خانه ما بودند من به داخل امدم تا برایشان چای ببرم. صدای زنگ ایفن توجهم را جلب کرد.پشت ایفن رفتم با دیدن عرفان. فکری به سرم زد اول خواستم مجید را مطلع کنم اما بعد پشیمان شدم. دلم میخواست خوشی و شادی هلیا را ببیند و بفهمد که در نبود او به هلیا خوش میگذرد. شاسی را فشار دادم و در را گشودم. سرها همه به طرف در چرخید با ورود عرفان به داخل حیاط هلیا ناخواسته ایستاد .نگاه مجید به سمت من چرخید و با چشمانش معترض از کارم بود. عرفان وارد حیاط شدو گفت جمعتون جمعه ، خوب خوش میگذرونید ها مجید به احترام او برخاست عرفان پشت کمر او زدو گفت داداش دمت گرم صورت مجید از عصبانیت سرخ شد، نگاه خشمگینی به من انداخت. روسری ام را مرتب کردم و به حیاط امدم. عرفان با دیدن من گفت بالاخره کار خودتو کردی؟ سراپای او را با نگاه ورانداز کردم و گفتم مه نگفتی خوشحال میشم اگر مشکلموحل کنی،منم حلش کردم دیگه عرفان کمی به من خیره ماند و سپس رو به هلیا گفت من برای بحث و دعوا اینجا نیومدم. میخوام باهات حرف بزنم. هلیا نگاهی به من انداخت مجید گفت برید داخل صحبت کنید. هلیا و عرفان به داخل رفتند مجید عصبانی به سمت من امد وبا صدای کنترل شده ولی خشمگین گفت چرا درو باز کردی؟ از حرکت او ناخواسته خودم را جمع کردم و گفتم وقتی یکی در میزنه معمولاچیکار میکنند؟ اون رفیقه منه، هزار جاتاحالا هوای منو داشته و هزار تا کار برام انجام داده. اونوقت حالا که زندگیش به مشکل خورده از راه میرسه میبینه همه تو حیاط خونه من جشن گرفتند و دارن میگن میخندند اون با اعصاب خورد اونجا تنها مونده خوب میخواست زنشو اذیت نکنه که تنها بشه عاطفه میفهمی اون دوست منه یعنی چی؟ امیر برخاست ورو به من گفت راست میگه دیگه، برای چی درو باز کردی؟ با اینکارت مارو ضایع کردی. عرفان هفته ایی دو سه بار داره سور میده و من و دعوت میکنه اونوقت همین امشب که اون اعصابش بهم ریخته س ما باید دور همی بگیریم؟ بابا گفت با طناب پوسیده تو توچاه نرم ها، من گوش ندادم از حرف امیر عصبی شدم و گفتم تو ساکت شو امیر، همین خود تو باعث زندگی هلیا شدی، تویی که میدونی هلیا بدش میاد عرفان تا دیروقت بشینه عرق خوری بیخود میکنی میری خونه ش تا نصف شب میشینی. امیر که عصبی شده بود گفت به تو چه مربوطه... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_255 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم هلیا سرش را به علامت نمیدانم تکان دادو گفت قبل از
به قلم اره بایدم اینو بگی، از بی عرضگی توإ که زندگی هلیا اینطوریه. اگر وقتی میری خونه ش به جای اینکه بشینی الواتی کنی یه حالی ازش میپرسیدی ، وقتی میدی کتک خورده غیرت اگر داشتی حمایتش میکردی اینطوری نمیشد. امیر با دلخوری رو به مجید گفت برو سوئیچ منو از روی اپن بیار من برم. به اندازه کافی ..... مجید بازوی امیر را گرفت و گفت ولش کن، بیا بریم بشینیم قلیونمون خاموش شد. امیر خود را رهانید و گفت نه مجید، همین خانم چهار روز دیگه میخواد بگه شوهر منو تو از راه بدر کردی قلیونم تو توی خونه من اوردی نه نمیگه بیا بریم بشینیم. سپس رو به من ادامه داد تو هم یکم مراعات مهمون خونت و بکنی بد نیست ها من به امیر به چشم مهمون نگاه نمیکنم. کنار هم نشستند . لحظاتی بعد هلیا در را باز کرد و گفت پرنیا جان مامان بیا حاضر شو بریم. ارام به هلیا گفتم چی شد؟ با لبخندسرش را به علامت تایید تکان داد. ارام گفتم نگفتم مگه تعهد محضری ازش بگیر مجید برخاست واوهم ارام وای عصبی گفت ول کن دیگه عاطفه، خدارو شکر که اشتی کردند هلیا ارام گفت حالا بعدا بهت میگم هر سه باهم از خانه خارج شدند، اصرار مجید برای نگه داشتن انها در خانه بیفایده بود. بلافاصله بعد از رفتن انها مجید رو به من گفت خیلی اشتباه کردی درو باز کردی حالا مجید جان، تو فکر کن من درو باز نمیکردم. با سرو صدا و صدای اهنگ میخواستی چیکار کنی ؟ نگزارید تقصیر من امیر بلافاصله گفت اگه میگفتی پشت دره . قلیون و میوه و تخمه رو جمع میکردیم میرفتیم داخل فقط بچه ها میموندن تو حیاط. سرم را پایین انداختم. امیر رو به مجید گفت راستی مادرت چی شد؟ حالش بهتره. امشب بیمارستان میمونه فردا مرخص میشه. صبح با صدای زنگ موبایل امیر از خواب برخاستم. مجید کنارم خوابیده بود از اتاق خارج شدم. گوشی امیر روی اپن بود. و خودش روی کاناپه غرق خواب . با دیدن نام بابا ترس به جانم افتاد. صفحه را لمس کردم و گفتم بله صدای گرفته بابا امد که گفت تو پیش امیری؟ سلام، نه امیر خونه ما خوابید دیشب. بیدارش کن بگو عمو شهروز مرد. هینی کشیدم و گفتم ای وای... مرد؟ اره، بگو بره اژانس هوایی ببینه اولین بلیط مال چه زمانیه. پاشه بیاد اینجا، پوریا حالش بده. من و مامانت هم دست تنهاییم. پوریا میخواد جنازه باباشو بیاره ایران باشه. اون دختر چی کار کرد؟ اونم خونه توإ نه، دیشب عرفان اومد دنبالش و برد خونه ش، اشتی کردند . بابا مکثی کردو گفت خیلی خوب، خداحافظ مجید از اتاق خارج شدو گفت کی بود عاطفه؟ بابام بود. چی میگه اول صبح عمو شهروز مرد. مجید خیره به من ماند سپس تچی کرد و وارد اشپزخانه شد. امیر سرجایش نشست دستی به موهایش کشیدو گفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_256 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اره بایدم اینو بگی، از بی عرضگی توإ که زندگی هلیا
به قلم چرا اول صبحی زنگ میزنند خبر مرگ میدهند به ما؟ الان ما چیکار کنیم که اون مرده؟ مجید چایساز را روشن کردو گفت بلند شو یکم گریه زاری کن. تو سرو صورت خودت بزن. امیر خندید و برخاست که به سرویس برود من گفتم بابا گفت بری اژانس بلیط بگیری و سریع خودتو برسونی اونجا امیر که از حرف من جا خورده بود گفت واسه چی؟ گفت میخوان جنازرو بیارن ایران دست تنهان مگه با دست میخوان بیارن، که دست تنهان. مجید خندیدو امیر ادامه داد بابا هم بعضی موقع ها یه حرفهایی میزنه ها. من از اینجا پاشم برم اونجا که چی بشه، یارو یه عمر تو انگلیس زندگی کرده، کل طایفه ش هم اونجاست. جنازرو میخواد بیاره ایران که چی؟ من نمیرم. وارد اشپزخانه شدم. و به این می اندیشیدم که اگر جنازه را به ایران بیاورند. مجید اجازه حضور در ختم و تشییع جنازه را به من میدهد یا نه. میز صبحانه را چیدم ، امیر و مجید سر میز نشستند. تلفن امیر دوباره زنگ خورد ان را از روی اپن برداشت و گفت جانم بابا ، سلام...... ول کن بابا من کجا بیام؟......شرکت یه عالمه کار دارم....... من بیام اونجا کی بره شهرداری با معتمدی قرار دارم پس فردا.........ولم کن بابا من حوصله ندارم تا اونجا بیام. مکثی طولانی کرد و گفت این مسخره بازیا چیه؟ یارو یه عمر اونجا بوده برای چی بیاد ایران ..... یکی دیگه پیشنهاد میده، حمالیش مال منه؟ به من چه مربوطه، بگو مگه پسرش نیستی خودت کارهاشو بکن دیگه....... نمیام. سپس ارتباط را قطع کرد و گفت بدش هم میاد . به من چه مربوطه اخه؟ رو به من ادامه داد خسرو دایی اونم هست دیگه، الان پاشه بره. مجید صبحانه اش را خورد و برخاست لباسهایش را پوشید و رو به من گفت کاری نداری؟ برخاستم و گفتم نه عزیزم. مواظب خودت باش. لبخندی زد و گفت خداحافظ. خانه را که ترک کرد بلافاصله بعد رو به امیر گفتم خداکنه جنازرو نیارن ایران کارهای باباست دیگه، بخاطر اینکه پوریا رو بیاره ایران و باهاش سرمایه گذاری کنه میخواد جنازرو بکشونه بیاره اینجا که مثلا پوریا وابسته ایران شه. احتمالا از همین جاها یه زن هم براش بگیره سپس سر تاسفی تکان دادو برخاست لباسهایش را پوشید و خانه را ترک کرد. یک هفته گذشت. بلاخره کارهای مربوط به حمل جنازه عمو شهروز به ایران انجام.شده بود. و قرار همه فامیل برای مراسم تشییع و ختم، فردا در منزل پدری من بود. غروب هول و هوش شش بودو من منتظر مجید که تلفن خانه زنگ خورد ارتباط را وصل کردم و گفتم بله باشنیدن صدای مامان لبخند زدم و گفتم سلام. سلام دخترم. خوبی ممنون مامان ما فردا صبح ساعت هشت فرودگاهیم. خسرو همه کارهای تشییع شهروز و انجام داده فردا ظهر همه باید بهشت زهرا باشند در پی مکث من گفت بیای ها من نمیدونم مامان ، باید با مجید صحبت کنید. فردا جمعه س، اون که تعطیله من نمیدونم شاید دوست نداشته باشه بیاییم یعنی چی دوست نداشته باشه مگه دست اونه، من ابرو حیثیت دارم کل فامیل های پوریا دارن از انگلیس میان ایران. زشته تو اگر نباشی من نمیتونم قولی بهت بدم. باید از مجید بپرسی الان زنگ بزن بهش بگو . باید بیای ها خودت زنگ بزن. من نمیگم مامان متعجب گفت عاطفه؟ مامان من نمیدونم که مجید چه واکنشی نشون میده، اون بخاطر پوریا شاید دلش نخواد من بیام اونجا اون خیلی بیخود کرده، پوریا یه خاستگار بوده که نه شنیده، این مسخره بازی ها رو راه ننداز ها من نمیتونم در این باره با مجید صحبت کنم. خودت زنگ بزن بهش بگو اگر موافقت کرد من میام اگرم نه که خودش باید ..... تو همیشه ساز مخالفی سپس ارتباط را قطع کرد. مدتی بعد دوباره تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم مامان گفت اون شعورش از تو بیشتره، تا بهش گفتم.معطل نکرد و گفت چشم، حتمأ می اییم. اما عاطفه چون بارداره من دوست ندارم بهشت زهرا بیاد رو اعصاب بچم تاثیر میگذاره. خیلی خوب چشم. ارتباط را بدون خداحافظی قطع کرد. مدتی بعد مجید وارد خانه شد، با لبخند به استقبال او رفتم. خستگی در صورتش موج میزد کتش را در اورد و اویزان نمود. بیتاهم به... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_257 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم چرا اول صبحی زنگ میزنند خبر مرگ میدهند به ما؟ الان
به قلم استقبال او امد. مجید روی کاناپه نشست بیتا هم کنارش نشست و روی او لم داد . برایش یک لیوان چای اوردم و مقابلش نهادم نگاهی به من انداخت و گفت عزیز تو چرا ابرو ریزی میکنی؟ متعجب گفتم من؟ بله شما. واسه چی به مامانت گفتی مجید نمیگذاره من بیام تشییع جنازه شهروز ابرویی بالا دادم و گفتم من اینو نگفتم. به من گفت فردا بیایید فرودگاه ساعت هشت، منم گفتم باید به مجید بگید شاید اون دوست نداشته باشه ما بیاییم با مهربانی لبخندی زدو گفت چرا من نباید دوست داشته باشم بریم تشییع شوهر خاله تو؟ سرم را پایین انداختم. مجید ادامه داد به خاطر پوریا؟ نگاهی به چشمان او انداختم و سر تایید تکان دادم. مجید لبخندی زدو گفت مگه من بچه م عاطفه؟ نفس صدا داری کشیدم و گفتم من کنار تو ارامش دارم. دلم نمیخواد این ارامشو با هیچی عوض کنم. برای من مهم تویی مجید، چون هیچ کس تاحالا به اندازه تو به من محبت نکرده. اصلا دلم نمیخواد به خاطر مامان من تو معذوریت بیفتی و قبول کنی لبخند رضایت امیزی زد و گفت ما باید فردا بریم به دودلیل اول اینکه مامانت از من خواست و این خیلی بی ادبیه که من خواستشو رد کنم. دوم اینکه پوریا رفیق من بود.همکارم بگد.بیشتر از ده تا پروژه شراکتی با من داشت. خیلی زشته که من واسه تشییع باباش نرم. اما تو بخاطر بچمون بهشت زهرا نیا. بمون خونه بابات، تا برگردیم. سر تایید تکان دادم. بیتا وسط پریدو گفت منم باید بیام؟ مجید نگاهی به او انداخت و گفت بله باید بیای من برم پیش مامانم؟ مجید از او رو برگرداند و گفت بیتا خسته م ها، از سر کار اومدم، یه کار نکن دعوات کنم. بیتا با ناراحتی از کاناپه پایین پرید و به اتاقش رفت. مجید سر تاسفی تکان دادو چایش را نوشید من گفتم داره گریه میکنه ها اخر هفته دیگه یک ماه تنبیه تموم میشه. سر تاسفی به او تکان دادم و مجید ادامه داد تاثیر خودشم گذاشته، دیگه نه جلوی در میاد نه به گوشیم زنگ میزنه. اونو هرچند وقت یکبار باید یه تنبیه اساسی کرد. راستی صبح امیر اومد اینجا یه پاکت بزرگ داد که بتو بدم. مجید سراپا گوش شدو گفت خوندیش؟ نه من دست نزدم. متن شکایت و گفته بودم بده به وکیلش برام بنویسه . شکایت از کی ؟ از من و مادرم. بابت خوابیدن پروژه تخت جمشید. امیر شکایت کنه یا بابام؟ بابات نمیدونه، امیر تو شرکت وکالت تام و الاختیار داره از بابات. ته دلم لرزید و گفتم نمیشه بیخیال تخت جمشید شی؟ من یکم استرس دارم. این اخرین شانسمه. اگر تونستم حقمو بگیرم که عالی میشه. خونه میخریم. شرکت میزنیم.سرمایه کار پیدا میکنم. اگرهم نتونستم قید تخت جمشید و میزنم. . کمی به مجید نگاه کردم و با لحن شوخی و جدی گفتم قید تخت جمشید و یا قید منو؟ مجید لبش را گزید و گفت باز چرند گفتی ؟ بدون تو زندگی به درد من نمیخوره عاطفه، من با تو فهمیدم عشق یعنی چی، دوست داشتن یعنی چی، معنی واقعیه زندگی چیه. به جهنم که نتیجه اینهمه سال زحمتم میره فدای یه تار موی تو بچمون.منم اگر دست و پا میزنم که به حقم برسم فقط بخاطر توإ عاطفه. من تورو از توی یه خونه لاکچری و بزرگ اوردم.تو یه تیکه جا ، ماشینی که بابات برات خریده بود کجا اونی که من زورم و زدم برات خریدم کجا. من اون پول و واسه ارامش و رفاه تو میخوام. برخاستم کنارش نشستم دستش را گرفتم و گفتم اینکه تو داری تلاشتو میکنی و نون حلال در میاری برای من از همه امکانات رفاهی قشنگ تره. به جان بیتا اگر بخاطر موقعیت شغلیم نبود ماشین خودمو میدادم به تو. ماشین تورو خودم سوار میشدم. میبینم..... کلام او را بریدم وگفتم این حرفها چیه میزنی عزیزم. برای من همون کافیه.خیلی هم خوبه چک تصویمو از اینها گرفتم اخر ماه دیگه که کارم تموم میشه اونم نقد میشه ببینم این پیمانکاری شهرداری که میخوام بگیرم چقدر هزینه داره. تو برنامه م اینه که ماشینتو عوض کنم. گردنبند مرواریدی که برایم خریده بود و خودش برگردنم اویخته بود را در این.مدت از گردنم باز نکرده بودم. ان را در گردنم کمی جابجا کردم و گفتم من فقط ارامش میخوام که خدارو شکر با تو دارم. خیلی هم دوستت دارم و برام عزیزی. زحمتهایی هم که برای زندگیمون میکشی و میبینم و ازت ممنونم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_258 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم استقبال او امد. مجید روی کاناپه نشست بیتا هم کنا
به قلم صبح شد مجید سحر خیز تر از من بود و این روزها من بیشتر ازپیش خواب الود شده بودم. با نوازش دست او روی موهایم بیدار شدم. برخاستم و گفتم خیلی خوابم میاد بلند شو، زشته نریم. برخاستم دست و رویم را شستم مجید میز صبحانه را چیده بود. صبحانه م را که خوردم مانتو شلوار و شال مشکی م را از کمد اورد. نگاهی به لباسها انداختم ، مجید شیک ترین هارا برایم انتخاب کرده بود. به سراغ بیتا رفت او را هم بیدار نمود. لباسهای بیتا را خودش عوض کرد. و از خانه خارج شدیم و با هماهنگی امیر و عرفان و خانواده دایی هایم به فرودگاه رفتیم. گوشه ایی به انتظار نشسته بودم. هلیا نزدم امدو کنارم نشست. ارام گفت پروازشون نشست. الانهاست که بیان. اصلا دوست نداشتم بیام. چرا؟ نگاهی به مجید که از من دورتر ایستاده بود انداختم و گفتم دوست نداشتم با پوریا چشم تو چشم شم. شاید اگر زن اون شده بودی اینقدر دغدغه نداشتی . من مجید و خیلی دوست دارم. پوریا پسر بذی نبود. اونموقع من تو شرایط بدی بودم. یکی دیگه رو دوست داشتم و میخواستم.شاید اگر اون نبود من حاما با پوریا ازدواج میکردم. قسمت اینطوری بود دیگه خیلی دلم براش میسوزه. بیچاره همه چیز براش نمیشه کوچیک بود مادرش مرد. بزرگ شد عاشق شد به عشقش نرسید. گذاشت از ایران رفت یه زندگی جدید و شروع کنه، باباش مرد. هلیا اهی کشیدو گفت شانس نداره بیچاره. با دیدن مامان و بابا ایستادم. مجید بلافاصله کنارم امد. چشم میچرخاندم و به دنبال پوریا میگشتم که بالاخره دیدمش. مثل همان موقع ها چهره مهربان و معصوم داشت. اما سراسر وجودش پر از غم بود. اطرافش را با کنجکاوی نگاه میکرد. همه جلو رفتند و تک تک به او تسلیت گفتند. جمعیت از دور او که متفرق شد. مجید دست مرا گرفت و جلو برد. در چند قدمی او دستم را رها کردو جلو رفت. اینقدر جو انجا برایم سنگین بود که صدای مجید و پوریا را نمیشنیدم. مجید از مقابل پوریا کنار رفت و به من نگاه کرد. اب دهانم را قورت دادم و گفتم سلام. نگاه ممتدی روی من انداخت با حسرت اهی کشیدو گفت سلام. سرم را پایین انداختم و گفتم تسلیت میگم. در پی سکوت او سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم. لبخندی زدو گفت اما من به شما تبریک میگم . مجید دستش را پشت او گذاشت و بازویش را فشرد. پوریا ادامه داد براتون ارزوی خوشبختی میکنم. امیر جلو امد و به دادمن رسید. دست پوریا را گرفت و اورا از ما دور نمود. مجید نزدیکم امد. این حجم ارامش مجید واقعا ستودنی بود. از حضور پوریا اصلا ناراحت نبود. وخیلی منطقی برخورد میکرد. به سمت خانه حرکت کردیم. مجید من و بیتا را خانه گذاشت و بلافاصله به بهشت زهرا رفت. حول و هوش ظهر بود که همه به خانه بازگشتند. خانه در سکوت بود و نوای روح بخش قران در خانه میپیچید. گوشه ایی نشسته بودم که با پوریا روبرو نشوم. با صدای عزیزخانم مو بر تنم راست شد سر بلند کردم و اورا که عصای چوبی اش در دست راستش بود و سعیددر طرف راستش ایستاده بود در چهار چوب در نمایان شد. بیتا به سمت انها دوید و من هم به طبع برخاستم و به استقبالشان رفتم. به عزیز خانم سلام کردم. در حضور خانواده م عزیز خانم خیلی محترم برخورد میکرد. همراهی اش کردم به داخل بردمش. پوریا چند گام جلو امد و با او سلام و احوالپرسی کرد. عزیز خانم بهاو تسلیت گفت پدرم هم برخاست و به اوخوش امد گفت مجید که انگار از امدن مادرش جا خورده بود هم جلو امد و کمک مادرش کرد که بنشیند، عزیز خانم نزدیک ترین کاناپه به پدرم را انتخاب کرد و نشست. مامان که انگار تازه متوجه حضور او شده بود. نزدیک امد و به او خوش امد گفت بازگشتم و سرجایم نشستم که مامان نزدیکم امد و ارام ولی با لبخند گفت نفهم بلند شو برو کنار مادر شوهرت بتمرگ سرم را به علامت نه بالا دادم که مامان گفت عزت سر تو گذاشته اینهمه راه اومده ارام گفتم نخیر نقشه کشیده واسه زندگی من. چه نقشه ایی؟ نشست کنار بابا تا به یه قیمتی بخرش و زندگی من...... مامان دندان قروچه ایی رفت و گفت ببند دهنتو. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_259 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم صبح شد مجید سحر خیز تر از من بود و این روزها من بی
به قلم سپس از من فاصله گرفت. نگاهی به مجید انداختم با دلخوری به مادرش نگاه میکرد. دلم برایش می سوخت و کاری از دستم برایش بر نمی امد. عزیز خانم ارام ارام با بابا صحبت میکرد و بابا فقط سر تکان میداد. مدتی گذشت. عزیز خانم چایش را خورد و اشاره ایی به مجید کرد. مجید نزد او رفت برخاست من هم به احترام او بلند شدم و نزدشان رفتم . نگاه مشمئزی به من انداخت و من گفتم تشریف میبرید؟ پاسخم را نداد نگاهی به اطرافش انداخت و گفت تو برو بشین سرجات. من به خاطر تو اینجا نیستم. با بابات کار واجب داشتم. نگاه خیره ایی به او انداختم و گفتم به هر حال، ممنون که تشریف اوردید. سپس از انها فاصله گرفتم و سرجایم نشستم. مجید او را به حیاط برد و حدود یک ربع بعد باز گشت کنار من نشست، ارام گفتم چی کارت داشت؟ همون چرت و پرتهای قدیمی و گفت. پاپیچ مجید نشدم. و نقشه ایی کشیدم.دور و اطراف بابا که خلوت شد. کنارش نشستم و گفتم بابا نگاهی به من انداخت و گفت چیه؟ مادر مجید چی کارت داشت؟ در مورد کار صحبت کرد. بابامیشه با اون شراکت نکنی؟ مدام زیر گوش مجید میخونه منو طلاق بده. از بس بی عرضه ایی بابا جان، اگر زرنگ بودی الان تو خونه ش نشسته بودی و مثل یه مادر دختر باهاش صمیمی میشدی. همه این کارها رو شما با من کردی، وقتی هول هول .رداشتی منو صیغه مجید کردی و گفتی ور دار ببر داشتی بین من و مادرش تخم کینه میکاشتی اونم تقصیر خودت بود باباجان، مگه تو شرکت همه کاره ت نکرده بودم؟ مگه حق امضا بهت نداده بودم. بهترین ماشین و انداخته بودم زیر پات، گذاشتم رفتی درس خوندی لیسانس گرفتی حسابدار شدی، تو با من چیکار کردی؟ رفتی یه گدا گودوله پیدا کردی عاشقش شدی، هرروز با داداشت مثل سگ و گربه میپریدید به هم. بعد هم راه افتادی تو شهر کافه و قهوه خانه و پارک و کوفت و زهر مار، ابرو حیثیت منو ببری، شوهرت نداده بودم که الان تشت رسواییم از بوم افتاده بود بابا هرچی که بود دیگه تموم شده. الان فقط مجید منو میخواد خانواده ش با من مخالفن و تحت فشار گذاشتنش که منو طلاق بده. این شراکتت با مادر اون..... همه چیز و با هم قاطی نکن. قبل از این وصلت هم من با خانم تهرانی زیاد شراکت داشتم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_260 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سپس از من فاصله گرفت. نگاهی به مجید انداختم با دلخ
به قلم الان چرا مجید و از تخت جمشید... مجید اگر پول داره ادامه کارش و انجام بده، حرف اون قانونیه، میگه من سهم خودمو انجام دادم. منم بابا جان سهم خودمو انجام دادم الان نوبت شوهر توإ، اینکه اون رو مامانش واسه تخت جمشید حساب کرده که دیگه به من مربوط نیست. من خودم اونموقع تو شرکت بودم بابا، کاربری اون زمین ها کشاورزی بود. گجید بود که به این درو اون در زد تا تونست کاربری اونجا رو عوض کنه. امیر یه چیزهایی راجع به شکایت به من گفته ، همینومجید بره به قاضی بگه پوزخندی زدم و گفتم اون کار غیر قانونی انجام داده ، بره بگه من به شهردار و فرماندار رشوه دادم تغییر کاربری اونجا رو گرفتم؟ بابا طوری که داشت مرا به شدت میچزاند گفت من بهش گفتم برو کار غیر قانونی کن؟ نباید اینکارو میکرد. متحیر گفتم شما همتون با هم دستتون تو یه کاسه بود بابا. ببین دختر جان، ما باهم قرار داد نوشتیم قرار شد زمین از اونها باشه ساخت و ساز از هر سه تامون باشه. تعداد واحدها هم تو قرار داد قید شده. تغییر کاربری ربطی به من نداره. مجید و مادرش سهمشونو از تخت جمشید با احتساب زمین کاربری مسکونی با من طی کردند. اختلاف اون دوتا به من مربوط نیست. خیره به بابا ساکت ماندم و مدتی بعد گفتم حتی اگر به قیمت پاشیدن زندگیمن تموم شه؟ چرا زندگی تو باید بپاشه؟ مادرش میگه یا عاطفه رو طلاق بده یا سهمی از تخت جمشید نداری نخیر، مادرش میگه مجید یه دختر بچه داره ، بچه ش داره اسیب میبینه. مادرشو میخواد، مجید هم که از اونجا رفته و واسه خودش مستقل شده، زن سابقشو برگردونه بالا با بچه ش زندگی کنه، یه محرمیت هم بخونه، هفته ایی یکی دوشب بخاطر بیتا بره اونجا . حرفی از طلاق تو نیست. متعجب گفتم بابا؟ یعنی تو راضی ایی من زن یه مرد دو زنه باشم؟ بابا با ارامش گفت ببین باباجان، بعضی چیزها مثل دارو میمونه تلخه ولی درمانه، این موضوع شاید برای تو سخت باشه ولی راه حل زندگیت اینه، الان مجید یه بچه از تو داره یدونه از اون زنش. تو دوست داری بچه تو زیر دست اون باشه؟ در پی سکوت من ادامه داد اونم دوست نداره بچه ش زیر دست تو باشه. هر کدومتون باید بچه خودشو نگه داره. از خر شیطون بیا پایین، رضایت بده مجید زن اولشو برگردونه . از بابا رو برگرداندم و به بلایی که برسرم نازل شده بود فکر میکردم بابا ادامه داد اینجا دیگه کورس رقابته، اگر تو زرنگ باشی دل مجید سمت تو میمونه ، اگر اون زرنگ..... با حرص رو به بابا گفتم چرا اینکارو با من کردی؟ اشاره ایی به پوریا کردو گفت اونو ببین. سهم تو از زندگی اون بود.مجید نتیجه کارهای خودته. حرصی شدم و از کنار او برخاستم. با غیض به طرف اشپزخانه رفتم. مجید از حیاط وارد خانهشد، با ددن حالت من نگران شدو گفت چی شده عاطفه؟ کیفم را برداشتم و گفتم بریم خونمون زشته، پوریا گفت شام بمونید بریم مجید. چشم. بریم از پوریا خداحافظی کنیم. چراحرص میخوری واسه بچه ضررداره با کلافگی گفتم سوییچو بده من میرم تو ماشین ، تو برو خداحافظی کن ، بیتا رو هم پیداش کن بیار. متعجب از رفتار من سوئیچ را دستم داد سوار ماشین شدم. مدتی بعد مجید هم امد و گفت چت شد تو یکدفعه؟ اشک از چشمانم جاری شدو گفتم با من حرف نزن مجید. مجی کمی به من نگاه کردو گفت اخه چیشده عزیزم؟ بابات چیزی بهت گفت ؟ دستم را به علامت سکوت بالا اوردم. وارد خانه شدیم مانتو و شالم را در اوردم و گوشه ایی پرت کردم و روی کاناپه لمیدم. بیتادر حیاط سرگرم بازی شد. مجید به اپن تکیه کرد... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_261 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم الان چرا مجید و از تخت جمشید... مجید اگر پول دار
به قلم و گفت بابات چی بهت میگفت؟ نگاهی به مجید انداختم عصبی بودم. ولی هرچه می اندیشیدم مجید را هیچ کجای این کار مقصر نمیافتم. ادامه داد خزعبلاتی که مادرم داره در گوش من میخونه رو برات گفت ؟ دلم نمیخواست چنین حرفهایی در دهانم بیاید . مجید ادامه داد حالا چرا خودتو ناراحت میکنی؟ اون طفل معصوم چه گناهی کرده که پا به پای تو باید حرص بخوره ؟ پوزخندی زدم و گفتم نگران بچتی نه؟ یواش یواش نگران بی مادری بیتا هم میشی با دلخوری گفت چرا با من اینطوری صحبت میکنی؟ من که همه تلاشمو دارم میکنم که تو راضی باشی. اشک بی امان روی گونه هایم لغزید و گفتم چرا نگذاشتی من این بچه رو سقط کنم؟ این کار خیلی گناه داره عاطفه از شدت عصبانیت ایستادم وبا فریاد گفتم گناه نداشت مشروب میخوردی؟ اون بین خودم و خدای خودم بود به کسی ربطی نداره. ولی اون کار قتل نفسه گناه نداشت اونموقع که میلیاردی رشوه میدادی تغییر کاربری بگیری به ارامی گفت چرا گناه داشت. اونکارو کردم الانم دارم با ضرر مالی تاوانشو میدم. ولی سقط بچه یه جور نسل کشیه، اون یه انسانه عاطفه. مکثی کرد و ادامه داد حالا چرا گیر دادی به اون بچه ؟ الان فکر کن حامله نیستی چیکار میخواستی بکنی؟ طلاقمو ازت میگرفتم و میرفتم. تو هم برو راحت واسه بچه ت مادر بیار و ..... حرفم را برید و با لبخند گفت من که تو رو طلاقت نمیدم دیوونه، تو عشق منی، همه زندگی منی پس مادرت چرا اون حرفها رو میزنه مامان منو ولش کن، واسه خودش میگه، ته تهش اگر هیچ حقی با من نشد من از شراکت انصراف میدم و قید پولی که خرج کردم و میزنم. میچسبم به تو و زندگیم. کمی ارام شدم. اما هنوز عصبی بودم.مجید نگاهی به من انداخت و گفت الان انتخاب با توإ ، اگر تو رضایت به اون کار بدی مهناز بره طبقه بالا با بیتا زندگی کنه بدون محرمیت با من، و من قسم میخورم که بدون تو هیچ وقت پامو به اون خونه نگذارم. من برمیگردم سر کارم تو شرکت و به نتیجه زحمات این چند سالم میرسم. اگرم نه که ..... به مجید خیره ماندم ، نمیشد سر از کارش در اورد یا من بدبین شده بودم؟ دستی لای موهایش کشید و گفت خیلی چیزها رو من بخاطر شرایط تو بهت نمیگم با کنجکاوی گفتم خوب بگو منم بدونم ببین عاطفه جان،هر معامله ایی یه سود و یه زیانی داره، من تو اون شراکت.... واضح بگو مجید لحنش پر از استرس شدوگفت بخدا یه خواب اروم ندارم عاطفه، مدام تو استرس این ماجرام. اگر بابات به نفع مامانم حرف بزنه کارمون خیلی سخت میشه چی میخواد بشه؟ بقول خودت بزن قید تخت جمشید و اخه ماجرا همین جا تموم نمی شه، اونها میتوننن مدعی ضرر و زیان بشن؟ اخم کردم و گفتم چه ضرر و زیانی ؟ پای اون قرار داد نوشته شده اگر بنا به هر دلیلی کسی بخواد از این شراکت انصراف بده باید ضرر و زیان بقیه اعضا رو بده، من اونو امضا کردم. در سکوت به هم خیره ماندیم. نگاهم را از او گرفتم . حال خیلی بدی داشتم، استرس سراسر وجودم را گرفته بود. سرم را بالا اوردم و به مجید نگاه کردم نگاهش سرشار از غم و نگرانی شد . بغضش را فروخوردو گفت اینو بدون عاطفه اگر اتفاقی بین ما بیفته موقتیه، تو مال منی و من با دنیا عوضت نمیکنم ، اگر تو شرایطی گیر کنم که مجبورم شم این کارو کنم، خوا هش میکنم درکم کن. گردنبندی که برایم خریده بود را از گردنم کشیدم توی صورتش پرتاب کردم و با تمام خشم و نفرت به او خیره ماندم. چشمانش را بست و سرش را پایین انداخت ، سپس روی زمین نشست و دانه دانه مروارید ها را از روی زمین جمع کرد گل رز وسط گردنبندم را هم پیدا کرد و برخاست. انها را داخل لیوانی ریخت و گوشه اپن نهاد. اهی کشید و روی مبل نشست سرش را مابین دستانش گرفت. نگاهی به خانه م انداختم. حال کسی را داشتم که دکتر ها جوابش کردند و منتظر مرگ است، حالا طور دیگری خانه را مینگریستم. استکان هایی که از کابینت اویزان بود به نظرم ارزشمند می امد . نگاهم را چرخاندم. حالا بهتر میدیدم که چقدر گلدان کنار خانه ام زیباست. و پرده های شیکی دارم. نگاهم روی مجید افتاد بغض گلویم را میفشرد. نفس بلندی کشیدم و اجازه دادم کمی سبک شوم... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_262 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم و گفت بابات چی بهت میگفت؟ نگاهی به مجید انداختم
به قلم اشکهایم سرازیر شد. از هرچه میتوانستم بگذرم. از مجید نمی توانستم. با حسرت به او خیره ماندم. سرش پایین بود. حتی لحظه ایی دلم نمیخواست به زندگی قبلی ام برگردم. دنیای بدون مجید برایم تیره و تار بود. نگاهی به من انداخت و گفت اونجوری نگام نکن. من خودم به اندازه کافی داغونم. سرم را تکان دادم اشکهایم را پاک کردم و با جدیت گفتم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. بشین یه فکر اساسی کن که اوضاع و سر و سامان بدی برخاست دست مرا گرفت و گفت ّبگیر بشین عزیزم. سپس مرا روی کاناپه نشاند. به اشپزخانه رفت برایم یک لیوان اب سیب اورد و گفت اینو بخور لیوان را از دستش گرفتم. و مقدار کمی نوشیدم. کنارم نشست و گفت بشین یکم منطقی به حرفم فکر کن. اب دهانش را قاشکهایم سرازیر شد. از هرچه میتوانستم بگذرم. از مجید نمی توانستم. با حسرت به او خیره ماندم. سرش پایین بود. حتی لحظه ایی دلم نمیخواست به زندگی قبلی ام برگردم. دنیای بدون مجید برایم تیره و تار بود. نگاهی به من انداخت و گفت اونجوری نگام نکن. من خودم به اندازه کافی داغونم. سرم را تکان دادم اشکهایم را پاک کردم و با جدیت گفتم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. بشین یه فکر اساسی کن که اوضاع و سر و سامان بدی برخاست دست مرا گرفت و گفت ّبگیر بشین عزیزم. سپس مرا روی کاناپه نشاند. به اشپزخانه رفت برایم یک لیوان اب سیب اورد و گفت اینو بخور لیوان را از دستش گرفتم. و مقدار کمی نوشیدم. کنارم نشست و گفت بشین یکم منطقی به حرفم فکر کن. اب دعانش را قورت دادو با استرس گفت این ماجرا اینجای کار میتونه با رضایت تو ختم بخیر شه. به دهان او خیره بودم. مجید گفت من خیلی تلاش کردم پای مهناز و از خونه مادرم ببرم.دلم نمیخواد اون بره اونجا ، اما اگر تو راضی باشی اون بره بالا رگزندگی کنه، بیتا رو هم ببره پیش خودش، این قائله ختم میشه. منم بهت قول مردونه میدم هفته ایی یکبار با تو بریم بیتا رو ببینیم و برگردیم. هیچ حرف و صحبتی هم بین من و مهناز نباشه. محکم و قاطع گفتم نه من رضایت نمیدم. خیلی خوب رضایت نمیدی ، منم اینکارو نمیکنم، حرص بیخودی نخور، باید ببینیم حکم دادگاه چی میاد. حکم دادگاه چی ممکنه بیاد ؟ ممکنه من محکوم به پرداخت ضرر و زیان بشم. دیروز با وکیل در این رابطه صحبت کردم. اگر اینطوریه چرا پیشنهاد شکایت و مطرح کردی؟ اخرین روزنه امیدم باباته، اگر اون تایید کنه که من اونجا پابه پای اونها هزینه کردم که حکم بر علیه من نمیشه پوزخندی زدم و گفتم بشین تا بیاد به نفعت شهادت بده. مجید سر تاسفی تکان دادو گفت ول کن این حرفها رو سر درد گرفتم. پاشو بریم یه دوری بزنیم حالمون عوض شه. من حوصله ندارم. برخاست دستم را کشیدوبا خنده گفت بلند شو ببینم نشستی تو خونه حوصله ت سر رفته گیر دادی به من بیچاره و هی نق میزنی. برخاستم. مانتوی طوسی رنگم را از رخت اویز برداشت،و تنم کرد. شالم را هم اورد و روی سرم انداخت و گفت اینقدر غصه نخور، بالاخره یه طوری میشه، من اونطوری که تورو دوست دارم هیچ کس و تا حالا دوست نداشتم. سپس به قلب خودش اشاره کرد و گفت جات اینجاست عاطی خانم. تو خط زدنی نیستی . من تازه پیدات کردم. بی اختیار خودم را به اغوش او سپردم و با بغض گفتم حتی فکر اینکه یه روزی بیاد که تو نباشی منو دیوونه میکنه . مجید مرا در اغوش خود فشرد و گفت خدا کمکمون کنه همه چیز درست میشه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم سرچرخاندم با دیدن مرتضی در انسوی خیابان تمام موهایم سیخ شد. خیره به من ایستاده بود نگاهم روی او قفل شد. سر تاییدی برایم تکان داد لحظه ایی یاد اخرین مکالماتم لا او که گوشی ام هم برای امیر روشن بود افتادم. مجید کنارم امد و گفت فقط اب پرتغال داشت لیوان را از دست مجید گرفتم و گفتم مرسی مجید سرگرم.خواندن تیزرهای تبلیغی شدو من مخفیانه نگاهی به ان سو انداختم دختر بچه ایی حدودأ هجده نوزده ساله ایی در کنارش ایستاده بود. لبخند تلخی زدم و اهی کشیدم. عجب سرنوشتی بود. دست دختر را گرفت و به طرف فروشگاه پشت سرشان قدم زنان راه رفتند انگار که متوجه نگاه من باشد از قصد دستش را پشت کمر او گذاشت و او را حامیانه هدایت کرد. پس مرتضی هم تنها نماند و ازدواج کرد. سرم را پایین انداختم. من به او خیلی بد کردم. شاید اه او بود که اینچنان دامن زندگی مرا گرفته. مرتضی با من همه جوره ضرر کرد. چه از نظر مالی و چه از نظر احساسی سرم را بالا گرفتم و خیره به اسمان گفتم خدایا تو شاهدی که من قصد ازار او را نداشتم. و واقعا برسر پیمان عاشقانه م بودم. خانواده م باعث شدند که من او را ترد کنم و از خود برنجانم. کاری که همه جای زندگیم با من میکنند. سرم را پایین انداختم . و فکرم درگیر بابا شد چه راحت همه چیز را به نفع خودش تغییر میدادو سرنوشت هیچ کس برایش مهم نبود. روزگاری پوریا را با من به بازی گرفته بود و با وعده وعید های دروغین او را امیدوار میکردو سو استفاده اش را مینمود. مرتضی را به جرم پایین شهری بودن و کم پولی ترد کرد، قول ازدواج مرا به مجید داد و قرارداد تخت جمشید را بست ، حالا هم برای قرارداد مجتمع کیش راضی به پاشیدن زندگی من شده. حرصی شدم گوشی ام را در اوردم و برایش نوشتم شادی و از زندگی من گرفتی ، من که حلالت نمیکنم . گوشی را قفل کردم و داخل کیفم نهادم . مجید گفت سانس ما شروع شد بیا بریم داخل لرزش گوشی ام را داخل کیفم حس کردم روی صندلی نشستم . مور مور خواندن پیامم بودم اما مجید شدیدأ نزدیک من بود. فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم تشنمه مجید. الان برات اب میارم عزیزم. سپس برخاست و رفت بلافاصله گوشی ام را در اورده بودم با دیدن جواب بابا خشکم زد به درک. پیامها را پاک کردم گوشی را داخل کیفم نهادم . مدتی بعد مجید کنارم نشست و با اخم گفت چی گفتی به بابات؟ متعجب به او خیره ماندم و به دنبال جواب مناسبی بودم. مجید سری تکان دادو گفت نمیتونی ساکت بشینی سرجات؟ حتماباید یه شری بپا کنی؟ الان من شر بپا کردم؟ اره دیگه،زنگ زده به من میگه به زنت بگو این چرندیات و واسه من نفرسته سرم را پایین انداختم مجید ادامه داد چی براش فرستادی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم. مجید بحث را ادامه نداد.بد جنسی بابا ذهنم را درگیر کرد. ای کاش میشد از او بپرسم اصل مشکلت با من چیه؟ چرا هرچی بلا سر من میاری سیر نمیشی؟ اما چه حیف که هرچه بیشتر با او حرف میزدم بیشتر در غصه فرو میرفتم و حرفهای سنگین تری میشنیدم. به سن خیره ماندم از نمایش هیچ چیز نفهمیدم. و در افکار خودم بودم . بالاخره تمام شد مجید بطری اب را به دستم دادو با کنایه گفت... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ❌❌❌❌❌❌❌❌ سلام🌸 قابل توجه دوستان عزیز ❇️به اطلاع میرساند دوستان عزیزی که تمایل به خواندن رمان کامل را دارند با پرداخت مبلغ فقط😍 30000 تومان رمان را دریافت کنند. به شماره کارت زیر واریز نمایند 👇 👇 5057851023968321 عبدلی ✅پس از هماهنگی با ادمین پاسخگو @Habibollah1388 و ✅ارسال فیش واریزی 🔴 لینک اختصاصی (رمان کامل) این رمان رو بدست بیارن 🌹با تشکر از همه عزیزانی که همراه ما هستن😊 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_277 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سرچرخاندم با دیدن مرتضی در انسوی خیابان تمام موهایم
به قلم تشنت بود راستی بطری را از دست او گرفتم و برخاستم. مجید هم بلندشد، از سالن که خارج شدیم فروشگاه روبرو را نشانم دادو گفت ّبریم اونجا خرید کنیم؟ مضطرب شدم و گفتم چی بخریم ؟ بریم ببینیم چی داره؟ نه دیگه بریم خونه چرا اینقدر بی ذوقی، حالا که معلوم شده بچه چیه دوست دارم براش لباس بخرم. بعدأ خرید میکنیم. مجید خیره به من گفت چته امشب عاطفه؟ مشکوک میزنی اول منو پیچوندی به بهانه تشنگی و حالا الانم زوم کردی رو خونه رفتن. چهره بی گناه به خودم گرفتم و گفتم چمه؟ چرا باید مشکوک بزنم؟ مجید کمی به من خیره ماندو گفت ببین بچه، من ده یازده سال از تو بزرگترم، این روزگارهارو قبل تو گذروندم. خودم را به اون راه زدم و گفتم کدوم روزگارها مجید؟ چرا اینطوری شدی؟ _الان چرا دوست نداری بریم فروشگاه خرید کنیم؟ _چون خسته شدم، نیم ساعت اینجا وایسادیم تا بریم داخل، نیم ساعت هم تئاتر طول کشیده، من نشستم الان کمرم درد میکنه میخوام برم خونه مجید نگاه مر موذی به من انداخت و گفت خونه اره؟ خوب هرجا که تو میگی من میگم بریم فروشگاه بگو چشم. سکوت کردم، سابق هم مرتضی مجید را دیده بود و هم مجید مرتضی را، مجید که انگار متوجه ترس من شده بود گفت راه بیفت بریم. به ناچار دنبال او روان شدم.وارد فروشگاه شدیم با خودم گفتم نیم ساعت ما تو سالن امفی تئاتر بودیم چند دقیقه هم با مجیدبحث میکردم. الان حتما از اینجا رفتند. مجید را به یک کودک سرا بردم. و او را سرگرم دیدن لباسهای نوزادی کردم. مدتی بعد مجید از مغازه خارج شدو من هم بدنبال او راهی شدم. اشاره ایی به مغازه ساندویچی کردم و گفتم بریم یه چیزی بخوریم ؟ مجید متعجب گفت ساندویچ؟ نگاهی به اونداختم و گفتم اره سر تایید تکان داد و وارد ساندویچی شدیم. گوشه ایی ترین جا را انتخاب کردم مجید رفت که سفارش غذا را دهد اطرافم را بررسی کردم با دیدن مرتضی در چند قدمی مجید خشکم زد. مجید پشت پیشخوان رفت و شروع به سفارش کرد, هزینه را حساب کردو سپس چرخید که به سمت من بیاید. همین که چرخید با مرتضی مقابل هم قرار گرفتند. لبم را از داخل گزیدم. مجید از مقابل او گذشت و به سمت من امد نگاهم را از روش برداشتم. سرمیز نشست عصبی شده بود من هم دست و پایم سردشده بود، با چشمش مرتضی را دنبال میکرد من که جرات نگاه کردن به مرتضی را نداشتم اما از روی نگاه مجید میتوانستم تشخیص دهم که با چند میز فاصله پشت ما نشسته. مجید اخم کردو رو به من گفت واقعا دلت ساندویچ میخواست یا چیز دیگه؟ خودم را به اون راه زدم و گفتم یعنی چی؟ پوزخندی زد و گفت صبر کن میریم خونه درستت میکنم. از تهدید او جا خوردم و گفتم چی میگی مجید؟ من خودم به اندازه کافی داغونم و فکرم در گیر زندگیمونه تو دیگه چرا تو... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺