eitaa logo
ریحانه 🌱
12.9هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
522 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_251 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم پیمان کاری پروژه ساخت پل زیرگذر و رو گذر از شهرداری
به قلم باشه اونو دوست داری اشکال نداره، منم داشته باش، من هیچی ازت نمیخوام. فقط میخوام گاهی بیای یه سر هم به من بزنی، دوست دارم بچه م سایه پدر و مادر بالای سرش باشه. قول میدم به هیچ عنوان کاری نکنم زنت متوجه حضور من تو زندگیت بشه. حرفهای مهناز روی مغزم بود کوهی از پیام هایش را رد کردم و گوشی را بدست مجید دادم . ان را قفل کردو گفت منم دلم برای بیتا میسوزه، اما مجبورم اینکارها رو کنم سری تکان دادم و گفتم بازم به نظرم از انسانیت بدوره که بیتارو وارد دعوای بزرگترها کنی مجید سرجایش نشست و تلویزیون را روشن کرد. بیتا از اتاق خارج شدو گفت بابا نقاشیمو ببین. مجید نقاشی اورا نگاه کردو گفت به به دختر قشنگم چه نقاشی خوشگلی کشیده. بیتا روی پای اونشست و گفت کارتون میزاری بابایی مجید شبکه را عوض کرد بیتا روی مبل دراز کشید و سرش را روی پای اونهاد . مجید با موهای او بازی میکرد و من نظاره گرشان بودم. با صدای زنگ ایفن مجید برخاست پشت ایفن رفت و گفت امیر و هلیان سپس در رازد بیتا ذوق زده شدو برخاست. سپس با اشتیاق گفت اخ جون پرنیا .... به استقبالشان رفتم. امیر و هلیا به تنهایی امده بودند. چشمان هلیا پر از اشک بود و امیر هم به شدت عصبی بود. روی کاناپه لمید و گفت مرتیکه عوضی هلیابا بغض گفت دیدی نزاشت بچمو بیارم مجید تچی کردو گفت اشکال نداره، اونم باباشه دیگه نمیکشش که اخه بچه م داشت گریه میکرد اروم میشه، این بساط و ماهم داریم. پنج دقیقه گریه میکنه بعد یادش میره رو به هلیا گفتم طاقت بیار ببینیم چی میشه. صدای زنگ گوشی مجید بلند شد. نگاهی به صفحه انداخت وسپس به حیاط رفت. امیر رو به من گفت عرفانه ها زنگ زد امار بگیره ببینه ما کجاییم. هلیا گفت ترو خدا عاطفه ببین چی میگن ابرویی بالا دادم و گفتم زشته خوب میبیننم. مدتی بعد مجید امدو گفت بیتا بابا بیابریم بیرون برخاستم و رو به مجید گفتم کجا؟ با عرفان صحبت میکردم. سپس رو به هلیا ادامه داد میگه من حرفی به هلیا نزدم، امیر بیخودی اومده به من گیر داده، هرچی از دهنش در اومد به من گفت و زنم و برداشت برد. پرنیا داره بی قراری میکنه، بهش بگو برگرده بیاد. هلیا دست و پایش شل شد و من مصمم گفتم بگو هلیا نمیاد حالا یه سر برم اونجا ببینم چه خبره، اگر شد پرنیا رو هم بیارم. اتفاقا برعکس، به نظرم پرنیا رو نیار. هلیا برخاست و گفت نه اقا مجید ترو خدا برو بچمو بیار امیر گفت عاطفه راست میگه، پرنیا الان با گریه داره میره رو اعصابش، پرنیا بیاد اینجا دیگه عرفان مشکلی نداره که، ازاد ترهم میشه، تا اومدن بابا صبر میکنه بابا میاد مجبورت میکنه بری بگی غلط کردم و برگردی اونجا هلیا سر جایش نشست و گفت عجب غلطی کردم ها مجید دست بیتا را گرفت و از خانه رفت ، رو به هلیا گفتم میدونمسخته، اما یکم قوی باش ببینم چی میشه. تلفن امیر زنگ خورد. گوشی اش را در اورد و رو به من گفت باباس، بفرما خودت جوابشو بده. یعنی چی من جوابشو بدم امیر؟ محکم و جدی بگو ..... امیر شاکیانه رو به من گفت چرا مدام داری منو شیر میکتی می اندازی جلو؟ گوشی و بگیر جوابشو بده دیگه https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت55 ❣زبان عشق❣ اروم چشم هام رو باز کردم سرم روی سینه ی امیر بود حتما تکون های ماشین باعث ب شد
❣زبان عشق❣ ساکم رو برداشتم و رفتم سراغ اتاقی که خاله فریده می رفت در رو باز کرد و پشت سرش رفتم داخل _اینجا برای تو امیر دستش رو گرفتم _می شه یه لحظه بیاید داخل سرش رو به معنی تایید تکون داد و در رو بست دست انداختم دور گردنش و بوسیدمش تعجب کرده نکاهم می کرد _خاله جون ببخشید بهتون بی احترامی کردم اتفاقای بدی توی راه برام افتاد که مسببش امیر و خواهرتون بودمیخواستم سرشون تلافی کنم. با صدای کنترل شده ای خندید و بغلم کرد _شنیده بودم حاضر جوابی ولی فکرشم نمیکردم تا این حد باشه . تو هم مثل دختر نداشته ی خودم خانوم _میشه الان که رفتید بیرون نگید بهتون چی گفتم _بازم من معذرت میخوام لپم رو کشید و اروم گفت باشه چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت زیپ کیفم رو باز کردم مانتوم رو دراوردم و به چوب لباسی قدی گوشه اتاق آویزون کردم شالم رو هم کنارش گذاشتم تو اینه بی قاب و کوچک روی دیوار به صورتم که هنوز جای دست امیر روش بود نگاه کردم بغضم گرفت شلوارم رو با یه شلوار مشکی تنگ عوص کردم دنبال یه لباس استین دار بودم تا با تاپ تنم عوض کنم که در باز شد و امیر اومد داخل تا حالا من رو با این وضعیت ندیده بود از نظر خودم وضعیتم نامناسب بود درسته به هم محرمیم ولی خجالت جلوش میکشم نا خواسته جیغ زدم و شلوارم رو گرفتم جلوی تنم در رو بست اروم گفت _چته تو ؟ لب باز کردم حرف بزنم که عمو و علی با سرعت وارد اتاق شدند عمو امیر رو هول داد که محکم به در خورد و علی به من نگاه کرد قشنگ معلوم بود از وحشی گری امیر با خبر بودن و فکر کرده بودن جیغم برای حمله ی امیر بوده علی تا وضعیت من رو دید فوری از اتاق بیرون رفت عمو هم با ترس نگاهم کرد _چیه دخترم کاریت کرد تمام حرصم رو توی صدام ریختم و بلند فریاد زدم _مامانت یادت نداده در بزنی بعد بری تو _خفه شو بیشعور زنمی عمو دستش رو که جلوی امیر نگه داشته بود انداخت و گفت _دختر تو که ما رو کشتی رو به امیر گفتم _همش تقصیر اینه . برو بیرون عمو لا اله الا اللهی گفت و از اتاق بیرون رفت امیر نفس سنگینی کشید _داری شورشو در میاری دنیا خدا، بهت رحم کنه میتونستم جوابش رو بدم ولی الان تنها بودیم و اون تو موضع قدرت و من مجبور به سکوت. بازوش رو که به خاطر هولی که عمو بهش داده بود به در کمد خورده بود رو گرفت و گوشه ی اتاق نشست لباس استین داری از ساکم برداشتم و رو بهش گفتم _پشتت رو بکن میخوام لباس عوض کنم نگاهی بهم کرد _برو اون ور جلوی پنجره عوض نکن _تو من رو نگاه نکنی هیچکی به من کار نداره از جاش بلند شد و اوند سمتم که ترسیدم و فوری رفتم همونجایی که مد نظرش بود _باشه اینجا عوض می کنم. فقط تو پشتت رو به من کن کلافه کاری که می خواستم رو انجام دادو با بیشترین سرعت ممکن لباسم رو عوض کردم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_252 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم باشه اونو دوست داری اشکال نداره، منم داشته باش، من
به قلم من حرف بزنم ؟ بابا خیلی منو ادم حساب میکنه که من باهاش حرف بزنم؟ تو فرق داری از تو حرف شنوی داره امیر ارتباط را روی پخش گذاشت و گفت بله بابا چه غلطی داری میکنی امیر؟ عرفان زنگ زده میگه عاطفه دسیسه کرده امیر اومد هلیا رو برده. مرتیکه عوضی، میشینه پا میشه پشت سر عاطفه حرف میزنه. .. بابا با کلافگی گفت ای داغ اون عاطفه به دل من بمونه که هرچی میکشم از دست اونه هلیا به طرفداری عاطفه گفته اون دیگه شوهر کرده چیکارش داری ، عرفان هم پاشده هلیا رو زده توهم مثل قاشق نشسته ها پریدی وسط و رفتی خواهرت و اوردی اره؟ امیر نگاه چپ چپی به من انداخت و بابا ادامه داد کتک خورده، لابد حقش بوده، همین الان پا میشی برش میگردونی خونه ش جلو رفتم گوشی را از امیر گرفتم و گفتم سلام صدای فریادش بالا رفت و گفت ای درد و سلام. نمیتونی ساکت سر زندگیت بتمرگی؟ باید حتما تو زندگی همه سرک بکشی؟ بابا میفهمی اون داره هلیا رو اذیت میکنه ؟ تو خفه شو، بتمرگ سر زندگی خودت. بیخود اون دختر و بیچاره نکن. پوزخندی زدم و گفتم مگه من دارم برات معامله بدی میکنم؟ در پی سکوت بابا ادامه دادم تو که سرت تو حساب کتابه؟ مهریه هلیا هم که کم نیست، اونو از عرفان بگیر بفروشش به یکی دیگه زبونتو مار بزنه دختر. از بچه عزیز تر واسه تو پوله نخیر من به فکر اینده شماهام. تو خودت الان زندگیت بده؟ همون مجید و از تدبیر من داری به خودت بود که الان زن یه گدا گشنه اشغال جمع کن بودی من نمیدونم توی اون عرفان بی خانواده، معتاده عرق خور ، خانم باز چه نکته مثبتی هست که داری طرفداریشو میکنی ؟ اون بی خانواده س؟ اصل و نصب اون...... بابا هلیا داره اونجا اذیت میشه چرا نمیفهمی ؟ اون یه بچه داره چقدر هم که بچه برای تو مهمه ولش کنید بزارید بره سر خونه زندگیش، زیر پای کسی هم نشین، من تو افریته رو میشناسم، اگر شوهرت نداده بودم الان زندگی منم پاشونده بودی، تو زیر پای ننه ت هم نشستی که طلاقشو از من بگیره، به امیر هم گفتم به هلیا هم میگم رفت و امد و نشست و برخاست با تو اشتباهه، تو زندگی خراب کنی . گوشی را بدست امیر دادم و سرجایم نشستم. اشک مانند باران روی گونه هایم لغزید. امیر نگاهی به من انداخت و گفت بابا میشه شما تو این موضوع دخالت نکنی امیر جان بابا، زندگی دختره رو از هم نپاشون. الان قطع کن و دخالت نکن، اگر عرفان زنگ زد بهت بهش بگو همه کاره امیره برو با امیر به توافق برس بابا مکثی کردو امیر ادامه داد تو کارت نباشه، به عرفان بگو همه کاره امیره. بگذار تکلیف هلیا معلوم شه یا زندگیش درست شه، یا کلا بپاشه بره. من نمیدونم بابا، فقط حواست باشه دستی دستی تو دردسر نندازیمون. باشه حواسم هست. به عرفان گفتم دیگه حق نداری بیای شرکت. بابا اهی کشیدو گفت کار خاصی هم تو شرکت نمیکنه البته. راستی عموشهروز چطوره؟ حالش خیلی بده، خونریزی مغزی داره یه بار عملش کردند، اما هنوز تو کماست. با پوریا صحبت کردم اگر باباش خوب نشه با خودم میارمش ایران. سر تاسفی تکان دادم و ارام گفتم شروع شد. اون بی لیاقت عاطفه باید میومد اینجا دم و تشکیلات اینها رو میدید، پوریا تا باباش زنده بود من و میخرید و میفروخت ، باباش که بمیره دیگه با ارثش پادشاه میشه. امیر گفت ایشالاکه خوب میشه ولی اگر خوب نشه هم بد نمیشه. سپس خندیدو گفت کاری نداری؟ نه خداحافظ ارتباط را قطع کرد و من ادامه دادم خدا به داد پوریا برسه هلیا با دلواپسی گفت یه زنگ به مجید بزن صبر کن الان میاد. حدود یک ساعت گذشت مجید وارد خانه شد و به دنبال او پرنیا و بیتا هم امدند. به استقبال او رفتم. و گفتم چی شد؟ مجید وارد خانه شدو گفت خیلی ناراحته، مادرش هم اومده بود اونجا داشت دعواش میکرد. هلیا که انگار با امدن پرنیا جان گرفته بود امیدوارانه گفت خدایی مادرش خیلی زن خوبیه. هوای منو داره. اره مادرش میگفت تقصیر توإ هلیا مثل فرشته س، زن به اون خوبی داری قدرشو نداری، اگر نری برش گردونی شیرمو حرومت میکنم. سپس با خنده رو به امیر گفت دلم از اون مامانها خواست. امیر قهقهه ایی زدو گفت اگر مامان من بود https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت56 ❣زبان عشق❣ ساکم رو برداشتم و رفتم سراغ اتاقی که خاله فریده می رفت در رو باز کرد و پشت سرش
❣زبان عشق❣ سمت ساک وسایلم که زیر پنجره بود رفتم و لباس هایی که بیرون ریخته بودم رو دوباره تا کردم. امیر هم بدون اینکه نگاهم کنه اون طرف اتاق رفت و نشست در اتاق به صدا در اومد و با بفرمایید گفتن امیر خاله و پشت سرش زن عمو وارد شدن زن عمو نگاه طلبکارانه ای به سر تا پای من انداخت رو به امیر گفت _پاشو برو یه دوش بگیر اعصابت اروم شه مادر . چقدر امروز حرص خوردی منظورش به من بود . من اگه جلوی امیر گاهی کوتاه میام از ترس کتک خوردنه ولی برای زن عمو ترسی وجود نداره رو به خاله گفتم _شما اتاق دیگه ایی ندارید من میخوان راحت باشم _چرا خاله جون اینجا برای تو با امیره چون کمد دیواری اینجاست اومدم تا نخوابیدید چند تا بالش و پتو بردارم دو بالشت و پتو سمتم اورد و گذاشت کنار پنجره _این اتاق کلید نداره؟ _کلید هم پشت در دوباره سمت کمد رفت یکی از بالشت ها رو برداشتم و بدون توجه به نگاه های امیر و مادرش پشت بهشون دراز کشیدم چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اومد با فکر اینکه کسی داخل اتاق نیست ادای زن عمو رو دراوردم با دهن کجی گفتم _یه دوش بگیر اعصابت اروم شه . یکی نیست بگه مگه یکی که کیسه بوکس داره اعصابش بهم میریزه برگشتم تا جابه جا بشم که با نگاه امیر روبرو شدم زانو هاش رو بغل کرده بودو خیره نگاهم می کرد بلند شدم و نشستم خودش رو مظلوم کرده بود _بابا که هولم داد دستم خورده به در کمد خیلی درد میکنه _چوب خدا صدا نداره _چرا این زبونت کوتاه نمیشه _تو با من با همین زبون ازدواج کردی _دنیا تو رو خدا بسه. با مامان لج نکن میره رو اعصابم بهم می ریزم بی اهمیت پشتم رو بهش کردم و دراز کشیدم . یادم افتاد که تو کیفم مسکن دارم همون طور که خوابیده بودم از تو کیفم مسکن رو برداشتم و بدون اینکه برگردم پرت کردم سمتش چشم هام رو بستم _آب هم میاری ؟ چه پروعه . محلش ندادم دوست داشتم براش اب بیارم ولی اون لحظه که جلوی همه من رو زد مدام تو ذهنم درگیرم می کرد و نمی تونستم فراموش کنم هر چی تلاش کردم برای خوابیدن بی فایده بود حدودا دو ساعتی بود که از پشت سرم خبر نداشتم و قصد خبر دارشدن هم نداشتم ولی از صدای منظم نفس هاش متوجه شده بودم که خوابیده کسی اروم به در زد که سر جام نشستم در باز شد و خاله سرش رو اهسته اورد داخل با لبخند نگاهم کرد _عروس تو که بیداری چرا نمیای بیرون لبخند بی جونی زدم _اینجا راحت ترم یه نگاهی به امیرکه عرق در خواب بود کرد و امد سمتم _چرا انقدر با فاصله خوابیدید شما ار حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم کنارم نشست و دستم رو گرفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ریحانه 🌱
#پارت_253 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم من حرف بزنم ؟ بابا خیلی منو ادم حساب میکنه که من
به قلم تو این شرایط میگفت ولش کن بزار بره گمشه. مجید ادامه داد بعد هم بهش بیست و چهارساعت فرصت داد که بیاد هلیا رو راضی کنه و برگردونه والا باید خونه رو خالی کنه و تحویل بده. هلیا که انگار دلش خنک شده بود به مبل تکیه کرد و من رو به او گفتم اگر اومد سراغت، براش شرط و شروط میگذاری و میبریش محضر ازش تعهد محضری میگیری که کارهاشو تکرار نکنه. مجید کنار من نشست و گفت تو به جای حسابداری خوب بود میرفتی وکالت میخوندی ها . امیر با رضایت به من نگاه کرد و گفت ولی خدایی دمت گرم. غیرتت از من و بابا بیشتر بود، هلیا رو تو نجات دادی قدرتمندانه گفتم اون اگر کل دنیا رو بگرده بهتر از هلیا پیدا نمیکنه، چند ساله بابا اینقدر بهش رو داده فکر کرده کیه؟ هلیانفس پرصدایی کشید و گفت وقتی ادم حامی نداشته باشه همین میشه دیگه. تلفن امیر دوباره زنگ خورد امیر نگاهی به صفحه انداخت و گفت بازم باباإ سپس ارتباط را وصل کرد و دوباره تلفن را روی پخش گذاشت، از این کار امیر کمی مضطرب شدم. هر آن امکان داشت بابا حرفی از من بزند و در حضور مجید شکسته شوم. بابا گفت امیر جان بابا، عرفان الان زنگ زد.بهش گفتم من دخالت نمیکنم کلا به امیر واگذار کردم. برو با اون صحبت کن . اول یکم عصبی شدو گفت امیر اومده زن منو برداشته برده ، به من چرت و پرت گفته بعد قرار شد مادرش باهات صحبت کنه. زنگ زد با طناب عاطفه تو چاه نرو، اون کارهای خودشم نمیفهمه، اگر به حرف اون گوش ..... امیر تلفن را از روی پخش خارج کرد و با کلافگی گفت خوب دیگه بابا، درستش میکنم. مجید سرش را پایین انداخت. و امیر ادامه داد باشه کاری نداری سپس اهی کشیدو گوشی را قطع کرد و رو به من گفت کلا قفل شده روی تو مجید که انگار کمی ناراحت از حرف بابا شده بود همچنان سکوت کرده بود. به امیر با اشاره لبهایم گفتم این چه کاری بود کردی؟ نگاهی به مجید انداخت و شانه بالا داد. مجید سرش را بالا اورد و رو به امیر گفت زنگ بزن خانمت هم بیاد دیگه امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت نمیخوام متوجه این موضوع بشه. مجید برخاست و گفت موافقید پاشید بریم بیرون؟ من حوصله م سر رفته هلیا کمی مضطرب شدو گفت میترسم عرفان بفهمه ناراحتی درست کنه امیر برخاست و گفت من برم از خونمون منقل و قلیونمو.بیارم تو حیاط جوجه بزنیم. مجید با نگرانی به من نگاه کردو گفت نه قلیون ضرر داره امیر نگاهی به منانداخت و با کلافگی گفت عاطفه ولمون کن دیگه هر غلطی میاییم بکنیم میگی ضرر داره متحیر گفتم به من چه مربوطه؟ مجید لبخندی زد و گفت اخه عاطفه..... هینی کشیدم مجید به سمت من چرخید و گفت چیه؟ با اشاره چشم به او گفتم نگو امیر کمی این پا و ان پا کرد و گفت من میرم قلیونمو میارم تو حیاط میکشم. سپس از خانه خارج شد برخاستم و در راهرو به مجید گفتم میخواستی بهش بگی عاطفه حامله س؟ اره مگه چیه؟ لبم را گزیدم و گفتم من خجالت میکشم مجید خندیدو گفت چشم. نمیگم سپس از خانه خارج شد . هلیا گفت کجا رفت ؟ نمیدونم، میاد الان عاطفه به نظرت حالا چی میشه؟ هرچی بشه از شرایط قبل که بدتر نمیشه. تورو برده زندانی کرده سال تا سال نمیزاره حتی ماها ببینیمت هر گند و کثافت کاری باشه نه نمیگه، اینقدر پررو شده که هر دقیقه هم کتکت میزنه؟ هلیا اهی کشید و گفت زندگی تو خوبه؟ خداروشکر. اخلاق شوهرت خوبه؟ اره ، خوش اخلاقه، منطقیه..... هلیا حرفم را برید و گفت خدا کنه همینطوری هم بمونه، تو اون زندگیش که خیلی بد بود. خیره به هلیا گفتم الان که خیلی خوبه یا سرش به سنگ خورده ادم شده، یا واقعا مهنازو دوست نداشت. اخه یه موقع ها که با عرفان میشستند مشروب خوری ، من گوش وای میایستادم مدام میگفت من اونو نمیخوام ، مامانم به زور برام گرفت. الانم اصلا دلم باهاش نیست. انگار نه انگار زنمه حتی تو خلوت زن و شوهریمونم من ..... پوزخندی زدم و گفتم پس بیتا چیه؟ هلیا سرش را به علامت نمیدانم تکان دادو گفت... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت57 ❣زبان عشق❣ سمت ساک وسایلم که زیر پنجره بود رفتم و لباس هایی که بیرون ریخته بودم رو دوباره
❣زبان عشق❣ _علی شاید اروم تر باشه،ولی امیر خیلی مهربون تره فقط اخلاقش یکم تنده، پریسا یه خورده از اتفاقای تو راهتون برام تعریف کرد بدون مقدمه گفتم _من رو به زور عقدش کردن یکم جا خورد و چشم هاش گرد شد _همه میدونن به غیر شما . شاید اگه به انتخاب خودم میزاشتن انتخابم امیر بود اما حالا که به زور عقدم کردن به این زندگی تن نمی دم لااقل به این زودی تن نمی دم از هر راهی استفاده می کنم ناراحتشون کنم دستش که از شدت ناراحتی یخ کرده بود رو از دستم کشید _خیلی ناراحت شدم . ولی امیر خیلی دوستت داره هر سال عید که می اومدن اینجا امیر همش غر میزد که زودتر برگردن بعد ها فهمیدم یه دختر عمو داره که اصلا دوست نداره ازش دور باشه _شما چه ساده اید دوست داشتن کجا بوده می خواسته برگرده مواظب باشه مبادا از خونه بیرون برم چهار چشمی من رو می پاد همشم تقصیر بابامه که انقدر بهش رو داده _وقتی یکی مراقب یکی هست یعنی دوستش داره باهاش راه بیا. خدا به من بچه نداده بچه های فریبا رو مثل بچه های نداشته ی خودم خیلی دوست دارم . الانم شوهرتو بیدار کن بیاید شام باشه ای گفتم و از اتاق بیرون رفت به امیر نگاه کردم من چه جوری این رو بیدار کنم همونجا که نشسته بودم گفتم _امیر، بیدار شو بریم شام هیچ عکس العملی نشون نداد چهار دست و پا رفتم بالای سرش دوباره صداش کردم _امیر بیدار نمی شی؟ انقدر بی حرکت بود که فکر کردم مرده سرم رو پایین بردن و گوشم رو کنار بینیش گذاشتم که ببینم زندس که با صداش هینی کشیدم و سرم رو بالا اوردم _چی کار میکنی؟ آب دهنم رو به زور قورت دادم _میخواستم بیدارت کنم لبخند مسخره ای زد _اینجوری؟ _صدات کردم بیدار نشدی اومدم جلو... حرفم رو با قهقه ش قطع کردگفت _تو راست میگی؟ منت کشی اینجوری ندیده بودیم بازم داشت حرصم میداد _دارم راستش رو میگم بلند شد نشست با خنده گفت _باشه هر چی تو بگی با حرص از کنارش بلند شدم و مانتو شالم رو پوشیدم رفتم سمت در که با صداش ایستادم _اینجوری نمیشه بری بیرون هم علی هست هم حتما حسن آقا اومده _مگه لباسم چشه از تهران تا اینجا همین تنم بود _همونجام خوشم نیومد به خاطر عمو هیچی نگفتم _اصلا من نمیام خودت تنها برو _اه تو همش قهر میکنی https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_254 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم تو این شرایط میگفت ولش کن بزار بره گمشه. مجید اد
به قلم هلیا سرش را به علامت نمیدانم تکان دادو گفت قبل از طلاق مهناز ، هفته ایی سه شب میومدند خانه ما تو حیاط میشستند . امیر ساعت دوازده یک پامیشد میرفت مجید تا سه میموند. عرفان همیشه میگفت مجیدتا سه اینجاست صبح هم هشت شرکته ساعت سه تعطیل میکنه تا نه میخوابه ، نه هم یا میاد اینجا یا میره باشگاه اسب سواری دوستش . یا اینکه بعضی وقتها با امیر میرفتند باغ یکی از دوستای امیر.کلا شبها تا ساعت سه چهار بیرون بود. جمعه ها هم کلا خونه نمیرفت. تمام مسافرت هاشونم با مادرش و کل خانوادش بود. سرم را پایین انداختم و ساکت ماندم هلیا ادامه داد وقتیشنیدم میخوان تورو بدن بهش اینقدر دعا کردم که نشه. اما انگار کلا یه ادم دیگه شده. اونموقع ها میومد خونه ما من حالت تهوع میگرفتم یک دم سیگار میکشید. خودشم میگه من دوسش نداشتم اما داشتم باهاش کنار میومدم مامانم نمیگذاشت. مامانش کلا یه ادم حسوده . تو داداش بزرگشو چند بار دیدی؟ یه بار ، اونم شب عروسیمون اون بدبخت و اینقدر اذیتش کرده بود که یه بار میخواست خودشو بکشه عرفان و مجید و امیر رفتند از بالای دار اوردنش پایین متعجب گفتم واقعا؟ اره به جان پرنیا، بعد به این نتیجه رسید که با مادرش قطع رابطه کنه که زندگیشو حفظ کنه، اینقدر مامان مجید سرکوفت بچه دار نشدن عروس بزرگش و تو سرش زد که دو تا دخترهاشم ...... حرف هلیا را بریدم و گفتم ول کن هلیااین حرف و نزن. قضاوت کردن کار بدیه. هلیا سکوت کرد . چندی بعد امیر و مجید امدند و بساط جوجه را در حیاط به پا کردند. بعد از صرف شام همه در حیاط کوک خانه ما بودند من به داخل امدم تا برایشان چای ببرم. صدای زنگ ایفن توجهم را جلب کرد.پشت ایفن رفتم با دیدن عرفان. فکری به سرم زد اول خواستم مجید را مطلع کنم اما بعد پشیمان شدم. دلم میخواست خوشی و شادی هلیا را ببیند و بفهمد که در نبود او به هلیا خوش میگذرد. شاسی را فشار دادم و در را گشودم. سرها همه به طرف در چرخید با ورود عرفان به داخل حیاط هلیا ناخواسته ایستاد .نگاه مجید به سمت من چرخید و با چشمانش معترض از کارم بود. عرفان وارد حیاط شدو گفت جمعتون جمعه ، خوب خوش میگذرونید ها مجید به احترام او برخاست عرفان پشت کمر او زدو گفت داداش دمت گرم صورت مجید از عصبانیت سرخ شد، نگاه خشمگینی به من انداخت. روسری ام را مرتب کردم و به حیاط امدم. عرفان با دیدن من گفت بالاخره کار خودتو کردی؟ سراپای او را با نگاه ورانداز کردم و گفتم مه نگفتی خوشحال میشم اگر مشکلموحل کنی،منم حلش کردم دیگه عرفان کمی به من خیره ماند و سپس رو به هلیا گفت من برای بحث و دعوا اینجا نیومدم. میخوام باهات حرف بزنم. هلیا نگاهی به من انداخت مجید گفت برید داخل صحبت کنید. هلیا و عرفان به داخل رفتند مجید عصبانی به سمت من امد وبا صدای کنترل شده ولی خشمگین گفت چرا درو باز کردی؟ از حرکت او ناخواسته خودم را جمع کردم و گفتم وقتی یکی در میزنه معمولاچیکار میکنند؟ اون رفیقه منه، هزار جاتاحالا هوای منو داشته و هزار تا کار برام انجام داده. اونوقت حالا که زندگیش به مشکل خورده از راه میرسه میبینه همه تو حیاط خونه من جشن گرفتند و دارن میگن میخندند اون با اعصاب خورد اونجا تنها مونده خوب میخواست زنشو اذیت نکنه که تنها بشه عاطفه میفهمی اون دوست منه یعنی چی؟ امیر برخاست ورو به من گفت راست میگه دیگه، برای چی درو باز کردی؟ با اینکارت مارو ضایع کردی. عرفان هفته ایی دو سه بار داره سور میده و من و دعوت میکنه اونوقت همین امشب که اون اعصابش بهم ریخته س ما باید دور همی بگیریم؟ بابا گفت با طناب پوسیده تو توچاه نرم ها، من گوش ندادم از حرف امیر عصبی شدم و گفتم تو ساکت شو امیر، همین خود تو باعث زندگی هلیا شدی، تویی که میدونی هلیا بدش میاد عرفان تا دیروقت بشینه عرق خوری بیخود میکنی میری خونه ش تا نصف شب میشینی. امیر که عصبی شده بود گفت به تو چه مربوطه... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت58 ❣زبان عشق❣ _علی شاید اروم تر باشه،ولی امیر خیلی مهربون تره فقط اخلاقش یکم تنده، پریسا یه خ
❣زبان عشق❣ _من قهر می کنم؟ تو همه‌ش دعوام می کنی. جلو همه ضایع ام می کنی، چرا با من مثل اسیر رفتار می کنی؟ چرا مدام اذیتم می کنی؟ شب و روزم رو جهنم کردی. کلافه سر تکون داد _ چی میگی تو دنیا؟ کی باهات مثل اسیر رفتار کردم؟ چیکار کردم مگه ؟اینکه روت حساسم اذیته؟ اینکه دوست دارم لباس زنانم پوشیده باشه لباس تنگ نپوشه جرمه؟ کدوم مردی برای اسیرش غیرتی میشه؟ چرا اینجوری فکر می کنی؟ _تو منو میزنی این که بزنی تو صورتم یا پهلومه سوراخ کنی غیرته؟ انتظار داری گونی بپوشم برم بیرون؟ فرق تعصب و غیرت رو نمیدونی؟ _ من گفتم گونی بپوش؟ الکی حرف در میاری؟ من می گم لباسهای گشاد بپوش لباس تنگ انقدر برات مهمه که داری با من لج می کنی منو عصبی می کنی؟ حرفش رو نتونستم هضم کنم با صدای بلند گریه کردم _خیلی بیشعوری امیر. معنی حرفت رو می دونی چیه ؟ طوری حرف می زنی که انگار من یه دختر خرابم. _لا اله الا الله. سرم رو می کوبم توی دیوارا ولش کردم و رفتم سمت در ولی مگه از دستش راحت می شدم اومد دنبالم در رو که تا نیمه باز کرده بودم بست و قفل کرد خودش را به من رساند خواستم بیخیال از کنارش رد بشم محکم گرفتم روسریم رو درآورد _چیکار می کنی؟ انگار صدام رو نمی شنید اولین دکمه رو باز کرد زدم زیر دستش که بازم اهمیت ندادو دکمه ی بعدی رو باز کرد _با تو ام چیکار می کنی؟ نفس نفس می زد و حسابی عصبانی بود مانتو از تنم کند من موندم و همون لباسی که از قبل بود دستشو گذاشت تو سینم و هولم داد عقب با صدای تقریبا بلندی گفت _دیگه نپوش، اصلا بهت گیر نمیدم، اصلا کاری باهات ندارم با همین لباس تنت جلوی همه بگرد ولی این رو بدون حلالت نمیکنم، وقتی من شوهرتم یعنی صاحب اختیارتم، تنت مال منه، همه چیت مال منه من راضی نیستم کسی تورو اینجوری ببینه .گردنته، همین جوری برو بیرون ولی بدون نمیبخشمت برو آزادی مشتی به سینه اش کوبیدم _ خیلی بی انصافی من با این لباس جلوی همه می مونم؟ تو چی از من دیدی که اینجوری میگی؟ چه کار اشتباهی کردم کی لباس باز پوشیدم به غیر از خونه خودمون ؟ _خونه هامون شلوغه دنیا چرا درک نمیکنی، یکی میاد یکی میره، اونوقت من هی باید تن و بدنم بلرزه که زنم با بلوز جلو شون نشسته _ من چیکار خونه هامون دارم من فقط خونه بابام راحتم الانم اگه مانتوم به نظرت کوتاهه چون ندارم فقط همونی که تو برام خریدی اونم نیاوردم نمی تونی مثل آدم حرفت رو به زنی باید زور بگی و کتک بزنی _ من واسه بی‌ادبی و جلف بازی تو خیابون زدم نه حجابت دستم را روی صورتم گذاشتم و هق هق کردم _ نگاه کن توروخدا،دو روزه داره گریه می کنی تو چقدر اشک داری؟ دستم رو برداشت مو به سختی گفتم _باعثش تویی، دیگه تا سر کوچه هم باهات نمیام. اومد جلو خواست در آغوشم بگیره یک قدم عقب رفتم و دستش رو پس زدم _بیا ببینم لوس جلوتر اومد عقب رفتم باز جلو اومد و با دستهاش اشک هام رو پاک کرد _ این همه گریه و مظلومیت از تو پررو بعیده _ من پرروام؟ تو دست من رو از پشت بستی .به من دست نزن برو عقب کلافه سرشو تکون داد _باشه بحث نکن دیگه حوصله ندارم همین ها را بپوش بیا بریم بیرون شام بخوریم همه منتظرند لباسهام رو که روی زمین انداخته بود برداشتم پوشیدن قفل رو باز کردم با حالت نزار گفت _ دنیا میشه به خاله نگی فریده جون، حرفهای مامان بدجوری رو اعصابمه لبخند زدم و گفتم _میخواستم لج مامانت رو در بیارم که گویا موفق شدم و از این موضوع بسیار خوشحالم در رو باز کردم و بیرون رفتم حسن آقااومده بود سلام علیک کردیم و سر سفره نشستیم همه چیز آماده بود و فقط منتظر ما بودند شام رو خوردیم و آخر شب هر کس به اتاق خودش رفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_255 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم هلیا سرش را به علامت نمیدانم تکان دادو گفت قبل از
به قلم اره بایدم اینو بگی، از بی عرضگی توإ که زندگی هلیا اینطوریه. اگر وقتی میری خونه ش به جای اینکه بشینی الواتی کنی یه حالی ازش میپرسیدی ، وقتی میدی کتک خورده غیرت اگر داشتی حمایتش میکردی اینطوری نمیشد. امیر با دلخوری رو به مجید گفت برو سوئیچ منو از روی اپن بیار من برم. به اندازه کافی ..... مجید بازوی امیر را گرفت و گفت ولش کن، بیا بریم بشینیم قلیونمون خاموش شد. امیر خود را رهانید و گفت نه مجید، همین خانم چهار روز دیگه میخواد بگه شوهر منو تو از راه بدر کردی قلیونم تو توی خونه من اوردی نه نمیگه بیا بریم بشینیم. سپس رو به من ادامه داد تو هم یکم مراعات مهمون خونت و بکنی بد نیست ها من به امیر به چشم مهمون نگاه نمیکنم. کنار هم نشستند . لحظاتی بعد هلیا در را باز کرد و گفت پرنیا جان مامان بیا حاضر شو بریم. ارام به هلیا گفتم چی شد؟ با لبخندسرش را به علامت تایید تکان داد. ارام گفتم نگفتم مگه تعهد محضری ازش بگیر مجید برخاست واوهم ارام وای عصبی گفت ول کن دیگه عاطفه، خدارو شکر که اشتی کردند هلیا ارام گفت حالا بعدا بهت میگم هر سه باهم از خانه خارج شدند، اصرار مجید برای نگه داشتن انها در خانه بیفایده بود. بلافاصله بعد از رفتن انها مجید رو به من گفت خیلی اشتباه کردی درو باز کردی حالا مجید جان، تو فکر کن من درو باز نمیکردم. با سرو صدا و صدای اهنگ میخواستی چیکار کنی ؟ نگزارید تقصیر من امیر بلافاصله گفت اگه میگفتی پشت دره . قلیون و میوه و تخمه رو جمع میکردیم میرفتیم داخل فقط بچه ها میموندن تو حیاط. سرم را پایین انداختم. امیر رو به مجید گفت راستی مادرت چی شد؟ حالش بهتره. امشب بیمارستان میمونه فردا مرخص میشه. صبح با صدای زنگ موبایل امیر از خواب برخاستم. مجید کنارم خوابیده بود از اتاق خارج شدم. گوشی امیر روی اپن بود. و خودش روی کاناپه غرق خواب . با دیدن نام بابا ترس به جانم افتاد. صفحه را لمس کردم و گفتم بله صدای گرفته بابا امد که گفت تو پیش امیری؟ سلام، نه امیر خونه ما خوابید دیشب. بیدارش کن بگو عمو شهروز مرد. هینی کشیدم و گفتم ای وای... مرد؟ اره، بگو بره اژانس هوایی ببینه اولین بلیط مال چه زمانیه. پاشه بیاد اینجا، پوریا حالش بده. من و مامانت هم دست تنهاییم. پوریا میخواد جنازه باباشو بیاره ایران باشه. اون دختر چی کار کرد؟ اونم خونه توإ نه، دیشب عرفان اومد دنبالش و برد خونه ش، اشتی کردند . بابا مکثی کردو گفت خیلی خوب، خداحافظ مجید از اتاق خارج شدو گفت کی بود عاطفه؟ بابام بود. چی میگه اول صبح عمو شهروز مرد. مجید خیره به من ماند سپس تچی کرد و وارد اشپزخانه شد. امیر سرجایش نشست دستی به موهایش کشیدو گفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت59 ❣زبان عشق❣ _من قهر می کنم؟ تو همه‌ش دعوام می کنی. جلو همه ضایع ام می کنی، چرا با من مثل اس
❣زبان عشق❣ من و امیر هم رفتیم اتاق خودمون من زیر پنجره خوابیدم و امیر هم پایین کمد دیواری .احساس کردم که دوست داره کنارم بخوابه اما هم خجالت می کشیدم هم ازش دلخور بودم .تو تاریکی اتاق گوشی رو از کیفم در آوردم و نگاه کردم، بابام زنگ نزده بود. _ داری چیکار می کنی؟ با صداش یکم ترسیدم برگشتم داشت نگاهم میکرد _ اون گوشی که به غیر از من کسی بهش زنگ نمیزنه رو چرا چک می کنی؟ _بابام هم شمارمو داره با صدایی که ناراحتی یا ترس توش موج می زد گفت _منتظر زنگشی؟ _ شارژ ندارم وگرنه خودم بهش زنگ میزدم از حالتش سوء استفاده کردم و تهدید وار حرف زدم _چی میخوای بگی _ اینکه رسیدیم و حالم خوبه و یه سری حرف دیگه _ خودم زنگ میزنم بهش میگم رسیدیم. بخواب. چقدر خودخواه یا شایدم از ترس بود می دونست چی میخوام بگم واسه همین برام شارژ نمی‌خریدم پشتم رو بهش کردم و به پرده ی تود توری قدیمی اتاق نگاه کردم سعی کردم به هیچی فکر نکنم تا خوابم ببره با برخورد نور مستقیم افتاب رو ی پلکم از خواب بیدار شدم کاش یه ملافه سفید زیرش زده بودن سرم درد می کرد و این به خاطر گریه های دیروز بود هرچی کیفم رو زیر رو کردم قرص مسکن رو پیدا نکردم برگشتم از امیر بپرسم سر جاش نبود پتوش رو مرتب تا کرده بود و زیر بالشتش گذاشته بود رفتم بیرون و با صدای آرومی گفتم _ ببخشید خاله کسی جواب نداد _پریسا یعنی هیچ کس نیست. همه رفتن. چرا من رو نبردن این خانواده چقدر بیشعورن بابام دلش خوشه منو با کیا فرستاده دوباره بغض کردم. باید میرفتم حموم کلی گشتم تا حمومشون رو پیدا کردم توی حیاط بود و کنارش یه درخت تنومند بعد از حموم اومدم بیام بیرون لباس بپوشم اما کی جرات می کنه با حوله بره بیرون از دست امیر بی خیال شدم همون داخل لباس هام رو پوشیدم از گرسنگی دل ضعفه گرفته بودم سمت اشپزخونه رفتم به یخچال سبز قدیمی که جلوم بود نگاه کردم دوست نداشتم بهش دست بزنم برگشتم تو اتاق گوشیم رو برداشتم به امیر زنگ بزنم که یادم افتاد شارژ ندارم نباید کم بیارم حاضر شدم و از خونه بیرون رفتم توی کوچه رو نگاه کردم ای کاش بن بست بود اینجوری حداقل یه راه برای رفتن بود کمی فکر کردم و به سمت بالا ی کوچه حرکت کردم دنبال یه بقالی یا نونوایی بودم بالاخره پیدا کردم خریدم تموم شد و اومدم بیام خونه هیج جا رو بلد نبودم یکم به اطراف نگاه کردم همه ی کوچه ها و خونه ها شبیه هم بودن خیابون ها پر از درخت . گم شده بودم نیم ساعت سر در گم این ور و اونور میرفتم حتی آدرس هم بلد نبودم تا از یکی بپرسم گوشیم رو هم شارژ نداشت که با خودم می اوردم. روی پله ی یه خونه نشستم و اروم اروم گریه کردم سرم رو گذاشتم روی پاهام ای کاش کوفت میخوردم الان چیکار کنم گریه بس بود باید یه راهی پیدا می‌کردم _دنیا! https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_256 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اره بایدم اینو بگی، از بی عرضگی توإ که زندگی هلیا
به قلم چرا اول صبحی زنگ میزنند خبر مرگ میدهند به ما؟ الان ما چیکار کنیم که اون مرده؟ مجید چایساز را روشن کردو گفت بلند شو یکم گریه زاری کن. تو سرو صورت خودت بزن. امیر خندید و برخاست که به سرویس برود من گفتم بابا گفت بری اژانس بلیط بگیری و سریع خودتو برسونی اونجا امیر که از حرف من جا خورده بود گفت واسه چی؟ گفت میخوان جنازرو بیارن ایران دست تنهان مگه با دست میخوان بیارن، که دست تنهان. مجید خندیدو امیر ادامه داد بابا هم بعضی موقع ها یه حرفهایی میزنه ها. من از اینجا پاشم برم اونجا که چی بشه، یارو یه عمر تو انگلیس زندگی کرده، کل طایفه ش هم اونجاست. جنازرو میخواد بیاره ایران که چی؟ من نمیرم. وارد اشپزخانه شدم. و به این می اندیشیدم که اگر جنازه را به ایران بیاورند. مجید اجازه حضور در ختم و تشییع جنازه را به من میدهد یا نه. میز صبحانه را چیدم ، امیر و مجید سر میز نشستند. تلفن امیر دوباره زنگ خورد ان را از روی اپن برداشت و گفت جانم بابا ، سلام...... ول کن بابا من کجا بیام؟......شرکت یه عالمه کار دارم....... من بیام اونجا کی بره شهرداری با معتمدی قرار دارم پس فردا.........ولم کن بابا من حوصله ندارم تا اونجا بیام. مکثی طولانی کرد و گفت این مسخره بازیا چیه؟ یارو یه عمر اونجا بوده برای چی بیاد ایران ..... یکی دیگه پیشنهاد میده، حمالیش مال منه؟ به من چه مربوطه، بگو مگه پسرش نیستی خودت کارهاشو بکن دیگه....... نمیام. سپس ارتباط را قطع کرد و گفت بدش هم میاد . به من چه مربوطه اخه؟ رو به من ادامه داد خسرو دایی اونم هست دیگه، الان پاشه بره. مجید صبحانه اش را خورد و برخاست لباسهایش را پوشید و رو به من گفت کاری نداری؟ برخاستم و گفتم نه عزیزم. مواظب خودت باش. لبخندی زد و گفت خداحافظ. خانه را که ترک کرد بلافاصله بعد رو به امیر گفتم خداکنه جنازرو نیارن ایران کارهای باباست دیگه، بخاطر اینکه پوریا رو بیاره ایران و باهاش سرمایه گذاری کنه میخواد جنازرو بکشونه بیاره اینجا که مثلا پوریا وابسته ایران شه. احتمالا از همین جاها یه زن هم براش بگیره سپس سر تاسفی تکان دادو برخاست لباسهایش را پوشید و خانه را ترک کرد. یک هفته گذشت. بلاخره کارهای مربوط به حمل جنازه عمو شهروز به ایران انجام.شده بود. و قرار همه فامیل برای مراسم تشییع و ختم، فردا در منزل پدری من بود. غروب هول و هوش شش بودو من منتظر مجید که تلفن خانه زنگ خورد ارتباط را وصل کردم و گفتم بله باشنیدن صدای مامان لبخند زدم و گفتم سلام. سلام دخترم. خوبی ممنون مامان ما فردا صبح ساعت هشت فرودگاهیم. خسرو همه کارهای تشییع شهروز و انجام داده فردا ظهر همه باید بهشت زهرا باشند در پی مکث من گفت بیای ها من نمیدونم مامان ، باید با مجید صحبت کنید. فردا جمعه س، اون که تعطیله من نمیدونم شاید دوست نداشته باشه بیاییم یعنی چی دوست نداشته باشه مگه دست اونه، من ابرو حیثیت دارم کل فامیل های پوریا دارن از انگلیس میان ایران. زشته تو اگر نباشی من نمیتونم قولی بهت بدم. باید از مجید بپرسی الان زنگ بزن بهش بگو . باید بیای ها خودت زنگ بزن. من نمیگم مامان متعجب گفت عاطفه؟ مامان من نمیدونم که مجید چه واکنشی نشون میده، اون بخاطر پوریا شاید دلش نخواد من بیام اونجا اون خیلی بیخود کرده، پوریا یه خاستگار بوده که نه شنیده، این مسخره بازی ها رو راه ننداز ها من نمیتونم در این باره با مجید صحبت کنم. خودت زنگ بزن بهش بگو اگر موافقت کرد من میام اگرم نه که خودش باید ..... تو همیشه ساز مخالفی سپس ارتباط را قطع کرد. مدتی بعد دوباره تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم مامان گفت اون شعورش از تو بیشتره، تا بهش گفتم.معطل نکرد و گفت چشم، حتمأ می اییم. اما عاطفه چون بارداره من دوست ندارم بهشت زهرا بیاد رو اعصاب بچم تاثیر میگذاره. خیلی خوب چشم. ارتباط را بدون خداحافظی قطع کرد. مدتی بعد مجید وارد خانه شد، با لبخند به استقبال او رفتم. خستگی در صورتش موج میزد کتش را در اورد و اویزان نمود. بیتاهم به... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت60 ❣زبان عشق❣ من و امیر هم رفتیم اتاق خودمون من زیر پنجره خوابیدم و امیر هم پایین کمد دیواری
❣زبان عشق❣ برای اولین بار از شنیدن صدای امیر خوشحال شدم سرم رو آوردم بالا و فوری بلند شدم نگاهش کردم که با دیدن چهره ی عصبانیش خوشحالیم ته کشید قبل از اینکه دعوام کنه با صدای ارومی گفتم _ گم شده بودم _واسه چی اومدی بیرون به خریدم اشاره کردم و گفتم _گرسنم بود _گوشیت رو چرا جواب نمیدی _شارژ نداشتم نیاوردمش _نیم ساعته علاف کوچه هام دنبال خانوم چقدر تو سر خود شدی کی به تو اجازه داده تنهایی بیای بیرون _ببخشید سرم رو انداختم پایین حق با اون بود و حسابی شرمنده بودم دستش رو آورد جلو که ترسیدم و خودم رو یکم جمع کردم با این کارم دو تا عابر ی که تو کوچه بودن توجهشون به ما جلب شد _چته تو ؟ چرا آبروریزی میکنی مشمای خریدم رو با حرص ازم گرفت با هم هم قدم شدیم رسیدیم خونه در رو با کلید باز کردو کنار کشید تا برم داخل. رفتم سراغ گوشیم بابا دو بار زنگ زده بود کاش گوشی رو برده بودم نا امید به گوشی نگاه کردم به خودم فحش می دادم که چرا یادم نبود برای خودم شارژ بخرم. به بیرون از اتاق نگاه کردم امیر سفره پهن کرد و رفت سمت اشپز خونه رفتم جلوی سفره نشستم و نگاهم به صفحه ی موبایلم بود که اسم بابا روش ظاهر شد و صدای آهنگش بلند، فوری جواب دادم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _الو بابا _دنیا دخترم عقده ی دلم سر باز کرد و با گریه صداش کردم _بابایی _چرا گریه میکنی بابا؟ چی شده؟ _من خواب بودم همه من و ول کردن رفتن. من رو تو خونه تنها گذاشتن. رفتم بیرون صبحانه بخرم گم شدم یه ساعت راه رفتم تا امیر پیدام کرد. بهش میگم برام شارژ بخر نمیخره گوشیش رو هم نمیده به شما زنگ بزنم. _گریه نکن دختر قشنگم . الان امیر کجاست؟ _نمیدونم . دیروز جلو همه زد تو صورتم بار اولشم نبود بابا هم زد هم دعوام کرد بهم توهین کرد هر چی از دهنش دراومد بهم گفت همه ی ناراحتی هام رو براش تعریف کردم هق میزدم و حرف میزدم معلوم بود که عصبانی شده اما فقط به حرف هام گوش میکرد _بابایی می خوام بیام خونه دیگه باهاشون هیج جا نمیرم بدترین سفر عمرمه بیا من رو ببر خونه _باشه دخترم بلیط هواپیما میگیرم سریع برگردی الان به حساب امیر رو هم می رسم . گوشی رو قطع کردم اشک هام رو پاک کردم یکم سبک شده بودم صدای گوشیش بلند شد امیر گوشی بدست دلگیر رو سرزنش وار نگاهم میکرد همونجور که بهم نگاه میکرد گوشی رو جواب داد _جانم عمو بابا بود الان حالش رو میگرفت دلم خنک میشد _نه عمو این چه حرفیه _یعنی چی بی کس و کار گیر آوردین، زنمه _با پریسا وسط جاده دیونه بازی در آوردن دو تا شون رو دعوا کردم _این چه حرفیه عمو... _یعنی انقدر بی غیرتم که بشینم کسی برا ناموسم بوق بزنه سرش رو پایین انداخت _معذرت میخوام _حق با شماست _نه عمو اینکار رو نکن _قول میدم دیگه تکرار نشه به خدا مواظبشم _تنهاش نزاشتم که یکم عجوله نمیزاره بهش بگم _من رفته بودم صبحانه بخرم بقیه هم رفتن حرم صبح هر چی صداش کردن بیدار نشد اونا رفتن من هم موندم دنیا بیدار شه با هم بریم _نه عمو گفتم که خونه بودم . به خدا یه ساعت گشتم تا پیداش کردم _میخرم براش _این چه حرفیه عمو _میدونم پول داره،خودم براش میخرم _چشم. _چشم. _خداحافظ https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_257 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم چرا اول صبحی زنگ میزنند خبر مرگ میدهند به ما؟ الان
به قلم استقبال او امد. مجید روی کاناپه نشست بیتا هم کنارش نشست و روی او لم داد . برایش یک لیوان چای اوردم و مقابلش نهادم نگاهی به من انداخت و گفت عزیز تو چرا ابرو ریزی میکنی؟ متعجب گفتم من؟ بله شما. واسه چی به مامانت گفتی مجید نمیگذاره من بیام تشییع جنازه شهروز ابرویی بالا دادم و گفتم من اینو نگفتم. به من گفت فردا بیایید فرودگاه ساعت هشت، منم گفتم باید به مجید بگید شاید اون دوست نداشته باشه ما بیاییم با مهربانی لبخندی زدو گفت چرا من نباید دوست داشته باشم بریم تشییع شوهر خاله تو؟ سرم را پایین انداختم. مجید ادامه داد به خاطر پوریا؟ نگاهی به چشمان او انداختم و سر تایید تکان دادم. مجید لبخندی زدو گفت مگه من بچه م عاطفه؟ نفس صدا داری کشیدم و گفتم من کنار تو ارامش دارم. دلم نمیخواد این ارامشو با هیچی عوض کنم. برای من مهم تویی مجید، چون هیچ کس تاحالا به اندازه تو به من محبت نکرده. اصلا دلم نمیخواد به خاطر مامان من تو معذوریت بیفتی و قبول کنی لبخند رضایت امیزی زد و گفت ما باید فردا بریم به دودلیل اول اینکه مامانت از من خواست و این خیلی بی ادبیه که من خواستشو رد کنم. دوم اینکه پوریا رفیق من بود.همکارم بگد.بیشتر از ده تا پروژه شراکتی با من داشت. خیلی زشته که من واسه تشییع باباش نرم. اما تو بخاطر بچمون بهشت زهرا نیا. بمون خونه بابات، تا برگردیم. سر تایید تکان دادم. بیتا وسط پریدو گفت منم باید بیام؟ مجید نگاهی به او انداخت و گفت بله باید بیای من برم پیش مامانم؟ مجید از او رو برگرداند و گفت بیتا خسته م ها، از سر کار اومدم، یه کار نکن دعوات کنم. بیتا با ناراحتی از کاناپه پایین پرید و به اتاقش رفت. مجید سر تاسفی تکان دادو چایش را نوشید من گفتم داره گریه میکنه ها اخر هفته دیگه یک ماه تنبیه تموم میشه. سر تاسفی به او تکان دادم و مجید ادامه داد تاثیر خودشم گذاشته، دیگه نه جلوی در میاد نه به گوشیم زنگ میزنه. اونو هرچند وقت یکبار باید یه تنبیه اساسی کرد. راستی صبح امیر اومد اینجا یه پاکت بزرگ داد که بتو بدم. مجید سراپا گوش شدو گفت خوندیش؟ نه من دست نزدم. متن شکایت و گفته بودم بده به وکیلش برام بنویسه . شکایت از کی ؟ از من و مادرم. بابت خوابیدن پروژه تخت جمشید. امیر شکایت کنه یا بابام؟ بابات نمیدونه، امیر تو شرکت وکالت تام و الاختیار داره از بابات. ته دلم لرزید و گفتم نمیشه بیخیال تخت جمشید شی؟ من یکم استرس دارم. این اخرین شانسمه. اگر تونستم حقمو بگیرم که عالی میشه. خونه میخریم. شرکت میزنیم.سرمایه کار پیدا میکنم. اگرهم نتونستم قید تخت جمشید و میزنم. . کمی به مجید نگاه کردم و با لحن شوخی و جدی گفتم قید تخت جمشید و یا قید منو؟ مجید لبش را گزید و گفت باز چرند گفتی ؟ بدون تو زندگی به درد من نمیخوره عاطفه، من با تو فهمیدم عشق یعنی چی، دوست داشتن یعنی چی، معنی واقعیه زندگی چیه. به جهنم که نتیجه اینهمه سال زحمتم میره فدای یه تار موی تو بچمون.منم اگر دست و پا میزنم که به حقم برسم فقط بخاطر توإ عاطفه. من تورو از توی یه خونه لاکچری و بزرگ اوردم.تو یه تیکه جا ، ماشینی که بابات برات خریده بود کجا اونی که من زورم و زدم برات خریدم کجا. من اون پول و واسه ارامش و رفاه تو میخوام. برخاستم کنارش نشستم دستش را گرفتم و گفتم اینکه تو داری تلاشتو میکنی و نون حلال در میاری برای من از همه امکانات رفاهی قشنگ تره. به جان بیتا اگر بخاطر موقعیت شغلیم نبود ماشین خودمو میدادم به تو. ماشین تورو خودم سوار میشدم. میبینم..... کلام او را بریدم وگفتم این حرفها چیه میزنی عزیزم. برای من همون کافیه.خیلی هم خوبه چک تصویمو از اینها گرفتم اخر ماه دیگه که کارم تموم میشه اونم نقد میشه ببینم این پیمانکاری شهرداری که میخوام بگیرم چقدر هزینه داره. تو برنامه م اینه که ماشینتو عوض کنم. گردنبند مرواریدی که برایم خریده بود و خودش برگردنم اویخته بود را در این.مدت از گردنم باز نکرده بودم. ان را در گردنم کمی جابجا کردم و گفتم من فقط ارامش میخوام که خدارو شکر با تو دارم. خیلی هم دوستت دارم و برام عزیزی. زحمتهایی هم که برای زندگیمون میکشی و میبینم و ازت ممنونم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت61 ❣زبان عشق❣ برای اولین بار از شنیدن صدای امیر خوشحال شدم سرم رو آوردم بالا و فوری بلند شدم
❣زبان عشق❣ گوشی رو قطع کرد ولی هنوز نگاه خیره و پر از حرفش بهم بود لب هام رو با زبونم تر کردم آروم گفتم _خب هیچ کس تو خونه نبود ناراحت شدم ترسیدم _کف دستم رو بو نکرده بودم انقدر زود بیدار میشی _منم علم غیب نداشتم بدونم تو رفته بودی صبحانه بخری با بقیه نرفتی _اره تقصیر منه، همش تقصیر منه، مقصر فقط منم . اماده شو ببرمت پیش بقیه. _سرم درد میکنه قرصم رو کجا گذاشتی؟ _از بس گریه کردی؛ با شکم خالی نمیشه قرص بخوری یه چی بخور الان قرصت رو میارم یکم خوردم و فوری جمع کردم وضو گرفتم لباس پوشیدم و راهی شدیم رفتیم حرم چشمم که به حرم افتاد دوباره گریه کردم همه چیز رو برای امام رضا تعریف کردم شکایت آقاجون، زن عمو، امیرهمه رو بهش کردم بعد از کلی درد و دل به ساعت نگاه کردم از یه ساعتی که امیر گفته بود تو حرم بمونم یه ربعش مونده بود نمازم رو خوندم رفتم بیرون با چشم دنبالش کردم تو حیاط روبروی حرم نشسته بود با دستمال با دستمال بینیش رو میگرفت بی صدا رفتم جلو از تکون های شونه ش متوجه شدم که داره گریه میکنه دلم ریخت اصلا طاقت دیدن گریه ی کسی رو ندارم یعنی از دست من گریه می کنه شاید حق با اون بود دیروز تو جاده اصلا کارم با پریسا و فرارم از رستوران کار درستی نبود. انقدر عصبانی بودم که فقط می خواستم خشمم رو خالی کنم. یعنی دلش از من شکسته. نشستم پشتش دستم رو روی کمرش گذاشتم فوری برگشت لبخند بی جونی بهش زدم _از دست من گریه میکنی بینیش رو بالا کشید _نه درد و دل می کردم سرم پایین انداختم _امیر _جانم _ببخشید نفس سنگینی کشید _تو ببخش نباید تو جاده دست روت بلند می کردم خیلی عصبی بودم. ببخشید. _کلا که نباید دست روم بلند کنی ولی دیروز من هم مقصر بودم از پرو بازیم خنده اش گرفت باید اعتمادش رو جلب می کردم می دونم چرا برام شارژ نمی خره یا اجازه نمی ده شمارم رو به کسی بدم _یه چیزی بگم قول میدی دعوام نکنی _تا چی باشه _راستش من ... میدونم... سرم رو پایین انداختم لب پایینم رو به دندون گرفتم خیره نگاهم میکرد _میشه نگاهم نکنی _نه؛ بگو دیگه _چه جوری بگم، اخه می ترسم کمی جا به جا شد و نگران گفت _چیزی شده دنیا؟کاری کردی؟ _نه هولم نکن. میگم سرم رو پایین انداختم نفس عمیقی کشیدم _اگه من دو تا خاستگار داشتم . یکیش تو بودی آب دهنم رو قورت دادم و نگاهش کردم _یکیش... مهدی، من تو رو انتخاب میکردم چهرش عصبی شد ولی سعی داشت خودش رو کنترل کنه _پریسا بهت گفت _نه کمی مکث کردم _باور کن اون نگفته _می دونم با هاش چی کار کنم . پاشو بریم بلند شد و عصبی و تند تند راه می رفت منم دنبالش می دویدم بازوش رو گرفتم _صبر کن . چقدر تند راه میری ؟ میگم اون نگفته تیز برگشت سمتم _دروغ هم میگی ؟ _دارم راست میگم اون نگفته _اون موقعی که عمه عنوان کرده فقط مامانم و زن عمو بودن با پریسا . مامان و زن عمو رو که مطمعنم نگفتن. پریسا گفته دیگه یه دفعه اخمش زیاد شد و چشم هاش رو ریز کرد _نکنه مهدی باهات حرف زده چشم هام گرد شد و فوری گفتم _نه. نه. همون پریسا گفت انگشتش رو گرفت سمتم _دیگه دروغ نگو از دروغ بیزارم دنیا شرمنده سرم رو پایین انداختم قصد اروم کردنش رو داشتم ولی حسابی خرابکاری کرده بودم تمام جراتم رو جمع کردم باید بداد پریسا می رسیدم _امیر جواب نداد _میشه به پریسا چیزی نگی _نه _تو رو خدا من بهش قول داده بودم _چرا سر قولت نبودی _اخه تو داشت گریه می کردی می خواستم خوشحالت کنم ایستاد و نگاهم کرد _از اینکه فهمیدم اگه توی اون شرایط بودی من رو انتخاب می کردی خیلی خوشحال شدم _پس دیگه هیچ وقت گریه نکن لبخند زد و گفت _باشه دوباره راه افتادیم _دنیا کاش به عمو نمی گفتی _اگه باهام مهربون بودی نمی گفتم کلافه سرش رو تکون داد بالاخره رفتیم پیش بقیه جلوی ورودی بازار رضا ایستاده بودن امیر تا چشمش بهشون خورد دستم رو گرفت خواستم دستم رو از دستش بکشم که کمی فشار داد و نذاشت فکر کنم با این کارش می خواست به بقیه بفهمونه که آشتی کردیم ❣❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#پارت_258 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم استقبال او امد. مجید روی کاناپه نشست بیتا هم کنا
به قلم صبح شد مجید سحر خیز تر از من بود و این روزها من بیشتر ازپیش خواب الود شده بودم. با نوازش دست او روی موهایم بیدار شدم. برخاستم و گفتم خیلی خوابم میاد بلند شو، زشته نریم. برخاستم دست و رویم را شستم مجید میز صبحانه را چیده بود. صبحانه م را که خوردم مانتو شلوار و شال مشکی م را از کمد اورد. نگاهی به لباسها انداختم ، مجید شیک ترین هارا برایم انتخاب کرده بود. به سراغ بیتا رفت او را هم بیدار نمود. لباسهای بیتا را خودش عوض کرد. و از خانه خارج شدیم و با هماهنگی امیر و عرفان و خانواده دایی هایم به فرودگاه رفتیم. گوشه ایی به انتظار نشسته بودم. هلیا نزدم امدو کنارم نشست. ارام گفت پروازشون نشست. الانهاست که بیان. اصلا دوست نداشتم بیام. چرا؟ نگاهی به مجید که از من دورتر ایستاده بود انداختم و گفتم دوست نداشتم با پوریا چشم تو چشم شم. شاید اگر زن اون شده بودی اینقدر دغدغه نداشتی . من مجید و خیلی دوست دارم. پوریا پسر بذی نبود. اونموقع من تو شرایط بدی بودم. یکی دیگه رو دوست داشتم و میخواستم.شاید اگر اون نبود من حاما با پوریا ازدواج میکردم. قسمت اینطوری بود دیگه خیلی دلم براش میسوزه. بیچاره همه چیز براش نمیشه کوچیک بود مادرش مرد. بزرگ شد عاشق شد به عشقش نرسید. گذاشت از ایران رفت یه زندگی جدید و شروع کنه، باباش مرد. هلیا اهی کشیدو گفت شانس نداره بیچاره. با دیدن مامان و بابا ایستادم. مجید بلافاصله کنارم امد. چشم میچرخاندم و به دنبال پوریا میگشتم که بالاخره دیدمش. مثل همان موقع ها چهره مهربان و معصوم داشت. اما سراسر وجودش پر از غم بود. اطرافش را با کنجکاوی نگاه میکرد. همه جلو رفتند و تک تک به او تسلیت گفتند. جمعیت از دور او که متفرق شد. مجید دست مرا گرفت و جلو برد. در چند قدمی او دستم را رها کردو جلو رفت. اینقدر جو انجا برایم سنگین بود که صدای مجید و پوریا را نمیشنیدم. مجید از مقابل پوریا کنار رفت و به من نگاه کرد. اب دهانم را قورت دادم و گفتم سلام. نگاه ممتدی روی من انداخت با حسرت اهی کشیدو گفت سلام. سرم را پایین انداختم و گفتم تسلیت میگم. در پی سکوت او سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم. لبخندی زدو گفت اما من به شما تبریک میگم . مجید دستش را پشت او گذاشت و بازویش را فشرد. پوریا ادامه داد براتون ارزوی خوشبختی میکنم. امیر جلو امد و به دادمن رسید. دست پوریا را گرفت و اورا از ما دور نمود. مجید نزدیکم امد. این حجم ارامش مجید واقعا ستودنی بود. از حضور پوریا اصلا ناراحت نبود. وخیلی منطقی برخورد میکرد. به سمت خانه حرکت کردیم. مجید من و بیتا را خانه گذاشت و بلافاصله به بهشت زهرا رفت. حول و هوش ظهر بود که همه به خانه بازگشتند. خانه در سکوت بود و نوای روح بخش قران در خانه میپیچید. گوشه ایی نشسته بودم که با پوریا روبرو نشوم. با صدای عزیزخانم مو بر تنم راست شد سر بلند کردم و اورا که عصای چوبی اش در دست راستش بود و سعیددر طرف راستش ایستاده بود در چهار چوب در نمایان شد. بیتا به سمت انها دوید و من هم به طبع برخاستم و به استقبالشان رفتم. به عزیز خانم سلام کردم. در حضور خانواده م عزیز خانم خیلی محترم برخورد میکرد. همراهی اش کردم به داخل بردمش. پوریا چند گام جلو امد و با او سلام و احوالپرسی کرد. عزیز خانم بهاو تسلیت گفت پدرم هم برخاست و به اوخوش امد گفت مجید که انگار از امدن مادرش جا خورده بود هم جلو امد و کمک مادرش کرد که بنشیند، عزیز خانم نزدیک ترین کاناپه به پدرم را انتخاب کرد و نشست. مامان که انگار تازه متوجه حضور او شده بود. نزدیک امد و به او خوش امد گفت بازگشتم و سرجایم نشستم که مامان نزدیکم امد و ارام ولی با لبخند گفت نفهم بلند شو برو کنار مادر شوهرت بتمرگ سرم را به علامت نه بالا دادم که مامان گفت عزت سر تو گذاشته اینهمه راه اومده ارام گفتم نخیر نقشه کشیده واسه زندگی من. چه نقشه ایی؟ نشست کنار بابا تا به یه قیمتی بخرش و زندگی من...... مامان دندان قروچه ایی رفت و گفت ببند دهنتو. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت62 ❣زبان عشق❣ گوشی رو قطع کرد ولی هنوز نگاه خیره و پر از حرفش بهم بود لب هام رو با زبونم ت
# پارت63 ❣زبان عشق❣ سلام کردم به غیر از زن عمو همه جواب دادند چشمم خورد به پریسا با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که نزدیک ما نیاد. اگر امیر دستم رو ول می کرد حتما به پریسا می گفتم چی شده ولی الان نمی تونستم پریسا آروم لب زد _چی شده من هم دوباره لب زدم و گفتم _ فقط نزدیک ما نیا رفت کنارعمو تا آخر از کنارش تکون نخورد شکر خدا انگار امیر یادش رفته به سمت بازار حرکت کردیم هر کس سراغ خرید کردن برای خودش بود امیر دستم را کشید و سمت مانتو فروشی برد یه مانتو بلند و یکم گشاد برام انتخاب کرد حرفهای دیروز تو اتاق خیلی روم تاثیر گذاشته بود اینکه گفته بود ازت راضی نیستم و گردنته . به همین خاطر هر چی انتخاب کرد مخالفت نکردم خودم هم چند تا سوغاتی برای مامان و بابا خریدم که نذاشت از کارت بابا پول بکشم و خودش حساب کرد بعد از کلی گشت و گذار توی بازار و خرید به پیشنهاد عمو رفتیم رستوران تا غذا بخوریم زهرا پیش من نشسته بود طوری که کسی نشنوه گفت _ چرا به دایی گفتی امیر تو رو زده _ تو از کجا میدونی _دایی رضا زنگ زد به دایی حمید هر چی از دهنش در اومد به امیر گفت این بیچارم شرمنده فقط عذر خواهی کرد از اینکه بابام ازم دفاع کرده خیلی خوشحال بودم لبخند رضایت بخشی زدم _یه چی بگم به پریسا میگی _بگو زهرا خواهر مهدی بود باید طوری بگم که متوجه نشه _ بگو دنیا میگه حواسم نبود اون رازی رو که بهم گفتی به امیر گفتم از دستش شاکیه نزدیکش نیاد _اون ور نشسته نزدیکم نیست بعدا بهش میگم _الان امیر شک میکنه انقدر پچ پچ کردیم _ باشه بعد از ناهار بهش میگم حالا مگه این راز چی بوده؟ با صدای علی هر دو ساکت شدیم _ بس کنید مامان داره ناراحت میشه توی دلم گفتم به جهنم اما دیگه با زهرا صحبت نکردم ناهار خوردیم و بلند شدیم که زهرا رفت سمت پریسا و در گوشش حرفی رو که میخواستم گفت پریسا فوری به من نگاه کرد لب زدم _ببخشید چپ چپ نگاهم کرد و رفت سمت عمو دستش را گرفت خیلی خسته بودم هم از راه زیادی که رفته بودیم هم واسه اون همه گریه ی دیروز حسابی سر درد داشتم رسیدیم خونه عذر خواهی کردم و رفتم تو اتاقی که خاله برای من و امیر ور نظر گرفته بود لباسم رو در آوردم خواستم بخوابم ولی به خاطر اون همه راهی که رفته بودم حسابی عرق کرده بودم لباس برداشتم برم حموم که امیر از در اومد نمی دونستم میزاره برم حموم یا نه _ می خوام برم حموم _جلو این همه مرد؟ _حسن آقا که نیست _بابام و علی مرد نیستن _عمو که مثل بابام می مونه علی هم بره یه اتاق دیگه در رو بست و با سر به بالشت اشاره کرد _ برو بخواب فردا میری کلافه لباسم رو پرت کردم روی ساکم و پشت به امیر دراز کشیدم با صدای پیامی که برای گوشیم اومد یک متر از جام پریدم اینکه اینجاست کی پیام داده نگاهش کردم سرش از روی بالشت برداشت و روی آرنجش تکیه کرد _ کیه؟ _نمیدونم اومد سمتم گوشی رو از تو کیفم برداشت نگاهم کردو گفت _آبرو برام نذاشتی _امیر به خدا من شماره به کسی ندادم گوشی رو انداخت روی پام و رفت به صفحه ش نگاه کردم با دیدن اسمی که روی صفحه گوشی بود لبخند زدم _شارژت کردم بابا این یه جور حمایت بود و من خیلی راضی بودم نفس راحتی کشیدم دو روزی که قرار بود مشهد بمونیم تموم شد از خاله خداحافظی کردم و با اینکه بابت رفتارم بهش توضیح داده بودم ولی هنوز عذاب وجدان داشتم و دوباره طوری که زن عمو نشنوه عذر خواهی کردم سوار ماشین شدیم به اصرار امیر عمو پشت فرمون نشست و علی هم پریسا رو برد ماشین خودش امیر مخالف بود اما پادرمیونی عمو باعث شد امیر ساکت بشه راه افتادیم هر وقت ماشین علی از کنارمون رد می شد پریسا رو نگاه می کردم که از ترس امیر ساکت سر جاش نشسته بود سر برگردوندم سمت امیر به خاطر قد بلندش به سختی خودش رو روی صندلی جا داده بود متوجه نگاهش شدم لبخند میزد من هم در مقابل لبخند زدم تو کل مسیر اروم با من شوخی میکردو اول چون ازش دلخور بودم جلوی خندم رو میگرفتم ولی نتونستم دوم بیارم و باهاش همراه شدم این اولین باری بود که روی خوش امیر رو میدیدم همش تو این فکر بودم که چرا موقع دعوا جلو همه ضایعم میکنه ولی برا شوخی یواشکی اقدام می کنه نزدیک خونه شدیم قبل از رسیدن زنگ زدم به بابا همه چی رو براش توضیح دادم ازش خواستم تا با امیر دعوا نکنه نمیدونم چرا شاید به خاطر علاقه ای که بیدار شده بود وقتی که یکی از این خانواده مسافرت می‌رفت موقع برگشتن همه جمع می‌شدند توی حیاط . در که باز شد همه رو دیدم به غیر بابا مامان رو بغل کردم و حسابی بوسش کردم به بقیه هم یک سلام سرد کردم مهدی هم اصلا نگاه نکردم چون وقتی امیر رفت سراغ عمه باهاش رو بوسی کنه نگاهش را از من بر نمی داشت خداحافظی کردم و با مامان رفتیم خونه ی خودمون بابا روی مبل نشسته بود خودمو پرت کردم بغلش بعد از سلام و زیارت قبول خیلی جدی گفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_259 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم صبح شد مجید سحر خیز تر از من بود و این روزها من بی
به قلم سپس از من فاصله گرفت. نگاهی به مجید انداختم با دلخوری به مادرش نگاه میکرد. دلم برایش می سوخت و کاری از دستم برایش بر نمی امد. عزیز خانم ارام ارام با بابا صحبت میکرد و بابا فقط سر تکان میداد. مدتی گذشت. عزیز خانم چایش را خورد و اشاره ایی به مجید کرد. مجید نزد او رفت برخاست من هم به احترام او بلند شدم و نزدشان رفتم . نگاه مشمئزی به من انداخت و من گفتم تشریف میبرید؟ پاسخم را نداد نگاهی به اطرافش انداخت و گفت تو برو بشین سرجات. من به خاطر تو اینجا نیستم. با بابات کار واجب داشتم. نگاه خیره ایی به او انداختم و گفتم به هر حال، ممنون که تشریف اوردید. سپس از انها فاصله گرفتم و سرجایم نشستم. مجید او را به حیاط برد و حدود یک ربع بعد باز گشت کنار من نشست، ارام گفتم چی کارت داشت؟ همون چرت و پرتهای قدیمی و گفت. پاپیچ مجید نشدم. و نقشه ایی کشیدم.دور و اطراف بابا که خلوت شد. کنارش نشستم و گفتم بابا نگاهی به من انداخت و گفت چیه؟ مادر مجید چی کارت داشت؟ در مورد کار صحبت کرد. بابامیشه با اون شراکت نکنی؟ مدام زیر گوش مجید میخونه منو طلاق بده. از بس بی عرضه ایی بابا جان، اگر زرنگ بودی الان تو خونه ش نشسته بودی و مثل یه مادر دختر باهاش صمیمی میشدی. همه این کارها رو شما با من کردی، وقتی هول هول .رداشتی منو صیغه مجید کردی و گفتی ور دار ببر داشتی بین من و مادرش تخم کینه میکاشتی اونم تقصیر خودت بود باباجان، مگه تو شرکت همه کاره ت نکرده بودم؟ مگه حق امضا بهت نداده بودم. بهترین ماشین و انداخته بودم زیر پات، گذاشتم رفتی درس خوندی لیسانس گرفتی حسابدار شدی، تو با من چیکار کردی؟ رفتی یه گدا گودوله پیدا کردی عاشقش شدی، هرروز با داداشت مثل سگ و گربه میپریدید به هم. بعد هم راه افتادی تو شهر کافه و قهوه خانه و پارک و کوفت و زهر مار، ابرو حیثیت منو ببری، شوهرت نداده بودم که الان تشت رسواییم از بوم افتاده بود بابا هرچی که بود دیگه تموم شده. الان فقط مجید منو میخواد خانواده ش با من مخالفن و تحت فشار گذاشتنش که منو طلاق بده. این شراکتت با مادر اون..... همه چیز و با هم قاطی نکن. قبل از این وصلت هم من با خانم تهرانی زیاد شراکت داشتم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
# پارت63 ❣زبان عشق❣ سلام کردم به غیر از زن عمو همه جواب دادند چشمم خورد به پریسا با چشم و ابرو بهش
❣زبان عشق❣ میشه برام تعریف چی شد که امیر دست روت بلند کرد _ بابا دیگه تموم شده، می شه بیخیال شید. _ دخترم تمام نشده، هیچ کس حق نداره رو دختر من دست بلند کنه . می خوام بدونم که چی شده؟ اب دهنم رو قورت دادم، نمیدونستم عکس العمل بابا بعد از شنیدن حرف هام چیه اصلا دوست نداشتم با امیر بد حرف بزنه سکوتم طولانی شده بود و بابا با نگاهش بهم فهموند که بی خیال نمی شه. به زور لب باز کردم و شروع کردم به تعریف کردن. بعضی رفتارهای امیر را حذف کردم و رفتارهای خودم رو پررنگ تر می کردم تا شاید بابا از دعوا کردن امیر صرف نظر کنه خیلی منو اذیت کرده بود. اما از وقتی تو حرم گریه کردنش را دیده بودم، عذاب وجدان داشتم بابا همه حرفام رو گوش کرد و از جاش بلند شد رفت سمت در بلند شدم و روبروش ایستادم _ بابا کجا میخوای بری؟ _خونه عموت _میشه نری بابا _ دخترم باید جلوی امیر رو بگیرم که دفعه ی آخرش باشه دست روت بلند میکنه. _جون دنیا نرو. دست هاش رو گذاشت دو طرف صورتم و گفت _ از اینکه انقدر شوهر تو دوست داری و ازش دفاع میکنی خوشحالم، ولی هرچی حساب کتاب خودش رو داره _تقصیر خودم بود نباید عصبیش می کردم. _هر چقدر هم که مقصر بودی این حق رو نداشته با التماس نگاهش کردم _نرو بابا. نگاه عمیقی بهم کرد، آهی کشید دست هاش رو از صورتم برداشت رفت سمت اتاق مشترکشون به فاصله چهار متری از در ورودی قرار داشت مامان هم بلافاصله دنبالش رفت چند قدم جلو رفتم و به اپن اشپز خونه تکیه دادم توی اتاق رو سرک کشیدم. روی تخت دراز کشیده بود ، مامان هم کنارش نشست از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم دو روز تو راه بودیم و دو روز هم مشهد من فقط یه بار حموم رفته بودم رفتم سمت حموم که یه دفعه فکری به سرم زد نکنه بلند شه بیاد اینجا، فوری گوشی رو برداشتم برای اولین بار بهش زنگ زدم دوتا بوق خورد که جواب داد _جان دلم از این مدل جان گفتش خیلی خوشم می‌ اومد _الو، امیر، بابا خیلی از دستت شاکیه، اینجا نیا باشه با دلخوری گفت _عمو شاکیه یا خودت دوست نداری؟ _ الان میخواست بیاد خونتون دعوا با هزار تا التماس جلوشو گرفتم _چرا التماس تو که از خدات بود بابات یه درس حسابی به من بده می زاشتی بیاد هیچ جوابی نداشتم بدم _الو _میخوام برم حموم کاری نداری؟ _دعوای زن و شوهر رو کسی نباید متوجه بشه دنیا خانوم _تو چه پروعی، اون وقت شوهر تو جمع جلوی همه باید بزنه تو صورت زنش _ من الان میام اونجا با حرص گفتم _نیا امیر، نیا. تو روخدا، نمی خوام دعوا درست شه. _دعوای چی؟ میام میگم غلط کردم، خوبه؟ _جون من نیا _باشه بابا چرا قسم بد میدی . خداحافظ https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_260 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سپس از من فاصله گرفت. نگاهی به مجید انداختم با دلخ
به قلم الان چرا مجید و از تخت جمشید... مجید اگر پول داره ادامه کارش و انجام بده، حرف اون قانونیه، میگه من سهم خودمو انجام دادم. منم بابا جان سهم خودمو انجام دادم الان نوبت شوهر توإ، اینکه اون رو مامانش واسه تخت جمشید حساب کرده که دیگه به من مربوط نیست. من خودم اونموقع تو شرکت بودم بابا، کاربری اون زمین ها کشاورزی بود. گجید بود که به این درو اون در زد تا تونست کاربری اونجا رو عوض کنه. امیر یه چیزهایی راجع به شکایت به من گفته ، همینومجید بره به قاضی بگه پوزخندی زدم و گفتم اون کار غیر قانونی انجام داده ، بره بگه من به شهردار و فرماندار رشوه دادم تغییر کاربری اونجا رو گرفتم؟ بابا طوری که داشت مرا به شدت میچزاند گفت من بهش گفتم برو کار غیر قانونی کن؟ نباید اینکارو میکرد. متحیر گفتم شما همتون با هم دستتون تو یه کاسه بود بابا. ببین دختر جان، ما باهم قرار داد نوشتیم قرار شد زمین از اونها باشه ساخت و ساز از هر سه تامون باشه. تعداد واحدها هم تو قرار داد قید شده. تغییر کاربری ربطی به من نداره. مجید و مادرش سهمشونو از تخت جمشید با احتساب زمین کاربری مسکونی با من طی کردند. اختلاف اون دوتا به من مربوط نیست. خیره به بابا ساکت ماندم و مدتی بعد گفتم حتی اگر به قیمت پاشیدن زندگیمن تموم شه؟ چرا زندگی تو باید بپاشه؟ مادرش میگه یا عاطفه رو طلاق بده یا سهمی از تخت جمشید نداری نخیر، مادرش میگه مجید یه دختر بچه داره ، بچه ش داره اسیب میبینه. مادرشو میخواد، مجید هم که از اونجا رفته و واسه خودش مستقل شده، زن سابقشو برگردونه بالا با بچه ش زندگی کنه، یه محرمیت هم بخونه، هفته ایی یکی دوشب بخاطر بیتا بره اونجا . حرفی از طلاق تو نیست. متعجب گفتم بابا؟ یعنی تو راضی ایی من زن یه مرد دو زنه باشم؟ بابا با ارامش گفت ببین باباجان، بعضی چیزها مثل دارو میمونه تلخه ولی درمانه، این موضوع شاید برای تو سخت باشه ولی راه حل زندگیت اینه، الان مجید یه بچه از تو داره یدونه از اون زنش. تو دوست داری بچه تو زیر دست اون باشه؟ در پی سکوت من ادامه داد اونم دوست نداره بچه ش زیر دست تو باشه. هر کدومتون باید بچه خودشو نگه داره. از خر شیطون بیا پایین، رضایت بده مجید زن اولشو برگردونه . از بابا رو برگرداندم و به بلایی که برسرم نازل شده بود فکر میکردم بابا ادامه داد اینجا دیگه کورس رقابته، اگر تو زرنگ باشی دل مجید سمت تو میمونه ، اگر اون زرنگ..... با حرص رو به بابا گفتم چرا اینکارو با من کردی؟ اشاره ایی به پوریا کردو گفت اونو ببین. سهم تو از زندگی اون بود.مجید نتیجه کارهای خودته. حرصی شدم و از کنار او برخاستم. با غیض به طرف اشپزخانه رفتم. مجید از حیاط وارد خانهشد، با ددن حالت من نگران شدو گفت چی شده عاطفه؟ کیفم را برداشتم و گفتم بریم خونمون زشته، پوریا گفت شام بمونید بریم مجید. چشم. بریم از پوریا خداحافظی کنیم. چراحرص میخوری واسه بچه ضررداره با کلافگی گفتم سوییچو بده من میرم تو ماشین ، تو برو خداحافظی کن ، بیتا رو هم پیداش کن بیار. متعجب از رفتار من سوئیچ را دستم داد سوار ماشین شدم. مدتی بعد مجید هم امد و گفت چت شد تو یکدفعه؟ اشک از چشمانم جاری شدو گفتم با من حرف نزن مجید. مجی کمی به من نگاه کردو گفت اخه چیشده عزیزم؟ بابات چیزی بهت گفت ؟ دستم را به علامت سکوت بالا اوردم. وارد خانه شدیم مانتو و شالم را در اوردم و گوشه ایی پرت کردم و روی کاناپه لمیدم. بیتادر حیاط سرگرم بازی شد. مجید به اپن تکیه کرد... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت64 ❣زبان عشق❣ میشه برام تعریف چی شد که امیر دست روت بلند کرد _ بابا دیگه تموم شده، می شه بیخ
❣زبان عشق❣ فوری قطع کرد . یعنی انقدر من رو دوست داره که وقتی میگم جون من میگه قسم بد، لبخندم بقدری عریض شده که گونه هام کش اومد کاش از اول به جای خشک بازی و گیر دادن یه کم بهم محبت میکرد، اون موقع منم عقد و زهر مار همه نمی کردم. رفتم حموم حدود یک ساعت تو حموم بودم تلافیه این سه روز رو یه جا در آوردم ** با برخورد نور خورشید از لای تور صورتی پرده ی اتاقم بیدار شدم عقربه های ساعت نه و نیم رو نشون میداد دیگه خوابم نمی اومد رفتم پایین سلام کردم مامان تو اشپز خونه بود نشستم پشت میز و صبحانه ای که مامان برام آورده رو خوردم به خاطر این مسافرت حسابی دلش برام تنگ شده بود روبه روم نشست و با لبخند نگاهم کرد _اصلا بهت خوش گذشت. یکم جا خوردم مامان هیچ وقت از ناراحتی هام نمی پرسید لقمه رو با چایی قورت دادم و گفتم _اره خب . اولش نه، ولی اخرش خیلی خوب بود. _دختر گلم من کار ندارم تقصیر کی بود ولی اون موقعی که بهت خوش گذشت چرا یاد بابات نیافتادی نمی خوام سرزنشت کنم ولی همه ی زن و شوهر ها هم خوشی دارن هم نا خوشی درست نیست که تو ناخوشی هات رو مو به مو تلفنی بگی ، ولی موقع خوشی ها سکوت کنی. این حرف ها رو من باید بهت یاد بدم .تو مسائل زن و شوهری سعی کن تا می تونی خودت حل کنی. اینجوری پایه های زندگیتون سفت تر میشه، احترامی که بقیه به شوهرت میزارن رو حفظ کن ،اگه بابات به امیر حرف بزنه احترام شوهرت میاد پایین. حق با مامان بود سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم _ببخشید _پاشو برو حاضر شو بابات گفت تا دنیا نیاد من هیج جا نمیرم. دیشب می خواستیم بریم، اومدم دنبالت خواب بودی، برو زود تر حاضر شو بیا پایین بریم خونه عمت _میشه ... من با ... امیر برم با خنده گفت _نه به اون اول که قشقرق به پا کردی من رو به زور عقد امیر کردین نه به حالا که بدون اون هیچ جا نمیری پاشو حاضر شو ببینم خجالت کشیدم و نتونستم مقاومت کنم رفتم بالا حاضر شم اما از عکس العمل امیر می ترسیدم گوشی رو برداشتم شمارش رو گرفتم انقدر بوق خورد تا قطع شد. دوباره گرفتم بازم جواب نداد. از جام بلند شدم لباس هام رو عوض کردم دوباره شمارش رو گرفتم این بار هم جواب نداد. گوشی رو روی ملافه ی یاسی تختم انداختم و رفتم بیرون پا روی اولین پله گذاشتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد برگشتم تو اتاق و فوری جواب دادم _چرا جواب نمیدی ؟ _سلام ،صبح بخیر بانو پشت گوشی خیلی مهربون بود از مدل حرف زدنش خوشم اومد لبخند زدم _سلام _حالا این کار واجب چی هست که به خاطرش سه بار زنگ زدی _مامانم اینا می خوان برن خونه ی عمه می خوان من رو هم با خودشون ببرن گفتم میخوام با تو برم ولی مامان گفت باید با اون ها برم الانم حاضر شدم . چی کار کنم؟ جواب نداد نگاهی به گوشی انداختم فکر کردن قطع شده گوشی رو دوباره کنار گوشم گذاشتم _الو . امیر! _یه کم معطل کن. الان حاضر می شم باهاتون میام. _نه . نمیخوام بابا تو رو ببینه _همین که گفتم بحثم نکن معطل کن تا بیام بدون خداحافظی قطع کرد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا