eitaa logo
ریحانه 🌱
12.9هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
522 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_160 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم صدای عرفان نمک زخمم را تشدید کرد رو به مجید گفت خ
به قلم فکر خرید و جهیزیه روانم را بهم ریخته بود.از طرف دیگر اوضاع اشفته زندگی امیر و بابا ، قهر مامان و بازداشت شدن اندو هم به موضوع اضافه شده بود. درافکار خودم غرق بودم و متوجه گذشت زمان نبودم. چشمم پنجره افتاد سپیده صبح امده بود. و من هنوز خوابم نمی امد. صدای زنگ الارم گوشی مجید بلند شد و مدتی بعد صدا قطع شد . نگاهم به در اتاق خواب بود. لای در ظاهر شدو گفت تو بیداری؟ با تکان سر علامت مثبت دادم نزدیک سرویس امدو گفت اصلا تو خوابیدی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم مجید کمی به من خیره ماند ، نوع نگاهش به من رنگ دلسوزی گرفت و گفت برای چی اینقدر فکر میکنی؟ بخدا زندگی ارزش غصه خوردن و نداره. سرم را پایین انداختم بغض راه گلویم را بسته بود. مجید به سرویس رفت و مدتی بعد بازگشت و به سمت اشپزخانه امدو چایساز را روشن کردو گفت تو یخچال همه چیز هست. بیا صبحانه بخوریم. برخاستم و وارد اشپزخانه شدم میز صبحانه را برایش چیدم و چای را دم کردم. مقابلش نشستم لقمه ایی درست کرد و سپس ان را مقابل من گرفت، نگاهی به لقمه در دستش انداختم وگفتم من میل ندارم. لقمه اش را تکانی دادو با شوخی گفت یعنی اون غصه ایی کهداری میخوری از لقمه من خوشمزه تره؟ لقمه را از دستش گرفتم و گفتم واسه ازمایش نباید ناشتا باشیم؟ لقمه ایی برای خودش درست کردو گفت مگه ازمایش قند و چربیه؟ لقمه را خوردم و دو عدد چای ریختم و سر میز نهادم. مجید صبحانه اش را خوردو برخاست به اتاق خواب رفت و مدتی بعد با مانتوی کرم رنگی که رویش مروارید دوزی شده بود از اتاق خارج شدو گفت دوست داری اینو بپوشی؟ برخاستم و گفتم اره خوبه شماره پات چنده؟ حدس من بر این بود که باید 39باشه درسته؟ بله درسته. پس بیا بدنبالش وارد اتاق شدم ، با اشتیاق گفت من برات همه چی خریدم . در کمد دیگری را باز کردو گفت ببین نگاهی به داخل کمد انداختم رنگ و وارنگ ست کیف و کفش داخلش بود. متعجب ماندم و مجید ادامه داد یادته اونروز که جلوی یعید و امیر به من گفتی بی شخصیت بی نزاکت نشستن بلد نیستی ؟ گونه هایم داغ شد مجید یک کیف و کفش قهوه ایی برداشت و گفت اینو اون روز برات خریدم. سپس قهقهه ایی زدو گفت میخواستم زرشکیشو بردارم اما چون اونروز قهوه اییم کرده بودی این رنگی برداشتم که خاطره شه. از حرف او خنده م گرفت سعی در کنترل ان داشتم که مجید با لحن زنانه گفت خدمتتون عارضشم اقای محققی بنده به هیچ عنوان با شما شوخی ندارم. خوب خودتو لوس میکردی ها. بیا حالا اینها رو بپوش شلوار کرمی هم هست تو کمد. در کمد دیگری راهم باز نمود و یک دست کت و شلوار چهارخانه شکلاتی برداشت و از اتاق خارج شد. لباسهایم را عوض نمودم. و اینکه مجید سایز مرا دقیق میدانست برایم جالب شده بود. من از حال اوبی خبر بودم اما تمام مدت او مرا زیر نظر داشته و به فکرم بوده. از اتاق خارج شدم وسط اتاق ایستاده بود. سراپایش را مخفیانه ورانداز کردم. لباسش بهش می امد. به سمت من چرخید و گفت بریم؟ از پله ها پایین امدم و به دنبال او به حیاط رفتم. نزدیک ماشین که شدیم صدای مادرش مرا ترساند. به به خوشتیپ کردید؟ به طرف صدا چرخیدم وگفتم سلام شماره مادرتو به من بده نگاهی به مجید انداختم و او گفت مامان اول صبحی ولمون کن تروخدا نزدیک من امدو گفت میخوام ازش بپرسم ببینم دختر شوهر دادن اونها چرا این مدلیه؟ من دو تا دختر شوهر دادم زیر و بم خانوادشون وبیرون کشیدم . بعد اونها بدون اینکه من و ببینن و سور و ساتی باشه دخترشون و دودستی تقدیمت کردند و گفتند ور دار ببر؟ مجید در ماشین را از سمت خودش باز کردو گفت سوار شو عاطفه نگاهی به مادر مجید انداختم و او گفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_161 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم فکر خرید و جهیزیه روانم را بهم ریخته بود.از طرف دیگر او
به قلم خوب گوش هاتو باز کن زنیکه بی سرو پا که معلوم نیست چه گندی زدی که ننه و بابات اینطوری از خونه پرتت کردند بیرون. من نمیزارم تو از سادگی پسر نفهم من سو استفاده کنی، پس زیاد دلخوش نباش که دیر یا زود باید دمت و بزاری رو کولت و از این خونه گورتو گم کنی. نگاهی به مجید انداختم مجید خیره به مادرش گفت چرااول صبح اعصاب منو بهم میریزی مامان؟ این زن لیاقت تورو نداره. تو احمقی من که عقلم میرسه، این زن یه غلطی کرده که اینطوری شوهرش دادن. قیافه درست و درمونی هم نداره من نمیدونم تو دلت و به چی این خوش کردی مجید. این از وضع ظاهرشه که جالب نیست. از نظر اخلاقی و نجابت هم.... ناخواسته گفتم شما از کجا میدونی من دختر خوبی نیستم؟ از مدل شوهر دادنت.من گیسم و تو اسیاب سفید نکردم. همونروز که تو ماشین مجید بودی و اومدی تو این خونه دنبال بیتا فهمیدم هرزه و هرجایی هستی، والا یه دختر خوب دنبال یه نامحرم راه نمی افته تا توی خونشون بره. باشه اصلا من اونچیزی که شما میگی هستم . پسر خودت خیلی بچه خوبیه؟ اخم کرد و گفت پسر من چشه؟ عرق خوره چشمان مادر مجید گرد شد و با غضب گفت چه زبون درازی هم داره. مجید صدایش را کلفت کردو گفت عاطفه بهت گفتم بشین تو ماشین. در را باز کردم و سوار ماشین شدم. مجید سمت مادرش رفت او را به کناری کشاندو در گوشش صحبت میکرد سپس صورت اورا بوسیدو به سمت ماشین امد از حیاط که خارج شدیم با لحن جدی در حالی که انگشت خطابه اش را رو به من تکان میداد گفت این دفعه اخرت باشه که جواب مادر منو دادی نگاهی به او انداختم. تهدید در چشمانش موج میزد مجید ادامه داد مشروب خوردن من هم به تو ربطی نداره. داداشت هم میخوره. بابات هم عمل داره. لبهایم را بهم فشردم وگفتم اونوقت کار امیر و بابای من بشما مربوطه؟ در پی سکوت مجید ادامه دادم مثلا اگر خواهر شما یه کار بدی بکنه برای من مجوز صادر میشه که منم اونکارو بکنم؟ شما چیکار به خانواده من داری؟ پوزخندی زدوبا تمسخر لحن مرا تقلید کرد وگفت خانواده من. یه جوری میگی خانواده م انگار...... حرف او را بریدم وگفتم مجبور نیستی که منو بگیری . همین الان منو ببر جلوی خونمون پیاده کن برو اونی که مامانت میگه رو بگیر. برو مادر بچتو برگردون. نفس پر صدایی کشیدو گفت تو چیزهایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن. کار خودم که بهم مربوطه، مادرت فکر میکنه من هرزه و هرجاییم، اره اون راست میگه منو نگیر . نگاهش رو به من تیز شدو گفت حرف دهنتو میفهمی ؟ کمی ساکت شدم ومدتی بعد گفتم منو ببر خانه داییم. میخوام مادرمو ببینم. باشه بعد ازمایشگاه میبرمت. الان ببر الان نمیبرم. پس نگه دار پیاده شم خودم برم. اینکارم نمیکنم . کلافه و حرصی شدم و گفتم من حوصله مادر تو ندارم. هردقیقه میخواد جلوی منو بگیره و هرچی دوست داره بار من کنه... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_162 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خوب گوش هاتو باز کن زنیکه بی سرو پا که معلوم نیست چه
به قلم حرفم را بریدو گفت خوب حق داره، راست میگه کی دخترشو این مدلی شوهر میده، تو اینقدر دنبال کارهایی که نباید بودی امیر و بابات از دستت خسته شده بودند. من خودم شاهد بودم امیر هرچند وقت یکبار از اینور اونور جمعت میکرد. همونسری که با اون پسره رفته بودی سفره خانه امیر اومد شما دوتا فرار کردید من پشت امیر یواشکی اومده بودم دیدمت داشتی فرار میکردی، امار اونی رو هم که امیر فرستاد مغازه اون پسر رو خورد کرد رو هم دارم. واسه سند مغازه ایی هم که خرید باهم رفتیم. سرم را پایین انداختم ، این مارموز تمام مدت مرا تحت نظر داشته و من بی خبر بودم. ادامه داد این چیزها مال من مهم نیست، مهم اینه که من گرفتمت و از دیروز تاحالا زن من شدی نه محدودت میکنم و نه اذیتت میکنم اما شش دانگ حواسم بهت هست که پاتو کج نزاری . مکث کوتاهی کرد و ادامه داد دیشب هم بهت گفتم به مادر من اهمیت نده بزار هرچی دوست دلره بگه. نگاهم رابه بیرون انداختم وگفتم من اجازه نمیدم کسی به من توهین کنه. وقتی میگه چرا خانوادت این طوری شوهرت دادن یه جواب مودبانه و منطقی پیدا کن بهش بده. کمی به مجید خیره ماندم و او ادامه داد اگر جواب پیدا کردی بگو اگر هم پیدا نکردی پس بدون اون حق داره. سکوت را جایز دانستم و ادامه ندادم از ازمایشگاه که خارج شدیم مجید مقابل یک موبایل فروشی ایستادو گفت بریم یه گوشی برات بخرم. نگاهی به او انداختم گوشی واقعا لازمم بود از حال امیر و بابا بی خبر بودم. وارد مغازه شدیم مجید گفت چی دوست داری؟ نگاهی به ویترین انداختم وگفتم برای من فرقی نداره. حالا یکیشو انتخاب کن از گوشی خودم که شکستیش بگیر. این را گفتم که هوا ورش ندارد که پولهایش را دارد برای من خرج میکند . نگاهی به من انداخت و گفت اون گوشی به دردت نمیخورد شمارتو اون مرتیکه داشت حالا هی میخواست زنگ بزنه بلافاصله گفتم شماره مال سیمکارته نه گوشی باشه دیگه، شکستمش حالا نوشو میخرم. عصبی شده بودم. چند سری تاحالا عصبی شدم زدم دماغ یکیو شکوندم ،،دست شکوندم سر شکوندم بعد هم دیه دادم. پسر دایی خدابیامرزمو که زدم دو روز بیمارستان خوابید. متعجب به او نگاه کردم و ادامه داد خواهرش که بشه مادر بیتا حرف گوش نمیکرد، زبونش دراز بود، سرخود واسه خودش همه جا میرفت منم یه بار گرفتم تا اونجا که میخورد زدمش، اونم مثلا ناراحت شد خواست تلافی کنه رفت به داداشش گفت. خنده ریزی کردو گفت خدا بیامرز اومد بالاخواه ابجیش در بیاد اونم زدم یه دو روزی تو بیمارستان بود بعد با خواهرش دست به یکی کردند رفت از من شکایت کرد خواهرش امار منو بهش داد خواب بودم اومدن در زدند به من گفت برو دم در کارت دارن منم بیخبر از همه جا رفتم ببینم کی کارم داره بازداشتم کردند. مجید با لبخند پیروزمندانه ایی سکوت کرد و من گفتم بعد چی شد؟ پوزخندی زدو گفت من وکیل دارم نمونه س، کار چاق کنی میکنه دهنت باز بمونه، با اون دم کلفت ها در ارتباطه سنگین هم پول میگیره. دیشو دادم جرم عمومیش هم وکیلم برام درست کرد خریدمش. سپس ساکت شد وگفت اون خوبه؟ نگاهی به ظاهر گوشی انداختم و گفتم اره خوبه مجید ان را خرید https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم و به دست من داد از مغازه که خارج شدیم سینه اش را سپر کردو گفت اینم یه گوشی و یه خط جدید که هیچ کس شمارشو نداره. متوجه کنایه حرفش شدم ، اما سکوت کردم. سوار ماشین که شدیم مجید گفت خوب حالا کجا بریم؟ نگاهی به او انداختم و گفتم منو ببر خانه داییم ، میخوام مامانمو ببینم کارش دارم. اول بریم حلقه بخریم بعدأ میریم. اخه من کار واجب دارم. کار واجبت چیه؟ مکثی کردم و گفتم حتمأ باید تو بدونی شاید خصوصیه. اخه تو واسه من چیز خصوصی نداری که. نگاهم را به بیرون انداختم. ماشین را روشن کردو مقابل یک پاساژ ایستاد و سپس گفت پیاده شو بریم حلقه بخریم. نگاهی به مجید انداختم ، با چه رویی باید به او میگفتم که موجودی حساب من کمتر از این حرفهاست. در را باز کرد و گفت پیاده شو دیگه ارام گفتم اخه من باید برم کارت بابامو بگیرم بعد بریم خرید. پوزخندی زد، در را بست و گفت ببین عاطفه،من توروگرفتم دنبال جهیزیه و حلقه و خرید دامادی نیستم. همه چیزو خودم میخرم. اخه اینجوری که نمیشه، به هر حال هرچیزی یه رسم و رسومی داره، همینجوریش هم مادرت کلی حرف داره بار من میکنه. تو با این حرفها کاریت نباشه، من خودم درستش میکنم. اصلا ولش کن حلقه میخواهیم چیکار؟ در را باز کردو گفت پیاده شو. پس لا اقل شما پیاده شو چند دقیقه اجازه بده من با مادرم تنها صحبت کنم سری تکان دادو پیاده شد در را بست و کمی دور تر از من ایستاد. سیگاری برای خودش روشن کرد و به من خیره ماند شماره خانه دایی را گرفتم مدتی بعد ترانه گوشی را برداشت و گفت بله سلام، عاطفه م ترانه گوشی و سریع میدی به مامانم؟ گوشی یه چند لحظه. مدتی بعد مامانم گفت بله سلام چی میگی عاطفه؟ از لحن مامان کمی جا خوردم وگفتم مامان بابا منو محرم مجید کرد، تو که رفتی منو دنبال اون فرستاد خونه ش. بهترین کارو کرد، لیاقت دختری مثل تو همینه. بغض راه گلویم را بست و گفتم الان منو اورده خرید من با چه پولی براش حلقه بخرم. به من چه؟ زنگ بزن به بابات . یعنی چی به من چه؟ مادرش از دیروز تاحالا منو با حرف تیر بارون کرده که چرا تو رو اینجوری شوهر دادن ، الان من خرید هم واسه این نکنم..... حرف مرا بریدو گفت من خودم الاناومدم اینجا افتادم تو خونه داداشم، هیچ کاری هم برای تو ازم بر نمیاد. پول هم ندارم به تو بدهم ،مگه بابا نداری که به من زنگ زدی چطور پول داشتی بری مغازه مرتضی رو بخری .... خفه شو، تو شوهر کردی اسم اون یه لا قبا رو به زبونت نیار https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_164 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم و به دست من داد از مغازه که خارج شدیم سینه اش را سپر ک
به قلم مامان من الان چیکار کنم؟ زنگ بزن به اون بابای بی همه چیزت، خداحافظ. ارتباط را قطع کرد. بلافاصله شماره بابارا گرفتم بعد از چند بوق گفت بله سلام بابا. چی شده؟ یه روز هم نتونستی زندگی کنی؟ نه، مجید منو اورده خرید من تو کارتم پول نیست که واسه اون خرید کنم. یه دختر بهش دادم باید خرید هم براش بکنم؟ از حرف بابا جاخوردم وگفتم خرید داماد و نباید ما انجام بدیم؟ داماد به پسر میگن نه به مردی که چهل سالشه و یه دختر هم داره. یعنی شما هیچ کاری برای من نمیخواهید بکنید ؟ چیکار باید بکنیم؟ بابا خرید داماد به عهده منه. داماد به کسی میگن که عروسی میگیره، میخواد برات عروسی بگیره؟ دهانم قفل شد، اشک مانند باران از چشمانم میبارید. مدتی بعد بابا گفت الو.... جهیزیه چی بابا؟ اون تو خونه ش همه چیز داره، من خودم واحد بالا رفتم دیدم زندگیش کامله تو هم برو زبونتو کوتاه کن و بچسب به زندگیت، خداحافظ. ارتباط را قطع کرد. خواستم شماره امیر را بگیرم. کمی تعلل کردم و بیشتر از این نخواستم خودم را کوچک کنم اشکهایم را پاک کردم ، در را باز کردم و پیاده شدم. مجید نزدیکم امدو گفت گریه کردی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم چیزی نیست. دیوونه ایی دیگه، بیخودی خودتو ناراحت میکنی، برای من فقط تو مهمی عاطفه اشک ببامان از چشمانم جاری شد مجید تچی کردو گفت گریه نکن دیگه، من زیاد عاشقانه بلد نیستم. ولی بخدا دوستت دارم گریه میکنی اعصابم خورد میشه. حرف مجید گونه هایم را داغ کرد. سرم را پایین انداختم ، دستم را گرفت و گفت بیا بدنبال او راهی شدم مرا داخل کافه ای برد سفارش دو فنجان قهوه دادو گفت اشکهاتو پاک کن، بیا بریم خوش باشیم. حلقمونو بخریم. اینه شمعدون بخریم. برات طلا بخرم، لباس بخرم. تروخدا مثل مامانم تو مخی نشو . من تصمیم گرفتم از این به بعد عمرمو زندگی کنم. مامانم نشست زیر پام اینقدر اصرار کرد برو دختر داداش منو بگیر تا منو راضی کرد، مادر بیتا ادم حسود و خودخواهی بود. اخلاق درست و حسابی هم نداشت تا حرف بهش میزدی یا حمله میکرد یا قهر . قهرم که میکرد واسه خودش سرخود پامیشد یکی دو روز میرفت اینور اونور گم و گور میشد. هرچی که بود من داشتم باهاش زندگی میکردم. باهم کنار میومدیم. مامانم اینقدر نشست زیر پای من که زن نباید خودسر باشه، تو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_165 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مامان من الان چیکار کنم؟ زنگ بزن به اون بابای بی ه
به قلم بلد نیستی زنتو جمع و جور کنی، این قهر میکنه معلوم نیست کجا میره، تو غیرت نداری، تو بی ناموسی، گفتم مادر من چیکارش کنم؟ گفت بگیر بزنش گفتم مگه زنو میزنن خلاصه اینقدر رفت تو مخ من تا یه بار که قهر کرده بود رفته بود خانه خواهرش رفتم اونجا به زور اوردمش خونه تا تونستم زدمش، زندگیم جهنم بود جهنمی تر شد. داییم اومد سراغم کلی دری وری نثارم کرد، مامانم هم مثل رادیو صبح تا شب کنار گوش من میخوند که کوتاه نیا و حق باتوإ. خلاصه سرتو درد نیارم. زن داییم اومد مهنازو برداشت برد. اومدم برم دنبالش مامانم نگذاشت.یه خواهر دارم منیژه، اونو ندیدی از مامانم صد پله بدتره. اون رفت تو مخم که محلش نگذار خودش برمیگرده، یک ماه گذشت یه روز اومدم خونه دیدم خودش برگشته، منم گفتم دیگه حالا که اومده زندگی کنم.مگه مامانم گذاشت. چپ رفت راست اومد به من گفت بیغیرت زنت یه ماهه کجا بوده، بیناموس این داره بد لباس میپوشه، با متین میخنده، با سعید میره بیرون. جلوی اینها روسری نمیپوشه. و از این چرت و پرتها منم قاطی کردم دوباره گرفتم زدمش . دوباره جنگ از اول شروع شد داداشش و فرستاد که منو بزنه، اونم زدم . اهی کشید و ادامه داد شکایت و شکایت کشی، رفت مهریه شو گذاشت اجرا. داداشش از من شکایت کرد و خلاصه قرار شد نصف مهریشو و طلاقش و بدم . مهریشو که گرفت دیه داداشش رو هم گرفت افتاد به دست و پام که من تورو دوست دارم. زندگیمو دوست دارم. مامانتینا دارن زندگی مارو خراب میکنند. سر تاسفی تکان داد و ادامه داد راست هم میگفت . بیا برگردیم باهم زندگی کنیم. منم قبول کردم وبا یه سری شرط و شروط برش گردوندم. قرار شد بی اجازه جایی نره، مواظب رفت و امدش باشه، جلوی داداشهای من خودشو بپوشونه، دیگه مطب نره، خونه نشین بشه، قید خانوادشم بزنه، ماهی یه بار خوودم ببرمپدر و مادرشو ببینه و بیارمش. هرچی من گفتم اون قبول کرد. اومدیم سر زندگیمون. قهوه اش را خوردو گفت مگه مامانم گذاشت؟ مدام تو گوش من میخوند که این زن زندگی نیست نصفه مهریشو باید پس بده. منم خجالت میکشیدم بگم مهریتو بده. اون به خاطر من از همه چی گذشته بود قید پزشکیشو زده بود و خانه داری میکرد. خلاصه که مامانم و منیژه زندگی منو هر لحظه جنگ و دعواکرده بودند. تو این گیر و دار زدو بار دار شد. منم دیدم بارداره رفت و امد با خانوادشو ازاد کردم که دلخوش بشه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم خیره به من اه سنگینی کشیدو گفت بلاهایی که سر من اومده خدا به سر بدترین بنده ش هم نیاره، من میگم و توهم میشنوی اما حال منو درک نمیکنی، سه چهار بار فکر خودکشی افتاده بود به سرم. مهناز شروع کرد با خانواده ش رفت و امد کردن. مامانم هم شروع کرد به جنگ بپا کردن. بیتا که بدنیا اومد، اینهمه جنگ و دعوا با مهناز و گریه ها و ضر ضر های بیتا دیگه انگیزه زندگیو ازم گرفته بود. شدم یه مشروب خور شب گرد از خونه فراری، ساعت سه شب مست و پاتیل میومدم خونه صبح هم هشت صبح میرفتم شرکت. جواب تلفن های مهناز و مامانم رو هم به زور میدادم. مغزم از اینهمه جنگ خسته شده بود. حوصله هیچ کدومشونو نداشتم. واقعا کم اورده بودم. داداش مهناز تو کیش تصادف کرد زنگ زد به من گفت داداشم حالش بده. میخوام برم کیش منم گفتم حق نداری بری و گوشی و قطع کردم. شب رفتم خونه دیدم نیست. از مامانم پرسیدم گفت بیتارو گذاشته پیش مژگان بلیط گرفته رفته کیش، منم صبح رفتم بقیه مهریشو ریختم به حساب دادگستری و با کمک وکیلم و یه مقدار اشنا بازی طلاقش دادم. سرش را پایین انداخت و گفت نگذاشتن ما زندگی کنیم. از اول دوسش نداشتم اما داشتم باهاش کنار میومدم. مامانم .... لب پایینش را گزیدو گفت اشکال نداره ، طلاقش که دادم ارامش به زندگیم برگشت. بچه رو هم دادم بهش، شش ماه گذشت دوباره افتاد به دست و پام که بخاطر بچه بیا دوباره زندگی کنیم.اما من دیگه طاقت نداشتم. دیگه بریده بودم. مامانم دوباره شروع کرد تو مخم رفتن. اینبار میگفت زنتو برگردون، تو یه دختر بچه داری، اما من دیگه گوشم از حرفهای مامتنم پر بود. اون فقط تو مخ من میرفت،بخدا که اگر برش میگردوندم هم باز شرایطم همون میشد.دیگه زیر بار نرفتم. مامانم و مهناز کارد و پنیر بودند ، همینکه طلاقش دادمدووست صمیمی شدند. حالا پنج شنبه ها شام دعوتش میکنه بهانه ش هم اینه که مهناز دختر داداشمه، مهناز مادر تنها نوه منه. قهوه م را خوردم وگفتم چرا وقتی دیدی مادرت داره زندگیتو میپاشونه مستقل نشدی و یه خونه نگرفتی از اونجا پاشی. مجید صورتش را خاراندو گفت مادرم سرمایه گذار پروژه های منه، اگر اینکارو میکردم باید کارمو از صفر شروع میکردم. ابرویی بالا دادم و گفتم خوب بهتر نبود کارتو از صفر شروع میکردی اما زندگیت نمی پاشید؟ پول و میخواستی واسه چی؟ وقتی زندگیت پاشیده و بچه ت در به دره پول به چه دردت میخوره؟ به نظر من ادم نباید دلخوشی و خوشبختیشو با چیزی معامله کنه. پول خیلی خوبه، اگر نباشه ادم بدبخت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_167 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خیره به من اه سنگینی کشیدو گفت بلاهایی که سر من اومد
به قلم میشه اما ضامن خوشبختی هیچ کس هم نشده. اگر خوشبخت بودم بله ارزششو داشت که برم یه جا وایسمکارگری کنم اما زندگی خوبی داشته باشم. اما متاسفانه من خوشبخت نبودم. اهی کشیدم وگفتم چه عرض کنم. تو یکم دندون سر جیگر بزار مامانمو تحمل کن. پروژه تخت جمشید که تموم بشه یک سال و خورده ایی طول میکشه، تو اون پروژه من سود کلانی میبرم. بعد از اون دیگه حساب کتابمو از مامانم سوا میکنم. یک سال و نیم صبر داشته باش. سرم را پایین انداختم. مجید ادامه داد من تورو دوست دارم. تمام تلاشمم میکنم که تورو خوشبخت کنم. گوشمم از حرفهای مامانم پره، توهم اهمیت به کارها و حرفهاش نده. اما بهش بی احترامی هم نکن. حرفهای مجید مرا به فکر فرو برد. با وجود چنین مادری شرایطم کمی سخت میشد. اما مجید انقدر ها هم که من فکر میکردم بد نبود. با اندکی صبر و تحمل و کمی درایت زنانه بهتر هم میشد. کمی اطراف را بررسی کردو گفت بریم؟ برخاستم. خرید مفصلی برایم انجام داد و بعد از ان مرا به سفره خانه ایی برد. نهار را که خوردیم قلیانی سفارش دادو گفت توچقدر ساکتی دختر یک کلمه حرف بزن حوصله م سر رفت. سری تکان دادم و گفتم چی بگم؟ کمی قلیان کشیدو گفت دوست داری فردا بعد عقدمون بریم مسافرت. جمله مجید قلب مرا لرزاند ، اما پیشنهادش بد هم نبود لااقل این چند روز اول شروع زندگی مشترکمان از حرف های تلخ مادرش در امان بودم. نگاه خیره ایی به مجید انداختم و گفتم کجا بریم؟ لبخند رضایت امیزی زدو گفت هرجا توبگی. از نوع لبخندش خوشم نیامد، سرم را پایین انداختم و گفتم من نمیدونم . میخوای بریم شمال؟ نمک ابرود ویلا داریم خودمون. سرم را بالا گرفتم و گفتم خودتون یعنی مادرتون؟ لبخندش را جمع کردو گفت دیگه اینقدر ها هم بی پول نیستم ها، خودمون یعنی من و تو .پارسال یه ویلا جنگلی خریدم ، دادم دست یه خانم و اقا هم اونجا زندگی کنند هم مواظب ویلا باشن سری تکان دادم وگفتم هرجور صلاحتونه صدای زنگ گوشی مجید بلند شد، ان را از جیبش در اورد ، نگاهی به صفحه انداخت و سپس با کمی نگرانی من را نگاه کرد و صفحه را لمس کرد،او را تحت نظر داشتم دستش روی شاسی کم کردن صدا بود وگفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_168 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم میشه اما ضامن خوشبختی هیچ کس هم نشده. اگر خوشبخت بود
به قلم بله، علیک سلام. مکثی کرد و ادامه داد من الان شرکت نیستم اونجا نبرش، ببر خونه بزار پیش مامانم. دوباره مکث کرد و ادامه داد ببر پیش مژگان میرم میگیرمش بعد از کمی مکث تچی کردو گفت حالا دو ساعت نگهش دار من الان کار دارم. میام تا دو ساعت دیگه. لحنش عصبی شد و ادامه داد بچه تو هم هست ها. سرم را پایین انداختم ، مجید بی خداحافظی گوشی را قطع کرد از صدای نفس هایش میشد تشخیص داد که حسابی عصبی شده ، برای ارام کردن اوضاع گفتم خوب چرا نمیگی بیارش اینجا؟ سرش را به علامت نه بالا دادو گفت مثلا الان همه باهم دست به یکی کردند به من لج کنن کسی بیتا رو نگه نداره. خوب بیار خودمون نگهش میداریم. شیطونه میگه بچه رو ازش بگیر دیگه هم بهش نده ها. نه، اینکار هم خوب نیست، به هر حا اونم مادره پوزخندی زدو گفت اره مادره،بچه هشت ماهه رو اورد داد به من گفت نمیتونم نگهه دارم، بیتا سرماخورده بود مامانم و مژگان و منیژه با اون همکاری کردند گفتند ماهم نگه نمیداریم. بچه م نصفه شب حالش بد شد دوروز هم بستریش کردند هرچی اصرار و التماسش کردم حتی بیمارستان هم نیومد،بیتا هر زنی رو میدید گریه میکرد مامانششو میخواست. لبم را گزیدم و با دلسوزی گفتم اخی ، عزیزم. اون مادره؟حتی بیمارستان هم نیومد بچشو ببینه. نگاهم را از او گرفتم و به زمین خیره شدم. یاد حرفهای مادر خودم افتادم . دو فنجان چای ریختم و گفتم چایتون سرد نشه. مجید چایش را یکسره خورد دوباره تلفنش زنگ خورد نیمه نگاهی به صفحه انداختم نوشته بود بیتا. گوشی اش را برداشت صفحه را لمس کردو با حالت کلافگی توأم با عصبانیت گفت چی میگی؟ ، گفتم که نیستم جایی کار دارم، بزارش سر راه. باید صبرکنی ،دیگه هم به من زنگ نزن خانمم ناراحت میشه. سپس گوشی اش را قطع کرد و من گفتم خوب چرا نمیگی بیارش اینجا؟ اون دنبال همینه من ادرس بدم بیاد اینجا چرت و پرت بگه مثلا یه روز مونده به عقدمون نظر تورو عوض کنه https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_169 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بله، علیک سلام. مکثی کرد و ادامه داد من الان شرکت
به قلم سرم را پایین انداختم ، چقدر هم نظر من برای بقیه مهم بود. نیم ساعت گذشت برخاستیم و سوار ماشین شدیم. به طرف خانه حرکت کرد،هرچقدر که به خانه نزدیکتر میشدیم استرسم بیشتر میشد. ماشین را داخل حیاط بردو پیاده شدیم خریدهارا در دستش گرفت و به سمت راه پله پشت ساختمان حرکت کردیم. که صدای بیتا توجهمان را جلب کرد با اشتیاق و از سر دلتنگی گفت بابا مجید به سمت او چرخید بیتا پاهایش را در اغوش گرفت و گفت سلام بابا جون سلام دختر قشنگم بیتا از پدرش جدا شد نگاهی به من انداخت و گفت سلام عاطفه جون لبخندی زدم و پاسخ سلامش را دادم سپس دستی به موهای او کشیدم. بیتا دست به کمر رو به من گفت تو برای چی اومدی خونه ما؟. خیره به او ساکت ماندم مجید ادامه داد عاطفه از این به بعد با ما زندگی میکنه. برای چی؟ مگه خودشون خونه ندارن؟ باشه بابا من خسته م میرم بالا توهم اگر دوست داشتی بیا پیش ما پس چرا داری از اونجا میری؟ مجید دستش را پشت کمر من گذاشت وگفت بیتا سوالاش تمومی نداره بیا بریم. دوقدم که رفتیم، بیتا گفت عزیز جون درو از اونور قفل کرده از اونجا نمیتونی بری. مجید پا تند کرد و پله ها را بالا رفت سپس کلافه و عصبی پایین امدو به سمت خانه شان حرکت کرد من هم همانجا کنار بیتا ایستادم. سرو صداهای نامفهومی می امد. سعی داشتم خودم را درگیر نکنم، بنابراین با بیتا سرگرم بازی شدم. صدای زنانه ایی که بیتا را فرامی خواند توجهم را جلب کرد، سرم را بلند کردم زنی لاغر اندام با قامتی بلند موهای بلوند ش را روی شانه اش ریخته بود. بلیز وشلوار طوسی رنگی پوشیده بود. نگاهمان در هم متلاقی شد. از شبهات بیتا به ان زن کمی دلم لرزید. اخمی به من کردو رو به بیتا گفت بیا دخترم. بیتا پایش را به زمین کوبیدو گفت مامان دارم با عاطفه جون بازی میکنم. ان خانم کمی مرا ور انداز کردو گفت بیل پیش خودم، ایشون دیر یا زود باید بره. بیتا معترض گفت نه عاطفه جون خیلی خوبه با من بازی میکنه. مجید وارد حیاط شدو رو به من گفت بیا از این طرف بریم بالا. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_170 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سرم را پایین انداختم ، چقدر هم نظر من برای بقیه مهم ب
به قلم با احتیاط از کنار مهناز گذشتم که عزیز خانم در را گشود، پشت چشمی به من نازک کردو گفت سلامتو خوردی؟ نگاهم را پایین انداختم و گفتم سلام مکثی کردو گفت مهنازو دیدی؟ یه تار گندیده موش می ارزه به صدتای هیکل توإ بی سرو پا. نگاهی به عزیز خانم انداختم، ادامه داد عروسم پزشکه،تحصیلکرده س. خوشگل و خوش قد و بالاس ، تو چه فکری پیش خودت کردی؟ فکر کردی میتونی را عروس من رقابت کنی؟ نگاهی به او انداختم و گفتم من برای دعوا به اینجا نیومدم. پوزخندی زدوگفت تو اصلا به مامیخوری که واسه دعوا یا چیز دیگه اینجا اومده باشی؟ نظافتچی خونه من هم از تو با تربیت تره؟ لبخندی زدم وگفتم چی شده که من به نظر شما بی ادب اومدم؟ مگه خدایی نکرده به شگا بی ادبی و جسارتی کردم؟ مجید دستش را پشت کمر من گذاشت و گفت برو بالا دوقدم که رفتم عزیز خانم گفت ببینمتو اصلا ازکجا سرو کله ت تو زندگی پسر من پیدا شد؟ به سمت اوچرخیدم و گفتم بهتره این سوال و از پسرتون بپرسید، فقط همینو بگم خیالتون راحت شه من با میل واراده خودم اینجا نیستم، چند ثانیه اگر اختیار دست من بیفته بدون اینکه ذره ایی به بی احترامی های شما فکر کنم و به دنبال این باشم جوابتونو بدم دوتا پا دارم دوتا دیگه هم قرض میگیرم و ..... مجید مرا به سمت پله هاهدایت کردو گفت برو بالا اولین پله را که بالا رفتم عزیز خانم گفت دختره بی اصل و نصب معلوم نیست چه گندی بالا اورده که ..... به سمت اوچرخیدم و گفتم هر کاری کردم ونکردم به خودم مربوطه عزیز خانم، منالان میرمبالا شما بشین با پسرت صحبت کن من و ببره بگذاره خانه بابام. من برای اینجا موندنم اصرارو اشتیاقی ندارم. با کسی هم دعوا ندارم، خدارو شکر جایی بزرگ و تربیت شدم که یا نگرفتم به کسی بی احترامی کنم ، بشین با اقا مجید صحبت کن من و ببره بگذاره خانه پدرم . اشاره ایی به مهناز کردم وگفتم بعد هم عروستو برگردون. عزیز خانم بادی به قب قب انداخت و گفت حتما همین کارو میکنم ، مااز خانواد ه بزرگونیم، عروس ما شدن شأن و منزلت میخواد. پوزخندی زدم و گفتم من کار به بزرگ و کوچیک ندارم، اما باید اعتراف کنم حق با شماست، من به خانواده شما نمیخورم. عروسی رو انتخاب کنید که بتونه پا به وای شما بی احترامی کنه. سپس پله ها را گرفتم و بالا رفتم. در ،ا پشتسر خودم بستم. و به اتاق خواب رفتم. گوشی ام را در اوردم و شماره امیر را گرفتم لحظاتی بعد امیر گفت بله سلام عاطفه تویی؟ بغضم ترکید و گفتم اره منم. امیر اینها دارن منو میکشن، مادرش هر حرفی دلش بخواد به من میزنه، ترو خدا بیا منو از اینجا ببر. امیر نفس صداداری کشیدو گفت خودت کردی عاطفه، من گناهی ندارم. بابا گفته من حتی جواب تلفن تورو هم ندهم، گفته حتی شرکت هم دیگه حق نداری بیای، تاک https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_171 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم با احتیاط از کنار مهناز گذشتم که عزیز خانم در را گشود
به قلم ید کرد اگر خلاف میلش عمل کنم خودمم از شرکت می اندازه بیرون . چشماتم را بستم و به امیر گوش میدادم. ادامه داد من خودمم یه جورایی کارگر بابام.میدونی که، یه زن عقد کرده دارم بابا باید عروسیمو بگیره بهم خونه بده، من بخوام از تو حمایت کنم وبا بابا سر شاخ شم زندگیم لنگ در هوا میمونه، تو سعی کن باهاشون کنار بیای منم با مجید صحبت میکنم. مجید بچه خوبیه من شناخت کافی روش دارم. بغضم را فرو خوردم و گفتم باشه امیر کاری نداری؟ از من ناراحت نشو ، من کارهایی که از دستم براومد را برات انجام دادم، از اینجا به بعد دیگه واقعا زورم نمیرسه. اونموقع که التماست میکردم اینکارها رو نکن باید به فکر الانت میبودی. تو نبودی اما خدا شاهده که تاحالاش هم من جلو بابا رو گرفته بودم، من تو ازدواج تو تقصیری نداشتم اشک روی گونه هایم لغزید و گفتم تو به مامان گفتی مجید منو با مرتضی تو کافه دیده. که بابا هم شنید، اما به جون خودت من رفته بودم بهش بگم من به درد تو نمیخورم ولم کن و برو امیر هینی کشیدو گفت نه خدا شاهده، مجید فیلمو واسه بابا فرستاده بود. بابا زنگ زد به منازت شاکی بود. کلی همبا من دعوا مرافعه کرد که تو باعث این بی ابرویی هستی، به مجید هم زنگ زد گفت دنبال دختر من راه افتادی که چی؟ مجید هم بهش گفته میخوام بگیرمش باید بدونم کجا میره و با کی میره و چی کارس، ته و توی مرتضی رو هم در اورده بعد اومده جلو به بابا گفته تو که نمی تونی جمعش کنی لااقل بده من جمعش میکنم. اشکهایم را پاک کردم و به امیر گوش میدادم. امیر ادامه داد باهاش کل کل نکن عاطفه، رو اعصابش راه نرو. جلوی زبونتو بگیر . مجید بچه بدی نیست اما سر لج نندازش. با صدای باز شدن در بلافاصله گفتم من دیگه نمیتونم حرف بزنم خداحافظ شماره امیر را که پاک کردم مجید لای در گاه در اتاق خواب ایستادو گفت باکی حرف میزدی؟ به صورت عصبی اش خیره شدم ته دلم لرزید و گفتم با امیر اشاره ایی به گوشی ام کردو گفت ببینم شمارشو خیره به مجید ماندم و پشیمان از اینکه شماره اورا پاک کردم به دنبال راه حل مناسبی بودم. نزدیکم که امد ضربان قلبم شدت پیدا کرد. دستش را به سمت گوشی من دراز کردو گفت بده گوشیتو گوشی را ازدستم گرفت سرم را پایین انداختم . کمی بعد رو به من جدی تر گفت با کی صحبت میکردی عاطفه؟ سرم را بالا اوردم وگفتم با امیر صدایش بالارفت و گفت به امیر گفتی من دیگه نمیتونم صحبت کنم خداحافظ سرم را بالا اوردم و خیره در چشمانش سر تایید تکان دادم و مجید ادامه داد پس کو شمارش؟ پاکش کردم . صدای نفس های عصبی مجید جانم را میلرزاند گوشی را روی تخت پرت کردو گفت چرا پاک کردی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم نمیخواستم شما بدونی که من با امیر صحبت کردم. کمی به من خیره ماندو سپس چرخید و از اتاق خارج شد. نفس راحتی کشیدم دوباره لای در گاه در ایستادو گفت یه بار دیگه تو روی مادر من بایستی و جوابش و بدی همونجا یدونه میکوبم تو دهنت که احترام کوچکتر و بزرگتر و یاد بگیری برخاستم و گفتم همینجوری وایسم نگاش کنم هرچی از دهنش در میاد به من بگه؟ یک گام برداشت وارد اتاق شدو با صدای بلند گفت ازدیروز تاحالا دارم محترمانه بهت میگم جواب مادر منو نده، لنگ یه تو دهنی و یه خفه شو هستی که حالیت شه. رفتار مجید کاملا به من برخورد احساس کردم تمام بدنم داغ شده نفس عمیقی کشیدم وگفتم مشکل تو با این چیزها حل نمیشه اقا مجید، وقت خودتو بی خودی هدر نده، اون مادری که من دیدم. نمیزاره ما باهم زندگی کنیم. البته نه اینکه مشکلش با من باشه ها نه، تو اگر صد تازنم بگیری اون زندگیتو میپاشونه. مجید خیره به من ساکت بود من ادامه دادم بیخودی وقتتو هدر نده گرفتن من فایده ایی برات نداره چون اون خانم اجازه نمیده ما زندگی کنیم. مجید کمی به من نگاه کرد و سپس سرش را پایین انداخت و من ادامه دادم هر وقت بتونی سرتو بگیری بالا و مؤدبانه از نظرت و کاری که میخوای انجام بدی دفاع کنی پیروز میشی، تو میگی منو دوست داری و میخوای با من زندگی کنی اما عرضه دفاع کردن از انتخابتو نداری... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم بشین مرد و مردونه با خودت تصمیم بگیر یا بشو اون چیزی که اون میگه و برو مادر بچتو برگردون یا این یوق بردگی و از گردنت در بیار بنداز جلوش، اگر کل زحماتت هم به هدر بره ارزششو داره . شما همه چیزوبا هم میخوای، هم میخوای منو بگیری و تشکیل خانواده بدی هم میخوای مادرت و داشته باشی که به منفعت مالیت برسی مجید سرش را پایین انداخت و از اتاق خارج شد. روی تخت نشستم وسرم را بین دستانمگرفتم و به سرنوشت نامعلومم می اندیشیدم. صدای باز و بسته شدن در امد. به در اتاق خواب خیره ماندم. صدای بیتا امد که میگفت اون زنه کو؟ بهش بگو از خانه ما بره بیرون مجید عصبی گفت زنه کیه؟ همون عاطفه جون. این چه طرز صحبت کردنه بیتا بهش بگو از خانه ما بره بیرون. برخاستم صدای گریه بیتا بلند شد از اتاق خارج شدم مجید مقابل بیتا نشسته بود و بیتا دستش را روی دهانش گذاشته بود. نزدیکش رفتم دستی بر سر بیتا کشیدم وگفتم چرا گریه میکنی؟ بیتا دست مرا پس زدو سپس با مشت های کوچکش به شکم و پاهای من حمله ور شد و با جیغ میگفت از خانه ما برو بیرون مجیدبرخاست او را از بازویش گرفت و کشید سپس گوشه ایی هل داد، نزدیکش رفتم مجید تحکمی گفت ولش کن، دختره بی تربیت نفهم بیتا را از روی زمین بلند کردم وگفتم زورت به این یه ذره بچه رسیده؟ تو دخالت نکن. این حرفها مال بیتا نیست، این هارو یادش دادن . باید شعورش برسه هر حرفی رو نزنه حتی اگر بهش یاد میدن. باید حرف دهنشو بفهمه لبهایم را بهم فشردم وگفتم نه که بقیه حرف دهناشونو میفهمن فقط این بچه پنج ساله حرفهاشو نمیفهمه. مجید لگدی به عسلی زد عسلی محکم به دیوار کوبیده شدو با فریاد گفت خفه شو. از ترس سرجایم میخکوب شدم. نزد بیتا امد و با فریاد گفت این ضر مفت و کی بهت یاد داد؟ بیتا با ترس و لرز گفت مامان. مجید در خانه را باز کرد و از همان بالا با فریادگفت مهناز ، گورتو گم کن از این خونه برو بیرون. صدای عزیز خانم امد که میگفت اونیکه باید گورشو گم کنه اون زنیکه س نه دختر داداش من. مجید عصبی پله ها را پایین رفت و گفت کجا قایم شده؟ صدای عزیز خانم امد که میگفت با مهناز کاری نداشته باش، اینجا خونه منه، ناراحتی از اینجا برو بیرون. برو دست اون هرجایی رو بگیر و گورتو گم کن. مدتی گذشت مجید وارد خانه شد کتش را برداشت و گفت بیا بریم. سپس چرخیدو رو به بیتا گفت با من میای ها بیتا اشکهایش را پاک کردو گفت من مامانمو میخوام مجید به سمت او بر گشت و گفت تو غلط میکنی. بیتا پشت من مخفی شدو صدای گریه اش می امد. مجید نزدیکتر شد، زاویه اش را بسمت بیتا تغییر داد، من هم با او چرخیدم وگفتم ولش کن بچه رو . مرا از بازویم گرفت کنار زدو گفت یه لحظه اجازه بده. سپس دست بیتا را گرفت و گفت تو بیا بریم تو اتاقت من ادبت کنم. بیتا مانتوی من را گرفت و با لحن التماس رو به مجید گفت بابایی غلط کردم. از دیدن ان صحنه خونم بجوش امد کمی عصبی شدم و با غیض گفتم ولش کن بچه رو. مجید رو به من گفت خودش میدونه وقتی من یه حرفی میزنم باید بگ چشم و الا میزنمش خون بالا بیاره. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_173 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بشین مرد و مردونه با خودت تصمیم بگیر یا بشو اون چیزی ک
به قلم بیتا با گریه گفت باشه چشم. دست دیگر بیتا را گرفتم و گفتم ولش کن دیگه گفت چشم. دختری که از الان توروی من وایسه بزرگ شه میخواد با من چیکار کنه؟ سپس نسبتا محکم پشت سر بیتا کوبیدو گفت دفعه اخرت باشه ها بیتا اشکهایش را پاک کردو گفت چشم. در را گشود و پله ها را پایین رفت بدنبال او من و بیتا هم راه افتادیم. عزیزخانم روی کاناپه ها نشسته بود و ما را مینگریست. مهناز هم بالای سرش ایستاده بود. پایین پله ها که رسیدیم عزیز خانم گفت یا این زنیکه رو میبری میاندازی جلوی باباش و میگی مال بد بیخ ریش صاحبش، یا خودتم باهاش گورتو گم میکنی. بیتا دوان دوان خواست به سمت مادرش برود که مجید ما بین راه از کتفش اورا گرفت بیتا جیغ میزد و میگفت مامان مهناز دو گام جلو امدو گفت بچمو ول کن مجید بیتا را به سمت من هل داد. بیتا مقابل پای من افتاد. زار زار گریه میکرد، روی دو زانو نشستم و بیتا را بلند کردم . مهناز سراسیمه خواست جلو بیاید که مجید راهش را بست و گفت نزدیک بچه من حق نداری بشی. مهناز خواست از مجید بگذرد همزمان گفت بچه منم هست. مجید مهناز را از دو شانه اش هل داد و مهناز به میز نهار خوری خورد من برخاستم،بیتا به پاهای من چسبیده بود. مجید یک گام به سمت مهناز رفت و گفت من وخانمموبچه م از اینجا میریم. تو و عمه ت همبمونید توی این خونه، اگر خواستی بچتوببینی باید تعهد بدی دیگه به این خونه پا نمیزاری و الا دیگه نمیگذارم رنگ بیتا رو ببینی. مهناز صاف ایستاد و گفت فکر کردی شهر هرته، میرم شکایت میکنم مجید پوزخندی زدو گفت برو شکایت کن بله که شکایت میکنم. این مورد دیگه جای پارتی بازی نداره، دیدن بیتا حق مسلم منه مجید از او رو برگرداند و گفت منتظر نامه دادگاه میمونم. سپس رو به من گفت بریم. جلو جلو راه افتادم. دست بیتا را در دست خودم گرفتم مهناز با جیغ گفت دست بچه منو ول کن زنیکه. نا خواسته دست بیتا را رها نمودم. مجید از گوشه لباس بیتا گرفت و او را به سمت در هل داد. دلم برای بیتا میسوخت . سرعتم را بیشتر کردم و به او رسیدم دستش را گرفتم وبه سمت ماشین رفتم بیتا در صندلی عقب نشست. مجید هم سوار ماشین شد. بیتا ارام ارام گریه میکرد مجید با کلافگی رو به او گفت خفه شو صدای ضر ضرت نیاد. بیتا ارام شد از حیاط خارج شدیم. گوشی اش را در اورد شماره ایی را گرفتمدتی بعد گفت سلام، صدای عرفان به گوشم رسید سلام،کجایی تو بهت پیام دادم که بیا اینجا کی اونجاست؟ من و امیر منتظر من نباش چرا؟ جلوش بروز نده، اون اونجاست دلم نمیخواد بیام اخه چرا؟ حالا بهت میگم کاری نداری نه خداحافظ. گوشی اش را جلوی ماشینگذاشت از اینه نگاهی به بیتا انداخت و مقابل یک باغچه رستوران متوقف شد. ماشین را که خاموش کرد تلفنش زنگ خورد گوشی اش را برداشت،نگاهی به صفحه انداخت و سپس ارتباط را وصل کرد و گفت جانم خواهر صدای مخاطبش ضعیف بود وواضح شنیده نمیشد. مجید ادامه داد بیرونم ، مکثی کردو گفت کی خونتونه؟ باشه خداحافظ. ماشین را روشن کردو گفت بریم خانه مژگان خواهرم. دوست نداشتم به انجا بروم،اما کسی هم نظرم را نپرسیده بود. مقابل خانه ایی سه طبقه ایستاد بیتا دست مرا گرفته بود. در باز شد مجید من و بیتا را وارد کرد خودش هم وارد شد و در را بست. پله ها را بالا رفتیم. پشت در خانه ایی ایستادیم. مجید در زد خانمی در را باز کرد ، از همان نگاه اول میشد متوجه سیاست مداری و مکار بودن او شد. قد متوسط و اندام موزونی داشت. مجید با او دست داد و وارد خانه اش شد بیتا را به گرمی بوسیدو گفت سلام عمه، تو چرا گریه کردی؟ بیتا در سکوت وارد خانه شد... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_174 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بیتا با گریه گفت باشه چشم. دست دیگر بیتا را گرفتم و
به قلم نگاهی به من انداخت و من گفتم سلام لبخندی زدو گفت سلام خانم، خیلی خوش امدید. وارد خانه شان شدم و با یک کاناپه فاصله از مجید نشستم.از خودم بدم امده بود. از پدر و مادرم دلگیر بودم. چه مفت و رایگان مرا شوهر داده بودند و در مقابل اینهمه اهانت هیچ دفاعی از من نمیکردند. برایمان شربت اورد و مقابلمان نشست. مجید شربتش را خورد و گفت اون شوهر بی عرضه ت کجاست؟ نگاهی به من انداخت لبخند زورکی ایی زدو گفت سرکاره. اهی کشیدو گفت مامان زنگ زد بهت گفت منو بکشونی اینجا درسته؟ مامانو که میشناسی مجید. جونش به جون تو وصله ، طاقت دیدن ناراحتیتو نداره. از حرف مژگان متعجب شدم. مژگان از مادری که با دخالت یکبار زندگی مجید را پاچیده بود. و الانم که اوضاع را بهم میریخت را چه مهربان معرفی میکرد. از همه بدتر پاسخ مجید بود. میدونم که دلش طاقت دوری منو نداره، اما ازش خواهش کردم که..... مژگان حرف او را برید و گفت خوب تو چرا بدون اون رفتی زن گرفتی؟ مجید پوزخندی زدو گفت الان دو ماهه دارم ازش خواهش میکنم بیاد بریم خاستگاری عاطفه میخواد زوری مهنازو برگردونه، من اونو نمیخوام چرا نمیفهمید؟ مژگان نگاهی به من انداخت و گفت اصرار مامان برای برگرد وندن مهناز بخاطر بیتاست. مجید پوزخندی زدو گفت ول کن این چرندیات ومژگان. اینقدر دخالت کرد واز مهناز زیر گوش من خوند تا زندگی منو از هم پاچوند حالا دلسوزه بیتا شده. شما خودتون نتونستید باهم بسازید چرا تقصیر مامان میندازی چرا ما نتونستیم بسازیم. ما که داشتیم کنار میومدیم. اون هر لج بازی میکرد من کنار میومدم منم هر اخلاق گندی داشتم اون صداش در نمیومد. زندگی منو مهناز و مامتناز هم پاچوند من توروی خودشم هزار بار تا حالا گفتم. الانم مهناز واسه من یه دختر داییه و بس . اشاره ایی به بیتاکردو گفت و ننه این سگ پدره . من هزار سال دیگه هم بر نمیگردم با اون زندگی کنم، انتخاب من اینهاش اشاره ایی به من کردو گفت عاطفه خانم مژگان فکری کرد وگفت نباید بدون.مامان میرفتی جلو مجید مدافعانه گفت وقتی دوماهه دارم بهش میگم و اون مخالفت میکنه. میگه من نمیام خوب منم تنهایی رفتم. از دستت خیلی شاکیه مجید، میگه زنش تو روی مجید جواب منو میده، مجید هم برو بر نگاه میکنه. سپس به من نگاهی انداخت و من گفتم ببخشیدها مژگان خانم الان دو روزه من اونجام دو هزار بار تاحالا به من گفته هرزه، خراب، هرجایی من چه جوابی بهشون دادم؟ مژگان پشت چشمی برای من نازک کرد وگفت خوب حق داره، مجید پسرشه، اینهمه سال زحمتشو کشیده،شما معلوم نیست یه دفعه از کجا سرو کلت تو زندگی داداش من پیدا شد و یه دفعه اومدی تو خونش، مگر تو پدر و مادر نداری؟ پدر و مادرت نمیگن این اقایی که اومده خاستگاریت خانوادش کو؟ پدر من خیلی ساله اقا مجید و میشناسه. به هر حال هرچیزی اداب ورسوم خاص خودشوداره، چرا یکدفعه اومدی خانه داداشم ؟ گوشه لبم را گزیدم ورو به مجید گفتم الان شما باید تصمیمتو بگیری، حرفهای خونوادتو که میشنوی اگر ناراحتی میتونی همین الان زنگ بزنی اژانس بیاد و من برم. مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_175 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم نگاهی به من انداخت و من گفتم سلام لبخندی زدو گفت
به قلم من تصمیمو گرفتم انتخابمم کردم. سپس برخاست و گفت این بچه خوابش برده. بیتا را صاف کرد و کوسنی زیر سرش گذاشت و گفت الانم به حمایت از مهناز به من میگه گورتو گم کن برو بیرون. مژگان خندیدو گفت مامانه دیگه عصبی شده. نه، تصمیمشو بگیره، اگر میخواد هردقیقه مهنازو بیاره اونجا من و زنم دیگه برنمیگردیم به اون خونه چرا چرند میگی مجید؟ مگه تو میتونی اینکارو کنی؟ نری خونه اونم میره یه قفل میزنه به دره شرکت و از کار بیکارت میکنه. مجید سر جایش نشست و گفت بره شرکتوببنده، پروژه های خودش نیمه ساز میمونه، خودش ضررمیکنه. مژگان فکری کرد و گفت بیا یه کار دیگه کنیم، تو عاطفه رو ببر بگذار خونه باباش، من مامان و راضی میکنم بیاد بریم خاستگاریش اونجوری که اون میگه عاطفه رو بیاریم. از این پیشنهاد مژگان قلبم لرزید، اوضاع خانه پدری من بسیار نابسامان تر از این حرفها بود که بشود چنین حرکتی را کرد. مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت نمیشه چرا نمیشه؟ یه سری مسائل هست که نمیتونم بگم. پس لااقل یه دسته گل و جعبه شیرینی بگیرید ببرید ازش عذر خواهی کنید. ناخواسته گفتم عذر خواهی ؟ بابت چی؟ مژگان به تکیه گاه مبل چسبید و گفت بخاطر سرزده وارد خانه مادرم شدنتون باید عذر خواهی کنید، شما باید صبر میکردی مامان از سفر برمیگشت. .... مجید کلام او را بریدو گفت الان معطل عذر خواهی کردن منه؟ اره، ازش معذرت خواهی کنید، اروم میشه. خیلی خوب اون اگر با عذر خواهی کردن.من اروم میشه من همین الان میرم و اینکارو میکنم. فقط تو نه، عاطفه هم باید عذر خواهی کنه. متعجب شدم. مجید گفت باشه ، عاطفه هم عذر خواهی میکنه. مژگان ادامه داد به رفت و امد های مهناز توی اون خونه کاری نداشته باش، مهناز به خاطر بچشو و عمه ش میاد تو اون خونه و میره. مجید سکوت کرد و مژگان ادامه داد مثل سابق از همون در پایین به خانه ت رفت و امد کن .مامان خیلی ناراحته میگه مجید واسه خودش داره مستقل میشه. مجید سر تایید تکان دادو گفت اونم چشم مژگان رو به من به حالت تحکمی گفت و شما خانم، دیگه جواب مادر منو نده، حتی اگر تو صورتت هم زد حق نداری سرتو بگیری بالا و نگاهش کنی. من در بهت حرف او بودم که مجیدگفت خودم به عاطفه گفتم حق نداره تو روی مامان وایسه، اون یه باری هم که جوابشو داد هنوز من باهاش در اون مورد صحبت نکرده بودم. اینو مطمئن باش که دیگه این رفتار عاطفه تکرار نمیشه. از شدت عصبانیت به حالت انفجار رسیده بودم. ولی دهانم بسته بود. نه جایی را برای رفتن و پناه بردن به انجا داشتم و نه حامی وطرفداری، مجید هم که به خاطر حفظ کار و موقعیتش همه جوره در برابر مادرش کوتاه می امد. جنگیدن با انها جایز نبود. باید به دنبال راه حل بهتری میبودم. گفته های مژگان یک به یک اجرا شد. دسته گل و جعبه شیرینی ایی گرفتیم و دست از پا درازتر به خانه عزیز خانم بازگشتیم مجید خم شد دست مادرش را بوسید و از او عذر خواهی کرد من هم علارغم میل باطنی م سرمرا پایین انداختم و گفتم عزیز خانم اگر من ناراحتتون کردم ازتون معذرت میخوام . در دلم او را به خدا واگذار کردم. و عزیز خانم بادی در قب قب خود انداخت و گفت کوچکتر باید در همه حال احترام بزرگترو حفظ کنه. تو حق نداری توروی من وایسی، من بدم میاد از عروسی که جسور باشه و جواب منو بده. سرم را پایین انداختم واو ادامه داد تو یه کار اشتباهی کردی بابات هول شده از ترس ابروش سریع شوهرت داده. اما این خونه حرمت داره، قانون داره، باید مواظب رفتارت باشی.پسر منم بیغیرت و بی عرضه نیست که توتو زندگیت باهاش کارهای قبلتو تکرار کنی، باید خیلی مراقب رفتار و اعمالت باشی، اگر دست از پا خطا کنی از همین الان بهت گفته باشم مجید قیمه قورمت میکنه، ما یه خانواده با اصل و نصبیم. هرزگی تا حالا تو ما نبوده.از این خانواده های بی بته و بدرد نخور مثل شما نیستیم که هرزگی و بی ابرویی تو ما بخشیده شدنی نیست. بغضم را فرو خوردم وگفتم بله هرچی شما بگید اینم گفته باشم.من این پایین دو تا پسر مجرددارم حواست به رفت و امد و برخوردات باشه، مجید من یه ادم عصبی و تند خوإ این نباشه اون بالا دعواتون شه مجید توروبزنه تو از پسرهای من کمک بخوای ها، اگر زیر دستش جون کندی هم با پسرهای من حرف نمیزنی. فهمیدی؟ سر مثبت تکان دادم رو به مجید ادامه داد تو هم یه دختر بچه داری ، حالا دیگه این زنیکرو پسندیدی و میخوای بگیری خود دانی اما حواست باشه بچت از راه بدر نشه مجید سر تایید تکان داد و به سمت پله ها حرکت کرد بدنبال مجید راه افتادم مشخص بود که از حرفهای مفت و بی ارزش مادرش دلگیر است اما چیزی بروز نمیداد https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم شیشه مشروبش را از یخچال بیرون اورد سورو ساطش را چید و سرگرم شد. بیتا در اتاقش خواب بود. من هم بدنبال راه حلی برای درست کردن شرایط موجودبودم.با صدای مجید به خودم امدم خانم عباسی متعجب از نوع صدا زدن اوماندن م که مجیدبا لبخند گفت پاشو لباسهاتو در بیار . از صبح تا حالا اون مانتو و روسری تنته. برخاستم و گفته اش را اطاعت کردم. مجید گفت شام نداریم؟ متعجب گفتم شام؟ اره دیگه ما شبها شام میخوریم شما نمی خوردید؟ به او خیره ماندم. ادامه داد تو فریزر همه چیز هست یه چیز درست کن بخوریم. من غذا بلد نیستم. دوتا تخم مرغ درست کن اونو بلدی؟ به اشپزخانه رفتم و دو عدد تخم مرغ برایش سرخ کردم و روی میز گذاشتم. سپس گفتم اماده س برخاست وارد اشپزخانه شدو گفت پس خودت چی؟ ممنون من سیرم. سپس از اشپزخانه خارج شدم و روی کاناپه ها لمیدم. مدتی گذشت و او هم به نزد من امد و نشست صدای گریه بیتا از اتاقش بلند شد. متعجب به ان سمت نگاه کردم مجید تچی کردو گفت این طوله سگ باز شروع کرد برخاستم و گفتم چشه؟ هیچی یا ننشو میخواد، یا خواب بد دیده کار تقریبا هرشبشه ، بگیر بشین خودش اروم میشه، یا اگرماروم نشه پا میشه میاد بیرون. در اتاق بیتا را باز کردم سرجایش دراز کشیده بود. چراغ را روشن کردم و کنارش نشستم ،دستی بر سرش کشیدم در خواب گریه میکرد ارامارام موهایش را نوازش کردم و گفتم بیتا جان، عزیزم. دختر خوب و خوشگل، چه موهای ناز وقشنگی که داری. ارام ارام صدای گریه بیتا پایین امد با دستمال صورتش را خشک کردم جای سیلی که از پدرش خورده بود کمی گونه اش را قرمز کرده بود. چراغ را خاموش نمودم و از اتاق خارج شدم. مجید پوزخندی زدو گفت چی کارش کردی ساکت شد؟ یه بالشت گذاشتی در دهنش؟ متعجب از شوخی تلخ او گفتم از بس با این بچه بد رفتاری میکنی معلومه به این حال و اوضاع دچار میشه دیگه مجید نگاه خیره ایی به من انداخت ، از همان نگاه های همیشگی اش که ادم نمیدانست از سر تمسخر است، به دنبال دعوا و مشاجره میگردد، یا واقعا اگاهی از حرفت ندارد و به دنبال کسب تجربه س. سرجایم نشستم و گفتم یه جوری با این بچه چهار پنج ساله رفتار میکنید که ..... نگاهش را از من گرفت و گفت باید یاد بگیره حرفهای مادرشو نشخوار نکنه. اون مادر انترش هم می دونه این حرفهارویاد بیتا بده من میزنم تو دهنش ، اما واسه اینکه حال منوبگیره هربار اینکارو میکنه. این بچه ما بین خودخواهی شما دو نفر گیر کرده و داره قربانی میشه دیگه، خدا داند اینده ش چی میشه.بعد مادرتون هم نگرانه من از راه بدرش کنم نگاه تیز مجید روی من افتاد و گفت به من کنایه نزن ها، من خودم استاد کنایه هام. لبهایم رابهم فشردم و ادامه ندادم. مجید کمی از ان زهرماری اش را خورد و گفت مامانم بی ربط هم نمیگه، یه چیزهایی حالیش شده اما نمیتونه ثابت کنه، منم به خاطر تو که ناراحت نشی دلم نمیخواد بهش بگم تو چه کارهایی میکردی و دل امیر و بابات از دستت خون بود دیگه دیدن نمیتونن جمع و جورت کن https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_177 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم شیشه مشروبش را از یخچال بیرون اورد سورو ساطش را چید و
به قلم ند دادنت به من . اینقدر این چند مدت این حرف را شنیده بودم که عقوبتش را به جان خریدم و گفتم عذر خواهی میکنم ، نقش شما چیه این وسط؟ چشمان درشت مشکی اش را گرد کردو گفت یعنی چی؟ حرفهای مامانت به من و شنیدی؟ همچنان به من خیره بود. پوزخندی زدم و ادامه دادم مادرت میگه من هرزه و خرابم.شماهم داری حرفهاشو تایید میکنی. لیوان مشروبش را در دستش گرفت ان را تا نیمه پر کردو گفت من..... حرف او را بریدم و گفتم تا حالا مسئولیت من به قول مادرت هرزه و خراب به عهده امیر و بابام بوده از حالا به بعد با شماست؟ لیوان را با خشم در دستش فشرد، گونه هایش سرخ شد و نگاهش را به زمین انداخت از دیدن حال عصبی او دلم خنک شدو ادامه دادم معنی لغویش چیه؟ به مردی که خانم خراب و همراهی میکنه و ...... حرفم را با صدای مهیب شکستن لیوانی که مجید به دیوار کوباند قطع کردم. تمام وجودم لرزید. فریادی کشیدو گفت خفه شو. کمی جابجا شدم مجید سرجایش جابجا شد، صدای نفس هایش را میشنیدم. مدتی که گذشت گفت حرف دهنتو بفهم عاطفه بغضم را فرو خوردم و گفتم فقط من باید حرف دهنمو بفهمم؟ من الان چه نسبتی با تو دارم؟ به چشمانش که در کاسه ایی خون شناور بودخیره ماندم. و ادامه دادم مادرت توچشمات نگاه میکنه و به من میگه هرزه و خراب پس چرا بهت بر نمیخوره؟ دهنتو ببند، داری رو اعصابم راه میری و کاری میکنی که من ...... حرفش را بریدو برخاست شیشیه مشروبش را برداشت و به اشپزخانه رفت روی صندلی نهار خوری نشست وسپس گوشی اش را در اورد شماره ایی را گرفت و گفت کجایی؟ بیا بالا کارت دارم. برخاستم روسری م را از رخت اویز برداشتم و روی سرم انداختم. نگاهی به من انداخت و گفت راحت باش متینه. لحظاتی بعد صدای تق و تق در امد و متین وارد شد. از نظر قدو قامت از مجید کمی کوتاه تر بود، اما اندام ورزیده ایی داشت نگاهی به من انداخت و گفت سلام سلام اورا پاسخ دادم بسیار مودبانه احوالپرسی کرد مجید برخاست و از اشپزخانه خارج شد. و گفت مامان متوجه شد اومدی بالا؟ نه، تو اتاق خودش بود. بشین سور و ساطش را مقابل متین پهن کردو گفت اون نکبت کجاست؟ متین ریز خندیدو گفت نکبت هم تو اتاقش بود. چه غلطی میکرد؟ با تلفن صحبت میکرد. نگاه مجید روی متین زوم شدو گفت اینوقت شب با کی صحبت میکرد؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_178 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم ند دادنت به من . اینقدر این چند مدت این حرف را شنیده
به قلم متین خنده ایی از سر شیطنت کردو گفت منم تعجب کردم. ولی تا اونجا که منفهمیدم اسمش شهره بود. با امدن نام شهره دلم لرزید. مجید نگاهی به من انداخت و سریع سرش را پایین انداخت و گفت اینموقع ساعت ؟ همه ساکت شدند مجید رو به من گفت چرا نمیشینی؟ به اشپزخانه رفتم مقداری میوه اوردم و کنارشان نشستم. مجید برای خودش زهر مار میریخت و کوفت میکرد و با متین از همه جا سخن میگفت . من هم ذهنم در گیر چیزی که شنیده بودم شده بود. و ته دلم میلرزید از اینکه نکند شهره از ارتباط من با مرتضی حرفی به سعید بزند. ساعت یک بعد از نیمه شب بود. متین برخاست و گفت من دیگه برم صبح باید برم دانشگاه میترسم خواب بمونم خداحافظی کرد و رفت ، بلافاصله بعد از رفتن او مجید گفت توهم یه دوست دلشتی اسمش شهره بود نه ؟ سر مثبت تکان دادم مجید ادامه داد خدایی نکرده باب اشنایی سعید و شهره که نشدی؟ فکری کردم و گفتم باب اشنایی منظورتون چیه ؟ میگم یعنی تو که بهم معرفیشون نکردی اقا سعید دنبال حسابدار بود . منم شهره دوستم را بهش معرفی کردم. مجید اخمی کردو گفت حسابدار؟ بله، اونروز تو راه پله ها به من گفت حسابدار میخوام کسی و سراغ نداری؟ منم شماره شهره رو بهش دادم. همون موقع هم من رسیدم اره؟ بله که شما هم اومدی و اون برخورد و کردی . پوزخندی زدو گفت دنبال حسابدار؟ سعید گورش کجا بود که کفن داشته باشه، مگه چقدر کار داره که حسابدار هم میخواد. ابرویی بالا دادم و گفتم شاید مادرتون میخواد یه سرمایه ایی هم به اقا سعید بده اونم براش کار کنه که دنبال حسابداره. مجید کنایه من را گرفت،بعد از مدتی مکث گفت بیا بریم بخوابیم. تا امشب زبان سرخت سر سبزت و به باد نداده. ته دلم لرزید، جمله اش را با خودم مرور کردم. بیا بریم بخوابیم. از جایم تکان نخوردم. مجید نزدیک اتاق خواب رفت و گفت نمیای بخوابی؟ ارام و با صدایی لرزان گفتم من همینجا میخوابم. همچنان که میرفت با بی تفاوتی گفت به جهنم، هر گورستونی دلت میخواد کپتو بزار. به اتاق خواب رفت و در را بست. نفس راحتی کشیدم و شالم را برداشتم. مدتی صبر کردم سپس ارام برخاستم و گوشی ام را از داخل کیفم در اوردم. برنامه تلگرام را دانلود و سپس نصب کردم. به جهت سرگرمی در جستجوی کانالهای مورد علاقه ام بودم که فکری به ذهنم خطور کرد شماره شهره را ذخیره کردم و به او پیام دادم بیداری؟ بلافاصله پاسخم را نوشت شما؟ عاطفه م شرایط داری باهات چت کنم؟ خیلی چیزها هست که باید https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_179 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم متین خنده ایی از سر شیطنت کردو گفت منم تعجب کردم. و
به قلم بهت بگم نه الان شرایطم جور نیست. منم خیلی چیزها رو باید بهت بگم سعید بهم گفته که با مجید ازدواج کردی و الان اونجایی . اوضاعت خوبه؟ حالم خیلی بده شهره، ولی زیاد نمیتونم باهات چت کنم. شمارمو داشته باش تاببینم کی میتونم باهات صحبت کنم . باشه عزیزم. راستی ، سعید درباره حسابداری قرار بود باهات حرف بزنه. داستانش مفصله، باید برات تعریف کنم. به نظرم پسر خوبیه . باهاش دوست شدی ؟ امروز غروب بهم پیشنهاد ازدواج داد ، چه جور پسریه به نظرت؟ من شناختی روش ندارم. الان که تو خونشونی بالاخره باهاش برخورد داری دیگه ، چند سال هم هست باهاشون کار میکنید. به خدا من زیاد با اینها برخورد نداشتم شهره. حالا بهش گفتم باید درباره پیشنهادت فکر کنم. از ترس اینکه مبادا مجید سر برسد و گوشی را از دستم بگیرد پیامها را پاک کردم و نوشتم هر وقت یه نقطه فرستادم دیگه پیام نده صفحه پیامهامونم پاک کن باشه ولی چرا؟ تو بد مخمصه ایی گیر افتادم شهره، بابام بالاخره کار خودشو کرد و منو به زور شوهر داد حالا چه جور ادمیه تا اینجاش که فقط مشروب خوری و بچه ننه بودنشو فهمیدم. ای وای مرد به اون گنده ایی بچه ننه س؟ بد جور، مادرش بگه بمیر میمیره، فوق العاده هم از من متنفره الان جناب شوهر کجاست؟ رفته کپه مرگشو گذاشته نیاد بالا سرت یهو از همین میترسم گوش بزنگ باش اگر تونستم فردا بهت زنگ میزنم صحبت میکنیم باشه شب خوش شهره را کامل از گوشی ام پاک نمودم و برخاستم به اتاق بیتا رفتم به دنبال پتو یی میگشتم که بخوابم. هرچه گشتم چیز مناسبی پیدا نکردم و ناامید سرم را روی عروسک بیتا نهادم و مانتویم را روی خودم کشیدم و خوابیدم. نیمه های شب بود که صدای باز شدن در امد، قلبم تند و محکم میکوبید اما چشمانم را باز نکردم از بوی عطری که در فضا پیچید میتوانستم حضور مجید را در اتاق احساس کنم. صدای گام هایش را میشنیدم که از اتاق خارج شد، نفس راحتی کشیدم و مدتی بعد دوباره او را بالای سر خودم احساس کردم همچنان چشمانم بسته بود. به ارامی پتویی رویم انداخت و سپس از اتاق خارج شد ارام چشمم را گشودم . و به در اتاق نگاه کردم ، با دیدن سر مجید لای در هینی کشیدم مجید قهقهه خنده اش بلند شد. و گفت میدونستم بیداری... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_180 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بهت بگم نه الان شرایطم جور نیست. منم خیلی چیزها رو با
به قلم لبخندم را به زور کنترل کردم که مجید به در تکیه دادو گفت با اجازه کی تلگرام نصب کردی؟ نفس صدا داری کشیدم و گفتم برو پاکش کن، گوشیم رو میزه. خیره به من، مکثی کرد و سر تاییدی تکان دادو گفت شب بخیر از اتاق خارج شد و من هم خوابیدم. صبح با صدای بیتا از خواب برخاستم با نگرانی مرا صدا میزد و میگفت عاطفه جون چشمانم را گشودم و گفتم جانم با ترس و لرز گفت من تو تختم جیش کردم. به بابام بگی منو دعوا میکنه. برخاستم. نگاهی به شلوار خیسش انداختم و گفتم چرا اینکارو کردی؟ مضطرب به در نگاه کردو گفت هیس، خواب بودم، بیدارشدم دیدم جیش کردم. اگر بابام بفهمه دعوام میکنه. باشه ، اشکالی نداره. سپس برخاستم بلیز و شلواری برداشتم بیتا را به سرویس بردم و مرتبش کردم. ملافه روی تختش راهم جمع کردم انگار بیتا سابق شب ادراری داشت چون زیر ملافه اش مشما داشت. بیتا مظلومانه گوشه اتاق نشسته بود. صدای قریژ در امد به سمت در چرخیدم مجید نگاهی به من انداخت ورو به بیتا گفت خاک برسرت، باز ...... ادامه حرفش را خوردو باغیض به بیتایی که مضطرب به او نگاه میکرد دو قدم نزدیک شد، بیتا از ترس در خودش مچاله شد، و من با دلسوزی چند گام برداشتم مقابل بیتا ایستادم وگفتم چرا دعواش میکنی این یه اتفاق کاملا ناخواسته س. دستش را روی بازوی من گذاشت، مرا کنار زد وبا صدای تقریبا بلند گفت ناخواسته؟ پنج سالشه، مگه نوزاده؟ بیتا با ترس به مجید نگاه میکرد، دلم برایش میسوخت. برای همین گفتم بیتا پاشو بریم صبحانه بخوریم. دست اورا گرفتم و بلندش کردم. از اتاق که خارج شدیم صدای تق تق در بلند شد بیتا ذوق زده گفت اخ جون خاله سوری اومد. سپس در را گشود. خانمی که سراسر ابی پوشیده بود وارد خانه شد، متعجب به من خیره ماندو گفت سلام سلامش را پاسخ دادم مجید از اتاق خارج شدو گفت سلام. نگاهی به مجید انداختم و رو به من ادامه داد ایشون خانم کرامتی پرستاره بیتاست. نگاهم به او افتاد و لبخندی زدم، همچنان متعجب به من نگاه میکرد که مجید ادامه داد ایشون هم همسرم هستند. نگاه سوری متعجب شد و سپس رو به من گفت از اشناییتون خوشبختم. بیتا رو به مجید گفت بابا همسر یعنی چی؟ همه به بیتا نگاه کردیم و بیتا سوالی به مجید نگاه میکرد. مجید بی اهمیت به سوال او وارد اشپزخانه شد، به دنبال او راهی شدم. و چایساز را روشن کردم . سوری خانم نزد بیتا رفت و گفت صبحانه خوردی؟ نه الان عاطفه جون میخواست به من صبحانه بده مجید بساط میز را چید و من هم چای اوردم بیتا را صدا زدم و صبحانه مان را که https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_181 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم لبخندم را به زور کنترل کردم که مجید به در تکیه دادو گ
به قلم خوردیم.رو به منگفت سریع اماده شو. من امروز باید برم شهر داری برخاستم لباسهایم را پوشیدم و به دنبال او راهی شدم. عزیز خانم پایین پله ها مثل نگهبان نشسته بود ارام گفتم سلام پاسخ من نگاه چپ چپش بود. مجید دستی به موهای اوکشیدو گفت سلام. سرش را پایین انداخت و با دلخوری گفت سلام پسرم. صبحانه خوردی؟ اره خوردم. یه لیوان چای برات بریزم؟ نه مامان، دیرم شده باید برم شهرداری. برو خدا پشت و پناهت باشه. از خانه خارج شدیم و سوار ماشین مجید شدیم که گوشی ام زنگ خورد . نگاه مجید متعجب روی من بود، ان را از کیفم در اوردم، نگاهی به شماره امیر انداختم . مجید گفت کیه؟ امیره در پی سکوت او صفحه را لمس کردم و گفتم جانم سلام، خواب که نبودی؟ نه تو راه شرکتم. امیر ان و منی کردو گفت شرکت؟ مکث کرد و ادامه داد ببین ، عاطفه..... ام...... به خدا من بی تقصیرم بابا گفته منم دارم بتو میگم و الا من قلبأ دوستت دارم، اما چیکار کنم که تو اون شرکت من کاره ایی نیستم. بخصوص از امروز که بابا قراره خودش دو باره بیاد سر کار. چی میخوای بگی؟ بابا یه حسابدار جدید استخدام کرده و قرار شده از امروز بیاد شرکت. گفته که تو دیگه نیای اونجا سکوتی بینمان حاکم شد مدتی بعد من گفتم کاری نداری امیر نه،خداحافظ ارتباط را قطع کردم، مجید نگاهی به من انداخت و گفت چی میگه؟ نفس صدا داری کشیدم،وگفتم بابام یه حسابدار استخدام کرده. مجید بلافاصله گفت چقدر خوب و عالی، شرکت ماهم حسابدار نداره، بیا پیش خودم. سرم را پایین انداختم مجید من را مقابل شرکت پیاده کردو گفت تو برو بالا ، من باید برم شهرداری دو ساعت دیگه بر میگردم باشه در را باز کردم ، پله ها را پیمودم و وارد شرکت شدم. خانم منشی به احترام من برخاست و گفت سلام خانم عباسی سلامش را پاسخ دادم ، بلافاصله سعید در اتاقش را باز کرد با او سلام و احوالپرسی کردم. سعید مرا به اتاقش فراخواند ،وارد شدم تعارفم کرد و نشستم بلافاصله گفت ممنون که دوستتون رو بهم معرفی کردید. لبخندی زدم وگفتم تونست کمکتون کنه؟ بله، البته یه اشناهایی های بیشتری هم بینمون صورت گرفت. ابرویی بالا دادم و گفتم خیلی خوبه، اقا مجید به من گفت من حسابدار شرکت باشم. الان اتاق من کجاست؟ راستش اینجا دو تا اتاق داره یکی مال من و اون یکی که اتاق خود مجیده ، یه سالن کنفرانس هم برای جلسات داریم. خوب من الان کجا باید باشم؟ میخواهید زنگ بزنید از مجید بپرسم؟ ناگاه در اتاق باز شد و مجید با اخم لای در ظاهر شد. از دیدن حالت او مضطرب شدم و ناخواسته ایستادم نگاهی به ما انداخت ، سعید گفت سلام داداش سلام او را بی پاسخ گذاشت و رو به من گفت دنبال من بیا https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_182 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خوردیم.رو به منگفت سریع اماده شو. من امروز باید برم
به قلم ضربان قلبم بالا رفته بود و کمی ترس به جانم افتاد. به دنبال او راهی شدم و به اتاقش رفتم در اتاقش را بست و با صدایی که میخواست فریادش را کنترل کند رو به من گفت تو اتاق سعید چه غلطی میکردی؟ خیره به چشمان او ماندم فاصله اش با من خیلی نزدیک بود و این موضوع سبب ترسم شده بود. ادامه داد با توأم ها، تو اتاق اون نکبت چه غلطی میکردی؟ ارام گفتم هیچی بخدا ، تعارفم کرد گفت بیا تو اتاق من. مجید با خشم به من خیره بودو من ادامه دادم. بهش گفتم من قراره حسابدار اینجا باشم اتاقم کجاست و اونم گفت اینجا دو اتاق داره یکی مال منه، یکی برای شماست و یه اتاق هم برای جلساته. انگشت خطابه اش را رو به من گرفت و گفت دفعه اخرت باشه که اینکارو میکنی من از اون حرومزاده متنفرم. حق اینکه با اون حرف بزنی رو نداری فهمیدی؟ سرم را پایین انداختم تمام بدنم داغ شده بود بغضم را به سختی فروخوردم صدای مجید بالا رفت و گفت با توأم فهمیدی یا نه؟ نگاهی به چشمان او انداختم و سر تایید تکان دادم. به طرف صندلی اش حرکت کرد کیف سامسونتش را روی میز پرت کرد و سرجایش نشست و گفت بگیر بشین مکثی کردم مجید تکرار کرد بشین دیگه چرا وایسادی ارام به طرف کاناپه ها رفتم و نشستم. مجید گفت میگم یه میز کار و لپ تاب بیارن برات گوشه همین اتاق میشینی کارتو انجام میدی . صدای زنگ گوشی اش بلند شد ان را از جیبش در اورد صفحه را لمس کرد و گفت جانم اقا عباسی گوشهایم را تیز کردم صدای نا مفهوم بابا می امد مجید گفت نه اشکالی نداره، هرجور صلاحتونه. ..... ممنون خداحافظ گوشی اش را قطع کرد ان را روی میز پرتاب کرد سپس با صندلی اش چرخید پشت به من کرد و از شیشه به بیرون خیره ماند سیگارس برای خودش روشن کرد ، صدای تق و تق در بلند شد. بلند گفت: بیا تو منشی شرکت در اتاق را باز کرد و گفت اقای عباسی براتون یه نامه فرستادند. بدون اینکه به ان سمت بچرخد گفت بگذارش روی میز منشی وارد شد و نامه را روی میز نهاد.و رفت نگاهی به کاغذ انداختم ، مجید چرخید کاغذ را خواند سپس ان را تا زدو داخل جیب کتش نهاد . برخاست از https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_182 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خوردیم.رو به منگفت سریع اماده شو. من امروز باید برم
به قلم قفسه های کمدش دو عدد زونکن اورد ان را دستم دادو گفت بیا یه نگاه به اینها بنداز زونکن هارا از دستش گرفتم و باز کردم اصلا فکرم روی کار متمرکز نمیشد مجید تلفنش را برداشت و سرگرم گفتگوهای کاری اش شد. مدتی که گذشت رو به من گفت چیزی متوجه شدی؟ سر تایید تکان دادم و گفتم اره ولی اینطوری که نمیشه باید یه لپ تاب باشه تا اینها همه جمع بندی بشن. برخاست از پشت میزش بیرون امد با یک کاناپه فاصله کنارمن نشست و گفت فردا که عقدمونه، از محضر میریم شمال و یکشنبه بر میگردیم. سفارش میدم برات بیارن صدای زنگ تلفنش بلند شد. نیمه نگاهی به صفحه گوشی اش انداختم نوشته بود مامان صفحه را لمس کردو گفت جانم صدای مادرش را به وضوح میشنیدم. اون زنیکه رو کجا بردی ؟ مجید مکثی کردو گفت شرکتیم مامان خوب گوش هاتو باز کن مجید، من از اون زنیکه بدم میاد، حق نداری اونو ببری تو شرکت و مثلا حسابدارش کنی بفرستش بره شرکت باباش. یعنی چی مامان؟ اینجا الان رییس شرکت کیه؟ کی باید تصمیم بگیره؟ رییس اونیه که اصل سرمایه مال اونه، تصمیم رو کسی میگیره که داره هزینه میکنه. مجید مکثی کرد و سپس گفت میام خونه باهات صحبت میکنم. فردا که عقدتونه و سر کار نمیرید، اما خدا شاهده اگر از شنبه بخوای اونو ببری شرکت پا میشم میام اونجا یه قفل بزرگ به درش میزنم تخته ش میکنم و بر میگردم . ارتباطشان قطع شد مجید پوفی کرد و گوشی اش را روی کاناپه روبروییش پرت کرد، سرم را پایین انداختم سپس زونکن ها را روی میز نهادم . فکر مجید حسابی در گیر حرفهای مادرش شده بود. منشی برایمان کیک و چای اورد. مجید چایش راخورد سیگار دیگری روشن کردو بازهم از پنجره به بیرون خیره شد. تلفنش زنگ خورد بدون اینکه بچرخد گفت ببین کیه عاطفه. نگاهی به صفحه انداختم و گفتم امیره گوشی و بده به من صفحه را لمس کردو گفت سلام، شرکت. باشه بیا ارتباط را قطع کرد. لحظاتی بعد صدای تق و تق در امد امیر وارد شدو گفت سلام لبخند عمیقی بر صورتم نشست واقعا دلم برایش تنگ شده بود. اوهم پاسخ لبخندم را دادو گفت خوبی عاطفه؟ به سمتش دست دراز کردم. دستم را به گرمی فشردو سراغ مجید رفت و گفت سلام به او هم دست دادو گفت چته مجید؟ دمغی . مجید دستی لای موهایش کشیدو گفت طوری نیست. رفتی شهرداری؟ تا نیمه های راه رفتم ، زنگ زدن گفتن جلسه افتاده برای روز یکشنبه. راه بیفت بریم کجا بریم؟ باید بریم بالا سر پروژه تخت جمشید دیگه یادت نیست؟ من حوصله ندارم امیر، تنها برو تنها نمیشه که ، دارن میان بازدید خودت باید باشی . مجید تچی کردو گفت خیلی خوب. سپس رو به من گفت چایتو بخور بریم امیر معترضانه گفت این و کجا میخوای بیاری؟ مجید نگاهی به امیر انداخت و گفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم سرچرخاندم با دیدن مرتضی در انسوی خیابان تمام موهایم سیخ شد. خیره به من ایستاده بود نگاهم روی او قفل شد. سر تاییدی برایم تکان داد لحظه ایی یاد اخرین مکالماتم لا او که گوشی ام هم برای امیر روشن بود افتادم. مجید کنارم امد و گفت فقط اب پرتغال داشت لیوان را از دست مجید گرفتم و گفتم مرسی مجید سرگرم.خواندن تیزرهای تبلیغی شدو من مخفیانه نگاهی به ان سو انداختم دختر بچه ایی حدودأ هجده نوزده ساله ایی در کنارش ایستاده بود. لبخند تلخی زدم و اهی کشیدم. عجب سرنوشتی بود. دست دختر را گرفت و به طرف فروشگاه پشت سرشان قدم زنان راه رفتند انگار که متوجه نگاه من باشد از قصد دستش را پشت کمر او گذاشت و او را حامیانه هدایت کرد. پس مرتضی هم تنها نماند و ازدواج کرد. سرم را پایین انداختم. من به او خیلی بد کردم. شاید اه او بود که اینچنان دامن زندگی مرا گرفته. مرتضی با من همه جوره ضرر کرد. چه از نظر مالی و چه از نظر احساسی سرم را بالا گرفتم و خیره به اسمان گفتم خدایا تو شاهدی که من قصد ازار او را نداشتم. و واقعا برسر پیمان عاشقانه م بودم. خانواده م باعث شدند که من او را ترد کنم و از خود برنجانم. کاری که همه جای زندگیم با من میکنند. سرم را پایین انداختم . و فکرم درگیر بابا شد چه راحت همه چیز را به نفع خودش تغییر میدادو سرنوشت هیچ کس برایش مهم نبود. روزگاری پوریا را با من به بازی گرفته بود و با وعده وعید های دروغین او را امیدوار میکردو سو استفاده اش را مینمود. مرتضی را به جرم پایین شهری بودن و کم پولی ترد کرد، قول ازدواج مرا به مجید داد و قرارداد تخت جمشید را بست ، حالا هم برای قرارداد مجتمع کیش راضی به پاشیدن زندگی من شده. حرصی شدم گوشی ام را در اوردم و برایش نوشتم شادی و از زندگی من گرفتی ، من که حلالت نمیکنم . گوشی را قفل کردم و داخل کیفم نهادم . مجید گفت سانس ما شروع شد بیا بریم داخل لرزش گوشی ام را داخل کیفم حس کردم روی صندلی نشستم . مور مور خواندن پیامم بودم اما مجید شدیدأ نزدیک من بود. فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم تشنمه مجید. الان برات اب میارم عزیزم. سپس برخاست و رفت بلافاصله گوشی ام را در اورده بودم با دیدن جواب بابا خشکم زد به درک. پیامها را پاک کردم گوشی را داخل کیفم نهادم . مدتی بعد مجید کنارم نشست و با اخم گفت چی گفتی به بابات؟ متعجب به او خیره ماندم و به دنبال جواب مناسبی بودم. مجید سری تکان دادو گفت نمیتونی ساکت بشینی سرجات؟ حتماباید یه شری بپا کنی؟ الان من شر بپا کردم؟ اره دیگه،زنگ زده به من میگه به زنت بگو این چرندیات و واسه من نفرسته سرم را پایین انداختم مجید ادامه داد چی براش فرستادی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم. مجید بحث را ادامه نداد.بد جنسی بابا ذهنم را درگیر کرد. ای کاش میشد از او بپرسم اصل مشکلت با من چیه؟ چرا هرچی بلا سر من میاری سیر نمیشی؟ اما چه حیف که هرچه بیشتر با او حرف میزدم بیشتر در غصه فرو میرفتم و حرفهای سنگین تری میشنیدم. به سن خیره ماندم از نمایش هیچ چیز نفهمیدم. و در افکار خودم بودم . بالاخره تمام شد مجید بطری اب را به دستم دادو با کنایه گفت... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ❌❌❌❌❌❌❌❌ سلام🌸 قابل توجه دوستان عزیز ❇️به اطلاع میرساند دوستان عزیزی که تمایل به خواندن رمان کامل را دارند با پرداخت مبلغ فقط😍 30000 تومان رمان را دریافت کنند. به شماره کارت زیر واریز نمایند 👇 👇 5057851023968321 عبدلی ✅پس از هماهنگی با ادمین پاسخگو @Habibollah1388 و ✅ارسال فیش واریزی 🔴 لینک اختصاصی (رمان کامل) این رمان رو بدست بیارن 🌹با تشکر از همه عزیزانی که همراه ما هستن😊 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺