eitaa logo
ریحانه 🌱
12.9هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
522 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم شیشه مشروبش را از یخچال بیرون اورد سورو ساطش را چید و سرگرم شد. بیتا در اتاقش خواب بود. من هم بدنبال راه حلی برای درست کردن شرایط موجودبودم.با صدای مجید به خودم امدم خانم عباسی متعجب از نوع صدا زدن اوماندن م که مجیدبا لبخند گفت پاشو لباسهاتو در بیار . از صبح تا حالا اون مانتو و روسری تنته. برخاستم و گفته اش را اطاعت کردم. مجید گفت شام نداریم؟ متعجب گفتم شام؟ اره دیگه ما شبها شام میخوریم شما نمی خوردید؟ به او خیره ماندم. ادامه داد تو فریزر همه چیز هست یه چیز درست کن بخوریم. من غذا بلد نیستم. دوتا تخم مرغ درست کن اونو بلدی؟ به اشپزخانه رفتم و دو عدد تخم مرغ برایش سرخ کردم و روی میز گذاشتم. سپس گفتم اماده س برخاست وارد اشپزخانه شدو گفت پس خودت چی؟ ممنون من سیرم. سپس از اشپزخانه خارج شدم و روی کاناپه ها لمیدم. مدتی گذشت و او هم به نزد من امد و نشست صدای گریه بیتا از اتاقش بلند شد. متعجب به ان سمت نگاه کردم مجید تچی کردو گفت این طوله سگ باز شروع کرد برخاستم و گفتم چشه؟ هیچی یا ننشو میخواد، یا خواب بد دیده کار تقریبا هرشبشه ، بگیر بشین خودش اروم میشه، یا اگرماروم نشه پا میشه میاد بیرون. در اتاق بیتا را باز کردم سرجایش دراز کشیده بود. چراغ را روشن کردم و کنارش نشستم ،دستی بر سرش کشیدم در خواب گریه میکرد ارامارام موهایش را نوازش کردم و گفتم بیتا جان، عزیزم. دختر خوب و خوشگل، چه موهای ناز وقشنگی که داری. ارام ارام صدای گریه بیتا پایین امد با دستمال صورتش را خشک کردم جای سیلی که از پدرش خورده بود کمی گونه اش را قرمز کرده بود. چراغ را خاموش نمودم و از اتاق خارج شدم. مجید پوزخندی زدو گفت چی کارش کردی ساکت شد؟ یه بالشت گذاشتی در دهنش؟ متعجب از شوخی تلخ او گفتم از بس با این بچه بد رفتاری میکنی معلومه به این حال و اوضاع دچار میشه دیگه مجید نگاه خیره ایی به من انداخت ، از همان نگاه های همیشگی اش که ادم نمیدانست از سر تمسخر است، به دنبال دعوا و مشاجره میگردد، یا واقعا اگاهی از حرفت ندارد و به دنبال کسب تجربه س. سرجایم نشستم و گفتم یه جوری با این بچه چهار پنج ساله رفتار میکنید که ..... نگاهش را از من گرفت و گفت باید یاد بگیره حرفهای مادرشو نشخوار نکنه. اون مادر انترش هم می دونه این حرفهارویاد بیتا بده من میزنم تو دهنش ، اما واسه اینکه حال منوبگیره هربار اینکارو میکنه. این بچه ما بین خودخواهی شما دو نفر گیر کرده و داره قربانی میشه دیگه، خدا داند اینده ش چی میشه.بعد مادرتون هم نگرانه من از راه بدرش کنم نگاه تیز مجید روی من افتاد و گفت به من کنایه نزن ها، من خودم استاد کنایه هام. لبهایم رابهم فشردم و ادامه ندادم. مجید کمی از ان زهرماری اش را خورد و گفت مامانم بی ربط هم نمیگه، یه چیزهایی حالیش شده اما نمیتونه ثابت کنه، منم به خاطر تو که ناراحت نشی دلم نمیخواد بهش بگم تو چه کارهایی میکردی و دل امیر و بابات از دستت خون بود دیگه دیدن نمیتونن جمع و جورت کن https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_176 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ _مژگان خواهرم قرار بود بره اصفهان ، من خوشحال بودم ریتارو میبرن ماراحت میشیم سفر اونها کنسل شد. صبح شد از خواب بیدار شدم تلفنم دوبار زنگ خورده بود، شماره فرهاد را گرفتم مدتی طول کشید تا فرهاد گوشی را جواب دادو گفت _الو _سلام فرهاد به گرمی گفت _ سلام خانم خانم ها، ساعت خواب؟ تازه بیدارشدم _کجایی؟ _خانه مرجان _ریتا اذیتت نکرد؟ _دیشب اومدیم خونه رفت خوابید الان فکر کنم مدرسه باشه _به مرجان زیاد سفارشتو کردم. من ساکت بودم فرهاد گفت _خیلی بهت عادت کردم ها دلم برات یه ذره شده با تلگرام عکستو برام بفرست... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁