#پارت_167
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
خیره به من اه سنگینی کشیدو گفت
بلاهایی که سر من اومده خدا به سر بدترین بنده ش هم نیاره، من میگم و توهم میشنوی اما حال منو درک نمیکنی، سه چهار بار فکر خودکشی افتاده بود به سرم. مهناز شروع کرد با خانواده ش رفت و امد کردن. مامانم هم شروع کرد به جنگ بپا کردن. بیتا که بدنیا اومد، اینهمه جنگ و دعوا با مهناز و گریه ها و ضر ضر های بیتا دیگه انگیزه زندگیو ازم گرفته بود. شدم یه مشروب خور شب گرد از خونه فراری، ساعت سه شب مست و پاتیل میومدم خونه صبح هم هشت صبح میرفتم شرکت. جواب تلفن های مهناز و مامانم رو هم به زور میدادم. مغزم از اینهمه جنگ خسته شده بود. حوصله هیچ کدومشونو نداشتم. واقعا کم اورده بودم. داداش مهناز تو کیش تصادف کرد زنگ زد به من گفت داداشم حالش بده. میخوام برم کیش منم گفتم حق نداری بری و گوشی و قطع کردم. شب رفتم خونه دیدم نیست. از مامانم پرسیدم گفت بیتارو گذاشته پیش مژگان بلیط گرفته رفته کیش، منم صبح رفتم بقیه مهریشو ریختم به حساب دادگستری و با کمک وکیلم و یه مقدار اشنا بازی طلاقش دادم.
سرش را پایین انداخت و گفت
نگذاشتن ما زندگی کنیم. از اول دوسش نداشتم اما داشتم باهاش کنار میومدم. مامانم ....
لب پایینش را گزیدو گفت
اشکال نداره ، طلاقش که دادم ارامش به زندگیم برگشت. بچه رو هم دادم بهش، شش ماه گذشت دوباره افتاد به دست و پام که بخاطر بچه بیا دوباره زندگی کنیم.اما من دیگه طاقت نداشتم. دیگه بریده بودم. مامانم دوباره شروع کرد تو مخم رفتن. اینبار میگفت زنتو برگردون، تو یه دختر بچه داری، اما من دیگه گوشم از حرفهای مامتنم پر بود. اون فقط تو مخ من میرفت،بخدا که اگر برش میگردوندم هم باز شرایطم همون میشد.دیگه زیر بار نرفتم.
مامانم و مهناز کارد و پنیر بودند ، همینکه طلاقش دادمدووست صمیمی شدند. حالا پنج شنبه ها شام دعوتش میکنه بهانه ش هم اینه که مهناز دختر داداشمه، مهناز مادر تنها نوه منه.
قهوه م را خوردم وگفتم
چرا وقتی دیدی مادرت داره زندگیتو میپاشونه مستقل نشدی و یه خونه نگرفتی از اونجا پاشی.
مجید صورتش را خاراندو گفت
مادرم سرمایه گذار پروژه های منه، اگر اینکارو میکردم باید کارمو از صفر شروع میکردم.
ابرویی بالا دادم و گفتم
خوب بهتر نبود کارتو از صفر شروع میکردی اما زندگیت نمی پاشید؟ پول و میخواستی واسه چی؟ وقتی زندگیت پاشیده و بچه ت در به دره پول به چه دردت میخوره؟ به نظر من ادم نباید دلخوشی و خوشبختیشو با چیزی معامله کنه. پول خیلی خوبه، اگر نباشه ادم بدبخت
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_167 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم خیره به من اه سنگینی کشیدو گفت بلاهایی که سر من اومد
#پارت_168
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
میشه اما ضامن خوشبختی هیچ کس هم نشده.
اگر خوشبخت بودم بله ارزششو داشت که برم یه جا وایسمکارگری کنم اما زندگی خوبی داشته باشم. اما متاسفانه من خوشبخت نبودم.
اهی کشیدم وگفتم
چه عرض کنم.
تو یکم دندون سر جیگر بزار مامانمو تحمل کن. پروژه تخت جمشید که تموم بشه یک سال و خورده ایی طول میکشه، تو اون پروژه من سود کلانی میبرم. بعد از اون دیگه حساب کتابمو از مامانم سوا میکنم. یک سال و نیم صبر داشته باش.
سرم را پایین انداختم. مجید ادامه داد
من تورو دوست دارم. تمام تلاشمم میکنم که تورو خوشبخت کنم. گوشمم از حرفهای مامانم پره، توهم اهمیت به کارها و حرفهاش نده. اما بهش بی احترامی هم نکن.
حرفهای مجید مرا به فکر فرو برد. با وجود چنین مادری شرایطم کمی سخت میشد.
اما مجید انقدر ها هم که من فکر میکردم بد نبود. با اندکی صبر و تحمل و کمی درایت زنانه بهتر هم میشد.
کمی اطراف را بررسی کردو گفت
بریم؟
برخاستم.
خرید مفصلی برایم انجام داد و بعد از ان مرا به سفره خانه ایی برد. نهار را که خوردیم قلیانی سفارش دادو گفت
توچقدر ساکتی دختر یک کلمه حرف بزن حوصله م سر رفت.
سری تکان دادم و گفتم
چی بگم؟
کمی قلیان کشیدو گفت
دوست داری فردا بعد عقدمون بریم مسافرت.
جمله مجید قلب مرا لرزاند ، اما پیشنهادش بد هم نبود لااقل این چند روز اول شروع زندگی مشترکمان از حرف های تلخ مادرش در امان بودم. نگاه خیره ایی به مجید انداختم و گفتم
کجا بریم؟
لبخند رضایت امیزی زدو گفت
هرجا توبگی.
از نوع لبخندش خوشم نیامد، سرم را پایین انداختم و گفتم
من نمیدونم .
میخوای بریم شمال؟ نمک ابرود ویلا داریم خودمون.
سرم را بالا گرفتم و گفتم
خودتون یعنی مادرتون؟
لبخندش را جمع کردو گفت
دیگه اینقدر ها هم بی پول نیستم ها، خودمون یعنی من و تو .پارسال یه ویلا جنگلی خریدم ، دادم دست یه خانم و اقا هم اونجا زندگی کنند هم مواظب ویلا باشن
سری تکان دادم وگفتم
هرجور صلاحتونه
صدای زنگ گوشی مجید بلند شد، ان را از جیبش در اورد ، نگاهی به صفحه انداخت و سپس با کمی نگرانی من را نگاه کرد و صفحه را لمس کرد،او را تحت نظر داشتم دستش روی شاسی کم کردن صدا بود وگفت
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_168 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم میشه اما ضامن خوشبختی هیچ کس هم نشده. اگر خوشبخت بود
#پارت_169
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
بله، علیک سلام.
مکثی کرد و ادامه داد
من الان شرکت نیستم اونجا نبرش، ببر خونه بزار پیش مامانم.
دوباره مکث کرد و ادامه داد
ببر پیش مژگان میرم میگیرمش
بعد از کمی مکث تچی کردو گفت
حالا دو ساعت نگهش دار من الان کار دارم. میام تا دو ساعت دیگه.
لحنش عصبی شد و ادامه داد
بچه تو هم هست ها.
سرم را پایین انداختم ، مجید بی خداحافظی گوشی را قطع کرد از صدای نفس هایش میشد تشخیص داد که حسابی عصبی شده ، برای ارام کردن اوضاع گفتم
خوب چرا نمیگی بیارش اینجا؟
سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
مثلا الان همه باهم دست به یکی کردند به من لج کنن کسی بیتا رو نگه نداره.
خوب بیار خودمون نگهش میداریم.
شیطونه میگه بچه رو ازش بگیر دیگه هم بهش نده ها.
نه، اینکار هم خوب نیست، به هر حا اونم مادره
پوزخندی زدو گفت
اره مادره،بچه هشت ماهه رو اورد داد به من گفت نمیتونم نگهه دارم، بیتا سرماخورده بود مامانم و مژگان و منیژه با اون همکاری کردند گفتند ماهم نگه نمیداریم. بچه م نصفه شب حالش بد شد دوروز هم بستریش کردند هرچی اصرار و التماسش کردم حتی بیمارستان هم نیومد،بیتا هر زنی رو میدید گریه میکرد مامانششو میخواست.
لبم را گزیدم و با دلسوزی گفتم
اخی ، عزیزم.
اون مادره؟حتی بیمارستان هم نیومد بچشو ببینه.
نگاهم را از او گرفتم و به زمین خیره شدم. یاد حرفهای مادر خودم افتادم .
دو فنجان چای ریختم و گفتم
چایتون سرد نشه.
مجید چایش را یکسره خورد دوباره تلفنش زنگ خورد نیمه نگاهی به صفحه انداختم نوشته بود بیتا.
گوشی اش را برداشت صفحه را لمس کردو با حالت کلافگی توأم با عصبانیت گفت
چی میگی؟ ، گفتم که نیستم جایی کار دارم، بزارش سر راه. باید صبرکنی ،دیگه هم به من زنگ نزن خانمم ناراحت میشه.
سپس گوشی اش را قطع کرد و من گفتم
خوب چرا نمیگی بیارش اینجا؟
اون دنبال همینه من ادرس بدم بیاد اینجا چرت و پرت بگه مثلا یه روز مونده به عقدمون نظر تورو عوض کنه
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_169 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم بله، علیک سلام. مکثی کرد و ادامه داد من الان شرکت
#پارت_170
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
سرم را پایین انداختم ، چقدر هم نظر من برای بقیه مهم بود.
نیم ساعت گذشت برخاستیم و سوار ماشین شدیم.
به طرف خانه حرکت کرد،هرچقدر که به خانه نزدیکتر میشدیم استرسم بیشتر میشد.
ماشین را داخل حیاط بردو پیاده شدیم خریدهارا در دستش گرفت و به سمت راه پله پشت ساختمان حرکت کردیم. که صدای بیتا توجهمان را جلب کرد با اشتیاق و از سر دلتنگی گفت
بابا
مجید به سمت او چرخید بیتا پاهایش را در اغوش گرفت و گفت
سلام بابا جون
سلام دختر قشنگم
بیتا از پدرش جدا شد نگاهی به من انداخت و گفت
سلام عاطفه جون
لبخندی زدم و پاسخ سلامش را دادم سپس دستی به موهای او کشیدم. بیتا دست به کمر رو به من گفت
تو برای چی اومدی خونه ما؟.
خیره به او ساکت ماندم مجید ادامه داد
عاطفه از این به بعد با ما زندگی میکنه.
برای چی؟ مگه خودشون خونه ندارن؟
باشه بابا من خسته م میرم بالا توهم اگر دوست داشتی بیا پیش ما
پس چرا داری از اونجا میری؟
مجید دستش را پشت کمر من گذاشت وگفت
بیتا سوالاش تمومی نداره بیا بریم.
دوقدم که رفتیم، بیتا گفت
عزیز جون درو از اونور قفل کرده از اونجا نمیتونی بری.
مجید پا تند کرد و پله ها را بالا رفت سپس کلافه و عصبی پایین امدو به سمت خانه شان حرکت کرد من هم همانجا کنار بیتا ایستادم.
سرو صداهای نامفهومی می امد. سعی داشتم خودم را درگیر نکنم، بنابراین با بیتا سرگرم بازی شدم.
صدای زنانه ایی که بیتا را فرامی خواند توجهم را جلب کرد، سرم را بلند کردم زنی لاغر اندام با قامتی بلند موهای بلوند ش را روی شانه اش ریخته بود. بلیز وشلوار طوسی رنگی پوشیده بود. نگاهمان در هم متلاقی شد. از شبهات بیتا به ان زن کمی دلم لرزید.
اخمی به من کردو رو به بیتا گفت
بیا دخترم.
بیتا پایش را به زمین کوبیدو گفت
مامان دارم با عاطفه جون بازی میکنم.
ان خانم کمی مرا ور انداز کردو گفت
بیل پیش خودم، ایشون دیر یا زود باید بره.
بیتا معترض گفت
نه عاطفه جون خیلی خوبه با من بازی میکنه.
مجید وارد حیاط شدو رو به من گفت
بیا از این طرف بریم بالا.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_170 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم سرم را پایین انداختم ، چقدر هم نظر من برای بقیه مهم ب
#پارت_171
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
با احتیاط از کنار مهناز گذشتم که عزیز خانم در را گشود، پشت چشمی به من نازک کردو گفت
سلامتو خوردی؟
نگاهم را پایین انداختم و گفتم
سلام
مکثی کردو گفت
مهنازو دیدی؟ یه تار گندیده موش می ارزه به صدتای هیکل توإ بی سرو پا.
نگاهی به عزیز خانم انداختم، ادامه داد
عروسم پزشکه،تحصیلکرده س. خوشگل و خوش قد و بالاس ، تو چه فکری پیش خودت کردی؟ فکر کردی میتونی را عروس من رقابت کنی؟
نگاهی به او انداختم و گفتم
من برای دعوا به اینجا نیومدم.
پوزخندی زدوگفت
تو اصلا به مامیخوری که واسه دعوا یا چیز دیگه اینجا اومده باشی؟ نظافتچی خونه من هم از تو با تربیت تره؟
لبخندی زدم وگفتم
چی شده که من به نظر شما بی ادب اومدم؟ مگه خدایی نکرده به شگا بی ادبی و جسارتی کردم؟
مجید دستش را پشت کمر من گذاشت و گفت
برو بالا
دوقدم که رفتم عزیز خانم گفت
ببینمتو اصلا ازکجا سرو کله ت تو زندگی پسر من پیدا شد؟
به سمت اوچرخیدم و گفتم
بهتره این سوال و از پسرتون بپرسید، فقط همینو بگم خیالتون راحت شه من با میل واراده خودم اینجا نیستم، چند ثانیه اگر اختیار دست من بیفته بدون اینکه ذره ایی به بی احترامی های شما فکر کنم و به دنبال این باشم جوابتونو بدم دوتا پا دارم دوتا دیگه هم قرض میگیرم و .....
مجید مرا به سمت پله هاهدایت کردو گفت
برو بالا
اولین پله را که بالا رفتم عزیز خانم گفت
دختره بی اصل و نصب معلوم نیست چه گندی بالا اورده که .....
به سمت اوچرخیدم و گفتم
هر کاری کردم ونکردم به خودم مربوطه عزیز خانم، منالان میرمبالا شما بشین با پسرت صحبت کن من و ببره بگذاره خانه بابام. من برای اینجا موندنم اصرارو اشتیاقی ندارم. با کسی هم دعوا ندارم، خدارو شکر جایی بزرگ و تربیت شدم که یا نگرفتم به کسی بی احترامی کنم ، بشین با اقا مجید صحبت کن من و ببره بگذاره خانه پدرم .
اشاره ایی به مهناز کردم وگفتم
بعد هم عروستو برگردون.
عزیز خانم بادی به قب قب انداخت و گفت
حتما همین کارو میکنم ، مااز خانواد ه بزرگونیم، عروس ما شدن شأن و منزلت میخواد.
پوزخندی زدم و گفتم
من کار به بزرگ و کوچیک ندارم، اما باید اعتراف کنم حق با شماست، من به خانواده شما نمیخورم. عروسی رو انتخاب کنید که بتونه پا به وای شما بی احترامی کنه.
سپس پله ها را گرفتم و بالا رفتم. در ،ا پشتسر خودم بستم. و به اتاق خواب رفتم.
گوشی ام را در اوردم و شماره امیر را گرفتم
لحظاتی بعد امیر گفت
بله
سلام
عاطفه تویی؟
بغضم ترکید و گفتم
اره منم. امیر اینها دارن منو میکشن، مادرش هر حرفی دلش بخواد به من میزنه، ترو خدا بیا منو از اینجا ببر.
امیر نفس صداداری کشیدو گفت
خودت کردی عاطفه، من گناهی ندارم. بابا گفته من حتی جواب تلفن تورو هم ندهم، گفته حتی شرکت هم دیگه حق نداری بیای، تاک
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_171 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم با احتیاط از کنار مهناز گذشتم که عزیز خانم در را گشود
#پارت_172
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
ید کرد اگر خلاف میلش عمل کنم خودمم از شرکت می اندازه بیرون .
چشماتم را بستم و به امیر گوش میدادم. ادامه داد
من خودمم یه جورایی کارگر بابام.میدونی که، یه زن عقد کرده دارم بابا باید عروسیمو بگیره بهم خونه بده، من بخوام از تو حمایت کنم وبا بابا سر شاخ شم زندگیم لنگ در هوا میمونه، تو سعی کن باهاشون کنار بیای منم با مجید صحبت میکنم. مجید بچه خوبیه من شناخت کافی روش دارم.
بغضم را فرو خوردم و گفتم
باشه امیر کاری نداری؟
از من ناراحت نشو ، من کارهایی که از دستم براومد را برات انجام دادم، از اینجا به بعد دیگه واقعا زورم نمیرسه. اونموقع که التماست میکردم اینکارها رو نکن باید به فکر الانت میبودی. تو نبودی اما خدا شاهده که تاحالاش هم من جلو بابا رو گرفته بودم، من تو ازدواج تو تقصیری نداشتم
اشک روی گونه هایم لغزید و گفتم
تو به مامان گفتی مجید منو با مرتضی تو کافه دیده. که بابا هم شنید، اما به جون خودت من رفته بودم بهش بگم من به درد تو نمیخورم ولم کن و برو
امیر هینی کشیدو گفت
نه خدا شاهده، مجید فیلمو واسه بابا فرستاده بود. بابا زنگ زد به منازت شاکی بود. کلی همبا من دعوا مرافعه کرد که تو باعث این بی ابرویی هستی، به مجید هم زنگ زد گفت دنبال دختر من راه افتادی که چی؟ مجید هم بهش گفته میخوام بگیرمش باید بدونم کجا میره و با کی میره و چی کارس، ته و توی مرتضی رو هم در اورده بعد اومده جلو به بابا گفته تو که نمی تونی جمعش کنی لااقل بده من جمعش میکنم.
اشکهایم را پاک کردم و به امیر گوش میدادم. امیر ادامه داد
باهاش کل کل نکن عاطفه، رو اعصابش راه نرو. جلوی زبونتو بگیر . مجید بچه بدی نیست اما سر لج نندازش.
با صدای باز شدن در بلافاصله گفتم
من دیگه نمیتونم حرف بزنم خداحافظ
شماره امیر را که پاک کردم مجید لای در گاه در اتاق خواب ایستادو گفت
باکی حرف میزدی؟
به صورت عصبی اش خیره شدم ته دلم لرزید و گفتم
با امیر
اشاره ایی به گوشی ام کردو گفت
ببینم شمارشو
خیره به مجید ماندم و پشیمان از اینکه شماره اورا پاک کردم به دنبال راه حل مناسبی بودم.
نزدیکم که امد ضربان قلبم شدت پیدا کرد.
دستش را به سمت گوشی من دراز کردو گفت
بده گوشیتو
گوشی را ازدستم گرفت سرم را پایین انداختم .
کمی بعد رو به من جدی تر گفت
با کی صحبت میکردی عاطفه؟
سرم را بالا اوردم وگفتم
با امیر
صدایش بالارفت و گفت
به امیر گفتی من دیگه نمیتونم صحبت کنم خداحافظ
سرم را بالا اوردم و خیره در چشمانش سر تایید تکان دادم و مجید ادامه داد
پس کو شمارش؟
پاکش کردم .
صدای نفس های عصبی مجید جانم را میلرزاند گوشی را روی تخت پرت کردو گفت
چرا پاک کردی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
نمیخواستم شما بدونی که من با امیر صحبت کردم.
کمی به من خیره ماندو سپس چرخید و از اتاق خارج شد.
نفس راحتی کشیدم دوباره لای در گاه در ایستادو گفت
یه بار دیگه تو روی مادر من بایستی و جوابش و بدی همونجا یدونه میکوبم تو دهنت که احترام کوچکتر و بزرگتر و یاد بگیری
برخاستم و گفتم
همینجوری وایسم نگاش کنم هرچی از دهنش در میاد به من بگه؟
یک گام برداشت وارد اتاق شدو با صدای بلند گفت
ازدیروز تاحالا دارم محترمانه بهت میگم جواب مادر منو نده، لنگ یه تو دهنی و یه خفه شو هستی که حالیت شه.
رفتار مجید کاملا به من برخورد احساس کردم تمام بدنم داغ شده نفس عمیقی کشیدم وگفتم
مشکل تو با این چیزها حل نمیشه اقا مجید، وقت خودتو بی خودی هدر نده، اون مادری که من دیدم. نمیزاره ما باهم زندگی کنیم. البته نه اینکه مشکلش با من باشه ها نه، تو اگر صد تازنم بگیری اون زندگیتو میپاشونه.
مجید خیره به من ساکت بود من ادامه دادم
بیخودی وقتتو هدر نده گرفتن من فایده ایی برات نداره چون اون خانم اجازه نمیده ما زندگی کنیم.
مجید کمی به من نگاه کرد و سپس سرش را پایین انداخت و من ادامه دادم
هر وقت بتونی سرتو بگیری بالا و مؤدبانه از نظرت و کاری که میخوای انجام بدی دفاع کنی پیروز میشی، تو میگی منو دوست داری و میخوای با من زندگی کنی اما عرضه دفاع کردن از انتخابتو نداری...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_173
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
بشین مرد و مردونه با خودت تصمیم بگیر یا بشو اون چیزی که اون میگه و برو مادر بچتو برگردون یا این یوق بردگی و از گردنت در بیار بنداز جلوش، اگر کل زحماتت هم به هدر بره ارزششو داره .
شما همه چیزوبا هم میخوای، هم میخوای منو بگیری و تشکیل خانواده بدی هم میخوای مادرت و داشته باشی که به منفعت مالیت برسی
مجید سرش را پایین انداخت و از اتاق خارج شد.
روی تخت نشستم وسرم را بین دستانمگرفتم و به سرنوشت نامعلومم می اندیشیدم. صدای باز و بسته شدن در امد.
به در اتاق خواب خیره ماندم. صدای بیتا امد که میگفت
اون زنه کو؟ بهش بگو از خانه ما بره بیرون
مجید عصبی گفت
زنه کیه؟
همون عاطفه جون.
این چه طرز صحبت کردنه بیتا
بهش بگو از خانه ما بره بیرون.
برخاستم صدای گریه بیتا بلند شد از اتاق خارج شدم مجید مقابل بیتا نشسته بود و بیتا دستش را روی دهانش گذاشته بود.
نزدیکش رفتم دستی بر سر بیتا کشیدم وگفتم
چرا گریه میکنی؟
بیتا دست مرا پس زدو سپس با مشت های کوچکش به شکم و پاهای من حمله ور شد و با جیغ میگفت
از خانه ما برو بیرون مجیدبرخاست او را از بازویش گرفت و کشید سپس گوشه ایی هل داد، نزدیکش رفتم مجید تحکمی گفت
ولش کن، دختره بی تربیت نفهم
بیتا را از روی زمین بلند کردم وگفتم
زورت به این یه ذره بچه رسیده؟
تو دخالت نکن.
این حرفها مال بیتا نیست، این هارو یادش دادن .
باید شعورش برسه هر حرفی رو نزنه حتی اگر بهش یاد میدن. باید حرف دهنشو بفهمه
لبهایم را بهم فشردم وگفتم
نه که بقیه حرف دهناشونو میفهمن فقط این بچه پنج ساله حرفهاشو نمیفهمه.
مجید لگدی به عسلی زد عسلی محکم به دیوار کوبیده شدو با فریاد گفت
خفه شو.
از ترس سرجایم میخکوب شدم. نزد بیتا امد و با فریاد گفت
این ضر مفت و کی بهت یاد داد؟
بیتا با ترس و لرز گفت
مامان.
مجید در خانه را باز کرد و از همان بالا با فریادگفت
مهناز ، گورتو گم کن از این خونه برو بیرون.
صدای عزیز خانم امد که میگفت
اونیکه باید گورشو گم کنه اون زنیکه س نه دختر داداش من.
مجید عصبی پله ها را پایین رفت و گفت
کجا قایم شده؟
صدای عزیز خانم امد که میگفت
با مهناز کاری نداشته باش، اینجا خونه منه، ناراحتی از اینجا برو بیرون. برو دست اون هرجایی رو بگیر و گورتو گم کن.
مدتی گذشت مجید وارد خانه شد کتش را برداشت و گفت
بیا بریم.
سپس چرخیدو رو به بیتا گفت
با من میای ها
بیتا اشکهایش را پاک کردو گفت
من مامانمو میخوام
مجید به سمت او بر گشت و گفت
تو غلط میکنی.
بیتا پشت من مخفی شدو صدای گریه اش می امد. مجید نزدیکتر شد، زاویه اش را بسمت بیتا تغییر داد، من هم با او چرخیدم وگفتم
ولش کن بچه رو .
مرا از بازویم گرفت کنار زدو گفت
یه لحظه اجازه بده.
سپس دست بیتا را گرفت و گفت
تو بیا بریم تو اتاقت من ادبت کنم.
بیتا مانتوی من را گرفت و با لحن التماس رو به مجید گفت
بابایی غلط کردم.
از دیدن ان صحنه خونم بجوش امد کمی عصبی شدم و با غیض گفتم
ولش کن بچه رو.
مجید رو به من گفت
خودش میدونه وقتی من یه حرفی میزنم باید بگ چشم و الا میزنمش خون بالا بیاره.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_173 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم بشین مرد و مردونه با خودت تصمیم بگیر یا بشو اون چیزی ک
#پارت_174
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
بیتا با گریه گفت
باشه چشم.
دست دیگر بیتا را گرفتم و گفتم
ولش کن دیگه گفت چشم.
دختری که از الان توروی من وایسه بزرگ شه میخواد با من چیکار کنه؟
سپس نسبتا محکم پشت سر بیتا کوبیدو گفت
دفعه اخرت باشه ها
بیتا اشکهایش را پاک کردو گفت
چشم.
در را گشود و پله ها را پایین رفت بدنبال او من و بیتا هم راه افتادیم.
عزیزخانم روی کاناپه ها نشسته بود و ما را مینگریست.
مهناز هم بالای سرش ایستاده بود. پایین پله ها که رسیدیم عزیز خانم گفت
یا این زنیکه رو میبری میاندازی جلوی باباش و میگی مال بد بیخ ریش صاحبش، یا خودتم باهاش گورتو گم میکنی.
بیتا دوان دوان خواست به سمت مادرش برود که مجید ما بین راه از کتفش اورا گرفت بیتا جیغ میزد و میگفت
مامان
مهناز دو گام جلو امدو گفت
بچمو ول کن
مجید بیتا را به سمت من هل داد. بیتا مقابل پای من افتاد. زار زار گریه میکرد، روی دو زانو نشستم و بیتا را بلند کردم . مهناز سراسیمه خواست جلو بیاید که مجید راهش را بست و گفت
نزدیک بچه من حق نداری بشی.
مهناز خواست از مجید بگذرد همزمان گفت
بچه منم هست.
مجید مهناز را از دو شانه اش هل داد و مهناز به میز نهار خوری خورد من برخاستم،بیتا به پاهای من چسبیده بود. مجید یک گام به سمت مهناز رفت و گفت
من وخانمموبچه م از اینجا میریم. تو و عمه ت همبمونید توی این خونه، اگر خواستی بچتوببینی باید تعهد بدی دیگه به این خونه پا نمیزاری و الا دیگه نمیگذارم رنگ بیتا رو ببینی.
مهناز صاف ایستاد و گفت
فکر کردی شهر هرته، میرم شکایت میکنم
مجید پوزخندی زدو گفت
برو شکایت کن
بله که شکایت میکنم. این مورد دیگه جای پارتی بازی نداره، دیدن بیتا حق مسلم منه
مجید از او رو برگرداند و گفت
منتظر نامه دادگاه میمونم.
سپس رو به من گفت
بریم.
جلو جلو راه افتادم. دست بیتا را در دست خودم گرفتم مهناز با جیغ گفت
دست بچه منو ول کن زنیکه.
نا خواسته دست بیتا را رها نمودم. مجید از گوشه لباس بیتا گرفت و او را به سمت در هل داد.
دلم برای بیتا میسوخت . سرعتم را بیشتر کردم و به او رسیدم دستش را گرفتم وبه سمت ماشین رفتم بیتا در صندلی عقب نشست.
مجید هم سوار ماشین شد. بیتا ارام ارام گریه میکرد مجید با کلافگی رو به او گفت
خفه شو صدای ضر ضرت نیاد.
بیتا ارام شد از حیاط خارج شدیم. گوشی اش را در اورد شماره ایی را گرفتمدتی بعد گفت
سلام،
صدای عرفان به گوشم رسید
سلام،کجایی تو بهت پیام دادم که بیا اینجا
کی اونجاست؟
من و امیر
منتظر من نباش
چرا؟
جلوش بروز نده، اون اونجاست دلم نمیخواد بیام
اخه چرا؟
حالا بهت میگم کاری نداری
نه خداحافظ.
گوشی اش را جلوی ماشینگذاشت از اینه نگاهی به بیتا انداخت و مقابل یک باغچه رستوران متوقف شد.
ماشین را که خاموش کرد تلفنش زنگ خورد گوشی اش را برداشت،نگاهی به صفحه انداخت و سپس ارتباط را وصل کرد و گفت
جانم خواهر
صدای مخاطبش ضعیف بود وواضح شنیده نمیشد. مجید ادامه داد
بیرونم ، مکثی کردو گفت
کی خونتونه؟ باشه خداحافظ.
ماشین را روشن کردو گفت
بریم خانه مژگان خواهرم.
دوست نداشتم به انجا بروم،اما کسی هم نظرم را نپرسیده بود. مقابل خانه ایی سه طبقه ایستاد بیتا دست مرا گرفته بود. در باز شد مجید من و بیتا را وارد کرد خودش هم وارد شد و در را بست. پله ها را بالا رفتیم. پشت در خانه ایی ایستادیم. مجید در زد خانمی در را باز کرد ، از همان نگاه اول میشد متوجه سیاست مداری و مکار بودن او شد.
قد متوسط و اندام موزونی داشت. مجید با او دست داد و وارد خانه اش شد بیتا را به گرمی بوسیدو گفت
سلام عمه، تو چرا گریه کردی؟
بیتا در سکوت وارد خانه شد...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_174 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم بیتا با گریه گفت باشه چشم. دست دیگر بیتا را گرفتم و
#پارت_175
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
نگاهی به من انداخت و من گفتم
سلام
لبخندی زدو گفت
سلام خانم، خیلی خوش امدید.
وارد خانه شان شدم و با یک کاناپه فاصله از مجید نشستم.از خودم بدم امده بود. از پدر و مادرم دلگیر بودم. چه مفت و رایگان مرا شوهر داده بودند و در مقابل اینهمه اهانت هیچ دفاعی از من نمیکردند.
برایمان شربت اورد و مقابلمان نشست. مجید شربتش را خورد و گفت
اون شوهر بی عرضه ت کجاست؟
نگاهی به من انداخت لبخند زورکی ایی زدو گفت
سرکاره.
اهی کشیدو گفت
مامان زنگ زد بهت گفت منو بکشونی اینجا درسته؟
مامانو که میشناسی مجید. جونش به جون تو وصله ، طاقت دیدن ناراحتیتو نداره.
از حرف مژگان متعجب شدم. مژگان از مادری که با دخالت یکبار زندگی مجید را پاچیده بود. و الانم که اوضاع را بهم میریخت را چه مهربان معرفی میکرد. از همه بدتر پاسخ مجید بود.
میدونم که دلش طاقت دوری منو نداره، اما ازش خواهش کردم که.....
مژگان حرف او را برید و گفت
خوب تو چرا بدون اون رفتی زن گرفتی؟
مجید پوزخندی زدو گفت
الان دو ماهه دارم ازش خواهش میکنم بیاد بریم خاستگاری عاطفه میخواد زوری مهنازو برگردونه، من اونو نمیخوام چرا نمیفهمید؟
مژگان نگاهی به من انداخت و گفت
اصرار مامان برای برگرد
وندن مهناز بخاطر بیتاست.
مجید پوزخندی زدو گفت
ول کن این چرندیات ومژگان. اینقدر دخالت کرد واز مهناز زیر گوش من خوند تا زندگی منو از هم پاچوند حالا دلسوزه بیتا شده.
شما خودتون نتونستید باهم بسازید چرا تقصیر مامان میندازی
چرا ما نتونستیم بسازیم. ما که داشتیم کنار میومدیم. اون هر لج بازی میکرد من کنار میومدم منم هر اخلاق گندی داشتم اون صداش در نمیومد. زندگی منو مهناز و مامتناز هم پاچوند من توروی خودشم هزار بار تا حالا گفتم. الانم مهناز واسه من یه دختر داییه و بس .
اشاره ایی به بیتاکردو گفت
و ننه این سگ پدره . من هزار سال دیگه هم بر نمیگردم با اون زندگی کنم، انتخاب من اینهاش
اشاره ایی به من کردو گفت
عاطفه خانم
مژگان فکری کرد وگفت
نباید بدون.مامان میرفتی جلو
مجید مدافعانه گفت
وقتی دوماهه دارم بهش میگم و اون مخالفت میکنه. میگه من نمیام خوب منم تنهایی رفتم.
از دستت خیلی شاکیه مجید، میگه زنش تو روی مجید جواب منو میده، مجید هم برو بر نگاه میکنه.
سپس به من نگاهی انداخت و من گفتم
ببخشیدها مژگان خانم الان دو روزه من اونجام دو هزار بار تاحالا به من گفته هرزه، خراب، هرجایی من چه جوابی بهشون دادم؟
مژگان پشت چشمی برای من نازک کرد وگفت
خوب حق داره، مجید پسرشه، اینهمه سال زحمتشو کشیده،شما معلوم نیست یه دفعه از کجا سرو کلت تو زندگی داداش من پیدا شد و یه دفعه اومدی تو خونش، مگر تو پدر و مادر نداری؟ پدر و مادرت نمیگن این اقایی که اومده خاستگاریت خانوادش کو؟
پدر من خیلی ساله اقا مجید و میشناسه.
به هر حال هرچیزی اداب ورسوم خاص خودشوداره، چرا یکدفعه اومدی خانه داداشم ؟
گوشه لبم را گزیدم ورو به مجید گفتم
الان شما باید تصمیمتو بگیری، حرفهای خونوادتو که میشنوی اگر ناراحتی میتونی همین الان زنگ بزنی اژانس بیاد و من برم.
مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_175 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم نگاهی به من انداخت و من گفتم سلام لبخندی زدو گفت
#پارت_176
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
من تصمیمو گرفتم انتخابمم کردم.
سپس برخاست و گفت
این بچه خوابش برده.
بیتا را صاف کرد و
کوسنی زیر سرش گذاشت و گفت
الانم به حمایت از مهناز به من میگه گورتو گم کن برو بیرون.
مژگان خندیدو گفت
مامانه دیگه عصبی شده.
نه، تصمیمشو بگیره، اگر میخواد هردقیقه مهنازو بیاره اونجا من و زنم دیگه برنمیگردیم به اون خونه
چرا چرند میگی مجید؟ مگه تو میتونی اینکارو کنی؟ نری خونه اونم میره یه قفل میزنه به دره شرکت و از کار بیکارت میکنه.
مجید سر جایش نشست و گفت
بره شرکتوببنده، پروژه های خودش نیمه ساز میمونه، خودش ضررمیکنه.
مژگان فکری کرد و گفت
بیا یه کار دیگه کنیم، تو عاطفه رو ببر بگذار خونه باباش، من مامان و راضی میکنم بیاد بریم خاستگاریش اونجوری که اون میگه عاطفه رو بیاریم.
از این پیشنهاد مژگان قلبم لرزید، اوضاع خانه پدری من بسیار نابسامان تر از این حرفها بود که بشود چنین حرکتی را کرد. مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
نمیشه
چرا نمیشه؟
یه سری مسائل هست که نمیتونم بگم.
پس لااقل یه دسته گل و جعبه شیرینی بگیرید ببرید ازش عذر خواهی کنید.
ناخواسته گفتم
عذر خواهی ؟ بابت چی؟
مژگان به تکیه گاه مبل چسبید و گفت
بخاطر سرزده وارد خانه مادرم شدنتون باید عذر خواهی کنید، شما باید صبر میکردی مامان از سفر برمیگشت. ....
مجید کلام او را بریدو گفت
الان معطل عذر خواهی کردن منه؟
اره، ازش معذرت خواهی کنید، اروم میشه.
خیلی خوب اون اگر با عذر خواهی کردن.من اروم میشه من همین الان میرم و اینکارو میکنم.
فقط تو نه، عاطفه هم باید عذر خواهی کنه.
متعجب شدم. مجید گفت
باشه ، عاطفه هم عذر خواهی میکنه.
مژگان ادامه داد
به رفت و امد های مهناز توی اون خونه کاری نداشته باش، مهناز به خاطر بچشو و عمه ش میاد تو اون خونه و میره.
مجید سکوت کرد و مژگان ادامه داد
مثل سابق از همون در پایین به خانه ت رفت و امد کن .مامان خیلی ناراحته میگه مجید واسه خودش داره مستقل میشه.
مجید سر تایید تکان دادو گفت
اونم چشم
مژگان رو به من به حالت تحکمی گفت
و شما خانم، دیگه جواب مادر منو نده، حتی اگر تو صورتت هم زد حق نداری سرتو بگیری بالا و نگاهش کنی.
من در بهت حرف او بودم که مجیدگفت
خودم به عاطفه گفتم حق نداره تو روی مامان وایسه، اون یه باری هم که جوابشو داد هنوز من باهاش در اون مورد صحبت نکرده بودم. اینو مطمئن باش که دیگه این رفتار عاطفه تکرار نمیشه.
از شدت عصبانیت به حالت انفجار رسیده بودم. ولی دهانم بسته بود. نه جایی را برای رفتن و پناه بردن به انجا داشتم و نه حامی وطرفداری، مجید هم که به خاطر حفظ کار و موقعیتش همه جوره در برابر مادرش کوتاه می امد. جنگیدن با انها جایز نبود. باید به دنبال راه حل بهتری میبودم.
گفته های مژگان یک به یک اجرا شد.
دسته گل و جعبه شیرینی ایی گرفتیم و دست از پا درازتر به خانه عزیز خانم بازگشتیم مجید خم شد دست مادرش را بوسید و از او عذر خواهی کرد من هم علارغم میل باطنی م سرمرا پایین انداختم و گفتم
عزیز خانم اگر من ناراحتتون کردم ازتون معذرت میخوام .
در دلم او را به خدا واگذار کردم. و عزیز خانم بادی در قب قب خود انداخت و گفت
کوچکتر باید در همه حال احترام بزرگترو حفظ کنه. تو حق نداری توروی من وایسی، من بدم میاد از عروسی که جسور باشه و جواب منو بده.
سرم را پایین انداختم واو ادامه داد
تو یه کار اشتباهی کردی بابات هول شده از ترس ابروش سریع شوهرت داده. اما این خونه حرمت داره، قانون داره، باید مواظب رفتارت باشی.پسر منم بیغیرت و بی عرضه نیست که توتو زندگیت باهاش کارهای قبلتو تکرار کنی، باید خیلی مراقب رفتار و اعمالت باشی، اگر دست از پا خطا کنی از همین الان بهت گفته باشم مجید قیمه قورمت میکنه، ما یه خانواده با اصل و نصبیم. هرزگی تا حالا تو ما نبوده.از این خانواده های بی بته و بدرد نخور مثل شما نیستیم که هرزگی و بی ابرویی تو ما بخشیده شدنی نیست.
بغضم را فرو خوردم وگفتم
بله هرچی شما بگید
اینم گفته باشم.من این پایین دو تا پسر مجرددارم حواست به رفت و امد و برخوردات باشه، مجید من یه ادم عصبی و تند خوإ این نباشه اون بالا دعواتون شه مجید توروبزنه تو از پسرهای من کمک بخوای ها، اگر زیر دستش جون کندی هم با پسرهای من حرف نمیزنی. فهمیدی؟
سر مثبت تکان دادم
رو به مجید ادامه داد
تو هم یه دختر بچه داری ، حالا دیگه این زنیکرو پسندیدی و میخوای بگیری خود دانی اما حواست باشه بچت از راه بدر نشه
مجید سر تایید تکان داد و به سمت پله ها حرکت کرد بدنبال مجید راه افتادم مشخص بود که از حرفهای مفت و بی ارزش مادرش دلگیر است اما چیزی بروز نمیداد
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_177
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
شیشه مشروبش را از یخچال بیرون اورد سورو ساطش را چید و سرگرم شد.
بیتا در اتاقش خواب بود. من هم بدنبال راه حلی برای درست کردن شرایط موجودبودم.با صدای مجید به خودم امدم
خانم عباسی
متعجب از نوع صدا زدن اوماندن م
که مجیدبا لبخند گفت
پاشو لباسهاتو در بیار . از صبح تا حالا اون مانتو و روسری تنته.
برخاستم و گفته اش را اطاعت کردم. مجید گفت
شام نداریم؟
متعجب گفتم
شام؟
اره دیگه ما شبها شام میخوریم شما نمی خوردید؟
به او خیره ماندم.
ادامه داد
تو فریزر همه چیز هست یه چیز درست کن بخوریم.
من غذا بلد نیستم.
دوتا تخم مرغ درست کن اونو بلدی؟
به اشپزخانه رفتم و دو عدد تخم مرغ برایش سرخ کردم و روی میز گذاشتم. سپس گفتم
اماده س
برخاست وارد اشپزخانه شدو گفت
پس خودت چی؟
ممنون من سیرم.
سپس از اشپزخانه خارج شدم و روی کاناپه ها لمیدم.
مدتی گذشت و او هم به نزد من امد و نشست صدای گریه بیتا از اتاقش بلند شد. متعجب به ان سمت نگاه کردم مجید تچی کردو گفت
این طوله سگ باز شروع کرد
برخاستم و گفتم
چشه؟
هیچی یا ننشو میخواد، یا خواب بد دیده کار تقریبا هرشبشه ، بگیر بشین خودش اروم میشه، یا اگرماروم نشه پا میشه میاد بیرون.
در اتاق بیتا را باز کردم سرجایش دراز کشیده بود. چراغ را روشن کردم و کنارش نشستم ،دستی بر سرش کشیدم در خواب گریه میکرد ارامارام موهایش را نوازش کردم و گفتم
بیتا جان، عزیزم. دختر خوب و خوشگل، چه موهای ناز وقشنگی که داری.
ارام ارام صدای گریه بیتا پایین امد با دستمال صورتش را خشک کردم جای سیلی که از پدرش خورده بود کمی گونه اش را قرمز کرده بود.
چراغ را خاموش نمودم و از اتاق خارج شدم. مجید پوزخندی زدو گفت
چی کارش کردی ساکت شد؟ یه بالشت گذاشتی در دهنش؟
متعجب از شوخی تلخ او گفتم
از بس با این بچه بد رفتاری میکنی معلومه به این حال و اوضاع دچار میشه دیگه
مجید نگاه خیره ایی به من انداخت ، از همان نگاه های همیشگی اش که ادم نمیدانست از سر تمسخر است، به دنبال دعوا و مشاجره میگردد، یا واقعا اگاهی از حرفت ندارد و به دنبال کسب تجربه س.
سرجایم نشستم و گفتم
یه جوری با این بچه چهار پنج ساله رفتار میکنید که .....
نگاهش را از من گرفت و گفت
باید یاد بگیره حرفهای مادرشو نشخوار نکنه. اون مادر انترش هم می دونه این حرفهارویاد بیتا بده من میزنم تو دهنش ، اما واسه اینکه حال منوبگیره هربار اینکارو میکنه.
این بچه ما بین خودخواهی شما دو نفر گیر کرده و داره قربانی میشه دیگه، خدا داند اینده ش چی میشه.بعد مادرتون هم نگرانه من از راه بدرش کنم
نگاه تیز مجید روی من افتاد و گفت
به من کنایه نزن ها، من خودم استاد کنایه هام.
لبهایم رابهم فشردم و ادامه ندادم. مجید کمی از ان زهرماری اش را خورد و گفت
مامانم بی ربط هم نمیگه، یه چیزهایی حالیش شده اما نمیتونه ثابت کنه، منم به خاطر تو که ناراحت نشی دلم نمیخواد بهش بگم تو چه کارهایی میکردی و دل امیر و بابات از دستت خون بود دیگه دیدن نمیتونن جمع و جورت کن
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺