ریحانه 🌱
#پارت_169 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم بله، علیک سلام. مکثی کرد و ادامه داد من الان شرکت
#پارت_170
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
سرم را پایین انداختم ، چقدر هم نظر من برای بقیه مهم بود.
نیم ساعت گذشت برخاستیم و سوار ماشین شدیم.
به طرف خانه حرکت کرد،هرچقدر که به خانه نزدیکتر میشدیم استرسم بیشتر میشد.
ماشین را داخل حیاط بردو پیاده شدیم خریدهارا در دستش گرفت و به سمت راه پله پشت ساختمان حرکت کردیم. که صدای بیتا توجهمان را جلب کرد با اشتیاق و از سر دلتنگی گفت
بابا
مجید به سمت او چرخید بیتا پاهایش را در اغوش گرفت و گفت
سلام بابا جون
سلام دختر قشنگم
بیتا از پدرش جدا شد نگاهی به من انداخت و گفت
سلام عاطفه جون
لبخندی زدم و پاسخ سلامش را دادم سپس دستی به موهای او کشیدم. بیتا دست به کمر رو به من گفت
تو برای چی اومدی خونه ما؟.
خیره به او ساکت ماندم مجید ادامه داد
عاطفه از این به بعد با ما زندگی میکنه.
برای چی؟ مگه خودشون خونه ندارن؟
باشه بابا من خسته م میرم بالا توهم اگر دوست داشتی بیا پیش ما
پس چرا داری از اونجا میری؟
مجید دستش را پشت کمر من گذاشت وگفت
بیتا سوالاش تمومی نداره بیا بریم.
دوقدم که رفتیم، بیتا گفت
عزیز جون درو از اونور قفل کرده از اونجا نمیتونی بری.
مجید پا تند کرد و پله ها را بالا رفت سپس کلافه و عصبی پایین امدو به سمت خانه شان حرکت کرد من هم همانجا کنار بیتا ایستادم.
سرو صداهای نامفهومی می امد. سعی داشتم خودم را درگیر نکنم، بنابراین با بیتا سرگرم بازی شدم.
صدای زنانه ایی که بیتا را فرامی خواند توجهم را جلب کرد، سرم را بلند کردم زنی لاغر اندام با قامتی بلند موهای بلوند ش را روی شانه اش ریخته بود. بلیز وشلوار طوسی رنگی پوشیده بود. نگاهمان در هم متلاقی شد. از شبهات بیتا به ان زن کمی دلم لرزید.
اخمی به من کردو رو به بیتا گفت
بیا دخترم.
بیتا پایش را به زمین کوبیدو گفت
مامان دارم با عاطفه جون بازی میکنم.
ان خانم کمی مرا ور انداز کردو گفت
بیل پیش خودم، ایشون دیر یا زود باید بره.
بیتا معترض گفت
نه عاطفه جون خیلی خوبه با من بازی میکنه.
مجید وارد حیاط شدو رو به من گفت
بیا از این طرف بریم بالا.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_169 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_170
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مدام قربان صدقه م میرفت.دوروز گذشت مرجان تلفنی از من خواست با هم برای خرید خانه ش بیرون برویم. ساعت ده صبح بودبا فرهاد تماس گرفتم
گوشی را وصل کردو گفت
_الو
_سلام
_جانم زود باش بگو
_با مرجان بریم برای خونش خرید کنیم؟
فرهاد کمی فکر کردو گفت
_کجا؟
_نمیدونم بهم گفت منم گفتم صبر کن از فرهاد بپرسم
فرهاد ان و منی کردو گفت
_ولش کن عسل بشین خونت
_اخه میخوام وسایل ژله هم بخرم
_برو ولی فقط فروشگاه
_چشم
گوشی را قطع کردم و اماده شدم. مرجان به سراغم امد وگفت
_دوروزه ندیدمت دلم برات تنگ شده
لبخند زدم و گفتم
_منم همینطور
تمام خریدمان را در نیم ساعت انجام دادیم. به محض خروج از فروشگاه صدای زنگ گوشی ام بلند شد، از داخل کیفم در اوردم وگفتم
جانم فرهاد
_کجایی عسل؟
_تو فروشگاه داریم خرید میکنیم
کمی سکوت حاکم شدو گفت
_الان توداخل فروشگاهی؟
کمی مکث کردم وگفتم
_بله عزیزم
_باشه، پس کارت تموم شد برمیگردی خونه
_چشم
گوشی را قطع کردم مرجان گفت
_چی میگه؟
_میگه کارت تموم شد برگرد خونه
مرجان فکری کردو گفت
_میخوای ببرمت خونتون؟
به مرجان خیره ماندم و گفتم
_فرهاد کارخونه س ساعت دو نیم سه میاد خونه
_از کجا میدونی کارخونه س؟
_کارخونه س دیگه ساعت هشت رفته مثل همیشه.
_به دلم بد افتاد بروخونتون عسل، اصلا منم میام خونه شما.
_سوار ماشین شدیم، کمی که رفت...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁