ریحانه 🌱
#پارت_160 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم صدای عرفان نمک زخمم را تشدید کرد رو به مجید گفت خ
#پارت_161
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
فکر خرید و جهیزیه روانم را بهم ریخته بود.از طرف دیگر اوضاع اشفته زندگی امیر و بابا ، قهر مامان و بازداشت شدن اندو هم به موضوع اضافه شده بود.
درافکار خودم غرق بودم و متوجه گذشت زمان نبودم. چشمم پنجره افتاد سپیده صبح امده بود. و من هنوز خوابم نمی امد.
صدای زنگ الارم گوشی مجید بلند شد و مدتی بعد صدا قطع شد . نگاهم به در اتاق خواب بود. لای در ظاهر شدو گفت
تو بیداری؟
با تکان سر علامت مثبت دادم
نزدیک سرویس امدو گفت
اصلا تو خوابیدی؟
سرم را به علامت نه بالا دادم مجید کمی به من خیره ماند ، نوع نگاهش به من رنگ دلسوزی گرفت و گفت
برای چی اینقدر فکر میکنی؟ بخدا زندگی ارزش غصه خوردن و نداره.
سرم را پایین انداختم بغض راه گلویم را بسته بود.
مجید به سرویس رفت و مدتی بعد بازگشت و به سمت اشپزخانه امدو چایساز را روشن کردو گفت
تو یخچال همه چیز هست. بیا صبحانه بخوریم.
برخاستم و وارد اشپزخانه شدم میز صبحانه را برایش چیدم و چای را دم کردم. مقابلش نشستم لقمه ایی درست کرد و سپس ان را مقابل من گرفت، نگاهی به لقمه در دستش انداختم وگفتم
من میل ندارم.
لقمه اش را تکانی دادو با شوخی گفت
یعنی اون غصه ایی کهداری میخوری از لقمه من خوشمزه تره؟
لقمه را از دستش گرفتم و گفتم
واسه ازمایش نباید ناشتا باشیم؟
لقمه ایی برای خودش درست کردو گفت
مگه ازمایش قند و چربیه؟
لقمه را خوردم و دو عدد چای ریختم و سر میز نهادم. مجید صبحانه اش را خوردو برخاست به اتاق خواب رفت و مدتی بعد با مانتوی کرم رنگی که رویش مروارید دوزی شده بود از اتاق خارج شدو گفت
دوست داری اینو بپوشی؟
برخاستم و گفتم
اره خوبه
شماره پات چنده؟ حدس من بر این بود که باید 39باشه درسته؟
بله درسته.
پس بیا
بدنبالش وارد اتاق شدم ، با اشتیاق گفت
من برات همه چی خریدم .
در کمد دیگری را باز کردو گفت
ببین
نگاهی به داخل کمد انداختم رنگ و وارنگ ست کیف و کفش داخلش بود.
متعجب ماندم و مجید ادامه داد
یادته اونروز که جلوی یعید و امیر به من گفتی بی شخصیت بی نزاکت نشستن بلد نیستی ؟
گونه هایم داغ شد مجید یک کیف و کفش قهوه ایی برداشت و گفت
اینو اون روز برات خریدم.
سپس قهقهه ایی زدو گفت
میخواستم زرشکیشو بردارم اما چون اونروز قهوه اییم کرده بودی این رنگی برداشتم که خاطره شه.
از حرف او خنده م گرفت سعی در کنترل ان داشتم که مجید با لحن زنانه گفت
خدمتتون عارضشم اقای محققی بنده به هیچ عنوان با شما شوخی ندارم.
خوب خودتو لوس میکردی ها.
بیا حالا اینها رو بپوش شلوار کرمی هم هست تو کمد.
در کمد دیگری راهم باز نمود و یک دست کت و شلوار چهارخانه شکلاتی برداشت و از اتاق خارج شد.
لباسهایم را عوض نمودم. و اینکه مجید سایز مرا دقیق میدانست برایم جالب شده بود. من از حال اوبی خبر بودم اما تمام مدت او مرا زیر نظر داشته و به فکرم بوده.
از اتاق خارج شدم وسط اتاق ایستاده بود. سراپایش را مخفیانه ورانداز کردم. لباسش بهش می امد. به سمت من چرخید و گفت
بریم؟
از پله ها پایین امدم و به دنبال او به حیاط رفتم. نزدیک ماشین که شدیم صدای مادرش مرا ترساند.
به به خوشتیپ کردید؟
به طرف صدا چرخیدم وگفتم
سلام
شماره مادرتو به من بده
نگاهی به مجید انداختم و او گفت
مامان اول صبحی ولمون کن تروخدا
نزدیک من امدو گفت
میخوام ازش بپرسم ببینم دختر شوهر دادن اونها چرا این مدلیه؟
من دو تا دختر شوهر دادم زیر و بم خانوادشون وبیرون کشیدم . بعد اونها بدون اینکه من و ببینن و سور و ساتی باشه دخترشون و دودستی تقدیمت کردند و گفتند ور دار ببر؟
مجید در ماشین را از سمت خودش باز کردو گفت
سوار شو عاطفه
نگاهی به مادر مجید انداختم و او گفت
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم فرها
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_161
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
_الان رفتیم اگر ازت سوال پرسید چه خبر کجا رفتید؟
فقط میگی رفتیم پاساژ کوروش وسایل خریدیم، بعد برای اینکه دیگه نپرسه شروع میکنی تند تند حرف زدن. مثلا چی میگی؟
به مرجان خیره ماندم، مرجان ادامه داد
_اونجوری زل نزن به من، جواب بده
_خوب بلد نیستم
_میگی وای فرهاد یه لاک هلویی خریدم اینقدر قشنگه ، بیا به دستت بزنم.
خندیدم وگفتم
_برای فرهاد لاک بزنم؟
مرجان هم خندیدو گفت
_بعداون مخالفت میکنه تو اصرار کن بگو پاکش میکنم. اجازه نمیده بهش لاک بزنی توهم قهر میکنی و مثلا ناراحت میشی.
لبخند روی لبانم عمیق شده بود.
مرجان ادامه داد
_اگر بازم پرسید دیگه چیکار کردید؟ بگو یه رژ صورتی خریدم ببینی عاشقش میشی، وهمینطور از سوالاش در میری ، فهمیدی؟
سرمثبت تکان دادم ، مرجان گفت
_حالا که فهمیدی پاشو بریم اون روبرو قلیون بکشیم.
چهره م مضطرب شدو گفتم
_نه، اگر بفهمه؟
_نمیفهمه اون الان کارخونه س
_اگر دنبالمون باشه چی؟
_امروز سه تا مهندس چینی برای معرفی دستگاه اومدند کارخونه ، فرهاد کار داره.
کمی فکر کردم ، مرجان ادامه داد
_بهش زنگ بزن
شماره ش را گرفتم
بعد از چند بوق لابه لای سرو صداهای زیاد سراسیمه گفت
_الو
_سلام
_سلام، خوبی؟
_ممنون، چقدر صدا هست اطرافت
_تو خط تولیدم، کارم داری؟
_نه همینطوری زنگ زدم
_کارت تموم شد برو خونه مرجان ، من کار دارم دیر میام..
_باشه خداحافظ
تلفن را قطع کردم و با اشتباق گفتم
_بریم
وارد سفره خانه شدیم با مرجان قلیان میکشیدیم و خوش میگذراندیم، مرجان کمی از سیاست و روابط مسالمت امیز زندگی برایم صحبت کرد ، خیلی اصرار داشتم من حساب کنم اما مرجان مخالفت کردو گفت
_ممکنه فرهاد بره پرینت حساب بگیره بهش بگن تو سفره خونه کارت کشیدن.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_161
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بعد از بغل و ماچ و بوسه با مامانش، رو کرد به من
سلام خوبی مریم خانم
سلام ممنون
چه حال و چه خبر
ممنون خبر خاصی نیست
یه لحظه یه خودم گفتم، مواظب باش تحویلش نگیری، یه وقت توهم برش میداره، که تو هم دوستش داری، فوری گفتم
ببخشید من باید برم اتاقم
سریع قدم برداشتم به سمت در اتاق
علیرضا صدا زد
کجا، مریم خانم؟
میرم اتاق خودم، شما هم تازه از راه اومدی خسته هستی استراحت کنید
منتطر نموندم جواب بشنوم سریع اومدم توی اتاق خودم در رو هم بستم به خودم گفتم: این یک ماه آموزشمم تموم بشه، من از اینجا میرم، صدای زنگ گوشیم اومد، جواب دادم
الو سلام هانیه جان خوبی؟
سلام، خوبم، به خوبیت، چیکار میکنی؟
هیچی همینجوری نشستم
میگم من فردا میخوام بروم آموزش رانندگی، تو هم بیا با هم بریم ثبت نام کنیم.
_چقدر طول میکشه، با اموزش و امتحانش، تقریبا دو ماه و نیم حالا شایدم سه ماه
فکری کردم، اگر سه ماه طول بکشه، پس باید اینجا بیشتر بمونم، باشه میمونم گواهینامه رانندگیم ام رو میگیرم بعدش میرم
منم میام، فردا با هم بریم برای ثبت نام، مدارک چی میخوان،
فردا که بریم، خودشون میگن مدرک چی میخوان، فقط شناسنامه و کارت ملییت رو بردار، با خودت بیار
باشه حتما
تماس رو قطع کردم، گوشیم رو گذاشتم کنارم، صدای تقه در اومد، بلند شدم، چادر سرم کردم، در رو باز کردم
سلام مامان، بفرمایید تو
نه عزیزم، تو نمیام، تو بیا پیش ما
باشه برای شام میام
برای شام نه الان بیا
مکثی کردم دل زدم به دریا گفتم
نه مامان علیرضا اومده، من پیشش معذبم
اتفاقا، بابا اومده، میخوایم در مورد تو و علیرضا صحبت کنیم.
سرم رو انداختم پایین
مامان جان وقتی جواب من منفی هست دیگه چه حرفی بزنیم
چرا جوابت منفی هست، علیرضا بچم مثل گل میمونه، اهل هیچی نیست یه سیگار هم نمیکشه، خدمتشم که داره انجام میده
اشک در چشمم حلقه بست، گفتم
عشق من فقط یک نفر بو اونم احمد رضا من تا اخر عمرم به این عشق احترام میگذارم، و دوست ندارم اسم دیگه ای در شناسنامه ام باشه
عزیزم، باور کن احمد رضا دوست نداره تو به خاطر اون مجرد باشی، الانم که ما نمیخوایم شما رو عقد کنیم بفرستیم سر زندگی، این کار برای بعد از خدمت علیرضاست، الان فقط اسمتون روی هم باشه.
ببخشید مامان نه، من نمیخوام اسم علیرضا روی من باشه
نفس بلندی کشید
باشه، اگر جواب تو اینه، منم دیگه اصرار نمیکنم، ولی بدون که داری اشتباه میکنی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾