eitaa logo
ریحانه 🌱
12.9هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
522 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم شیشه مشروبش را از یخچال بیرون اورد سورو ساطش را چید و سرگرم شد. بیتا در اتاقش خواب بود. من هم بدنبال راه حلی برای درست کردن شرایط موجودبودم.با صدای مجید به خودم امدم خانم عباسی متعجب از نوع صدا زدن اوماندن م که مجیدبا لبخند گفت پاشو لباسهاتو در بیار . از صبح تا حالا اون مانتو و روسری تنته. برخاستم و گفته اش را اطاعت کردم. مجید گفت شام نداریم؟ متعجب گفتم شام؟ اره دیگه ما شبها شام میخوریم شما نمی خوردید؟ به او خیره ماندم. ادامه داد تو فریزر همه چیز هست یه چیز درست کن بخوریم. من غذا بلد نیستم. دوتا تخم مرغ درست کن اونو بلدی؟ به اشپزخانه رفتم و دو عدد تخم مرغ برایش سرخ کردم و روی میز گذاشتم. سپس گفتم اماده س برخاست وارد اشپزخانه شدو گفت پس خودت چی؟ ممنون من سیرم. سپس از اشپزخانه خارج شدم و روی کاناپه ها لمیدم. مدتی گذشت و او هم به نزد من امد و نشست صدای گریه بیتا از اتاقش بلند شد. متعجب به ان سمت نگاه کردم مجید تچی کردو گفت این طوله سگ باز شروع کرد برخاستم و گفتم چشه؟ هیچی یا ننشو میخواد، یا خواب بد دیده کار تقریبا هرشبشه ، بگیر بشین خودش اروم میشه، یا اگرماروم نشه پا میشه میاد بیرون. در اتاق بیتا را باز کردم سرجایش دراز کشیده بود. چراغ را روشن کردم و کنارش نشستم ،دستی بر سرش کشیدم در خواب گریه میکرد ارامارام موهایش را نوازش کردم و گفتم بیتا جان، عزیزم. دختر خوب و خوشگل، چه موهای ناز وقشنگی که داری. ارام ارام صدای گریه بیتا پایین امد با دستمال صورتش را خشک کردم جای سیلی که از پدرش خورده بود کمی گونه اش را قرمز کرده بود. چراغ را خاموش نمودم و از اتاق خارج شدم. مجید پوزخندی زدو گفت چی کارش کردی ساکت شد؟ یه بالشت گذاشتی در دهنش؟ متعجب از شوخی تلخ او گفتم از بس با این بچه بد رفتاری میکنی معلومه به این حال و اوضاع دچار میشه دیگه مجید نگاه خیره ایی به من انداخت ، از همان نگاه های همیشگی اش که ادم نمیدانست از سر تمسخر است، به دنبال دعوا و مشاجره میگردد، یا واقعا اگاهی از حرفت ندارد و به دنبال کسب تجربه س. سرجایم نشستم و گفتم یه جوری با این بچه چهار پنج ساله رفتار میکنید که ..... نگاهش را از من گرفت و گفت باید یاد بگیره حرفهای مادرشو نشخوار نکنه. اون مادر انترش هم می دونه این حرفهارویاد بیتا بده من میزنم تو دهنش ، اما واسه اینکه حال منوبگیره هربار اینکارو میکنه. این بچه ما بین خودخواهی شما دو نفر گیر کرده و داره قربانی میشه دیگه، خدا داند اینده ش چی میشه.بعد مادرتون هم نگرانه من از راه بدرش کنم نگاه تیز مجید روی من افتاد و گفت به من کنایه نزن ها، من خودم استاد کنایه هام. لبهایم رابهم فشردم و ادامه ندادم. مجید کمی از ان زهرماری اش را خورد و گفت مامانم بی ربط هم نمیگه، یه چیزهایی حالیش شده اما نمیتونه ثابت کنه، منم به خاطر تو که ناراحت نشی دلم نمیخواد بهش بگم تو چه کارهایی میکردی و دل امیر و بابات از دستت خون بود دیگه دیدن نمیتونن جمع و جورت کن https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_177 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم شیشه مشروبش را از یخچال بیرون اورد سورو ساطش را چید و
به قلم ند دادنت به من . اینقدر این چند مدت این حرف را شنیده بودم که عقوبتش را به جان خریدم و گفتم عذر خواهی میکنم ، نقش شما چیه این وسط؟ چشمان درشت مشکی اش را گرد کردو گفت یعنی چی؟ حرفهای مامانت به من و شنیدی؟ همچنان به من خیره بود. پوزخندی زدم و ادامه دادم مادرت میگه من هرزه و خرابم.شماهم داری حرفهاشو تایید میکنی. لیوان مشروبش را در دستش گرفت ان را تا نیمه پر کردو گفت من..... حرف او را بریدم و گفتم تا حالا مسئولیت من به قول مادرت هرزه و خراب به عهده امیر و بابام بوده از حالا به بعد با شماست؟ لیوان را با خشم در دستش فشرد، گونه هایش سرخ شد و نگاهش را به زمین انداخت از دیدن حال عصبی او دلم خنک شدو ادامه دادم معنی لغویش چیه؟ به مردی که خانم خراب و همراهی میکنه و ...... حرفم را با صدای مهیب شکستن لیوانی که مجید به دیوار کوباند قطع کردم. تمام وجودم لرزید. فریادی کشیدو گفت خفه شو. کمی جابجا شدم مجید سرجایش جابجا شد، صدای نفس هایش را میشنیدم. مدتی که گذشت گفت حرف دهنتو بفهم عاطفه بغضم را فرو خوردم و گفتم فقط من باید حرف دهنمو بفهمم؟ من الان چه نسبتی با تو دارم؟ به چشمانش که در کاسه ایی خون شناور بودخیره ماندم. و ادامه دادم مادرت توچشمات نگاه میکنه و به من میگه هرزه و خراب پس چرا بهت بر نمیخوره؟ دهنتو ببند، داری رو اعصابم راه میری و کاری میکنی که من ...... حرفش را بریدو برخاست شیشیه مشروبش را برداشت و به اشپزخانه رفت روی صندلی نهار خوری نشست وسپس گوشی اش را در اورد شماره ایی را گرفت و گفت کجایی؟ بیا بالا کارت دارم. برخاستم روسری م را از رخت اویز برداشتم و روی سرم انداختم. نگاهی به من انداخت و گفت راحت باش متینه. لحظاتی بعد صدای تق و تق در امد و متین وارد شد. از نظر قدو قامت از مجید کمی کوتاه تر بود، اما اندام ورزیده ایی داشت نگاهی به من انداخت و گفت سلام سلام اورا پاسخ دادم بسیار مودبانه احوالپرسی کرد مجید برخاست و از اشپزخانه خارج شد. و گفت مامان متوجه شد اومدی بالا؟ نه، تو اتاق خودش بود. بشین سور و ساطش را مقابل متین پهن کردو گفت اون نکبت کجاست؟ متین ریز خندیدو گفت نکبت هم تو اتاقش بود. چه غلطی میکرد؟ با تلفن صحبت میکرد. نگاه مجید روی متین زوم شدو گفت اینوقت شب با کی صحبت میکرد؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_178 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم ند دادنت به من . اینقدر این چند مدت این حرف را شنیده
به قلم متین خنده ایی از سر شیطنت کردو گفت منم تعجب کردم. ولی تا اونجا که منفهمیدم اسمش شهره بود. با امدن نام شهره دلم لرزید. مجید نگاهی به من انداخت و سریع سرش را پایین انداخت و گفت اینموقع ساعت ؟ همه ساکت شدند مجید رو به من گفت چرا نمیشینی؟ به اشپزخانه رفتم مقداری میوه اوردم و کنارشان نشستم. مجید برای خودش زهر مار میریخت و کوفت میکرد و با متین از همه جا سخن میگفت . من هم ذهنم در گیر چیزی که شنیده بودم شده بود. و ته دلم میلرزید از اینکه نکند شهره از ارتباط من با مرتضی حرفی به سعید بزند. ساعت یک بعد از نیمه شب بود. متین برخاست و گفت من دیگه برم صبح باید برم دانشگاه میترسم خواب بمونم خداحافظی کرد و رفت ، بلافاصله بعد از رفتن او مجید گفت توهم یه دوست دلشتی اسمش شهره بود نه ؟ سر مثبت تکان دادم مجید ادامه داد خدایی نکرده باب اشنایی سعید و شهره که نشدی؟ فکری کردم و گفتم باب اشنایی منظورتون چیه ؟ میگم یعنی تو که بهم معرفیشون نکردی اقا سعید دنبال حسابدار بود . منم شهره دوستم را بهش معرفی کردم. مجید اخمی کردو گفت حسابدار؟ بله، اونروز تو راه پله ها به من گفت حسابدار میخوام کسی و سراغ نداری؟ منم شماره شهره رو بهش دادم. همون موقع هم من رسیدم اره؟ بله که شما هم اومدی و اون برخورد و کردی . پوزخندی زدو گفت دنبال حسابدار؟ سعید گورش کجا بود که کفن داشته باشه، مگه چقدر کار داره که حسابدار هم میخواد. ابرویی بالا دادم و گفتم شاید مادرتون میخواد یه سرمایه ایی هم به اقا سعید بده اونم براش کار کنه که دنبال حسابداره. مجید کنایه من را گرفت،بعد از مدتی مکث گفت بیا بریم بخوابیم. تا امشب زبان سرخت سر سبزت و به باد نداده. ته دلم لرزید، جمله اش را با خودم مرور کردم. بیا بریم بخوابیم. از جایم تکان نخوردم. مجید نزدیک اتاق خواب رفت و گفت نمیای بخوابی؟ ارام و با صدایی لرزان گفتم من همینجا میخوابم. همچنان که میرفت با بی تفاوتی گفت به جهنم، هر گورستونی دلت میخواد کپتو بزار. به اتاق خواب رفت و در را بست. نفس راحتی کشیدم و شالم را برداشتم. مدتی صبر کردم سپس ارام برخاستم و گوشی ام را از داخل کیفم در اوردم. برنامه تلگرام را دانلود و سپس نصب کردم. به جهت سرگرمی در جستجوی کانالهای مورد علاقه ام بودم که فکری به ذهنم خطور کرد شماره شهره را ذخیره کردم و به او پیام دادم بیداری؟ بلافاصله پاسخم را نوشت شما؟ عاطفه م شرایط داری باهات چت کنم؟ خیلی چیزها هست که باید https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_179 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم متین خنده ایی از سر شیطنت کردو گفت منم تعجب کردم. و
به قلم بهت بگم نه الان شرایطم جور نیست. منم خیلی چیزها رو باید بهت بگم سعید بهم گفته که با مجید ازدواج کردی و الان اونجایی . اوضاعت خوبه؟ حالم خیلی بده شهره، ولی زیاد نمیتونم باهات چت کنم. شمارمو داشته باش تاببینم کی میتونم باهات صحبت کنم . باشه عزیزم. راستی ، سعید درباره حسابداری قرار بود باهات حرف بزنه. داستانش مفصله، باید برات تعریف کنم. به نظرم پسر خوبیه . باهاش دوست شدی ؟ امروز غروب بهم پیشنهاد ازدواج داد ، چه جور پسریه به نظرت؟ من شناختی روش ندارم. الان که تو خونشونی بالاخره باهاش برخورد داری دیگه ، چند سال هم هست باهاشون کار میکنید. به خدا من زیاد با اینها برخورد نداشتم شهره. حالا بهش گفتم باید درباره پیشنهادت فکر کنم. از ترس اینکه مبادا مجید سر برسد و گوشی را از دستم بگیرد پیامها را پاک کردم و نوشتم هر وقت یه نقطه فرستادم دیگه پیام نده صفحه پیامهامونم پاک کن باشه ولی چرا؟ تو بد مخمصه ایی گیر افتادم شهره، بابام بالاخره کار خودشو کرد و منو به زور شوهر داد حالا چه جور ادمیه تا اینجاش که فقط مشروب خوری و بچه ننه بودنشو فهمیدم. ای وای مرد به اون گنده ایی بچه ننه س؟ بد جور، مادرش بگه بمیر میمیره، فوق العاده هم از من متنفره الان جناب شوهر کجاست؟ رفته کپه مرگشو گذاشته نیاد بالا سرت یهو از همین میترسم گوش بزنگ باش اگر تونستم فردا بهت زنگ میزنم صحبت میکنیم باشه شب خوش شهره را کامل از گوشی ام پاک نمودم و برخاستم به اتاق بیتا رفتم به دنبال پتو یی میگشتم که بخوابم. هرچه گشتم چیز مناسبی پیدا نکردم و ناامید سرم را روی عروسک بیتا نهادم و مانتویم را روی خودم کشیدم و خوابیدم. نیمه های شب بود که صدای باز شدن در امد، قلبم تند و محکم میکوبید اما چشمانم را باز نکردم از بوی عطری که در فضا پیچید میتوانستم حضور مجید را در اتاق احساس کنم. صدای گام هایش را میشنیدم که از اتاق خارج شد، نفس راحتی کشیدم و مدتی بعد دوباره او را بالای سر خودم احساس کردم همچنان چشمانم بسته بود. به ارامی پتویی رویم انداخت و سپس از اتاق خارج شد ارام چشمم را گشودم . و به در اتاق نگاه کردم ، با دیدن سر مجید لای در هینی کشیدم مجید قهقهه خنده اش بلند شد. و گفت میدونستم بیداری... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_180 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بهت بگم نه الان شرایطم جور نیست. منم خیلی چیزها رو با
به قلم لبخندم را به زور کنترل کردم که مجید به در تکیه دادو گفت با اجازه کی تلگرام نصب کردی؟ نفس صدا داری کشیدم و گفتم برو پاکش کن، گوشیم رو میزه. خیره به من، مکثی کرد و سر تاییدی تکان دادو گفت شب بخیر از اتاق خارج شد و من هم خوابیدم. صبح با صدای بیتا از خواب برخاستم با نگرانی مرا صدا میزد و میگفت عاطفه جون چشمانم را گشودم و گفتم جانم با ترس و لرز گفت من تو تختم جیش کردم. به بابام بگی منو دعوا میکنه. برخاستم. نگاهی به شلوار خیسش انداختم و گفتم چرا اینکارو کردی؟ مضطرب به در نگاه کردو گفت هیس، خواب بودم، بیدارشدم دیدم جیش کردم. اگر بابام بفهمه دعوام میکنه. باشه ، اشکالی نداره. سپس برخاستم بلیز و شلواری برداشتم بیتا را به سرویس بردم و مرتبش کردم. ملافه روی تختش راهم جمع کردم انگار بیتا سابق شب ادراری داشت چون زیر ملافه اش مشما داشت. بیتا مظلومانه گوشه اتاق نشسته بود. صدای قریژ در امد به سمت در چرخیدم مجید نگاهی به من انداخت ورو به بیتا گفت خاک برسرت، باز ...... ادامه حرفش را خوردو باغیض به بیتایی که مضطرب به او نگاه میکرد دو قدم نزدیک شد، بیتا از ترس در خودش مچاله شد، و من با دلسوزی چند گام برداشتم مقابل بیتا ایستادم وگفتم چرا دعواش میکنی این یه اتفاق کاملا ناخواسته س. دستش را روی بازوی من گذاشت، مرا کنار زد وبا صدای تقریبا بلند گفت ناخواسته؟ پنج سالشه، مگه نوزاده؟ بیتا با ترس به مجید نگاه میکرد، دلم برایش میسوخت. برای همین گفتم بیتا پاشو بریم صبحانه بخوریم. دست اورا گرفتم و بلندش کردم. از اتاق که خارج شدیم صدای تق تق در بلند شد بیتا ذوق زده گفت اخ جون خاله سوری اومد. سپس در را گشود. خانمی که سراسر ابی پوشیده بود وارد خانه شد، متعجب به من خیره ماندو گفت سلام سلامش را پاسخ دادم مجید از اتاق خارج شدو گفت سلام. نگاهی به مجید انداختم و رو به من ادامه داد ایشون خانم کرامتی پرستاره بیتاست. نگاهم به او افتاد و لبخندی زدم، همچنان متعجب به من نگاه میکرد که مجید ادامه داد ایشون هم همسرم هستند. نگاه سوری متعجب شد و سپس رو به من گفت از اشناییتون خوشبختم. بیتا رو به مجید گفت بابا همسر یعنی چی؟ همه به بیتا نگاه کردیم و بیتا سوالی به مجید نگاه میکرد. مجید بی اهمیت به سوال او وارد اشپزخانه شد، به دنبال او راهی شدم. و چایساز را روشن کردم . سوری خانم نزد بیتا رفت و گفت صبحانه خوردی؟ نه الان عاطفه جون میخواست به من صبحانه بده مجید بساط میز را چید و من هم چای اوردم بیتا را صدا زدم و صبحانه مان را که https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_181 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم لبخندم را به زور کنترل کردم که مجید به در تکیه دادو گ
به قلم خوردیم.رو به منگفت سریع اماده شو. من امروز باید برم شهر داری برخاستم لباسهایم را پوشیدم و به دنبال او راهی شدم. عزیز خانم پایین پله ها مثل نگهبان نشسته بود ارام گفتم سلام پاسخ من نگاه چپ چپش بود. مجید دستی به موهای اوکشیدو گفت سلام. سرش را پایین انداخت و با دلخوری گفت سلام پسرم. صبحانه خوردی؟ اره خوردم. یه لیوان چای برات بریزم؟ نه مامان، دیرم شده باید برم شهرداری. برو خدا پشت و پناهت باشه. از خانه خارج شدیم و سوار ماشین مجید شدیم که گوشی ام زنگ خورد . نگاه مجید متعجب روی من بود، ان را از کیفم در اوردم، نگاهی به شماره امیر انداختم . مجید گفت کیه؟ امیره در پی سکوت او صفحه را لمس کردم و گفتم جانم سلام، خواب که نبودی؟ نه تو راه شرکتم. امیر ان و منی کردو گفت شرکت؟ مکث کرد و ادامه داد ببین ، عاطفه..... ام...... به خدا من بی تقصیرم بابا گفته منم دارم بتو میگم و الا من قلبأ دوستت دارم، اما چیکار کنم که تو اون شرکت من کاره ایی نیستم. بخصوص از امروز که بابا قراره خودش دو باره بیاد سر کار. چی میخوای بگی؟ بابا یه حسابدار جدید استخدام کرده و قرار شده از امروز بیاد شرکت. گفته که تو دیگه نیای اونجا سکوتی بینمان حاکم شد مدتی بعد من گفتم کاری نداری امیر نه،خداحافظ ارتباط را قطع کردم، مجید نگاهی به من انداخت و گفت چی میگه؟ نفس صدا داری کشیدم،وگفتم بابام یه حسابدار استخدام کرده. مجید بلافاصله گفت چقدر خوب و عالی، شرکت ماهم حسابدار نداره، بیا پیش خودم. سرم را پایین انداختم مجید من را مقابل شرکت پیاده کردو گفت تو برو بالا ، من باید برم شهرداری دو ساعت دیگه بر میگردم باشه در را باز کردم ، پله ها را پیمودم و وارد شرکت شدم. خانم منشی به احترام من برخاست و گفت سلام خانم عباسی سلامش را پاسخ دادم ، بلافاصله سعید در اتاقش را باز کرد با او سلام و احوالپرسی کردم. سعید مرا به اتاقش فراخواند ،وارد شدم تعارفم کرد و نشستم بلافاصله گفت ممنون که دوستتون رو بهم معرفی کردید. لبخندی زدم وگفتم تونست کمکتون کنه؟ بله، البته یه اشناهایی های بیشتری هم بینمون صورت گرفت. ابرویی بالا دادم و گفتم خیلی خوبه، اقا مجید به من گفت من حسابدار شرکت باشم. الان اتاق من کجاست؟ راستش اینجا دو تا اتاق داره یکی مال من و اون یکی که اتاق خود مجیده ، یه سالن کنفرانس هم برای جلسات داریم. خوب من الان کجا باید باشم؟ میخواهید زنگ بزنید از مجید بپرسم؟ ناگاه در اتاق باز شد و مجید با اخم لای در ظاهر شد. از دیدن حالت او مضطرب شدم و ناخواسته ایستادم نگاهی به ما انداخت ، سعید گفت سلام داداش سلام او را بی پاسخ گذاشت و رو به من گفت دنبال من بیا https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_182 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خوردیم.رو به منگفت سریع اماده شو. من امروز باید برم
به قلم ضربان قلبم بالا رفته بود و کمی ترس به جانم افتاد. به دنبال او راهی شدم و به اتاقش رفتم در اتاقش را بست و با صدایی که میخواست فریادش را کنترل کند رو به من گفت تو اتاق سعید چه غلطی میکردی؟ خیره به چشمان او ماندم فاصله اش با من خیلی نزدیک بود و این موضوع سبب ترسم شده بود. ادامه داد با توأم ها، تو اتاق اون نکبت چه غلطی میکردی؟ ارام گفتم هیچی بخدا ، تعارفم کرد گفت بیا تو اتاق من. مجید با خشم به من خیره بودو من ادامه دادم. بهش گفتم من قراره حسابدار اینجا باشم اتاقم کجاست و اونم گفت اینجا دو اتاق داره یکی مال منه، یکی برای شماست و یه اتاق هم برای جلساته. انگشت خطابه اش را رو به من گرفت و گفت دفعه اخرت باشه که اینکارو میکنی من از اون حرومزاده متنفرم. حق اینکه با اون حرف بزنی رو نداری فهمیدی؟ سرم را پایین انداختم تمام بدنم داغ شده بود بغضم را به سختی فروخوردم صدای مجید بالا رفت و گفت با توأم فهمیدی یا نه؟ نگاهی به چشمان او انداختم و سر تایید تکان دادم. به طرف صندلی اش حرکت کرد کیف سامسونتش را روی میز پرت کرد و سرجایش نشست و گفت بگیر بشین مکثی کردم مجید تکرار کرد بشین دیگه چرا وایسادی ارام به طرف کاناپه ها رفتم و نشستم. مجید گفت میگم یه میز کار و لپ تاب بیارن برات گوشه همین اتاق میشینی کارتو انجام میدی . صدای زنگ گوشی اش بلند شد ان را از جیبش در اورد صفحه را لمس کرد و گفت جانم اقا عباسی گوشهایم را تیز کردم صدای نا مفهوم بابا می امد مجید گفت نه اشکالی نداره، هرجور صلاحتونه. ..... ممنون خداحافظ گوشی اش را قطع کرد ان را روی میز پرتاب کرد سپس با صندلی اش چرخید پشت به من کرد و از شیشه به بیرون خیره ماند سیگارس برای خودش روشن کرد ، صدای تق و تق در بلند شد. بلند گفت: بیا تو منشی شرکت در اتاق را باز کرد و گفت اقای عباسی براتون یه نامه فرستادند. بدون اینکه به ان سمت بچرخد گفت بگذارش روی میز منشی وارد شد و نامه را روی میز نهاد.و رفت نگاهی به کاغذ انداختم ، مجید چرخید کاغذ را خواند سپس ان را تا زدو داخل جیب کتش نهاد . برخاست از https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_182 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خوردیم.رو به منگفت سریع اماده شو. من امروز باید برم
به قلم قفسه های کمدش دو عدد زونکن اورد ان را دستم دادو گفت بیا یه نگاه به اینها بنداز زونکن هارا از دستش گرفتم و باز کردم اصلا فکرم روی کار متمرکز نمیشد مجید تلفنش را برداشت و سرگرم گفتگوهای کاری اش شد. مدتی که گذشت رو به من گفت چیزی متوجه شدی؟ سر تایید تکان دادم و گفتم اره ولی اینطوری که نمیشه باید یه لپ تاب باشه تا اینها همه جمع بندی بشن. برخاست از پشت میزش بیرون امد با یک کاناپه فاصله کنارمن نشست و گفت فردا که عقدمونه، از محضر میریم شمال و یکشنبه بر میگردیم. سفارش میدم برات بیارن صدای زنگ تلفنش بلند شد. نیمه نگاهی به صفحه گوشی اش انداختم نوشته بود مامان صفحه را لمس کردو گفت جانم صدای مادرش را به وضوح میشنیدم. اون زنیکه رو کجا بردی ؟ مجید مکثی کردو گفت شرکتیم مامان خوب گوش هاتو باز کن مجید، من از اون زنیکه بدم میاد، حق نداری اونو ببری تو شرکت و مثلا حسابدارش کنی بفرستش بره شرکت باباش. یعنی چی مامان؟ اینجا الان رییس شرکت کیه؟ کی باید تصمیم بگیره؟ رییس اونیه که اصل سرمایه مال اونه، تصمیم رو کسی میگیره که داره هزینه میکنه. مجید مکثی کرد و سپس گفت میام خونه باهات صحبت میکنم. فردا که عقدتونه و سر کار نمیرید، اما خدا شاهده اگر از شنبه بخوای اونو ببری شرکت پا میشم میام اونجا یه قفل بزرگ به درش میزنم تخته ش میکنم و بر میگردم . ارتباطشان قطع شد مجید پوفی کرد و گوشی اش را روی کاناپه روبروییش پرت کرد، سرم را پایین انداختم سپس زونکن ها را روی میز نهادم . فکر مجید حسابی در گیر حرفهای مادرش شده بود. منشی برایمان کیک و چای اورد. مجید چایش راخورد سیگار دیگری روشن کردو بازهم از پنجره به بیرون خیره شد. تلفنش زنگ خورد بدون اینکه بچرخد گفت ببین کیه عاطفه. نگاهی به صفحه انداختم و گفتم امیره گوشی و بده به من صفحه را لمس کردو گفت سلام، شرکت. باشه بیا ارتباط را قطع کرد. لحظاتی بعد صدای تق و تق در امد امیر وارد شدو گفت سلام لبخند عمیقی بر صورتم نشست واقعا دلم برایش تنگ شده بود. اوهم پاسخ لبخندم را دادو گفت خوبی عاطفه؟ به سمتش دست دراز کردم. دستم را به گرمی فشردو سراغ مجید رفت و گفت سلام به او هم دست دادو گفت چته مجید؟ دمغی . مجید دستی لای موهایش کشیدو گفت طوری نیست. رفتی شهرداری؟ تا نیمه های راه رفتم ، زنگ زدن گفتن جلسه افتاده برای روز یکشنبه. راه بیفت بریم کجا بریم؟ باید بریم بالا سر پروژه تخت جمشید دیگه یادت نیست؟ من حوصله ندارم امیر، تنها برو تنها نمیشه که ، دارن میان بازدید خودت باید باشی . مجید تچی کردو گفت خیلی خوب. سپس رو به من گفت چایتو بخور بریم امیر معترضانه گفت این و کجا میخوای بیاری؟ مجید نگاهی به امیر انداخت و گفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ریحانه 🌱
#پارت_184 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم قفسه های کمدش دو عدد زونکن اورد ان را دستم دادو گفت
به قلم کجا بره؟ بمونه اینجا دو ساعت دیگه بر میگردیم. اینجا نمیشه. خوب بفرستش بره خونه خونه هم نمیشه، شرایط فعلا جور نیست. امیر اخمی کردو گفت سر ساختمان جلوی اونهمه کار گر و عمله بنا شرایط جوره که عاطفه بیاد؟ مجید لبش را گزید و گفت چی بگم امیر ؟ لبهایم را گشودم و گفتم برم پیش دوستم تا شماها کارتون تموم شه ؟ مجید ابرویی بالا دادو گفت شهره؟ سر تایید تکان دادم امیر گفت اون دختر خیلی خوبیه مجید دست در جیبش ک،د سوئیچش را به سمت من گرفت و گفت من با امیر میرم. از شرکت خارج شدم. خوشحال و خندان به سمت خانه شهره حرکت کردم در خانه شان را زدم . شهره در را گشود و با اغوش باز پذیرایم شد . کنج اتاقش نشستم و یک دل سیر گریه کردم و تمام ماجرا را برایش از سیر تا پیاز تعریف کردم. حرفهایم که تمام شد شهره ادامه داد خیلی هم بچه بدی نیستها دیگه بد به چی میگی شهره؟ بچه ننه و بی اراده که هست، مشروب خور که هست، از همه بدتر ظالم و ستمگر هم هست چه ظلمی کرده بیچاره از این میسوزم که اون میدونه من ازش خوشم نمیاد، میدونه که من دوسش ندارم و دلممیخواست با مرتضی ازدواج کنم با این حال داره منو عقد میکنه، شهره مگه عهد قجره که یکی و به زور شوهر بدن ؟ اونم منو ، من فوق لیسانس حسابداری دارم. من تحصیلکرده وجامعه گشته م .این به نظر تو ظلم نیست. من یه انسانم حق انتخاب دارم . به کی باید بگم من ازش بدم میاد، فکر اینکه اون بخواد با من خلوتی داشته باشه داره روانیم میکنه. هردو ساکت شدیم مدتی بعد من ادامه دادم بابام منو از خونه ش بیرون کرد شهره ، به من گفت برو هر بلایی سرت اومد بساز اگر نتونستی باهاش زندگی کنی خودتو بکش. الان که دیگه تموم شده و تو هم راهی نداری پس بهتره که به چیزهای خوب فکر کنی و جنبه های مثبت مجیدو ببینی کدوم جنبه مثبت؟ مادرش تو چشم های اون نگاه میکنه و میگه این زنیکه خراب هرجایی هرزه اونم وای میسه نگاش میکنه. من میگم من به جهنم که داره بهم بی احترامی میشه تو لااقل از انتخابت دفاع کن اینکارم نمیکنه منم که یه جواب کوچیک دادم قاطی کرده بود که چرا جواب مامانمو دادی شهره لبخندی زدو گفت تو دوروزه رفتی تو زندگیش، یکم صبر کن شرایط عوض میشه اهی کشیدم شهره ادامه داد درست میشه، مهم اینه که اون تورو دوست داره. دوستت داره که میخواد بگیرتت والا چه منفعتی برای اون داری که بخواد بگیرتت؟ صدای زنگ گوشی شهره بلند شد نگاهی به شماره انداخت و گفت مرتضی ست. با امدن نام مرتضی دلم لرزید. بغض راه گلویم را بست و گفتم جوابشو نده https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_185 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم کجا بره؟ بمونه اینجا دو ساعت دیگه بر میگردیم. ا
به قلم اره الان سه روزه زنگ میزنه پیام میده من جواب نمیدم. به رامین گفتم برام یه سیم کارت جدید بخره خطمو خاموش کنم. چه پیامهایی میده میگه من میدونم عاطفه تو شرایط بدی گیر کرده بود که اون حرفها رو به من زده، میگه بهش بگو من دوستت دارم اینکارو با من نکن و از این حرفهای همیشگی اهی کشیدم اشکهایم را پاک کردم وگفتم به مرتضی بد کردم. تلفنم زنگ خورد شماره مجید بود صفحه را لمس کردم و گفتم الو سلام، کجایی؟ خانه دوستمم دیگه پس چرا ماشین جلوی در نیست ناخواسته هینی کشیدم وگفتم یعنی چی نیست؟ نیست دیگه تلفن را قطع کردم و سراسیمه برخاستم شهره با دلواپسی گفت چی شده؟ ماشین مجید و دزد برده شهره محکم به صورت خود کوبید دوان دوان از خانه خارج شدیم و در را گشودیم . مجید به ماشین تکیه زده بود با دیدن ما قهقهه خنده ایی زد و گفت این سریع ترین راه اماده کردن راه انداختن خانم هاست. شهره خندیدو گفت سلام اقا مجید بفرمایید داخل سلام خانم ممنون، باید بریم با اخم به مجید نگاه میکردم و تو شک شوخی مسخره اش بودم که گفت بریم؟ شهره را بوسیدم و سوئیچ را به مجید دادم و سوار شدم. به محض اینکه نشستم مجید گفت رفتم محضر قرار عقدمون رو گذاشتم برای فردا ساعت ده صبح جلوی مامانم سوتی ندی یه وقت نگاهی به مجید انداختم و گفتم با وجود اینکه میدونی من هیچ حس مثبتی بهت ندارم چه اصراری داری با من ازدواج کنی حرکت مجید من را شکه کرد. لپم را کشیدو گفت آخه کی بهتر از من میخواد تورو بگیره؟ دستم را روی صورتم گذاشتم و مشمئز به او خیره ماندم. از کوچه خارج شدو گفت بابات فردا یه کار ضروری براش پیش اومده یه وکالت محضری برات فرستاد که بدون اجازه اون بتونی عقد بشی مبهوت به مجید نگاه کردم بابا واقعا چه کاری واجب تر از عقد کردن من داشت؟ مجید نگاهی به من انداخت خندیدو گفت به خاطر کار بابات هم من مقصرم؟ ولشون کن سعر کن شاد باشی ،اگر بخاطر دیگران خودتو ناراحت کنی در نهایت به افسردگی میرسی بعد همونهایی که دارن ناراحتت میکنن میگن دیدی دیوونه س از اول هم دیوونه بود. نمیان،خوب نیان.فدای سرت از،الان به بعد فقط من و تو مهمیم. خودمون هستیم همین خدارو شکر ، بقیه نمیان جهنم، فقط به مامانم نگو حرفهای او مرا به فکر فرو برد ناخواسته گفتم چرا نمیخوای مامانت باشه؟ چون میاد میبینه از خانواده تو کسی نیومده میخواد همونو بگیره دستش بکوبه تو سرمون مکثی کرد و ادامه داد به حرفهای مامانم اهمیت نده، یکسال و نیم تحملش کنی بعدش مستقل میشیم. من الان فقط لنگ پروژه تخت جمشیدم. سودم و از اونجا بردارم قیدشو میزنم، الان بخاطر زحماتی که کشیدم مجبورم تحملش کنم، مامانم با خود خواهی یاش زندگی منو نابود کرد ضمیر ناخود اگاهم گفت زندگیت یعنی مهناز؟ اونو خراب کرد؟ یه جورایی اره، چون من از اول هم اونو دوست نداشتم و به خاطر کارم و خواسته مادرم مجبور شدم بگیرمش... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_186 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اره الان سه روزه زنگ میزنه پیام میده من جواب نمیدم
به قلم زندگیم با مهنازو مامانم خراب کرد بعد که طلاقش دادم پشیمون شد ، تو فقط طاقت بیار پروژه تخت جمشید تموم شه تا بهت بگم خوشبختی یعنی چی. سکوت کردم و به حرفهای مجید فکر میکردم. مقابل خانه شان که رسیدیم گفتم شما با بیتا خیلی بد رفتاری میکنی ، علت شب ادراری و گریه کردنش توی خواب هم همونه. مجید به روبرو خیره ماند و گفت میبینمش یاد مامانش میفتم ، کارهاش شبیه اونه، حوصلشو ندارم ، خودم میدونم رفتارم باهاش بده ولی ..... کلامش را بریدم و گفتم بیا ببریمش پارک مجید لبخند رضایت بخشی زد ماشین را داخل حیاط برد و لحظاتی بعد با بیتا امد. حضور بیتا باعث ارامشم بود. لحظاتی که با او سرگرم بازی بودم مشکلات و تلخی زندگی فراموشم میشد. اخرهای شب بود که به خانه بازگشتیم. عزیز خانم سرجایش نشسته بود. مثل همیشه سلام کردم و او هم پاسخم را نداد. بیتا در اغوش مجید خواب بود چند پله که بالا رفتم عزیز خانم گفت مجید مجید ایستاد و گفت جانم ناخواسته من هم ایستادم عزیز خانم گفت این زنیکه رو فردا چه ساعتی عقدش میکنی؟ مجید نگاهی به من انداخت و گفت تو برو بالا پله ها را بالا رفتم مجید گفت قرار محضر ساعت شش بعد از ظهره چطور؟ میخوام بیام چهار تا کلوم حرف حساب به ننه باباش بزنم، پس فردا نگن اینها خر بودن و نفهمیدن ماهم انداختیم بهشون در را باز کردم و وارد خانه شدم در را بستم و ترجیح دادم به اتاق خواب بروم تا ادامه حرفهای دردناکش را نشنوم. مانتو و روسری ام را در اوردم و لباس راحتز پوشیده ایی برتن کردم موهایم را باز نمودم و شانه زدم دوباره مرتب جمعشان کردم. در باز شدو مجید وارد شد بیتا را در اتاقش خواباند روی کاناپه ها نشستم . مجید به سراغ یخچال رفت و بساط زهرماری اش را اورد. و مقابل من نشست نگاهی به میز انداختم و گفتم هرشب باید بخوری ؟ متعجب به من نگاه کردو گفت اره، الان چند ساله سری تکان دادم یک لیوان پر کرد و بالا اورد عزمم را جزم کردم و گفتم پس چند ساله که اعتیاد داری؟ نگاهش روی من قفل شدو گفت اعتیاد؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم سر تایید تکان دادم. مجید گفت اعتیاد به چی؟ به الکل ، اعتیاد به الکل از مواد مخدر بیشتره لیوانش را زمین گذاشت و گفت ولی من معتاد نیستم. پوزخندی زدم وگفتم هستی، خودت داری میگی چند ساله هرشب میخورم. تو فکر کردی تو پیشونی ادم معتاد نوشته این فرد اعتیاد دارد؟ خندید و گفت معتاد به بابات میگن نه من. لیوانش را که بالا اورد گفتم چه فرقی میکنه تو همیکی مثل بابای من، اون نمیتونه نکشه توهم نمیتونی نخوری، امیر هم اعتیاد به الکل داره لیوانش را پایین اوردو گفت میگذاری خوش باشم یا نه؟ خوش باش من چیکارت دارم؟ لیوان را روی میز گذاشت که من گفتم امتحان کن ببین میتونی چند روز نخوری؟ البته که میتونم دوماه محرم و صفر یک ماه رمضان .... حرفش را با خنده بریدم وگفتم خوبه به فکر خدا و پیغمبر هم هستی در سکوت به من خیره ماند ومن ادامه دادم دوماه نمیخوری اما بعدش دوباره میخوری ، میدونی چرا ؟ چون مغزت در گیر شده، دیگه تو اختیاری در این رابطه نداری مغزت بر حسب عادت یا همون اعتیاد بهت فرمان میده که برو بخور. تو نمیتونی اینکارو ترک کنی مجید اخمی کرد و گفت چرا نمیتونم؟ چون به ندرت پیش میاد که معتادها واقعا ترک کنند از هر معتادی بپرسی تاحالاچند بار ترک کرده بهت میگه ده بار ، بیست بار، نمونه ش بابای خودم هر چند سال یه بار دو سه ماه ترک میکنه. مجید خیره به من مانده بود و من ادامه دادم خوبه تحصیلکرده ایی. کتابهای الکلی ها روبخون برخاست شیشه مشروبش را برداشت و با لیوانش به اشپزخانه رفت لیوان را توی ظرفشویی خالی کردو گفت نمیخورم تا به تو ثابت کنم معتاد نیستم. سپس شیشه را داخل یخچال نهاد پوزخندی زدم وگفتم دیدی نمیتونی نخوری؟ با بیگناهی رو به من گفت منکه نخوردم اگر قصد خوردن نداری چرا بقیشو داری نگه میداری خنده ایی از روی حرص کرد و کل شیشه را در ظرفشویی خالی کردو گفت خوبه؟ خیره به او گفتم به من چه؟ میخوای بخور میخوای نخور من بخاطر خودت گفتم از اشپزخانه خارج شدو گفت شیطون دوسم داری رو نمیکنی ها گونه هایم داغ شدو گفتم بگذار رو حساب انسان دوستی https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_188 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سر تایید تکان دادم. مجید گفت اعتیاد به چی؟ به ا
به قلم اهی کشید در حالیکه به سمت اتاق خواب میرفت گفت تو نمیخوای بخوابی؟ در پی سکوت من گفت یه امشبم هر جادوست داشتی بخواب حرف مجید تن و بدنم را لرزاند. به اتاق بیتا رفتم و روی زمین دراز کشیدم افکار مزاحم اجازه خوابیدن را به من نمیداد. سعی کردم به حرفهای شهره فکر کنم و حالا که در این شرایط گیر افتاده ام ، بهترین کار این است که به جنبه های مثبت این زندگی فکر کنم تا اوقات خوشی برای خودم بسازم. از محضر خارج شدیم و سوار بر ماشین شدیم. نگاهی به حلقه درون دستم انداختم و فکرم پیش پنج سکه ایی بود که بابا به عنوان مهریه در رضایت نامه نوشته بود و یکجا ان را دریافت کرده بودم. البته کار بابا از نظر قانونی اعتبار نداشت، اما من چاره ایی جز قبول کردن نداشتم. میتوانستم علت اینکار پدرم را حدس بزنم، حتما با خودش فکر کرده که من با داشتن پشتوانه مالی با مجید زندگی نکنم. ماشین را روشن کردو گفت از همینجا گازشو بگیرم بریم شمال؟ نگاهی به مجید انداختم و گفتم بیتا چی؟ امروز پنج شنبه س، ظهر مادرش میره دنبالش و تا یکشنبه نگهش میداره. فکری کردم و گفتم جواب مادرتو چی میدی؟ باز شاکی میشه که چرا بدون من عقد کردی و از اونطرف هم گذاشتی رفتی شمال؟ با کلافگی گفت چند بار بهت بگم مامانمو ولش کن، بهش اهمیت نده، بزار شاکی بشه سپس موبایلش را از جیبش در اورد و گفت بفرما اینو خاموش میکنم تا دیگه بهم دسترسی نداشته باشه. متعجب به او خیره ماندم و گفتم بعد که برگردیم چی ؟ بعدشم اهمیت به حرفهاش نمیدم. تو بحث مسائل کاری میتونه امرو نهی کنه چون سرمایه ش دست منه تو مسائل خصوصی زندگی من که حق دخالت نداره، من یه مرد 39ساله م، بچه که نیستم اختیار م دست اون باشه. مادره احترامش واجبه، منم تا حالا بهش بی احترامی نکردم. نفس عمیقی کشیدم و به صندلی تکیه دادم. دم دمای غروب بود که رسیدیم. اقای مسنی در را باز کرد و با ما سلام و احوالپرسی کرد. و ماشین را داخل ویلا برد . از ماشین پیاده شدم. فضای حیاط تقریبا بزرگ بود و پر بود از گل و گیاه و درختان بلند که مشخص بود عمر خانه زیاد است. سرایدارجلو امد و گفت اقای مهندس خبر میدلدی بعد میامدی که ملی خانم هم خانه باشه و ازتون پذیرایی کنه. مجید پاسخ او را نداد و فقط برایش دست بلند کرد. وارد ویلا شدیم. پذیرایی نسبتا بزرگی که دو دست مبلمان داخلش چیده شده بود. درست روبروی در ورودی اشپزخانه قرار داشت و داخل میز نهار خوری چهار نفره بود. نگاهم در اتاق چرخید، در بسته ایی کنار در ورودی قرار داشت که گویا اتاق خواب بود. و در کنارش در المینیومی که میشد حدس زد سرویس بهداشتی است قرار داشت. ویلای معمولی بود و خبر از تجملاتی که در خانه مادری ش داشت نبود. روی کاناپه نشستم ، استرس شدیدی به جانم افتاد. مجید به سرویس رفت. دوباره نگاهم به حلقه در دستم افتاد. بغض راه گلویم را بست. پدر و مادرم حتی یک تماس هم با من نگرفته بودند و از همه بدتر چیزی که قلبم را میلرزاند بی معرفتی امیر بود. انتظار داشتم او با زیبا در مراسم عقد من شرکت کند. با خیال اینکه انها منتظر ساعت شش بعد از ظهر برای عقدمان بودند دلم را خوش کردم.و با خود گفتم ساعت شش شده الانهاست که زنگ بزنند. مجید از سرویس خارج شدو گفت... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم بریم برای خونه خرید کنیم. ارام گفتم چی بخریم؟ اینجا هیچی برای خوردن نیست. برخاستم و دوباره از ویلا خارج شدیم. من همیشه عاشق بازارچه سنتی های شمال بودم. اما اکنون اصلا دستم به خرید نمیرفت. صدای زنگ گوشی ام که از کیفم در امد ته دلم گرم شد مجید متعجب گفت کیه؟ نمیدونم. گوشی ام را از کیفم در اوردم نگاهی به شماره انداختم وگفتم نمیشناسم. مجید گوشی م را نگاه کردو گفت که نمیشناسی نه؟ با بهت گفتم بخدا نمیدونم کیه شماره سعیده دیگه. صدای زنگ گوشی ام قطع شد. اخم های مجید در هم رفت و طلبکارانه گفت سعید شماره تورو از کجا اورده؟ فکری کردم وگفتم بخدا نمی دونم. سر تایید تکان دادو گفت که نمیدونی اره؟ متعجب به او خیره ماندم. و در ذهنم مرور کردم. شماره مرا جز پدر و مادرم. امیر و شهره...... با امید واری گفتم حتما از شهره گرفته کمی عصبی شدو گفت کی گفت تو به شهره شماره بدی؟ تلفنم دوباره زنگ خورد مجید با غضب گوشی را از من گرفت صفحه را لمس کردو گفت چیه سعید؟ خاموشه که خاموشه، بتو چه ربطی داره...... قبرستونم.. به مامان بگو کار پیش اومده ما مجبور شدیم بریم جایی. با کلافگی گفت کاری نداری؟ سپس ارتباط را قطع کردو گفت خاموش کن این بی صاحابو گوشی را از دستش گرفتم، اطاعت امر کردم و. به دنبالش راهی شدم. خریدها را داخل ماشین نهاد سوار ماشین شدو گفت مگه بهت نگفتم من از اون حرومزاده بدم میاد؟ نگاهی به او انداختم و گفتم الان گناه من چیه که اون شماره منو از شهره گرفته؟ اصلا برای چی شماره ت و به شهره دادی؟ خوب دوستمه دلم میخواد باهاش در ارتباط باشم. تعاملات اجتماعی منو که نمیتونی ازم بگیری، به من چه که تو از سعید بدت میاد. مشکلتو خودت حل کن. نگاهش سراسر خشم شدو گفت تو با سعید تعاملات اجتماعی داری؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به چهره ی مضطرب سحر نگاه کردم و لبخند زورکی روی لب هام زدم درسا کنار سحر ایستاد پای سحر رو چسبید _دنیااا با صدای رامین فوری سمت پله ها چرخیدم و بالا رفتم جلوی در اتاق به چهار چوب در تکیه داده بود با سر اشاره کرد برم داخل ازش میتر سیدم خودش متوجه شد قبل از اینکه من برم داخل خودش رفت اروم پشت سرش وارد شدم دست به کمر ایستاده بود وسط اتاق با حفظ فاصله روبروش ایستادم _دنیا قرار نیست هر بحث ما تو اینجوری بترسی این کارت عصبیم میکنه _ببخشید دست خودم نیست نگاهش رو به زمین داد برگشت لبه تخت نشست سرش رو بین دست هاش گرفت دلم براش سوخت _رامین جوابم رو نداد حس کردم داره گریه میکنه به خودم جرات دادم و روی زمین روبروش نشستم دستم رو سمت صورتش بردم کمی بالا اوردم اشک جمع شده توی چشم هاش پایین ریخت لبم رو به دندون گرفتم با صدای گرفته ای گفت _دلت برام میسوزه? _من دوستت دارم _چرا ?من تو رو خیلی اذیت کردم چرا دوستم داری _نمیدونم کلافه گفت _این یعنی ترحم _نه اشک روی گونم ریخت _وقتی بی دلیل کسی رو دوست داشته باشی . یا دلیلی برای دوست داشتنش پیدا نکنی . این ترحم نیست _پس چیه? سرم رو پایین انداختم _عشقه کمی بینمون به سکوت گذشت دستش رو زیر چونم گذاشت و اروم بالا اورد _تو ...عاش...عاشق منی? https://eitaa.com/reyhane11/6 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ریحانه 🌱
#پارت_190 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بریم برای خونه خرید کنیم. ارام گفتم چی بخریم؟
به قلم من الان منظورم دوستم شهره س، شماره ایی که قرار باشه حتی به دوستم هم ندم به چه دردم میخوره؟ مجید ماشین را روشن کردو حرکت نمودیم. دوشب اقامتمان در شمال با گوشی های خاموش و بدور از دغدغه و حرف و سخن اطرافیان گذشت. نزدیکهای غروب شنبه بود که بازگشتیم. ماشین را که داخل حیاط برد استرس وجودم را گرفت ، نگاهی به مجید انداختم و گفتم الان میخوای بابت این چند روزی که نبودیم و عقدی که نبردیش چه جوابی بدی؟ سرش را بی تفاوتی بالا انداخت و گفت محلش نگذار راهتو بکش برو بالا از ماشین پیاده شدیم. قلبم گروپ گروپ میتپید. در را مجیدگشود و من اول وارد شدم عزیز خانم چشمانش را ریز کردو به من خیره بود. ارام گفتم سلام مجید هم وارد شدو به گرمی گفت سلام بر مادر قشنگ خودم سپس نزدیک رفت صورت او را بوسید عزیز خانم هیچ واکنشی نشان نمیداد نگاه پر استرسم روی عزیز خانم گره خورده بود. با اخم به من نیمه نگاهی انداخت و گفت خوش گذشت؟ من یک قدم به سمت پله ها به عقب رفتم که مجید گفت ای بابا چه خوشی؟ دایی عاطفه حالش بد بود، بیمارستان و ..... کلامش را با تمأنینه بریدو گفت چرا منو نبردی ؟ به هر حال دایی عروسمه. مجید نگاهی به من انداخت و گفت نمیدونستیم میای والا میبردیمت، حالا الان بهتره ، چند روز دیگه خواستیم بریم عیادت حتما میبریمت. عزیز خانم نگاهی پر از تمسخر به مجید انداخت و گفت اره جون عمه ت ، حتما منو ببر. هر دو ساکت شدند عزیز خانم برخاست و گفت عقد هم که دوتایی رفتیدو ..... مجید حرف مادرش را برید و گفت بابت اون موضوع واقعا شرمنده م مامان. رفتیم بیمارستان عیادت داییش یه دفعه حالش بد شد اوضاع به هم ریخت تا غروب اونجا اسیر بودیم. دم غروب اقای عباسی گفت بیایید تا شب نشده مخضرو بریم لااقل شما دوتا عقد شید تا بعدا یه جشن مفصل بگیریم و خانواده ها به هم معرفی بشن. عزیز خانم پوزخندی زدو گفت خانواده ها؟ مگه زنت خانواده هم داره؟ نگاهم روی مجید قفل شد، عزیز خانم ادامه داد یه دروغ هم واسه خاموش کردن گوشیت بگو و از جلوی چشمم برو گمشو. مجید پوزخندی زدو گفت این یکی و دیگه میزارم به عهده خودت، خودت یه داستانی بسازو واسه خودت تعریفش کن. سپس به سمت من امدو گفت بریم بالا. چند پله که بالا رفتیم عزیز خانم گفت خود سر شدی مجید،قرار من با تو این نبود. مجید به سمت مادرش چرخیدو گفت کدوم قرار مامان؟ قرار بود تو بدون اجازه من هیچ کاری نکنی و منم ثروتمو زیر دستت بریزم. مجید مکثی کردو گفت اون یه قرار کاریه مامان، این مسئله بحث علاقه و زندگیمه، من عاطفه رو دوسش دارم و کنارش ارومم. این مسئله چه ربطی به کارو شرکت داره؟ عزیزخانم نگاهی به مجید انداخت و سکوت کرد. مجید ادامه داد توو بحث مسئله کاری هرچی شما بگی چشم، ولی زندگیم که دیگه به شرکت ربطی نداره... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_191 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم من الان منظورم دوستم شهره س، شماره ایی که قرار با
به قلم ربطی به شرکت نداره عزیز خانم سکوت کرد و ما وارد خانه مان شدیم. مجید کتش را در اورد گوشه ایی انداخت و روی کاناپه نشست سیگاری برای خودش روشن کرد من هم مانتویم را در اوردم و به اشپزخانه رفتم. دلتنگ امیر بودم. من به او عادت کرده بودم. تقریبا تمام روز م با او میگذشت. چای را اماده کردم و گوشی ام را از داخل کیفم در اوردم. نگاه مجید روی من افتادو گفت اونو روشن نکنی ها متعجب گفتم چرا؟ سرش را به علامت نه بالا داد و حرفی نزد ،مکثی کردم وگفتم میخوام به داداشم زنگ بزنم نگاهی به من انداخت و گفت چیکارش داری؟ میخوام حالشو بپرسم پوزخندی زدو گفت اون بادمجون بمه افت نداره، نگرانش نشو. کمی به او خیره ماندم ، اشاره ایی به تلفن خانه کردو گفت با اون زنگ بزن تا خطتو عوض کنم. شماره جدیدتم به شهره خواستی بدی سفارش کن به سعید نده متعجب گفتم چرا؟ نگاهش تیز شد کامی از سیگارش گرفت و گفت لزومی نداره سعید شماره تو رو داشته باشه. سر تایید تکان دادم تلفن را برداشتم و به اتاق خواب رفتم روی تخت نشستم و شماره امیر را گرفتم. مدتی بعد امیر گفت جون دلم بغض ناشی از دلتنگی ام را فروخوردم و گفتم سلام به گرمی گفت سلام، تویی عاطفه؟ خوبی؟ مرسی تو خوبی؟ زندگیت خوبه؟ خوب که چه عرض کنم، بد نیست مجید که اذیتت نمیکنه ؟ نه ، اون خوبه اما مامانش خیلی بد ذاته با زیبا داریم میریم فرحزاد شما نمی ایید؟ فکری کردم و گفتم نمی دونم بزار به مجید بگم بهت زنگ میزنم خبر میدم. باشه منتظرم. از اتاق خارج شدم و رو به مجید گفتم امیر و زیبا دارن میرن فرحزاد،امیر میگه شماهم می ایید؟ مجید خیره به من گفت من خیلی خسته م ، تازه از راه رسیدیم. سرم را پایین انداختم و به سمت اتاق چرخیدم مجید تچی کردو گفت باشه، میریم. لبخند روی لبم نشست شماره امیر را گرفتم و قرار را با او هماهنگ کردم. مجید برخاست کت و شلوار کاربونی رنگش را پوشید نگاهی به من انداخت و گفت اخه تو چرا اینقدر بی ذوقی متعجب گفتم من؟ بله تو، برو مانتو شلوار همرنگ کت من بپوش، نا سلامتی ما تازه عروس دومادیم مثلا از حرف او جا خوردم. مجید کمد را باز کرد مانتو شلوار ست لباس خودش را دستم داد و گفت اینو بپوش از اتاق خارج شد لباسم را پوشیدم نزدیکم امد و گفت حالا شد. پله ها را به سمت پایین رفتیم. عزیز خانم با دیدن ما گفت کجا تشریف میبرید؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_225 #من_از_این_مرد_میترسم به چهره ی مضطرب سحر نگاه کردم و لبخند زورکی روی لب هام زدم درسا
با سر جواب مثبت دادم تو چشم هام عمیق نگاه کرد دستش رو جای سیلی دیشب کشید _ببخشید _مقصر خودم بودم تو ببخش _دنیا تو خیلی خوبی من واقعا متاسفم که شروع خوبی باهات نداشتم بلند شدم و کنارش نشستم _حرف گذشته رو نزن چون گذشته الان و اینده مهمه رامین پیشنهاد سحر بد نیست _تو میخوایش _چی رو _دختر رو دیگه _من تو رو میخوام خم شد و صورتم رو بوسید _در رابطه با این دختره خودت تصمیم بگیر تو این مورد هرچی تو بگی _مرسی من عاشق رامین بودم اما گاهی دلم براش میسوخت دختر بچه های که هیچ محبتی دریافت نکرده بود در حالی که غرق احساس بود برای رهایی از ظلم هایی که بهش شده بود تغییر جنسیت داد و با اون همه عقده به زندگی ادامه داد شاید هیچ کس نتونه درکش کنه یا به خاطر کارش ملامتش کنه ولی من میفهمم فقط یک بیمار روحی میتونه این بلا و سر خودش بیاره رامین تلاش داره بهترین باشه و من باید کمکمش کنم باید من و اطرافیان بپذیریم که رامین پدر درسات من مطمعنم وجود درسا برای تکمیل بیماری رامین خیلی موثره ایستادم _پس من میرم به سحر بگم _برو از در بیرون رفتم درسا بالای پله ها ایستاده بود با دیدن من فوری از پله ها پایین رفت دختر شیطونیه این یکم کارم رو سخت میکنه سحر پایین پله ها منتظرم بود _چی شد لبخند روی صورتم نشونه از موفقیتم میداد سحر با دیدن لبخندم دست هاش رو رو به بالا گرفت و خدا رو شکر کرد درسا رو بوسید و ما خانواده سه نفره رو تنها گذاشت. https://eitaa.com/reyhane11/6 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_192 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم ربطی به شرکت نداره عزیز خانم سکوت کرد و ما وارد
به قلم مجید بلافاصله گفت وقت دکتر دارم. اخم کردو گفت دکتر چی؟ واسه میگرنم، یه دکار خوب پیدا کردم دارم میرم اونجا سپس دستش را پشت کمر من گذاشت و گفت برو داره دیر میشه. از خانه خارج شدیم. مجید پشت فرمان نشست و گفت یه نکته اساسی و یادت باشه. مواقع تفریح، هیچ وقت به مامان من نگو کجا میری . متعجب گفتم چرا؟ چون دنبالت راه میفته میگه منم میام. متعجب گفتم واقعا؟ سر تایید تکان دادو گفت اخلاق هم نداره، والا ادم میبردش. از خانه خارج شد بی تاب دیدن امیر بودم. ماشین را پارک کرد و وارد باغچه رستوران شدیم. امیر به احتراممان برخاست به اغوش اورفتم و صورتش را بوسیدم مجید به حالت تمسخر صدایش را احساسی کرد و گفت اوه، مای گاد، من طاقت دیدن این صحنه ها رو ندارم. زیبا خندید و او هم برخاست با زیبا هم رو بوسی کردم مجیدنشست و گفت ای کاش منم با شماها امده بودم. عاطفه خودش تنهایی میومد. نگاهی به مجید انداختم و گفتم چرا ؟ الان منم موچ میکردی گوشه لبم را گزیدم امیر و زیبا خندیدن. از شرم صورتم داغ شده بود. مجید لپم را کشیدو گفت اخی، بچمون خجالت کشید. دست او را پس زدم و سرم را پایین انداختم . مجید رو به زیبا گفت ابجی خانم شرمنده، میدونم شما خانم دکتری و از قلیون بدت میاد اما من چه کنم که خیلی به دخانیات علاقه وافری دارم. زیبا خندیدو گفت خواهش میکنم. راحت باشید. مجید قلیان را سفارش دادو رو به امیر به حالت کودکانه گفت دلت بسوزه، من الان قلیون میکشم اما تو چون زنت اینجاست نمیتونی امیر قهقهه ایی زدو گفت شر بپا نکن خواهشن. مجید رو به زیبا گفت اینو نگاه نکن جلوی شما بچه مثبته، همه غلطی میکنه. قلیون میکشه، سیگار میکشه، مشروب میخوره، چیز دیگه باشه اونم میکشه امیر ابرویی بالا دادورو به زیبا گفت شوخی میکنه . زیبا نگاه خیره ایی به امیر انداخت و بعد رو به مجید گفت واقعا؟ مجید کامی از قلیانش گرفت و حرفی نزد امیر نگاهی به زیبا انداخت و گفت مجید چرا شر بپا میکنی ؟ سپس رو به زیبا ادامه داد سر به سرت میگذاره دروغ میگه زیبا اخمی کردو گفت اقا مجید، خدا وکیلی شوخی میکنی ؟ مجید پوزخندی زدو گفت نه والا امیر مدافعانه گفت مجید، چرا داری دعوا درست میکنی ؟ مجید قهقهه خنده ایی زدو گفت تفریح سالمیه، اینقدر حال میده زن و شوهر هارو به جون هم بندازی و بشینی دعواشون و تماشا کنی؟ امیر ابرویی بالا https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺