eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
603 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_185 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم کجا بره؟ بمونه اینجا دو ساعت دیگه بر میگردیم. ا
به قلم اره الان سه روزه زنگ میزنه پیام میده من جواب نمیدم. به رامین گفتم برام یه سیم کارت جدید بخره خطمو خاموش کنم. چه پیامهایی میده میگه من میدونم عاطفه تو شرایط بدی گیر کرده بود که اون حرفها رو به من زده، میگه بهش بگو من دوستت دارم اینکارو با من نکن و از این حرفهای همیشگی اهی کشیدم اشکهایم را پاک کردم وگفتم به مرتضی بد کردم. تلفنم زنگ خورد شماره مجید بود صفحه را لمس کردم و گفتم الو سلام، کجایی؟ خانه دوستمم دیگه پس چرا ماشین جلوی در نیست ناخواسته هینی کشیدم وگفتم یعنی چی نیست؟ نیست دیگه تلفن را قطع کردم و سراسیمه برخاستم شهره با دلواپسی گفت چی شده؟ ماشین مجید و دزد برده شهره محکم به صورت خود کوبید دوان دوان از خانه خارج شدیم و در را گشودیم . مجید به ماشین تکیه زده بود با دیدن ما قهقهه خنده ایی زد و گفت این سریع ترین راه اماده کردن راه انداختن خانم هاست. شهره خندیدو گفت سلام اقا مجید بفرمایید داخل سلام خانم ممنون، باید بریم با اخم به مجید نگاه میکردم و تو شک شوخی مسخره اش بودم که گفت بریم؟ شهره را بوسیدم و سوئیچ را به مجید دادم و سوار شدم. به محض اینکه نشستم مجید گفت رفتم محضر قرار عقدمون رو گذاشتم برای فردا ساعت ده صبح جلوی مامانم سوتی ندی یه وقت نگاهی به مجید انداختم و گفتم با وجود اینکه میدونی من هیچ حس مثبتی بهت ندارم چه اصراری داری با من ازدواج کنی حرکت مجید من را شکه کرد. لپم را کشیدو گفت آخه کی بهتر از من میخواد تورو بگیره؟ دستم را روی صورتم گذاشتم و مشمئز به او خیره ماندم. از کوچه خارج شدو گفت بابات فردا یه کار ضروری براش پیش اومده یه وکالت محضری برات فرستاد که بدون اجازه اون بتونی عقد بشی مبهوت به مجید نگاه کردم بابا واقعا چه کاری واجب تر از عقد کردن من داشت؟ مجید نگاهی به من انداخت خندیدو گفت به خاطر کار بابات هم من مقصرم؟ ولشون کن سعر کن شاد باشی ،اگر بخاطر دیگران خودتو ناراحت کنی در نهایت به افسردگی میرسی بعد همونهایی که دارن ناراحتت میکنن میگن دیدی دیوونه س از اول هم دیوونه بود. نمیان،خوب نیان.فدای سرت از،الان به بعد فقط من و تو مهمیم. خودمون هستیم همین خدارو شکر ، بقیه نمیان جهنم، فقط به مامانم نگو حرفهای او مرا به فکر فرو برد ناخواسته گفتم چرا نمیخوای مامانت باشه؟ چون میاد میبینه از خانواده تو کسی نیومده میخواد همونو بگیره دستش بکوبه تو سرمون مکثی کرد و ادامه داد به حرفهای مامانم اهمیت نده، یکسال و نیم تحملش کنی بعدش مستقل میشیم. من الان فقط لنگ پروژه تخت جمشیدم. سودم و از اونجا بردارم قیدشو میزنم، الان بخاطر زحماتی که کشیدم مجبورم تحملش کنم، مامانم با خود خواهی یاش زندگی منو نابود کرد ضمیر ناخود اگاهم گفت زندگیت یعنی مهناز؟ اونو خراب کرد؟ یه جورایی اره، چون من از اول هم اونو دوست نداشتم و به خاطر کارم و خواسته مادرم مجبور شدم بگیرمش... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_186 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اره الان سه روزه زنگ میزنه پیام میده من جواب نمیدم
به قلم زندگیم با مهنازو مامانم خراب کرد بعد که طلاقش دادم پشیمون شد ، تو فقط طاقت بیار پروژه تخت جمشید تموم شه تا بهت بگم خوشبختی یعنی چی. سکوت کردم و به حرفهای مجید فکر میکردم. مقابل خانه شان که رسیدیم گفتم شما با بیتا خیلی بد رفتاری میکنی ، علت شب ادراری و گریه کردنش توی خواب هم همونه. مجید به روبرو خیره ماند و گفت میبینمش یاد مامانش میفتم ، کارهاش شبیه اونه، حوصلشو ندارم ، خودم میدونم رفتارم باهاش بده ولی ..... کلامش را بریدم و گفتم بیا ببریمش پارک مجید لبخند رضایت بخشی زد ماشین را داخل حیاط برد و لحظاتی بعد با بیتا امد. حضور بیتا باعث ارامشم بود. لحظاتی که با او سرگرم بازی بودم مشکلات و تلخی زندگی فراموشم میشد. اخرهای شب بود که به خانه بازگشتیم. عزیز خانم سرجایش نشسته بود. مثل همیشه سلام کردم و او هم پاسخم را نداد. بیتا در اغوش مجید خواب بود چند پله که بالا رفتم عزیز خانم گفت مجید مجید ایستاد و گفت جانم ناخواسته من هم ایستادم عزیز خانم گفت این زنیکه رو فردا چه ساعتی عقدش میکنی؟ مجید نگاهی به من انداخت و گفت تو برو بالا پله ها را بالا رفتم مجید گفت قرار محضر ساعت شش بعد از ظهره چطور؟ میخوام بیام چهار تا کلوم حرف حساب به ننه باباش بزنم، پس فردا نگن اینها خر بودن و نفهمیدن ماهم انداختیم بهشون در را باز کردم و وارد خانه شدم در را بستم و ترجیح دادم به اتاق خواب بروم تا ادامه حرفهای دردناکش را نشنوم. مانتو و روسری ام را در اوردم و لباس راحتز پوشیده ایی برتن کردم موهایم را باز نمودم و شانه زدم دوباره مرتب جمعشان کردم. در باز شدو مجید وارد شد بیتا را در اتاقش خواباند روی کاناپه ها نشستم . مجید به سراغ یخچال رفت و بساط زهرماری اش را اورد. و مقابل من نشست نگاهی به میز انداختم و گفتم هرشب باید بخوری ؟ متعجب به من نگاه کردو گفت اره، الان چند ساله سری تکان دادم یک لیوان پر کرد و بالا اورد عزمم را جزم کردم و گفتم پس چند ساله که اعتیاد داری؟ نگاهش روی من قفل شدو گفت اعتیاد؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم سر تایید تکان دادم. مجید گفت اعتیاد به چی؟ به الکل ، اعتیاد به الکل از مواد مخدر بیشتره لیوانش را زمین گذاشت و گفت ولی من معتاد نیستم. پوزخندی زدم وگفتم هستی، خودت داری میگی چند ساله هرشب میخورم. تو فکر کردی تو پیشونی ادم معتاد نوشته این فرد اعتیاد دارد؟ خندید و گفت معتاد به بابات میگن نه من. لیوانش را که بالا اورد گفتم چه فرقی میکنه تو همیکی مثل بابای من، اون نمیتونه نکشه توهم نمیتونی نخوری، امیر هم اعتیاد به الکل داره لیوانش را پایین اوردو گفت میگذاری خوش باشم یا نه؟ خوش باش من چیکارت دارم؟ لیوان را روی میز گذاشت که من گفتم امتحان کن ببین میتونی چند روز نخوری؟ البته که میتونم دوماه محرم و صفر یک ماه رمضان .... حرفش را با خنده بریدم وگفتم خوبه به فکر خدا و پیغمبر هم هستی در سکوت به من خیره ماند ومن ادامه دادم دوماه نمیخوری اما بعدش دوباره میخوری ، میدونی چرا ؟ چون مغزت در گیر شده، دیگه تو اختیاری در این رابطه نداری مغزت بر حسب عادت یا همون اعتیاد بهت فرمان میده که برو بخور. تو نمیتونی اینکارو ترک کنی مجید اخمی کرد و گفت چرا نمیتونم؟ چون به ندرت پیش میاد که معتادها واقعا ترک کنند از هر معتادی بپرسی تاحالاچند بار ترک کرده بهت میگه ده بار ، بیست بار، نمونه ش بابای خودم هر چند سال یه بار دو سه ماه ترک میکنه. مجید خیره به من مانده بود و من ادامه دادم خوبه تحصیلکرده ایی. کتابهای الکلی ها روبخون برخاست شیشه مشروبش را برداشت و با لیوانش به اشپزخانه رفت لیوان را توی ظرفشویی خالی کردو گفت نمیخورم تا به تو ثابت کنم معتاد نیستم. سپس شیشه را داخل یخچال نهاد پوزخندی زدم وگفتم دیدی نمیتونی نخوری؟ با بیگناهی رو به من گفت منکه نخوردم اگر قصد خوردن نداری چرا بقیشو داری نگه میداری خنده ایی از روی حرص کرد و کل شیشه را در ظرفشویی خالی کردو گفت خوبه؟ خیره به او گفتم به من چه؟ میخوای بخور میخوای نخور من بخاطر خودت گفتم از اشپزخانه خارج شدو گفت شیطون دوسم داری رو نمیکنی ها گونه هایم داغ شدو گفتم بگذار رو حساب انسان دوستی https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_188 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سر تایید تکان دادم. مجید گفت اعتیاد به چی؟ به ا
به قلم اهی کشید در حالیکه به سمت اتاق خواب میرفت گفت تو نمیخوای بخوابی؟ در پی سکوت من گفت یه امشبم هر جادوست داشتی بخواب حرف مجید تن و بدنم را لرزاند. به اتاق بیتا رفتم و روی زمین دراز کشیدم افکار مزاحم اجازه خوابیدن را به من نمیداد. سعی کردم به حرفهای شهره فکر کنم و حالا که در این شرایط گیر افتاده ام ، بهترین کار این است که به جنبه های مثبت این زندگی فکر کنم تا اوقات خوشی برای خودم بسازم. از محضر خارج شدیم و سوار بر ماشین شدیم. نگاهی به حلقه درون دستم انداختم و فکرم پیش پنج سکه ایی بود که بابا به عنوان مهریه در رضایت نامه نوشته بود و یکجا ان را دریافت کرده بودم. البته کار بابا از نظر قانونی اعتبار نداشت، اما من چاره ایی جز قبول کردن نداشتم. میتوانستم علت اینکار پدرم را حدس بزنم، حتما با خودش فکر کرده که من با داشتن پشتوانه مالی با مجید زندگی نکنم. ماشین را روشن کردو گفت از همینجا گازشو بگیرم بریم شمال؟ نگاهی به مجید انداختم و گفتم بیتا چی؟ امروز پنج شنبه س، ظهر مادرش میره دنبالش و تا یکشنبه نگهش میداره. فکری کردم و گفتم جواب مادرتو چی میدی؟ باز شاکی میشه که چرا بدون من عقد کردی و از اونطرف هم گذاشتی رفتی شمال؟ با کلافگی گفت چند بار بهت بگم مامانمو ولش کن، بهش اهمیت نده، بزار شاکی بشه سپس موبایلش را از جیبش در اورد و گفت بفرما اینو خاموش میکنم تا دیگه بهم دسترسی نداشته باشه. متعجب به او خیره ماندم و گفتم بعد که برگردیم چی ؟ بعدشم اهمیت به حرفهاش نمیدم. تو بحث مسائل کاری میتونه امرو نهی کنه چون سرمایه ش دست منه تو مسائل خصوصی زندگی من که حق دخالت نداره، من یه مرد 39ساله م، بچه که نیستم اختیار م دست اون باشه. مادره احترامش واجبه، منم تا حالا بهش بی احترامی نکردم. نفس عمیقی کشیدم و به صندلی تکیه دادم. دم دمای غروب بود که رسیدیم. اقای مسنی در را باز کرد و با ما سلام و احوالپرسی کرد. و ماشین را داخل ویلا برد . از ماشین پیاده شدم. فضای حیاط تقریبا بزرگ بود و پر بود از گل و گیاه و درختان بلند که مشخص بود عمر خانه زیاد است. سرایدارجلو امد و گفت اقای مهندس خبر میدلدی بعد میامدی که ملی خانم هم خانه باشه و ازتون پذیرایی کنه. مجید پاسخ او را نداد و فقط برایش دست بلند کرد. وارد ویلا شدیم. پذیرایی نسبتا بزرگی که دو دست مبلمان داخلش چیده شده بود. درست روبروی در ورودی اشپزخانه قرار داشت و داخل میز نهار خوری چهار نفره بود. نگاهم در اتاق چرخید، در بسته ایی کنار در ورودی قرار داشت که گویا اتاق خواب بود. و در کنارش در المینیومی که میشد حدس زد سرویس بهداشتی است قرار داشت. ویلای معمولی بود و خبر از تجملاتی که در خانه مادری ش داشت نبود. روی کاناپه نشستم ، استرس شدیدی به جانم افتاد. مجید به سرویس رفت. دوباره نگاهم به حلقه در دستم افتاد. بغض راه گلویم را بست. پدر و مادرم حتی یک تماس هم با من نگرفته بودند و از همه بدتر چیزی که قلبم را میلرزاند بی معرفتی امیر بود. انتظار داشتم او با زیبا در مراسم عقد من شرکت کند. با خیال اینکه انها منتظر ساعت شش بعد از ظهر برای عقدمان بودند دلم را خوش کردم.و با خود گفتم ساعت شش شده الانهاست که زنگ بزنند. مجید از سرویس خارج شدو گفت... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم بریم برای خونه خرید کنیم. ارام گفتم چی بخریم؟ اینجا هیچی برای خوردن نیست. برخاستم و دوباره از ویلا خارج شدیم. من همیشه عاشق بازارچه سنتی های شمال بودم. اما اکنون اصلا دستم به خرید نمیرفت. صدای زنگ گوشی ام که از کیفم در امد ته دلم گرم شد مجید متعجب گفت کیه؟ نمیدونم. گوشی ام را از کیفم در اوردم نگاهی به شماره انداختم وگفتم نمیشناسم. مجید گوشی م را نگاه کردو گفت که نمیشناسی نه؟ با بهت گفتم بخدا نمیدونم کیه شماره سعیده دیگه. صدای زنگ گوشی ام قطع شد. اخم های مجید در هم رفت و طلبکارانه گفت سعید شماره تورو از کجا اورده؟ فکری کردم وگفتم بخدا نمی دونم. سر تایید تکان دادو گفت که نمیدونی اره؟ متعجب به او خیره ماندم. و در ذهنم مرور کردم. شماره مرا جز پدر و مادرم. امیر و شهره...... با امید واری گفتم حتما از شهره گرفته کمی عصبی شدو گفت کی گفت تو به شهره شماره بدی؟ تلفنم دوباره زنگ خورد مجید با غضب گوشی را از من گرفت صفحه را لمس کردو گفت چیه سعید؟ خاموشه که خاموشه، بتو چه ربطی داره...... قبرستونم.. به مامان بگو کار پیش اومده ما مجبور شدیم بریم جایی. با کلافگی گفت کاری نداری؟ سپس ارتباط را قطع کردو گفت خاموش کن این بی صاحابو گوشی را از دستش گرفتم، اطاعت امر کردم و. به دنبالش راهی شدم. خریدها را داخل ماشین نهاد سوار ماشین شدو گفت مگه بهت نگفتم من از اون حرومزاده بدم میاد؟ نگاهی به او انداختم و گفتم الان گناه من چیه که اون شماره منو از شهره گرفته؟ اصلا برای چی شماره ت و به شهره دادی؟ خوب دوستمه دلم میخواد باهاش در ارتباط باشم. تعاملات اجتماعی منو که نمیتونی ازم بگیری، به من چه که تو از سعید بدت میاد. مشکلتو خودت حل کن. نگاهش سراسر خشم شدو گفت تو با سعید تعاملات اجتماعی داری؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به چهره ی مضطرب سحر نگاه کردم و لبخند زورکی روی لب هام زدم درسا کنار سحر ایستاد پای سحر رو چسبید _دنیااا با صدای رامین فوری سمت پله ها چرخیدم و بالا رفتم جلوی در اتاق به چهار چوب در تکیه داده بود با سر اشاره کرد برم داخل ازش میتر سیدم خودش متوجه شد قبل از اینکه من برم داخل خودش رفت اروم پشت سرش وارد شدم دست به کمر ایستاده بود وسط اتاق با حفظ فاصله روبروش ایستادم _دنیا قرار نیست هر بحث ما تو اینجوری بترسی این کارت عصبیم میکنه _ببخشید دست خودم نیست نگاهش رو به زمین داد برگشت لبه تخت نشست سرش رو بین دست هاش گرفت دلم براش سوخت _رامین جوابم رو نداد حس کردم داره گریه میکنه به خودم جرات دادم و روی زمین روبروش نشستم دستم رو سمت صورتش بردم کمی بالا اوردم اشک جمع شده توی چشم هاش پایین ریخت لبم رو به دندون گرفتم با صدای گرفته ای گفت _دلت برام میسوزه? _من دوستت دارم _چرا ?من تو رو خیلی اذیت کردم چرا دوستم داری _نمیدونم کلافه گفت _این یعنی ترحم _نه اشک روی گونم ریخت _وقتی بی دلیل کسی رو دوست داشته باشی . یا دلیلی برای دوست داشتنش پیدا نکنی . این ترحم نیست _پس چیه? سرم رو پایین انداختم _عشقه کمی بینمون به سکوت گذشت دستش رو زیر چونم گذاشت و اروم بالا اورد _تو ...عاش...عاشق منی? https://eitaa.com/reyhane11/6 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ریحانه 🌱
#پارت_190 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بریم برای خونه خرید کنیم. ارام گفتم چی بخریم؟
به قلم من الان منظورم دوستم شهره س، شماره ایی که قرار باشه حتی به دوستم هم ندم به چه دردم میخوره؟ مجید ماشین را روشن کردو حرکت نمودیم. دوشب اقامتمان در شمال با گوشی های خاموش و بدور از دغدغه و حرف و سخن اطرافیان گذشت. نزدیکهای غروب شنبه بود که بازگشتیم. ماشین را که داخل حیاط برد استرس وجودم را گرفت ، نگاهی به مجید انداختم و گفتم الان میخوای بابت این چند روزی که نبودیم و عقدی که نبردیش چه جوابی بدی؟ سرش را بی تفاوتی بالا انداخت و گفت محلش نگذار راهتو بکش برو بالا از ماشین پیاده شدیم. قلبم گروپ گروپ میتپید. در را مجیدگشود و من اول وارد شدم عزیز خانم چشمانش را ریز کردو به من خیره بود. ارام گفتم سلام مجید هم وارد شدو به گرمی گفت سلام بر مادر قشنگ خودم سپس نزدیک رفت صورت او را بوسید عزیز خانم هیچ واکنشی نشان نمیداد نگاه پر استرسم روی عزیز خانم گره خورده بود. با اخم به من نیمه نگاهی انداخت و گفت خوش گذشت؟ من یک قدم به سمت پله ها به عقب رفتم که مجید گفت ای بابا چه خوشی؟ دایی عاطفه حالش بد بود، بیمارستان و ..... کلامش را با تمأنینه بریدو گفت چرا منو نبردی ؟ به هر حال دایی عروسمه. مجید نگاهی به من انداخت و گفت نمیدونستیم میای والا میبردیمت، حالا الان بهتره ، چند روز دیگه خواستیم بریم عیادت حتما میبریمت. عزیز خانم نگاهی پر از تمسخر به مجید انداخت و گفت اره جون عمه ت ، حتما منو ببر. هر دو ساکت شدند عزیز خانم برخاست و گفت عقد هم که دوتایی رفتیدو ..... مجید حرف مادرش را برید و گفت بابت اون موضوع واقعا شرمنده م مامان. رفتیم بیمارستان عیادت داییش یه دفعه حالش بد شد اوضاع به هم ریخت تا غروب اونجا اسیر بودیم. دم غروب اقای عباسی گفت بیایید تا شب نشده مخضرو بریم لااقل شما دوتا عقد شید تا بعدا یه جشن مفصل بگیریم و خانواده ها به هم معرفی بشن. عزیز خانم پوزخندی زدو گفت خانواده ها؟ مگه زنت خانواده هم داره؟ نگاهم روی مجید قفل شد، عزیز خانم ادامه داد یه دروغ هم واسه خاموش کردن گوشیت بگو و از جلوی چشمم برو گمشو. مجید پوزخندی زدو گفت این یکی و دیگه میزارم به عهده خودت، خودت یه داستانی بسازو واسه خودت تعریفش کن. سپس به سمت من امدو گفت بریم بالا. چند پله که بالا رفتیم عزیز خانم گفت خود سر شدی مجید،قرار من با تو این نبود. مجید به سمت مادرش چرخیدو گفت کدوم قرار مامان؟ قرار بود تو بدون اجازه من هیچ کاری نکنی و منم ثروتمو زیر دستت بریزم. مجید مکثی کردو گفت اون یه قرار کاریه مامان، این مسئله بحث علاقه و زندگیمه، من عاطفه رو دوسش دارم و کنارش ارومم. این مسئله چه ربطی به کارو شرکت داره؟ عزیزخانم نگاهی به مجید انداخت و سکوت کرد. مجید ادامه داد توو بحث مسئله کاری هرچی شما بگی چشم، ولی زندگیم که دیگه به شرکت ربطی نداره... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_191 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم من الان منظورم دوستم شهره س، شماره ایی که قرار با
به قلم ربطی به شرکت نداره عزیز خانم سکوت کرد و ما وارد خانه مان شدیم. مجید کتش را در اورد گوشه ایی انداخت و روی کاناپه نشست سیگاری برای خودش روشن کرد من هم مانتویم را در اوردم و به اشپزخانه رفتم. دلتنگ امیر بودم. من به او عادت کرده بودم. تقریبا تمام روز م با او میگذشت. چای را اماده کردم و گوشی ام را از داخل کیفم در اوردم. نگاه مجید روی من افتادو گفت اونو روشن نکنی ها متعجب گفتم چرا؟ سرش را به علامت نه بالا داد و حرفی نزد ،مکثی کردم وگفتم میخوام به داداشم زنگ بزنم نگاهی به من انداخت و گفت چیکارش داری؟ میخوام حالشو بپرسم پوزخندی زدو گفت اون بادمجون بمه افت نداره، نگرانش نشو. کمی به او خیره ماندم ، اشاره ایی به تلفن خانه کردو گفت با اون زنگ بزن تا خطتو عوض کنم. شماره جدیدتم به شهره خواستی بدی سفارش کن به سعید نده متعجب گفتم چرا؟ نگاهش تیز شد کامی از سیگارش گرفت و گفت لزومی نداره سعید شماره تو رو داشته باشه. سر تایید تکان دادم تلفن را برداشتم و به اتاق خواب رفتم روی تخت نشستم و شماره امیر را گرفتم. مدتی بعد امیر گفت جون دلم بغض ناشی از دلتنگی ام را فروخوردم و گفتم سلام به گرمی گفت سلام، تویی عاطفه؟ خوبی؟ مرسی تو خوبی؟ زندگیت خوبه؟ خوب که چه عرض کنم، بد نیست مجید که اذیتت نمیکنه ؟ نه ، اون خوبه اما مامانش خیلی بد ذاته با زیبا داریم میریم فرحزاد شما نمی ایید؟ فکری کردم و گفتم نمی دونم بزار به مجید بگم بهت زنگ میزنم خبر میدم. باشه منتظرم. از اتاق خارج شدم و رو به مجید گفتم امیر و زیبا دارن میرن فرحزاد،امیر میگه شماهم می ایید؟ مجید خیره به من گفت من خیلی خسته م ، تازه از راه رسیدیم. سرم را پایین انداختم و به سمت اتاق چرخیدم مجید تچی کردو گفت باشه، میریم. لبخند روی لبم نشست شماره امیر را گرفتم و قرار را با او هماهنگ کردم. مجید برخاست کت و شلوار کاربونی رنگش را پوشید نگاهی به من انداخت و گفت اخه تو چرا اینقدر بی ذوقی متعجب گفتم من؟ بله تو، برو مانتو شلوار همرنگ کت من بپوش، نا سلامتی ما تازه عروس دومادیم مثلا از حرف او جا خوردم. مجید کمد را باز کرد مانتو شلوار ست لباس خودش را دستم داد و گفت اینو بپوش از اتاق خارج شد لباسم را پوشیدم نزدیکم امد و گفت حالا شد. پله ها را به سمت پایین رفتیم. عزیز خانم با دیدن ما گفت کجا تشریف میبرید؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_225 #من_از_این_مرد_میترسم به چهره ی مضطرب سحر نگاه کردم و لبخند زورکی روی لب هام زدم درسا
با سر جواب مثبت دادم تو چشم هام عمیق نگاه کرد دستش رو جای سیلی دیشب کشید _ببخشید _مقصر خودم بودم تو ببخش _دنیا تو خیلی خوبی من واقعا متاسفم که شروع خوبی باهات نداشتم بلند شدم و کنارش نشستم _حرف گذشته رو نزن چون گذشته الان و اینده مهمه رامین پیشنهاد سحر بد نیست _تو میخوایش _چی رو _دختر رو دیگه _من تو رو میخوام خم شد و صورتم رو بوسید _در رابطه با این دختره خودت تصمیم بگیر تو این مورد هرچی تو بگی _مرسی من عاشق رامین بودم اما گاهی دلم براش میسوخت دختر بچه های که هیچ محبتی دریافت نکرده بود در حالی که غرق احساس بود برای رهایی از ظلم هایی که بهش شده بود تغییر جنسیت داد و با اون همه عقده به زندگی ادامه داد شاید هیچ کس نتونه درکش کنه یا به خاطر کارش ملامتش کنه ولی من میفهمم فقط یک بیمار روحی میتونه این بلا و سر خودش بیاره رامین تلاش داره بهترین باشه و من باید کمکمش کنم باید من و اطرافیان بپذیریم که رامین پدر درسات من مطمعنم وجود درسا برای تکمیل بیماری رامین خیلی موثره ایستادم _پس من میرم به سحر بگم _برو از در بیرون رفتم درسا بالای پله ها ایستاده بود با دیدن من فوری از پله ها پایین رفت دختر شیطونیه این یکم کارم رو سخت میکنه سحر پایین پله ها منتظرم بود _چی شد لبخند روی صورتم نشونه از موفقیتم میداد سحر با دیدن لبخندم دست هاش رو رو به بالا گرفت و خدا رو شکر کرد درسا رو بوسید و ما خانواده سه نفره رو تنها گذاشت. https://eitaa.com/reyhane11/6 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺