ریحانه 🌱
#پارت_256 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم اره بایدم اینو بگی، از بی عرضگی توإ که زندگی هلیا
#پارت_257
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
چرا اول صبحی زنگ میزنند خبر مرگ میدهند به ما؟ الان ما چیکار کنیم که اون مرده؟
مجید چایساز را روشن کردو گفت
بلند شو یکم گریه زاری کن. تو سرو صورت خودت بزن.
امیر خندید و برخاست که به سرویس برود من گفتم
بابا گفت بری اژانس بلیط بگیری و سریع خودتو برسونی اونجا
امیر که از حرف من جا خورده بود گفت
واسه چی؟
گفت میخوان جنازرو بیارن ایران دست تنهان
مگه با دست میخوان بیارن، که دست تنهان.
مجید خندیدو امیر ادامه داد
بابا هم بعضی موقع ها یه حرفهایی میزنه ها. من از اینجا پاشم برم اونجا که چی بشه، یارو یه عمر تو انگلیس زندگی کرده، کل طایفه ش هم اونجاست. جنازرو میخواد بیاره ایران که چی؟ من نمیرم.
وارد اشپزخانه شدم. و به این می اندیشیدم که اگر جنازه را به ایران بیاورند. مجید اجازه حضور در ختم و تشییع جنازه را به من میدهد یا نه.
میز صبحانه را چیدم ، امیر و مجید سر میز نشستند. تلفن امیر دوباره زنگ خورد ان را از روی اپن برداشت و گفت
جانم بابا ، سلام...... ول کن بابا من کجا بیام؟......شرکت یه عالمه کار دارم....... من بیام اونجا کی بره شهرداری با معتمدی قرار دارم پس فردا.........ولم کن بابا من حوصله ندارم تا اونجا بیام.
مکثی طولانی کرد و گفت
این مسخره بازیا چیه؟ یارو یه عمر اونجا بوده برای چی بیاد ایران .....
یکی دیگه پیشنهاد میده، حمالیش مال منه؟ به من چه مربوطه، بگو مگه پسرش نیستی خودت کارهاشو بکن دیگه....... نمیام.
سپس ارتباط را قطع کرد و گفت
بدش هم میاد . به من چه مربوطه اخه؟
رو به من ادامه داد
خسرو دایی اونم هست دیگه، الان پاشه بره.
مجید صبحانه اش را خورد و برخاست لباسهایش را پوشید و رو به من گفت
کاری نداری؟
برخاستم و گفتم
نه عزیزم. مواظب خودت باش.
لبخندی زد و گفت
خداحافظ.
خانه را که ترک کرد بلافاصله بعد رو به امیر گفتم
خداکنه جنازرو نیارن ایران
کارهای باباست دیگه، بخاطر اینکه پوریا رو بیاره ایران و باهاش سرمایه گذاری کنه میخواد جنازرو بکشونه بیاره اینجا که مثلا پوریا وابسته ایران شه. احتمالا از همین جاها یه زن هم براش بگیره
سپس سر تاسفی تکان دادو برخاست لباسهایش را پوشید و خانه را ترک کرد.
یک هفته گذشت. بلاخره کارهای مربوط به حمل جنازه عمو شهروز به ایران انجام.شده بود. و قرار همه فامیل برای مراسم تشییع و ختم، فردا در منزل پدری من بود. غروب هول و هوش شش بودو من منتظر مجید که تلفن خانه زنگ خورد ارتباط را وصل کردم و گفتم
بله
باشنیدن صدای مامان لبخند زدم و گفتم
سلام.
سلام دخترم. خوبی
ممنون مامان
ما فردا صبح ساعت هشت فرودگاهیم. خسرو همه کارهای تشییع شهروز و انجام داده فردا ظهر همه باید بهشت زهرا باشند
در پی مکث من گفت
بیای ها
من نمیدونم مامان ، باید با مجید صحبت کنید.
فردا جمعه س، اون که تعطیله
من نمیدونم شاید دوست نداشته باشه بیاییم
یعنی چی دوست نداشته باشه مگه دست اونه، من ابرو حیثیت دارم کل فامیل های پوریا دارن از انگلیس میان ایران. زشته تو اگر نباشی
من نمیتونم قولی بهت بدم. باید از مجید بپرسی
الان زنگ بزن بهش بگو . باید بیای ها
خودت زنگ بزن. من نمیگم
مامان متعجب گفت
عاطفه؟
مامان من نمیدونم که مجید چه واکنشی نشون میده، اون بخاطر پوریا شاید دلش نخواد من بیام اونجا
اون خیلی بیخود کرده، پوریا یه خاستگار بوده که نه شنیده، این مسخره بازی ها رو راه ننداز ها
من نمیتونم در این باره با مجید صحبت کنم. خودت زنگ بزن بهش بگو اگر موافقت کرد من میام اگرم نه که خودش باید .....
تو همیشه ساز مخالفی
سپس ارتباط را قطع کرد. مدتی بعد دوباره تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم مامان گفت
اون شعورش از تو بیشتره، تا بهش گفتم.معطل نکرد و گفت
چشم، حتمأ می اییم. اما عاطفه چون بارداره من دوست ندارم بهشت زهرا بیاد رو اعصاب بچم تاثیر میگذاره.
خیلی خوب چشم.
ارتباط را بدون خداحافظی قطع کرد.
مدتی بعد مجید وارد خانه شد، با لبخند به استقبال او رفتم.
خستگی در صورتش موج میزد
کتش را در اورد و اویزان نمود. بیتاهم به...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_256 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_257
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
فرهاد تلفن را قطع کردوحرفی نزد.
برخاست و روی کاناپه ها لمید، نفس راحتی کشیدم خدارو شکر بخیر گذشت.
یک لیوان چای برایش بردم و کنارش نشستم. سپس ارام گفتم
_حالا من چیکار کنم؟
_چیو؟
_کلاس نقاشیمو
_باید صبر کنی دیگه مادرش مرده، خودش که نمرده. چند روز دیگه میاد.
_اگر دیگه نیاد چی؟
_اولا میاد ، میدونی چقدر پول میگیره. دوما هم نیاد به جهنم یکی دیگه برات میگیرم.
هردو ساکت شدیم فرهاد گفت.
_عسل حلقه ت چرا تو دستت نیست؟
لبم را گزیدم و برخاستم به اتاق نقاشی م رفتم و حلقه م را از کنار پالت رنگم برداشتم. و در دستم کردم.
به سمت او باز گشتم. سر تاسفی برایبم تکان دادو گفت
_مگه نگفتم درش نیار؟
_من با انگشتر نمیتونم هیچ کاری کنم.
_هیچ کاری نکن. خونه که خدمتکار داره، نقاشی ام اگر میبینی با حلقه نمیتونی انجام نده.
سرم را پایین انداختم و گفتم
_حالا مثلا چی میشه که من حلقمو در بیارم نقاشی که کشیدم دوباره بندازم دستم؟ یا اصلا نندازم دستم، من که از خونه بیرون نمیرم.
_حلقه چه ربطی به از خونه بیرون رفتن داره؟
_اینجا منم و تو ، اعظم خانم و زهره هم میدونن من زن توأم، حلقه نداشته باشم چی میشه؟
_با من بحث نکن، باید عادت کنی حلقه تو دستت باشه.
سکوت کردم.صدای زنگ ایفن بلند شد، فرهاد برخاست در را به روی مرجان و ریتا گشود. از پنجره مرجان را دیدم گوشی ریتا را از دستش گرفت و سپس سیلی ایی به صورت او زد متعجب شدمو هینی کشیدم، فرهاد گفت
_چیشده؟
_مرجان زد تو صورت ریتا
_به روشون نیار انگار نه انگار که دیدی.
وارد خانه شدند چشمان ریتا اشک آلود بود. سلام و احوالپرسی کردیم.
مرجان نشست و رو به ریتا گفت
_همونی که من بهت گفتم را میگی، فهمیدی؟
ریتا سر مثبت تکان داد.
فرهاد گفت
_چیشده؟
مرجان لب گشودوگفت
_گوشیشو گم کرده.
_کجا؟
_نمیدونیم.
_واسه این داری گریه میکنی؟ خودم برات یه گوشی میخرم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁