eitaa logo
ریحانه 🌱
12.9هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
518 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم سرچرخاندم با دیدن مرتضی در انسوی خیابان تمام موهایم سیخ شد. خیره به من ایستاده بود نگاهم روی او قفل شد. سر تاییدی برایم تکان داد لحظه ایی یاد اخرین مکالماتم لا او که گوشی ام هم برای امیر روشن بود افتادم. مجید کنارم امد و گفت فقط اب پرتغال داشت لیوان را از دست مجید گرفتم و گفتم مرسی مجید سرگرم.خواندن تیزرهای تبلیغی شدو من مخفیانه نگاهی به ان سو انداختم دختر بچه ایی حدودأ هجده نوزده ساله ایی در کنارش ایستاده بود. لبخند تلخی زدم و اهی کشیدم. عجب سرنوشتی بود. دست دختر را گرفت و به طرف فروشگاه پشت سرشان قدم زنان راه رفتند انگار که متوجه نگاه من باشد از قصد دستش را پشت کمر او گذاشت و او را حامیانه هدایت کرد. پس مرتضی هم تنها نماند و ازدواج کرد. سرم را پایین انداختم. من به او خیلی بد کردم. شاید اه او بود که اینچنان دامن زندگی مرا گرفته. مرتضی با من همه جوره ضرر کرد. چه از نظر مالی و چه از نظر احساسی سرم را بالا گرفتم و خیره به اسمان گفتم خدایا تو شاهدی که من قصد ازار او را نداشتم. و واقعا برسر پیمان عاشقانه م بودم. خانواده م باعث شدند که من او را ترد کنم و از خود برنجانم. کاری که همه جای زندگیم با من میکنند. سرم را پایین انداختم . و فکرم درگیر بابا شد چه راحت همه چیز را به نفع خودش تغییر میدادو سرنوشت هیچ کس برایش مهم نبود. روزگاری پوریا را با من به بازی گرفته بود و با وعده وعید های دروغین او را امیدوار میکردو سو استفاده اش را مینمود. مرتضی را به جرم پایین شهری بودن و کم پولی ترد کرد، قول ازدواج مرا به مجید داد و قرارداد تخت جمشید را بست ، حالا هم برای قرارداد مجتمع کیش راضی به پاشیدن زندگی من شده. حرصی شدم گوشی ام را در اوردم و برایش نوشتم شادی و از زندگی من گرفتی ، من که حلالت نمیکنم . گوشی را قفل کردم و داخل کیفم نهادم . مجید گفت سانس ما شروع شد بیا بریم داخل لرزش گوشی ام را داخل کیفم حس کردم روی صندلی نشستم . مور مور خواندن پیامم بودم اما مجید شدیدأ نزدیک من بود. فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم تشنمه مجید. الان برات اب میارم عزیزم. سپس برخاست و رفت بلافاصله گوشی ام را در اورده بودم با دیدن جواب بابا خشکم زد به درک. پیامها را پاک کردم گوشی را داخل کیفم نهادم . مدتی بعد مجید کنارم نشست و با اخم گفت چی گفتی به بابات؟ متعجب به او خیره ماندم و به دنبال جواب مناسبی بودم. مجید سری تکان دادو گفت نمیتونی ساکت بشینی سرجات؟ حتماباید یه شری بپا کنی؟ الان من شر بپا کردم؟ اره دیگه،زنگ زده به من میگه به زنت بگو این چرندیات و واسه من نفرسته سرم را پایین انداختم مجید ادامه داد چی براش فرستادی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم. مجید بحث را ادامه نداد.بد جنسی بابا ذهنم را درگیر کرد. ای کاش میشد از او بپرسم اصل مشکلت با من چیه؟ چرا هرچی بلا سر من میاری سیر نمیشی؟ اما چه حیف که هرچه بیشتر با او حرف میزدم بیشتر در غصه فرو میرفتم و حرفهای سنگین تری میشنیدم. به سن خیره ماندم از نمایش هیچ چیز نفهمیدم. و در افکار خودم بودم . بالاخره تمام شد مجید بطری اب را به دستم دادو با کنایه گفت... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ❌❌❌❌❌❌❌❌ سلام🌸 قابل توجه دوستان عزیز ❇️به اطلاع میرساند دوستان عزیزی که تمایل به خواندن رمان کامل را دارند با پرداخت مبلغ فقط😍 30000 تومان رمان را دریافت کنند. به شماره کارت زیر واریز نمایند 👇 👇 5057851023968321 عبدلی ✅پس از هماهنگی با ادمین پاسخگو @Habibollah1388 و ✅ارسال فیش واریزی 🔴 لینک اختصاصی (رمان کامل) این رمان رو بدست بیارن 🌹با تشکر از همه عزیزانی که همراه ما هستن😊 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت80 ❣زبان عشق❣ زن عمو رو به بابا گفت _دست شما درد نکنه آقا رضا بابا که متوجه منظور زن عمو
❣زبان عشق❣ _نمی... نمیرم ، دیگه نمیخندم امیر تمام حرصش رو تو نگاهش ریخت و سر جاش نشست. بابا بعد از چند لحظه نگاه تیزش رو از رو من برداشت همه ساکت بودن زمین رو نگاه میکردن علی که متخصص عوض کردن بحث تو اینجور مواقع بود گفت _راستی عمو این حسابدار جدیده کارش رو بلد نیست ها بابا که انگار منتظر بود تا بحث عوض بشه فوری گفت _چطور _با امیر دیروز دفتر ها رو بررسی می کردیم دیدم تمام چک ها رو بدون شماره رد کرده دوساعت طول کشید تا تونستیم شماره هاشو درست کنیم کم کم عمو و امیر هم وارد بحث شدن و به غیر زن عمو که هنوز از شرمندگی سرش پایین بود. همه با هم مشغول بودن. پریسا با من قهر بود و من از ترس امیر اصلا نمی تونستم برم منت کشی بالاخره بعد از دو ساعت قصد رفتن کردن که بابا به امیر گفت _تو بمون کارت دارم امیر نگاه پر استرسی به عمو انداخت چشمی زیر لب گفت . اروم طوری که کسی نشنوه لب زدم _وای خدا برا چی اینو نگه داشت، بزار بره دیگه الان من رو می خوره. عمو دیگه نبود که کنارش پناه بگیرم فوری رفتم کنار مامان ایستادم بعد از خداحافظی طولانی همه رفتن و بابا برگشت داخل رو به من گفت _یه چایی بیار بلند شدم کاری رو که بابا گفته بود رو انجام دادم خواستم بشینم کنارش که گفت _بشین پیش شوهرت _اینجا راحت ترم _من ناراحتم _اخه بابا... تیز نگاهم کرد و به جای خالی کنار امیر اشاره کرد _اخه نداره برو بشین اونجا سرم رو پایین انداختم و گوشه ای ترین جای ممکن روی مبل نشستم امیر خیلی وارد بود طوری که هیچ کس متوجه نشه پهلوم رو سوراخ کنه الان هم بابت جواب ندادن گوشی ناراحته هم به خاطر ضایع شدن مادرش بابا رو به امید گفت _چرا ازت می ترسه از سوال بابا جا خوردم زیر چشمی به امیر نگاه کردم سرش پایین بود و معلوم بود که جوابی نداره فوری گفتم _نمی ترسم _اگه نمی ترسی چرا سه ساعت پشت حمید قایم شدی ؟ چرا بهت می گم بشین کنارش انقدر ازش فاصله می گیری؟ امیر همچنان سرش پایین بود ولی از همین زاویه هم می شد اخم هاش رو دید. فاصله ام رو با هاش کم کردم لب زدم _همینجوری https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_277 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سرچرخاندم با دیدن مرتضی در انسوی خیابان تمام موهایم
به قلم تشنت بود راستی بطری را از دست او گرفتم و برخاستم. مجید هم بلندشد، از سالن که خارج شدیم فروشگاه روبرو را نشانم دادو گفت ّبریم اونجا خرید کنیم؟ مضطرب شدم و گفتم چی بخریم ؟ بریم ببینیم چی داره؟ نه دیگه بریم خونه چرا اینقدر بی ذوقی، حالا که معلوم شده بچه چیه دوست دارم براش لباس بخرم. بعدأ خرید میکنیم. مجید خیره به من گفت چته امشب عاطفه؟ مشکوک میزنی اول منو پیچوندی به بهانه تشنگی و حالا الانم زوم کردی رو خونه رفتن. چهره بی گناه به خودم گرفتم و گفتم چمه؟ چرا باید مشکوک بزنم؟ مجید کمی به من خیره ماندو گفت ببین بچه، من ده یازده سال از تو بزرگترم، این روزگارهارو قبل تو گذروندم. خودم را به اون راه زدم و گفتم کدوم روزگارها مجید؟ چرا اینطوری شدی؟ _الان چرا دوست نداری بریم فروشگاه خرید کنیم؟ _چون خسته شدم، نیم ساعت اینجا وایسادیم تا بریم داخل، نیم ساعت هم تئاتر طول کشیده، من نشستم الان کمرم درد میکنه میخوام برم خونه مجید نگاه مر موذی به من انداخت و گفت خونه اره؟ خوب هرجا که تو میگی من میگم بریم فروشگاه بگو چشم. سکوت کردم، سابق هم مرتضی مجید را دیده بود و هم مجید مرتضی را، مجید که انگار متوجه ترس من شده بود گفت راه بیفت بریم. به ناچار دنبال او روان شدم.وارد فروشگاه شدیم با خودم گفتم نیم ساعت ما تو سالن امفی تئاتر بودیم چند دقیقه هم با مجیدبحث میکردم. الان حتما از اینجا رفتند. مجید را به یک کودک سرا بردم. و او را سرگرم دیدن لباسهای نوزادی کردم. مدتی بعد مجید از مغازه خارج شدو من هم بدنبال او راهی شدم. اشاره ایی به مغازه ساندویچی کردم و گفتم بریم یه چیزی بخوریم ؟ مجید متعجب گفت ساندویچ؟ نگاهی به اونداختم و گفتم اره سر تایید تکان داد و وارد ساندویچی شدیم. گوشه ایی ترین جا را انتخاب کردم مجید رفت که سفارش غذا را دهد اطرافم را بررسی کردم با دیدن مرتضی در چند قدمی مجید خشکم زد. مجید پشت پیشخوان رفت و شروع به سفارش کرد, هزینه را حساب کردو سپس چرخید که به سمت من بیاید. همین که چرخید با مرتضی مقابل هم قرار گرفتند. لبم را از داخل گزیدم. مجید از مقابل او گذشت و به سمت من امد نگاهم را از روش برداشتم. سرمیز نشست عصبی شده بود من هم دست و پایم سردشده بود، با چشمش مرتضی را دنبال میکرد من که جرات نگاه کردن به مرتضی را نداشتم اما از روی نگاه مجید میتوانستم تشخیص دهم که با چند میز فاصله پشت ما نشسته. مجید اخم کردو رو به من گفت واقعا دلت ساندویچ میخواست یا چیز دیگه؟ خودم را به اون راه زدم و گفتم یعنی چی؟ پوزخندی زد و گفت صبر کن میریم خونه درستت میکنم. از تهدید او جا خوردم و گفتم چی میگی مجید؟ من خودم به اندازه کافی داغونم و فکرم در گیر زندگیمونه تو دیگه چرا تو... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت81 ❣زبان عشق❣ _نمی... نمیرم ، دیگه نمیخندم امیر تمام حرصش رو تو نگاهش ریخت و سر جاش نشست.
❣زبان عشق❣ بابا رو به امیر گفت _سوال من جواب نداشت امیر سرش رو بالا آورد _ببخشید عمو شاید من زیادی باهاش جدی برخورد کردم _چرا باهاش جدی هستی؟ امیر کمی مکث کرد _عمو گاهی در برابر حاضر جوابش کم میارم خیلی تند جواب میده مخصوصا جواب مادرم رو چشم هام گرد شد و کمی ترسیدم ای کاش جواب زن عمو رو نداده بودم اگه الان امیر بگه بابا حسابی عصبی میشه _یه روز از قبل از اینکه نامزدیتون رسما اعلام بشه یادته چی بهت گفتم . گفتم دنیای من لوسه، حاضر جوابه، پروعه. اگه کم میاری نیا جلو. گفتی عمو ما از بچه گی با هم بودیم دنیا رو مثل پریسا می شناسم . البته دنیا به من قول داده دیگه جواب بزرگترش رو نده مخصوصا جواب فریبا رو بایدم سر قولش بمونه وگرنه خودم باهاش برخورد میکنم استرس وجودم رو گرفته بود اگه امیر بگه به مامانش چی گفتم بابا اینبار دیگه کوتاه نمیاد زیر لب و خیلی اروم که فقط امیر بشنوه گفتم _غلط کردم بابا سرش رو پایین انداخت و چشم هاش رو بست نفس سنگینی کشید _امیر! فکر نکنی به خاطر تفاوت سنی تون نقشی به غیر از نقش شوهر تو زندگی دنیا داری _نه عمو، من معذرت میخوام قول میدم دیگه تکرار نشه مطمعن باشید بابا از جاش بلند شد رو به مامان گفت _هانیه جان سرم خیلی درد میکنه یه مسکن بیار اتاق خواب روبه امیر گفت _ببخشید عمو جان سر درد اجازه نمیده بیشتر از این پیشتون بشینم امیر از جاش بلند شد _خواهش میکنم عمو منم دیگه رفع زحمت میکنم مامان که تا الان ساکت بود گفت _بمون امیر جان . اصلا شب هم همینجا بخواب با بیچارگی تمام به مامان نگاه کردم و با نگاهم بهش فهموندم که تعارف نکنه. ولی بدون توجه به من گفت _فردام که تعطیلید سر کار نمی خوای بری که استرس داشته باشی همین جا بخواب اینو گفت و رفت تو اتاق مشترکشون در رو هم بست. با سر رفتن مامان رو دنبال کردم اروم برگشتم سمت امیر دوباره فاصله ام رو با هاش زیاد کردم دلخور و سرزنش وار نگاهم کرد _فکر کردم میخوای دعوام کنی _حالا دعوا کنم. به این ابروریزی می ارزید سرم رو پایین انداختم حق با امیر بود _اگه گفتم گوشی رو با خودت بیار پایین می ترسیدم عمو یه وقت خدای نکرده... حرفش رو عوض کرد _دنیا تو رو خدا نزار کسی از دعوا هامون سر در بیاره . من و تو باید خودمون مشکلاتمون رو حل کنیم _اخه تو خودت تو جمع من رو زدی _من عصبی بودم _منم ناراحت بودم نگاهش رو به چشم هام دوخت بلند شد دستش رو سمتم دراز کرد _کاری نداری _میری _اره، حال مامان خوب نیست خونه باشم بهتره دستش رو گرفتم کمی فشار دادم _امیر. میشه از دل پریسا در بیاری با من آشتی کنه _کتکی که پریسا خورده حقش بوده صبر کن خودش آشتی میکنه _یعنی راه نداره _نه ملتمس نگاهش کردم _من نباید پیش خواهرم یه حرف داشته باشم بحث با هاش فایده نداشت از حرفش کوتاه نمی اومد به سمت در حرکت کرد و منم دنبالش دلم خیلی براش سوخت _امیر برگشت سمتم _خیلی دوست دارم لبخند رضایت بخشی رو ی صورتش نشست _تمام این دعوا ها و توبیخ ها به این یک جمله می ارزید دستش رو پشت سرم گذاشت خم شد و گونم رو بوسید سرم یخ کرد چشم هام گرد شد دیگه نمیتونستم به چشم هاش نگاه کنم و نگاهم رو به دکمه پیراهنش دادم این چه حرفی بود من زدم _چت شد یهو جواب ندادم که بلند خندید و خدافظی بیجوابی کرد و رفت سرجام خشکم زده بود اروم دستم رو بالا اوردم و جای بوسش رو پاک کردم به خودم به خاطر اون جمله ی مسخره لعنت فرستادم. صورتم رو شستم و رفتم تو اتاقم این دومین بار بود که اینکار رو می کرد هر چند مامان بهم گفته بود که این حق امیره ولی هیچ جوره نمی تونستم باهاش کنار بیام روی تخت به خودم جمع شدم و چشم هام رو بستم احساس گلو درد داشتم از امیر متنفر شدم هر جوری بود افکار رو از خودم دور کردم و خوابیدم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت82 ❣زبان عشق❣ بابا رو به امیر گفت _سوال من جواب نداشت امیر سرش رو بالا آورد _ببخشید عمو ش
❣زبان عشق❣ با صدای بوق ممتد ماشین از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم هشت رو نشون میداد پتو رو رو سرم کشیم دوباره بخوابم. ولی مگه با این صدای ازار دهنده میشد. بلند شدم سمت پنجره رفتم پرده رو کنار زدم علی وسط حیاط کاپوتش رو بالا داده بود و سعی داشت صدای بوق رو ساکت کنه. کشو قوسی به بدنم دادم نگاهم افتاد به خونه ی عمو اینا پریسا روی تاپ نشسته بود این بهترین فرصتِ برای به دست آوردن دل پریسا با وجود زن عمو حالا حالاها نمی تونستم برم خونشون یه شال از تو کمدم برداشتم و از اتاقم با سرعت بیرون رفتم پایین پله ها با مامان روبه رو شدم _صبح بخیر، خیره ان شاالله کجا اول صبحی همون طور که با شتاب سمت در میرفتم گفتم _میرم پیش پریسا _بیا صبحانه بخور _الان میام در رو باز کردم پریسا هنوز رو تاب بود این باعث خوشحالیم شد خودم رو بهش رسوندم جلوش ایستادم _سلام از دیدن من جا خورد ولی فوری صورتش رو برگردوند طرف مخالف من _پریسا ببخشید به خدا از دهنم در رفت _حاصل دهن لقی تو شد یه کتک مفصل برای من از اون امیر وحشی _به خدا خیلی ناراحت شدم صورتش رو تیز برگردوند به سمتم _ناراحتی تو به چه درد من میخوره شرمنده نگاهش کردم _به خدا از دهنم پرید ببخشید _تو میدونی امیر بد پیله است، بی خیال هیچی نمیشه . اشک تو چشم هاش جمع شد _مامان بابام نبودن اگه علی هم نبود الان معلوم نبود زنده بودم یا نه _تو رو خدا گریه نکن ببخشید خودش رو از رو تاب کنار کشید به اشاره کرد که بشینم نشستم کنارش صورتش رو بوسیدم اشکش رو پاک کردم _خیلی کتکت زد _ول کن نبود . میگفت دوست نداشته تو بفهمی فکر می کنه تو نسبت به مهدی احساس داری نفس عمیقی کشیدن به تاب تکیه دادم پای چپم رو ی زمین فشتر دادم تا کمی تاب حرکت کنه _میخوای بگم خونمون دیشب چه خبر بود دوباره شده بود همون پریسا، با دوق گفتم _اره بگو _مامانم از دستت گریه کرد یعنی از دست تو که نه به خاطر دروغش که تابلو شده بود ولی می خواست بندازه گردن تو بابامم هم فهمید ولی به روش نیاورد رفتن اتاق دلداریش داد بابات با امیر چی کار داشت یکم نگاش کردم نباید از ضایع شدن امیر براش تعریف می کردم _خودش چیزی نگفت _چرا اومد علی ازش پرسید گفت می خواستین شب نگهش دارین به خاطر مامان قبول نکرده نفس عمیقی کشید با سر حرفش رو تایید کردم دیگه حرف نزدیم فقط اروم تاب میخوردیم صدای بوق علی قطع شده بود خواب به چشم هام برگشته بود _خوابم گرفت _با بوق علی بیدار شدی _اوهوم سرم رو روی شونه ی پریسا گذاشتم چشم هام رو بستم _پری _هوم _تو برا من مثل خواهری خیلی دوستت دارم انگشت های دستش رو لای انگشتهام کرد دستم رو روی پاش گذاشت کمی فشار داد چشم هام گرم خواب شده بودن که با صدای سلام گفتن پریسا بازشون کردم امیر با یه اخم وحشتناک روبه رومون ایستاده بود. ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت83 ❣زبان عشق❣ با صدای بوق ممتد ماشین از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم هشت رو نشون میداد پت
❣زبان عشق❣ خم شد بازوم رو گرفت بلندم کرد سمت خونه ی ما می رفت من رو دنبال خودش می کشید تلاشم برای آزاد کردن بازوم از دستش بی فایده بود _عه چته ولم کن اولی صبحی رم کردی اومدی سراغ من. _الان تکلیفم رو با عمو مشخص میکنم _ول کن ببینم بابا به خونه رسیده بودیم که پرتم کرد سمت در هر جور که می شد تعادلم رو حفظ کردم که زمین نخورم طلبکار برگشتم سمتش که خودم رو تو شیشه ی خونه دیدم تازه متوجه علت عصبانیتش شدم با همون بولیز شلواری که تو خونه بودم تواومده بودم حیاط مشرمنده به چشم هاش نگاه کردم _ببخشید به خدا حواسم نبود بدون توجه به من در رو باز کرد دستش و پشت کمرم گذاشت و با شتاب به جلو هولم داد اگه به بابا می گفت حتما تنبیهم می کرد تو شرایط دیگه بودیم شاید کاری باهام نداشت ولی تو این شرایط نه دستش رو گرفتم _ببخشید به خدا حواسم نبود _چطور یادت نمیره شال سرت کنی مانتو رو یادت میره. برای اینکه برات اهمیت نداره لبم رو دندون گرفتم و اطراف رو نگاه کردم _امیر آروم . بابام خونس _میدونم صداش رو کمی بالا برد بابا رو صدا کرد مامان از اتاق بیرون اومد یه نگاه به قیافه مضطرب من انداخت _چی شده امیر جان _سلام زن عمو . عمو نیستش _حمومه _زن عمو شما بگو من چند بار باید بگم رو کرد به من _چند بار باید بهت بگم دوست ندارم اینطوری بیای تو حیاط . زن عمو هر چی می گم بازم کار خودش رو می کنه شما الان بگو این وضعیت مناسبه مامان به سر تا پای من نگاه کرد _برا چی اینجوری بیرون رفتی _به خدا یادم رفت امیر یه قدم اومد جلو که ترسیدم پشت مامان پناه گرفتم _نگو یادم رفت که بد تر عصبیم می کنی. _خیلی خب باشه پسرم خوت رو کنترل کن استرس اومدن بابا اذیتم می کرد دلم می خواست امیر زودتر بره از پشت مامان تند و سریع گفتم _ببخشید اشتباه کردم قول میدم دیگه اینجوری نیام بیرون _به خاطر من ببخش امیر امیر صداش رو پایین آورد _ بحث بخشیدن نیست زن عمو من میگم... با صدای بابا که مامان رو برای دادن حوله صدا می کرد حرف امیر نصفه موند مامان با صدای ارومی گفت _اقا رضا دیشب قلبش درد گرفته بود جلوش دعوا نکنین خواهش میکنم بعدم رفت اتاق تا به بابا حوله بده امیر یه کم چپ چپ نگاهم کردو بدون خداحافظی رفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت84 ❣زبان عشق❣ خم شد بازوم رو گرفت بلندم کرد سمت خونه ی ما می رفت من رو دنبال خودش می کشید
❣زبان عشق❣ به در خیره بودم خدا رو شکر می کردم که بی خیال شد و رفت با صدای مامان چشمم رو از در برداشتم و برگشتم سمت مامان _رفت با سر تایید کردن _نگهش می داشتی صبحانه رو با هم می خوردیم _مگه بیکارم. دق و دلی گریه ی دیشب زن عمو رو میخواد سر من خالی کنه مامان متعجب گفت _ مگه گریه کرده _الان پریسا گفت مامان کمی اخم کرد _ببینم دنیا! تو هم از خونه خبر می بری بیرون _نه، اصلا خونه ی ما که خبری نیست چی رو برم بگم رفتم سمت آشپز خونه _مامان به چی بده من بخورم مردم از گرسنگی _چه اخلاقی داری دنیا بابات یه نگاه چپ به من کنه تا دو هفته حالم جا نمیاد الان امیر کم مونده بود بزنت با خیال راحت میگی صبحونه بخورم _بله مامان خانوم بابام ارومه یه چپ نگاه می کنه بهت بر می خوره .من دو ماه نیست عقد امیر شدم دو بار کتک خوردم . چشم هاشو ریز کرد _چرا دو بار مگه به غیر مشهد بازم اینکارو کرده لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه چی گفتم من خدایا اب دعنم رو قورت دادم _همون دیگه _گفتی دوبار خودم رو به خونسردی زدم _اخه الان بازومو گرفت دردم اومد واسه اون گفتم نگاهم رو از چشم های دلخورش برداشتم خودم رو با نون های توی سبد نون مشغول کردم کمی خوردم لقمه هنوز توی دهنم بود که چشمم خورد به جعبه ای که دیشب برام عیدی آورده بودن _مامان دلخور بود از اینکه راستش رو بهش نگفته بودم جوابم رو نداد که ادامه دادم _عیدی رو چرا برا عروس میارن چایی رو جلوم گذاشت _چطور _همینجوری _نمی دونم . یه جور رسمه _کی باید بیارن _معمولا چند شب مونده به عید _چرا زن عمو برای من رو بعد از عید اورد _دیشب که خودش گفت کار داشته _پس چرا برای زهرا رو میبردن کار نداشته _مهم اینه که بالاخره آوردن _احترام مهم نیست خیره نگاهم کرد _تو مگه به اونا احترام میزاری؟ _اونا یعنی کی ؟ من فقط جواب زن عمو رو میدم .مامان دقت کن، جواب میدم، جواب، یعنی تا یه چی نگه من ساکتم .بی خودی که جوابش رو نمیدم هر دفعه یه چی بارم میکنه تازشم دیشب عملا دستش رو شد دروغگو خانم ... _دنیا خانوم. اولا درست صحبت کن بزار عادت کنی. دوما زن عموت اشتباه کرده ولی تو حق نداشتی اونجوری بخندی و ناراحتش کنی _چطور من اشتباه می کنم اون به همه میگه ولی اون اشتباه میکنه من نباید بخندم حالا بماند که اشتباه مال جوناست نه یه زن پنجاه ساله _کی اشتباهت رو به همه گفت ؟ _عه! چه زود یادتون رفت دیروز نزدیک بود من رو به کتک خوردن بندازه اداشو درآوردن _با خواهر من بد حرف زد مامان لبخندش رو به زور جمع کرد _مگه چی گفتی به خواهرش با فکر اینکه الان باید برا مامان تعریف کنم و از اونجایی که هرچی به مامان بگم دو دقیقه بعدش بابا میدونه تنم لرزید دنبال یه راه فرار بودم که بابا نجاتم داد _قبلا ها صبر می کردین منم بیام بعد میخوردید سلام دادم مامان لبخندی زد _دنیا ضعف کرده بود من نخورم داشتم لقمه میگرفتم که بابا گفت _دنیا دو تا چایی بریز لقمه رو رو میز گذاشتم از جام بلند شدم که تلفن زنگ زد مامان گفت _خودم چایی میریزم تو گوشی رو جواب بده سمت گوشی رفتم با دیدن شماره ی خونه ی آقاجون قیافم رو مشمعز کردم بابا از تو اینه ای که بالای میز تلفن بود قیافم رو دید محکم گفت _جواب بده دیگه دکمه ی سبز رو فشار دادم و با بی میلی گفتم _بله _بابات هست این پیر مرد هیچ وقت سلام نمی کرد سلام هم می کردم جواب نمی گرفت _بله هست گوشی گوشی رو بردم تو آشپز خونه جلوی بابا گذاشتم _کیه ؟ _آقاجون صداش رو اروم کرد تا آقاجون نشنوه _چرا سلام نکردی _اون زنگ زده خودش باید سلام کنه بابا تیز نگاهم کرد خودم رو یکم جمع کردم _گوشی رو بردار، سلام کن معذرت خواهی کن به خاطر بی ادبیت، حال خودش و خانوم جون رو بپرس بعد گوشی رو بده به من با تعلل نگاهش کردم که گفت _زود گوشی رو برداشتم _سلام آقاجون _گفتم گوشی رو بده به بابات _ببخشید یادم رفت اول سلام کنم جوابم رو نداد _خودتون خوبید خانوم جون خوبن _بچه من رو مچل نکن _یه لحظه گوشی گوشی رو گرفتم شمت بابا که تمام مدت با چشم غره نگاهم میکرد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
هدایت شده از ریحانه 🌱
لینک پارت اول زبان عشق👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/12524 لینک پارت اول عشق بی رنگ👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/1542 اعضا جدید خوش امدید❣❣❣ 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
ریحانه 🌱
#پارت85 ❣زبان عشق❣ به در خیره بودم خدا رو شکر می کردم که بی خیال شد و رفت با صدای مامان چشمم رو از
❣زبان عشق❣ گوشی رو با حرص از دستم گرفت خواستم از جام بلند شم که محکم گفت _بشین از اینکه مجبور شده بودم احترام زوری بزارم ناراحت بودم اشک تو چشم هام جمع شده بود و تنها علتش زورگویی بابا بود از شدت ناراحتی هیچ صدایی رو نمی شنیدم _با تو ام دنیا با صدای فریاد گونه بابا متوجه شدم تماس رو قطع کرده _ب..بله _چرا جواب نمیدی _حواسم نبود _دنیا این بار دومه بهت تذکر میدم دفعه ی سومی وجود نداره فهمیدی گریم گرفت و اشکم روی گونم ریخت _شما اصلا می دونی آقاجون جواب سلام من رو نمیده میگم خوبید محل نمیده بعد من رو مجبور می کنید با هاش حرف بزنم. _اصلا تو سلام کن بزار اقاجون فحش بده تو وظیفت احترام گذاشتنه جواب ندادم و سرم رو پایین انداختم _بققه ی صبحانت رو بخور _اشتها ندارم _به زور بخور به مامان نگاه کردم که کمکم کنه ایینجور مواقع کاملا سکوت میکرد لقمه ی نصفه ای که کنار چاییم بود رو توی دهنم گذاشتم به زور از لای بغضم قورت دادم بابا که تمام مدت نگاهم میکردرو به مامان گفت _فردا قراره برن روستا یه مهمونی گرفته خداحافظی کنه _پس زودتر بخورید جمع کنم برم کمک خانوم جون _تو برو دنیا اینجا رو جمع می کنه _دنیا حالش خوب نیست خودم جمع می کنم _ازش طرف داری نکن. یه سلام کرده حالش بد شده؟ _نه . اخه قبلش هم با امیر بحثش شده بود چشم های از حدقه دراومدم رو به سمت مامان گرفتم اگه بابا بگه چرا چی میخواد بگه _بله. صداشون رو شنیدن اونجام دنیا مقصر بود آبروم رفته همه چی رو شنیده شرمنده سرم رو پایین انداختم تن صداش رو ملایم کرد _دخترم تو مسلمونی یه دختر مسلمون حجاب از یادش نمیره. من اگه حرفی میزنم برای خودت میگم همیشه من نیستم ازت دفاع کنم یه وقت ها تنهایی طوری رفتار کن که نیاز به کسی برای دفاع نداشته باشی الانم اگه صبحانت رو خوردی میتونی بری خودم اینجا رو جمع میکنم بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم جعبه ی عیدی رو برداشتم رو رفتم بالا گوشه ی اتاق کز کردم این رفتارهایی که بابا جدیدا با من داره همش تقصیر زن عمو وگرنه بابا قبلا خیلی مهربون بود باید حالش رو بگیرم جواب بی احترامی که بهم کرده رو هم باید بدم سرم رو با حرص تکون دادم می دونم چی کار کنم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت86 ❣زبان عشق❣ گوشی رو با حرص از دستم گرفت خواستم از جام بلند شم که محکم گفت _بشین از این
❣زبان عشق❣ از اتاقم به سمت پله ها بیرون رفتم روی نرده های اتاق خم شدم و پایین رو نگاه کردم بابا نبود اروم از پله ها پایین رفتم گوشی تلفن رو برداشتم به اتاقم برگشتم شماره ی خونه ی عمو رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم خدا خدا میکردم که امیر جواب نده صدای بی حال پریسا از پشت گوشی اومد _بله _سلام _تویی دنیا؟ سلام _کی خونتونه؟ _به غیر مامانم همه _میخوام بیام اونجا امیر کجاست؟ _اتاقشه، چرا عصبی بود؟ _الان میام بهت میگم گوشی رو قطع کردم مانتویی که امیر تو مشهد برام خریده بود رو پوشیدم شالم رو سرم انداختم جعبه کوچیک عیدی دیشبم رو توی یه مشما انداختم داخل جیبم گذاشتم آسه آسه از پله ها پایین رفتم دستم به دستگیره در نرسیده بود که با صدای بابا برگشتم _کجا میری ؟ اروم برگشتم سمتش _پیش پریسا دست به سینه شد _چرا یواشکی میری؟ نری دست گل به آب بدی؟ خودم رو لوس کردم و پام رو زبون کوبیدم این نقطه ضعف بابا بود _عه بابا من کی دسته گل به اب دادم لبخند زد دستش رو باز کرد با سر اشاره کرد که برم بغلش _بیا یه بوس بده بعد برو پیچ و تابی به بدنم دادم لب هامو دادم جلو به حالت قهر گفتم _نمیام از دیروز همش دارید دعوام میکنید قهقه ای زد گفت _بیا لوس بابا بیشتر از اون ناز نکردم و رفتم تو آغوشش پیشونیم رو بوسید و سرم رو توی سینش فشار داد _میدونی وقتی پدر و مادر بچشون رو تنبیه میکنن خودشون بیشتر آزار میبینن؟بچه عزیزه تربیتش عزیزتر، حرف گوش کن، بابا همون طور که سرم روی سینه اش بود نگاهم رو به چشم هاش دادم _به خدا میخوام اون طوری که شما دوست دارید باشم ولی یهو نمیشه لپم رو کشید و با حفظ لبخندش گفت _تلاش کن ازش فاصله گرفتم _چشم _الان که رفتی خونه ی عموت به زن عموت کاری نداشته باش _نیست _امار میگیری بعد میری _اگه اون بود که نمیرفتم اداشو در اوردم _ببخشید مشغله ی کاری داشتم انگشتش رو زد روی بینیم _این همه حرف زدم واسه رعایت ادب نتیجش این شد ؟ ادای زن عموت رو در میاری _آخه بابا چطور برای زهرا مشغ... _برو دنیا، برو دیگم تکرار نشه بعد هم رفت سمت مبل با حرص از خونه بیرون رفتم اما جرات خالی کردن حرصم روی در خونه رو نداشتم مستقیم رفتم سمت خونه ی عمو در زدم و وارد شدم پریسا رو مبل نشسته بود داشت با گوشی علی بازی می کرد اروم صداش کردم _پریسا نگام کرد متعجب از اینکه خودم رفتم تو منتظر نشدم تا در رو باز کنن به طبقه ی بالا اشاره کردم دستم رو روی بینیم گذاشتم و بهش فهموندم که نمی خوام امیر بفهمه اومدم سرش رو به نشونه ی تایید تکون دادو رفت سمت پله ها اتاق امیر سه متری در ورودی قرار داشت رد شدن از جلوش در صورتی که درش باز بود کار خیلی سختی بود خوشبختانه پشتش به در بود و متوجه من نشد به پله ها که رسیم با سرعت تمام بالا رفتن و وارد اتاق پریسا شدم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت87 ❣زبان عشق❣ از اتاقم به سمت پله ها بیرون رفتم روی نرده های اتاق خم شدم و پایین رو نگاه کردم
❣زبان عشق❣ _چرا اینجوری میکنی ؟ _اومدم با تو حرف بزنم الان اگه بفهمه من رو میبره اتاق خودش. جدیدا یه کار هایی میکنه اصلا خوشم نمیاد. چشم هاش برق زد و با خنده گفت _چه کاری؟ بهش خیره شدم پلک هام رو چند بار اروم و نمایشی روی هم گذاشتم باز دهن لقی کردم این دهن لقی آخر کار دستم میده کاش بتونم حرف رو عوض کنم _میدونی صبح سر چی اونجوری کرد _امیره دیگه یهو قاطی میکنه اصلا معلوم نیست چش میشه .حالا سر چی ؟ _به لباس هام گیر داده بود رگ بدجنسیش گل کرده بود می خواست به بابام بگه _میذاشتی بگه. عمو که چیزی به تو نمیگه. یه به تو چه به امیر میگفت سر جاش میشست _نه بابا دیگه اونجوری نیست مامانت از دیروز شکوفه کاری کرده بابا راست میره چپ میره من رو دعوا میکنه امروز مجبورم کرد به ابوالهول سلام کنم حالشو بپرسم دیروزم کم مونده بود بزنم _ابولهول کیه _فتی دیگه _دنیا یه جور بگو بفهمم کیو میگی _وای پریسا تو چه خنگی جناب اقای فتح الله مرادی معروف به آقاجون چشم های پریسا گرد شد _به آقاجون میگی فتی بعد هم بلند بلند خندید از خنده ی اون منم خندم گرفت چند بار لابه لای خنده های پی در پیش کلمه ی فتی رو تکرار میکرد _نمیری دنیا از مشهد اومده بودیم تا حالا نخندیده بودم خدا خیرت بده برای اینکه دیگه نخندیم به هم نگاه نمی کردیم تا چشممون به هم می خورد ناخواسته بلند بلند می خندیدیم که صدای پریسا پریسا گفتن امیر لبخند رو از رو لب های من برد بلند شدم و ایستادم. _پریسا یه کاری کن این نیاد بالا _من باهاش قهرم گلوش پاره هم بشه جوابش رو نمی دم. رفتم جلو دستش رو کشیدم _تو رو خدا پاشو برو پایین ببین چی میگه _نمیرم با بیچارگی به در اتاق نگاه کردم اگه امیر بیاد بالا تمام نقشه هام بر ملا میشه دستم رو توی جیبم کردم و جعبه رو فشار دادم _پری هر کاری بگی می کنم فقط نزار بفهمه من اینجام دلخور نگاهم کرد و رفت سمت در سرش رو از لای در بیرون برد و با صدای بلند گفت _چیه؟ https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت88 ❣زبان عشق❣ _چرا اینجوری میکنی ؟ _اومدم با تو حرف بزنم الان اگه بفهمه من رو میبره اتاق خود
❣زبان عشق❣ فوری لحنش تغییر کرد و اروم گفت _بله از تغییرش متوجه حضور امیر پشت در شدم فوری پشت در پناه گرفتم تا متوجه حضور من نشه _چیه یعنی چی ؟ ببخشید کمی مکث کردن و این سکوت یعنی امیر داشت چپ چپ نگاهش میکرد _برو دنبال دنیا برید خونه ی اقاجون کمک _چشم زودا . دنیام اگه قبول نکرد بگو من گفتم میاد _باشه چند لحظه بعد پریسا برگشت داخل و در رو بست _اگه به خاطر تو نبود الان جوابش رو نمیدادم _برو بابا داشتی از ترس سکته میکردی نه به اون چیه ی پر حرصت نه اون چشم چشم گفتن هات با حرص نفس کشید صورتش رو برگردوند اون طرف و گفت _هنوز وحشی بازی هاشو ندیدی دستش رو گرفتم و شرمنده گفتم _ببخشید تقصیر من شد رفت سمت تختش من هم کنارش نشستم _دنیا پاشو بریم خونه ی اقاجون _من نمیام _شر میشه به خدا _غلط میکنه اصلا به اون چه ربطی داره _خونه ی ما مثل خونه ی شما نیست، البته کسی هم نیست اونجا تو رو اذیت کنه، اینجا وقتی امیر به من زور میگه هیچ کس بهش نمی گه چرا مامانم همش میگه به حرف برادرت گوش کن. صلاحت رو میخواد. بابا هم فقط میگه انقدر دعوا نکنید .هیچ کس جلوی امیر رو نمی گیره منم مجبورم هر چی می گه بگم چشم . _من دوست ندارم الان برم اونجا _من باید برم _ول کن بابا امار که نمی گیره اصلا گوشی علی رو بده من زنگ بزنم به بابام بگم بهش بگه _نه اونجوری بد تر میکنه . باشه بی خیال نمیریم بیشتر از دو ساعت اونجا بودم و همش به این فکر میکردم که چه جوری نقشه ان زو که پس دادن عیدیم بود رو اجرا کنم تو اتاق پریسا اگه بزارم هیچ کس نمی فهمه باید جایی برارم که زن عمو ببینه بهترین جا اشپزخونس چون وسواس داره هیچ کس به غیر خودش اونجا کار نمیکنه کار هم کنه بی فایدس چون دوباره خودش تمیز میکنه برای پایین رفتن هم باید صبر کنم امیر از خونه بره بیرون اون هم اصلا عادت نداره بره بیرون یا سر کاره یا خونه به دنیا نگاه کردم که تو گوشی امیرغرق شده بود روی تختش دراز کشیدم از دست مزاحمت های بوق علی صبح زود بیدار شدم اگه نخوابم تا شب خمارم چشم هام رو بستم . با تکون های دست پریسا و صدای ارومش چشمم رو باز کردم _دنیا. دنیا! پاشو دیگه چقدر میخوابی تو چشم هام رو باز کردم _ ساعت رو نگاه همه خونه ی اقاجونن منم اونجا بودم، امیر صداش دراومده بیچاره نمیدونه تو اینجایی فکر میکنه خونه ی خودتونی عمو هم بلا شده امارتو بهش نمیده سر جام نشستم فوری دستم رو تو جیبم کردم و از جای جعبه مطمعن شدم _پاشو یه اب به دست و صورتت بزن بریم دیگه. _اه پریسا چقدر غر میزنی کلافه نگاهم کرد. شالم رو از صندلی برداشتم و روی سرم انداختم _دستشویی بالا برو _نه میرم اشپزخونه تشنمم هست _تا مامان نیست برو شست و شوی صورت تو اشپزخونه ممنوعه از پله ها پایین رفتم یکم می ترسیدم نمیدونستم عکس العمل بقیه در رابطه با این کارم چیه وارد اشپز خونه شدم جعبه رو از جیبم برداشتم و انداختم زیر اُپن کنار کشوی سیب زمینی و پیاز ها دست صورتم رو شستم و فوری بیرون اومدم تپش قلبم بالا بود و علاوه بر دست هام زانو هام هم می لرزید پریسا اومد پایین جلوش ایستادم لبخند مصنوعی زدم _بریم _بریم. ولی چرا رنگت پریده دستم رو روی صورتم گذشتم برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم _چرا نهار بیدارم نکردی _مثل خرس خوابیدی الانم انقدر تکونت دادم تا بیدار شدی هر چی میگم دنیا انگار نه انگار الان دیگه وقته شامه بریم ببین مامانیا چه کردن بوی قورمه سبزی کل خونه رو برداشته _غذای بهشتی هم بهم بدن خونه اقاجون مثل سرب داغ می مونه از زهر پارم تلخ تره دستش رو پشت کمرم گذاشت و کمی فشار داد _برو کم غر بزن دمپایی هام رو پام کردم رو به پریسا گفتم _همه هستن ؟ _منظورت مهدیه https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت89 ❣زبان عشق❣ فوری لحنش تغییر کرد و اروم گفت _بله از تغییرش متوجه حضور امیر پشت در شدم ف
❣زبان عشق❣ اب دهنم رو قورت دادم _اره _نه نیستش رفته مشهد خونه ی دوستش نفس راحتی کشیدم که خنده لج درآری کرد و گفت _هیچ وقت فکرشم نمی کردم تو از کسی حساب ببری دست به کمر شدم و جلوش ایستادم _از کی اونوقت ؟ _نگو که از ترس الان سراغ مهدی رو نگرفتی _چه ترسی ؟ بلند خندید _خوشم میاد زیر بارم نمیری _من از هیچ کس نمی ترسم _دیدم دیروز چه موش شده بودی تند تند میگفتی غلط کردم با صدای امیر هر دو به سمتش چرخیدیم _چرا نمیاید تو ؟ بابت ابروریزی صبحش از دستش ناراحت بودم اخم هام رو تو هم کردم و بدون اهمیت بهش از کنارش رد شدن که مچ دستم رو گرفت رو به پریسا گفت _تو برو تو ما الان میایم پریسا بدون کوچک ترین حرفی رفت دستم رو از دستش بیرون کشیدم تو چشم هاش خیره شدم _با من قهری _نباشم _نه _ابرومو جلو بابام بردی _من که به عمو نگفتم _نگفتی ولی انقدر دادو بیداد کردی همه چیز رو شنید _ببخشید چشم هام از تعجب گرد شدن این امیر بود که عذر خواهی می کرد الان وقت خوبی بود برای گفتن حرف هایی که اماده کردم _من اصلا برای تو اهمیت دارم _این چه حرفیه معلومه که داری _اگه اهمیت دارم چرا اون موقع که مامانت برای زهرا عیدی می برد چرانگفتی پس زن من چی؟ _من اصلا نفهمیدم به خدا کی بردن الان خب برای تو هم که آوردن _بله آوردن .اما با دو هفته تاخیر. این یعنی دنیا تو اصلا برای ما مهم نیستی این عیدی رو هم آوردیم چون بابات ناراحت شده بود _الان من باید چی کار کنم _برو به مامات بگو بیجا میکنی بین عروس هات فرق میزاری اخم هاش تو هم رفت _یه ذره بهت می خندم درست صحبت کردن یادت میره. داری در رابطه با مادر من صحبت میکنی. حواست هست ؟ _ببین چه مادرت برات مهمه تا توهین کردم ناراحت شدی. حالا من توهین به این بزرگی رو از طرف مادرت به خودم باید چه جوری جواب بدم _هیج جوری . یعنی اصلا بهت اجازه نمیدن تا اینجا هم زیاده روی هات رو نادیده گرفتم دنیا یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه با مادر من بد حرف بزنی یا عمدا ناراحتش کنی من میدونم با تو با مشت به سینش کوبیدم _من رو تهدید میکنی. اگه به بابام نگفتم _تو چرا مثل خروس جنگی میمونی دختر من میخواستم چی بهت بگم؟ ببین حرف رو به وجا کشوندی با بغض ادامه دادم _مامانت من رو ناراحت میکنه هیچی نیست اصلا یه بار بهش گفتی چرا انقدر با من لجه؟ چرا همش ناراحتم میکنه ؟ اشک جمع شده تو چشم هام ناخواسته ریخت روی گونم دستش رو بالا آورد و اشکم رو پاک کرد دست هاش رو قالب صورتم کرد از انقدر نزدیکی باهاش احساس خوبی نداشتم هر وقت اینجوری بهم نزدیک میشد ازش متفر می شدم _چرا انقدر زود گریه میکنی من که چیزی نگفتم دست هاش رو از روی صورتم اروم کنار زدم _من اصلا اهل گریه کردن نبودم ولی از وقتی تو وارد زندگیم شدی روزی نیست که اشکم رو در نیاری _خب ببخشید الان اشتی _به یه شرط _چه شرطی؟ _برو به مامانت بگو چرا عیدی دنیا رو دیر بردی؟ _دنیا جان مامان ای نروز ها از دست تو داره سکته می کنه من اگه این حرف رو بزنم بدتر می شه خودم رو لوس کردم لب هام رو دادم جلو _این شرط منه کلافه دستی لای موهاش کشید گفت _باشه میگم _بگو جون دنیا لبخندی زد _جون دنیای من الکی نیست که قسم بخورمش دستش رو روی قلبم گذاشت _قول می دم نمی دونم چرا از این حرکتش خوشم اومد منم دستم رو روی قلبش گذاشتم اروم گفتم _ممنون نگاهمون به هم گره خورد این اولین بار بود که محبت واقعیم رو نسبت بهش با چشم هام نشونش میدادم خم شد و گونم روبوسید خجالت کشیدم و نگاهم رو به کفش هاش دادم _امیر _جانم _همیشه دوستت داشتم _میدونم از پروعیش لجم در اومد دستم رو از رو قلبش برداشتم گفتم _از کجا https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت90 ❣زبان عشق❣ اب دهنم رو قورت دادم _اره _نه نیستش رفته مشهد خونه ی دوستش نفس راحتی کشیدم
❣زبان عشق❣ _یه روز بابات اومد خونمون گفت دنیا از عشق تو تب کرده داره از دست میره. تو رو خدا امیر بیا اینو بگیر رو دستم نمونه. منم دلم به حالت سوخت اومدم جلو با تمام حرص بهش حمله کردم که بلند بلند خندید و فرار کرد من هم دنبالش، رفت اون طرف ماشین علی ایستاد نمی تونستم بگیرمش به توپ کنار حیاط نگاه کردم برداشتمش و پرت کردم سمتش افتاد رو کاپوت ماشین دنبال چیز دیگه ای برای پرت کردن به سمتش بودم که از ماشین فاصله گرفت و دستش رو به نشانه ی تسلیم بالا برد _اقا من تسلیم ببخشید اصلا من عاشق تو بودم با حرص گفتم _بودی _بودم دیگه خودم اعتراف میکنم بودم هنوزم هستم دلم برای این حرف هاش قنج می رفت اما به روی خودم نیاوردم پشتم رو بهش کردم و رفتم سمت در خونه ی آقاجون انعکاس عکسش رو تو شیشه ی خونه دیدم رفت سمت توپ برداشت و پرت کرد سمتم که فوری نشستم همزمان زن عمو با یه سینی که داخلش بازمونده های سبزی خوردن بود اومد بیرون توپ خورد به سینی سینی از دستش افتاد و صدای جیغش که از ترس بود رفت هوا با سرو صدایی که بلند شد همه با شتاب اومدن داخل حیاط امیر فوری رفت سمت مادرش من که حسابی دلم خنک شده بود لبخند رضایت بخشی زدم و رفتم جلو خیلی خونسرد از کنارشون رد شدم با صدای بلند سلام کردم و داخل رفتم همه اومدن داخل و عمه چپ چپ به امیر نگاه می کرد. مامان یه لیوان اب که انگشتر طلاش رو داخلش انداخته بود به زن عمو داد متوجه نگاه خیره آقاجون به خودم شدم با سر اشاره کرد که برم پیشش نگاهم رو ازش گرفتم که با چشم های بابا روبه رو شدم کمی اخم کرد و اشاره کرد که برم پیش اقاجون با بی میلی از جام بلند شدم و کنارش نشستم خیلی اروم که کسی نشنوه گفت _تو اصلا به من سلام میوکنی که به بابات شکایت کردی من جوابت رو نمی دم بچه . _من به بابام قول دادم جواب شما رو ندم _برای احترام گذاشتن به بزرگترت باید ازت قول بگیرن تمام جراتم رو جمع کردم گفتم _به سلامتی کی میرید ؟ خیره نگاهم کرد نفس سنگینی کشید و سرش رو تکون داد نگاهش رو از من به بابا داد بابا باسر اشاره کرد و بهم فهموند که دست آقاجون رو ببوسم با اخم به جلوم نگاه کردم هیچ جوره اینکارو نمی کردم حتی اگه تو جمع کتکم بزنه بدون اهمیت بهشون بلند شدم و کنار امیر نشستم بابا از اینکه به حرفش گوش نکرده بودم حسابی شاکی بود خودم رو به امیر چسبوندم و دستش رو گرفتم امیر که هنوز شدمنده ی کارش بود از کارم تعجب کرد و گفت _ دنیا اینجوری نچسب _بابام میخواد دعوام کنه امیر فوری به بابا نگاه کرد _چی کار کردی مگه؟ _هیچی. میگه دست اقاجون رو بوس کن من چرا باید اینکار رو بکنم اصلا مگه اون کی هست من رو حساب هم نمیکنم _خیلی خب بسه ادامه نده اینجوری حرف میزنی عصبی میشم بعدم مگه کارت به من بیافته اینجوری بچسبی به من لبخند خبیثی زد و گفت _اگه میخوای پیشت بمونم باید یه کاری کنی _چی کار _بوسم کن چشم هام گرد شد دستش روی سر شونم گذاشت _تا سه می شمرم اگه نکنی میرم پیش اقاجون می شینم یکم فشارم داد گفت _زود باش دیگه هیچ کس حواسش نیست از نگاه بابا می ترسیدم چاره ای نداشتم دستش رو که از روی سرشونه ام بالا اورده بود و کنار سرم بود رو اروم بوسیدم _اونجا که نه صورتم رو _بسه دیگه امیر زشته _خب بریم تو حیاط _نه . اصلا برو یه کم ازش فاصله گرفتم کنترل شده خندید احساس موفقیت می کرد و این از قیافش کاملا معلوم بود تا اخر شب از جام تکون نخوردم زن عمو حالش بد بود نتونست شام بخوره بعد از مراسم خداحافظی مسخره و طولانی اقاجون و خانوم جون . خانوم جون صدام کرد و ازم خواست که برم اتاقش https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا