#پارت_75
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
متوجه کنایه زیبا شدم وگفتم
شما اول نامزدیتونه و منم تنها و مجرد. نمیشه که هرجا میخووای با زیبا بری دنبال منم بیای که، برید خوش باشید.
زیبا رو به امیر گفت
برو دیگه عاطفه دوست نداره بیاد
امیر اخمی کردوگفت
چی چی و دوست نداره بیاد. ر به من ادامه داد
بیخود کردی ، سوار شو بریم.
به ناچار وارد خانه شهره شدم. کیفم را برداشتم و از شهره خداحافظی کردم ، سوار ماشین امیر شدم.
واردخیابان اصلی که شدم رو به امیر گفتم
منو بگذار خونه ، خودتون دوتایی برید بیرون، من احساس مزاحمت دارم.
امیر سرش را به علامت رد کردن حرف من بالا انداخت و گفت
هیچم مزاحم نیستی.
بعد از کمی رانندگی به جاده کن سلوقون رفت و مقابل یک سفره خانه متوقف شد.
وارد کافه شدیم زیبا تخت الاچیقی را کنار رودخانه انتخاب کرد، امیر رفت که سفارش ابمیوه و بستنی برایمان بدهد.
زیبا از نبود او استفاده کردو گفت
نگفتی چرا گریه کردی؟
لبخندتلخی زدم و جمله مرتضی را تکرار کردم و گفتم
زندگیه دیگه ، یه وقتها خوش و خرمه ، یه وقتها هم ناراحتی داره.
زیبا ابرویی بالا دادوگفت
بله.
امیر سرتخت نشست وگفت
زیبا سرویس طلاتو نشون عاطفه بده.
زیبا جعبه قرمز رنگی را از کیفش دراورد ان را باز کردو مقابلم گرفت نگاهی به سرویس ساده و کم وزن زیبا انداختم و گفتم
خیلی قشنگه، مبارکتون باشه.
سپس رو به امیر ادامه دادم
اما مامان اینو قبول نمیکنه و میگه باید یکی دیگه بخری
زیبا جعبه را بست و طوری که انگار ناراحت شده باشد گفت
چرا؟
از نظر من خیلی شیک و قشنگ بود. شاید اگر من هم بودم اینو انتخاب میکردم خیلی با کلاسه ولی نظرات مامانم یکم متفاوته.
امیر رو به من گفت
اگر خوشت اومده مال تو
ابرویی بالا دادم وگفتم
نه، این که مال زیباست.
خوب برات میخرم.
نگاهی به چهره ناراحت زیبا انداختم و گفتم
من که اهل طلا نیستم امیر جان ممنون. حرفم چیز دیگه س ، مامان اینو ببینه میگه جلوی فامیل این مناسب نیست طلای سرعقد عروس باید سنگین باشه.
زیبا حق به جانبانه گفت
من چیکار به فامیل های شما دارم. سلیقه من همینه.
لبخندی زدم وگفتم
مبارک باشه ،خیلی قشنگه.
امیر رو به من گفت
میخوای بریم برای توهم بخرم؟
پاسخ مهربانی نابه جای امیر رابالبخندی داد وگفتم
نه عزیزم ، ممنون.
امیر گوشی اش را در اوردو گفت
این عکس و ببین.
نگاهی به پیراهن توری کم پف سفید رنگی که سراسر ساده بود و فقط دوریقه اش یک ردیف گل داشت انداختم ، میدانستم سلیقه زیبا برای مراسمش این لباس است برای همین با ذوق گفتم
وای این چقدر قشنگه، چقدر لاکچری و خاصه.
امیر که انگار از حرف من خوشش نیامده باشد، عکس دیگری اورد.
لباس ابی کمرنگی که پف بسیار زیادی داشت و روی دامنش پر از گل و سنگ و کریستال بود. بالاتنه اش هم از شدت کار شدگی جای خالی نداشت.
امیر ادامه داد
این بهتر نیست؟
من نمیدونم ، اینو زیبا باید بگه، به هرحال لباس اونه، خودش باید انتخاب کنه.
زیبا لبخندی زدو گفت
من ساده پسندم امیر جان.
امیر گوشه لبش را گزیدو گفت
مامانم چون داره جشن و میگیره و منم یدونه پسرم دوست داره جلوی فامیلهامون خیلی مراسم سنگین باشه، تو این مراسم هرچی اون گفت گوش کن، عروسی و خودم میگیرم، لباسم خودت انتخاب کن.
زیبا اخمی کردو گفت
من که گفتم عقد محضری باشه، خوب جشن نگیره من که عروسک خیمه شب بازی نیستم به سلیقه دیگران لباس بپوشم و طلا اویزون کنم.
دستم را بالا اوردم وگفتم
ضمن اینکه حق با زیباست، فقط اگر احیانأ خواستی لباسی که مامانم میگه را بپوشی بگو من فکر یه لباس دیگه باشم.
امیر متعجب گفت
چرا؟
اخه لباس منم ابیه.
۷۸
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_76
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
سپس گوشی ام را در اوردم و سرگرم شبکه های لجتماعی ام شدم، حوصله بحث مزخرف امیر و زیبا را نداشتم، چه اهمیتی دارد که چه میپوشی، همینکه همو دوست دارید بعد از مدتها به هم رسیدید کافیتون نیست؟
گارسون سفارش مارا اورد و مقابلمان نهاد. ابمیوه ام را ب،داشتم و مشغول ان شدم ضمن اینکه تمام هوش و حواسم پیش حرفهای مرتضی بود.
نمیدانم چقدر گذشت که امیر گفت
شام چی میخوری؟
متعجب گفتم
شام؟
اره دیگه
منو را مقابلم گرفت و گفتم
من سیرم.
سیرم ندارن، یه چیز دیگه انتخاب کن
به زور امیر غذارا سفارش دادم بعد از صرف غذا به سمت خانه حرکت کردیم ، به امیر گفتم
اول منو برسون بعد برو زیبا رو برسون .
امیر فکری کردو پیشنهادم را پذیرفت. جلوی در خانه از زیبا و امیر خداحافظی کردم و به اتاقم رفتم . خوشبختانه مامان و بابا خواب بودند .
رویتختم دراز کشیده بودم و به مرتضی فکر میکردم. صدای زنگ گوشی م رشته افکارم را برید.
نگاهی به صفحه انداختم با دیدن شماره عمو شهروز اهی کشیدم و با کلافگی گوشی ام را سایلنت نمودم.
دوباره غرق در افکارم شدم. مرتضی با تمام اطرافیانم متفاوت بود. به فکر مارک لباس و وزن طلا نبود. به فکر قراردادو پول و چگونگی ارتباط گرفتن برای رشد بیشتر مالی هم نبود. مرتضی برایم خاص و ناب بود. کسی که ارزش انسانیت مرا میدانست. مرتضی فوق العاده بود لحظاتی که کنارش بودم فارغ از هرگونه تنش و استرس حس رهایی داشتم. کنارش هرگز احساس نا امنی نمیکردم ، حتی از برادرم هم به من امین تر بود. در کنار امیر حس ترسی مرا همراهی میکرد. ترس از اینکه هرلحظه ممکن است از حضورم به نفع مسائل کاری خود سو استفاده کند.
اما مرتضی چیز دیگری بود. زندگی معمولی با او را صد مرتبه به زندگی اعیانی ترجیح میدادم.
دوباره صدای زنگ گوشی ام بلند شد، با دیدن شماره زیبا صفحه را لمس کردم وگفتم
جانم
سلام عاطفه جون
سلام عزیزم.
میشه یه لحظه گوشی و بدی به امیر.
برخاستم در اتاقم را باز کردم نگاهی به اتاق خالی امیر انداختم و گفتم
نیستش.
یعنی خونه نیومد؟
نمی دونم من تو اتاقم بودم.
پرده را کنار زدم ، جای خالی اتومبیلش در حیاط را نگاه کردم و گفتم
هنوز نیومده ماشینش تو حیاط نیست.
الان دوساعته منو رسونده ، بهش زنگ زدم میگم کجایی ؟ میگه خونه م.
لبم را گزیدم و گفتم
شاید رفته خونه پوریا
مگه از بیمارستان مرخص شده؟
نمیدونم بخدا من خبر ندارم.
باشه ببخشید مزاحمت شدم. خداحافظ.
تلفن را قطع کردم ده دقیقه بعد صدای پای امیر را که از پله ها بالا می امد شنیدم.
در اتاقم را باعجله باز کرد و با اخم رو به من گفت
الان دلت خنک شد فضول خانم؟
از حرف امیر جا خوردم و گفتم
چی میگی ؟
نزدیک تر که امد بوی گند الکل شامه م را سوزاندو گفت
دودقیقه من رفتم خانه مجید عرفان اونجا بود کارم داشت. سریع زنگ زدی بهش گفت
۷۹
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_77
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مدافعانه گفتم
من زنگ نزدم زیبا به من زنگ زد تو که اطلاعات تماس منو داری
میدونم اون زنگ زد به جای اینکه بهش بگی خونه نیست میمردی بگی خوابیده.
من از کجا باید میدونستم.
سری به علامت تهدید تکان دادو گفت
داری مثلا جبران میکنی اره ؟ خونتو میکنم تو شیشه.
باکلافگی گفتم
فکر میکنی الان خونمو توشیشه نکردی؟ گوشیم تحت کنترل توإ، ماشینم زیر نظر توإ ، اختیار حال حاضرم که با توإ، واسه ایندمم تو داری تصمیم میگیری .
وقتی خودت احمقی شرایط اینجوریه، همین الان گوشی و بردار به زیبا بگو امیر اومد خونه چند تا پلات ساختمونی دستش بود. رفته بوده شرکت اونها رو بیاره. صبح از خووه بره شهرداری.
خیره به امیر گفتم
مگه نمیگفتی مردی که بخواد مشروب بخوره به زنش ربطی نداره؟ الان چطور شد یهو شرایط عوض شد؟ الان زن گرفتی یا شوهر کردی؟
امیر چهره اش را در هم جمع کردو گفت
خفه شو، کاری که گفتم و بکن. کو گوشیت؟
سپس ان را از روی تخت برداشت شماره زیبا را گرفت و گفت
اونی و میگی که من گفتم
گوشی را روی حالت پخش گذاشت زیبا گفت
جانم
زیبا جون امیر همین الان اومد خونه.
الان اومد بعد از دوساعت؟
اره، رفت تو اتاقش یه خورده پلات و پرونده هایی که باید شهرداری ببره فردا دستش بود. احتمالا رفته بوده شرکت.
خدایی داری راست میگی عاطفه؟
نگاهی به اخم های گره خورده امیر انداختم وگفتم
اره باور کن همین الان اومد .
زیبا اهی کشیدو گفت
راستش اونسری که تو سفره خونه گفتی شبها میره با رفیق هاش مشروب میخوره و دست بزن داره تورو کتک زده خیلی ترسیدم. من تورو مثل خواهر خودم میدونم. نمیدونم چیکارکنم. اگر بعد عقد امیر بخواد این کارهارو بکنه من باید طلاق بگیرم. تو راضی به مطلقه شدن من هستی ؟
نگاهی به چهره در هم امیر انداختم و گفتم
نه والا نیستم.
نفس صدا داری کشیدو گفت
مرسی که بهم زنگ زدی نگران بودم.
از زیبا خداحافظی کردم امیر مرا از شانه م هل داد به در کمد خوردم وکمی بلندگفتم
چته تو؟
کثافت میری زیر اب منو میزنی؟
دروغ که نگفتم
راستشو گفتی اره؟ گفتی اگر من زدمت بخاطر این بود که میرفتی گم و گور میشدی و معلوم نبود چه غلطی میکردی؟ گفتی به اسم باشگاه .....
به خاطر یه کارم چند بار باید به تو جواب پس بدم؟
مثلا رفتی به زیبا گفتی که ...
۸۰
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_78
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
دستم را وسط سینه اش گذاشتم و کمی اورا به عقب هل دادم وگفتم
برو عقب بوی دهنت داره حالمو بهم میزنه، اصلا خوب کاری کردم که گفتم .
امیر با پشت دستش سیلی ارامی به صورت من زدو گفت
خوب کاری کردی اره؟
تمام خشمم از جریانات اخیر، جدایی م از مرتضی توهین ها وتحقیرهایی که توسط امیر و مامان شده بودم را سر انگشتانم جمع کردم جیغی کشیدم و با ناخن هایم به صورت امیر حمله ور شدم.
صدای فریاد امیر بلند شدو سپس مرا محکم روی تختم پرتاب کرد در خودم جمع شدم و با تمام وجود جیغ کشیدم
از اتاق من برو بیرون.
امیر که انگار از حالت من ترسیده بود کمی به عقب رفت و گفت
خفه شو مامانینا خوابیدن
دستانم را دوطرف صورتم گذاشتم وبا جیغ بلندتری گفتم
برو بیرون. کثافت، حالم ازت بهم میخوره، وحشی نجس، مشروب خور اشغال
مامان دوان دوان وارد اتاقم شدوگفت
چی شده عاطفه
برخاستم و از تخت پایین امدم و با جیغ گفتم
به این عوضی بگو بره بیرون، بهش بگو راه به راه سرشو نندازه پایین تن لششو بیاره تو اتاق من، بگو گمشه از جلوی چشمم.
مامان امیر را به بیرون از اتاق من هل دادو گفت
چته عاطفه؟
صدایم را پایین اوردم وگفتم
میره مشروب میخوره شب گردی میکنه، زیبا بهش گیر میده میاد پاچه منو میگیره.
سپس بالشت و پتویم را برداشتم وگفتم
من میام پایین تو اتاق پوریا. امیر فهم و شعور نداره من یه خانمم سرشو مثل گاو میاندازه پایین میاد تو اتاق من نمیگه شاید من تو شرایطی م که تو نباید منو ببینی.
امیر یک قدم وارد اتاق خواب شدو گفت
حقته، وقتی کهّ.....
حرفش را بریدم و با جیغ گفتم
خفه شو
مامان به سمت امیر چرخید با دیدن صورت اوکه چند رگه خون رویش بود گفت
این بچه چند روز دیگه عقدشه چرا صورتش و چنگ گرفتی.
امیر دستی به صورتش کشیدو سپس چرخید خودش را در اینه دید. گونه چپش دو رگه خون داشت و گردنش هم از قسمت راست زخم شده بود.
هینی کشیدو رو به من گفت
عاطفه میکشمت.....
با جیغ توأم با گریه پایم را به زمین کوبیدم وگفتم
خفه شو، با من حرف نزن. اسم منو نیار
امیر یک قدم عقب رفت صدای بابا می امد که گفت
چه مرگتونه نصفه شبی
لای در که نمایان شد با هق هق گریه گفتم
از این مشروب خور الوات بپرس. میره شب گردی و عیاشی زیبا مچشو گرفته اومده سیلیشو به من میزنه .
امیر مدافعانه گفت
من ...
۸۱
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_79
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اجازه ندادم ادامه حرفش را بزند
با جیغ گفتم
تو دیگه حق نداری با من حرف بزنی، خیال میکنی من مردم.
میرم طبقه پایین که دیگه قیافه نحس و نجس تورونبینم.
بابا به ارامی گفت
عاطفه با برادر بزرگتر اینطوری حرف میزنی؟
روبه بابا گفتم
این برادر بزرگتره؟ کلید اتاق منو برداشته من تو اتاقم نشستم یه دفعه درو باز میکنه میاد تو، بابا شاید من مشکل زنانگی دلرم میخوام لباس عوض کنم این نره غول باید منو ببینه، شاید من تو اتاقم لختم.
بابا نگاه چپ چپی به امیر انداخت و گفت
اره؟
امیر با حالت مظلومیت گفت
من دلواپسش بودم که اینکارو میکردم.
ادامه حرفش را خورد نگاهی به او که چهره اش غرق ناراحتی شده بود انداختم. بغض سنگینی گلویم را فشرد اشک مانند باران از چشمانم جاری شد ،از امیر دلخور بودم اما به هیچ عنوان راضی به ناراحتی اش هم نبودم.
دلم جایی گیر کرده بود که خودمم هم سر از حال خودم در نمی اوردم، حس عجیبی بود، اینهمه غم و ناراحتی من یک دلیل داشت
ان هم اینکه من از امیر این انتظار را نداشتم که در مقابل عشقی که من به مرتضی داشتم جبهه بگیرد. راستش غم دوری از مرتضی برایم سنگین بود. اما سنگین ترش این بود که من در مقابل کسی که همیشه فکر میکردم پشت و پناهم
و غمخوارم هست باخته بودم.
بالشت و پتویم را برداشتم گوشی ام را هم در دست گرفتم و به سمت خروجی رفتم سر راهم لگدی به جعبه لباسی که برایم خریده بود زدم جعبه پاره شد کاور لباس جلوی پای امیر افتاد، نگاهش نکردم و با غضب گفتم
اینم ببر پس بده، نه خودتو میخوام نه لباسی که برام خریدی و
سپس ازاتاق خارج شدم. صدای مامان را میشنیدم که میگفت
اشکال نداره تو بزرگتری پسرم. اونم اعصابش خورده.
در اتاق سابق پوریا را باز کردم و وارد شدم نگاهم به عکس اتلیه ای اش که روی دیوار اتاقش بود افتاد.
قلبم تیر کشید. سری در اتاق گرداندم با دیدن وسایلش در اتاق نفسم تنگ شد. سرم را به بالا گرفتم و ارام گفتم
خدایا این خونه به این بزرگی برای من اندازه قبر شده، خودت نجاتم بده.
عکس پوریا را از دیوار جدا کردم یکبار دیگر به چهره اش خیره ماندم.
ابروهای پر و چشمان تقریبا درشت سیاه رنگی داشت. بینی تیز و لبهای برجسته پوستش روشن تر از من بود.قدش هم تقریبا بلند بود و هیکل بدی نداشت. اما قلب مهربانی داشت، میتوانستم به جرأت قسم بخورم که ازارش به مورچه ایی هم نرسیده بود.
کمی خیره تر به او نگاه کردم. در وجود من چه بود که تو اینقدر مرا دوست داشتی.
لبهایم را ورچیدم و عکس را پشت و رو به دیوار تکیه دادم.
یاد دیر امدن شب عیدم افتادم تتها کسی که دروغ های مرا باور میکرد اوبود. در ان هیاهو که همه مرا بازخواست میکردند فقط اوبود که طرفدارم بود.
لبم را گزیدم و اهی کشیدم. صحنه ایی که مرا در فروشگاه با مرتضی دید مقابل چشمانم امد. انگشت شصتش را روی قلبش فشار داد.
پتو را روی سرم کشیدم ، فکرو خیال رهایم نمیکرد. و از شدت غم خواب از چشمانم رفته بود.
۸۱
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_80
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
با صدای بابا که از مامان زغال طلب میکرد سرجایم نشستم.
موهای مشکی رنگم که تا گودی کمرم را میگرفت جمع کردم و برخاستم از اتاق خارج شدم و رو به بابا گفتم
سلام
نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت
یه نگاه به خودت بنداز، اینقدر گریه کردی چشمهات ورم کرده.
دستی به صورتم کشیدم وگفتم
من چیکاره م بابا شرکت برم یا نه؟
صبر کن امیر بیدارشه ببینم چیکار میخواد بکنه.
من با امیر حرف نمیزنم، جایی هم باهاش نمیرم اگر اجازه من دست اونه پس نمیرم، شماهم بشین و صبر کن تا اون پسر مشروب خور لاابالیت لنگ ظهر که همه اداره ها بستن از خواب بیدارشه.
بابا برخاست و به سمت پله ها رفت و گفت
قبلا هم بهت گفتم
اجازه تو دست برادر بزرگترته، منو به جون اون ننداز، الان پاشه ببینه تو نیستی هزار تا حرف بار من میکنه که خودت گوشه خونه نشستی پای منقلت دخترت معلوم نیست کجاست و باکیه. بی ابروییش مال منه.
نگاهی به بابا انداختم و به سرویس رفتم دست و صورتم راشستم و وارد اشپزخانه شدم، به مامان سلام دادم و میز صبحانه را چیدم.
چیزی از گلویم پایین نمیرفت. یک لیوان چای داغ نوشیدم احساس افت فشار توأم با سردرد به سراغم امد. به ناچار یک قاشق عسل در دهانم گذاشتم و به مکالمه بابا و امیر گوش میدادم.
دیگه کی میخوایاز خواب بیدارشی ساعت نه صبحه، این چه وضع کار کردنه، همه کارها اینجوری میخوابه.
مکثی کردو ادامه داد
اون کوفتی و میخوری که نمیتونی پاشی دیگه
امیر باصدای گرفته گفت
پاشدم بابا رو اعصاب من راه نرو
اخه این چه وضع کار کردنه؟ صبح به صبح من باید بیام بالا یه خورده حرف بارت کنم تا بیدارشی
امیر از پله ها پایین امد نگاهی به قامت مردانه و سینه پهنش انداختم. جای ناخن های من روی صورت و گردنش به وضوح معلوم بود ناخواسته لبخندی زدم و سریع ان را جمع نمودم . وارد سرویس شد.
بابا پایین امدو روبه من گفت
باید بری کارهای دارایی و انجام بدی
رو به بابا گفتم
اگر اجازه میدی با ماشین خودم برم و امیر هم حق دخالت تو کارامو نداره، اگر حالی پسرت میکنی که با من حق نداره حرف بزنه میرم، درغیر اینصورت به من ارتباطی نداره.
امیر از سروبس خارج شدو رو به من گفت
باشه، پاشو برو
۸۲
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_81
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
به طبقه بالارفتم و لباس پوشیده از اتاق خارج شدم . بدون اینکه چیزی به کسی بگویم خانه را ترک کردم و مستقیم به طرف شرکت رفتم.
سرم را پایین اگداختم و یکراست وارد شرکت و سپس اتاق خودم شدم، مشغول مرتب کردن پرونده هایم بودم که صدای امیر راشنیدم از منشی سراغ مرا میگرفت.
در اتاقم را قفل کردم صدای قهقهه خنده عرفان بلند شد
تو که هنوز سر خونه و زندگیت نرفتی که واسه یک ساعت دیر کردن کتکت زدند.
امیر هم خندیدو گفت
با این خروس جنگی حرفم شد.
صدای عرفان نزدیک امد که گفت
اوه ...اوه پسر تو سه روز دیگه جشن عقدته.
چیکارش کنم؟
هیچ کاری نمیتونی بکنی. ارایشگاه شاید با گریم ردیفش کنه.
صدای عرفان و امیر دور شد حسابهای شرکت را کمی منظم کردم و سپس پرونده های مرتبط با دارایی را داخل پوشه ایی گذاشتم و روی کیفم نهادم. فردا اول صبح حتما میرم دارایی امروز حوصله ندارم.
با یاد اوری مرتضی قلبم لرزید. احساس ضعف در تمام بدنم به سراغم امد گوشی موبایلم را برداشتم و شماره شهره را گرفتم
مدتی بعد ارتباط را وصل کردو گفت
سلام عاطفه جان
سلام عزیزم خوبی
من خوبم
چه خبر
به طبقه بالارفتم و لباس پوشیده از اتاق خارج شدم . بدون اینکه چیزی به کسی بگویم خانه را ترک کردم و مستقیم به طرف شرکت رفتم.
سرم را پایین اگداختم و یکراست وارد شرکت و سپس اتاق خودم شدم، مشغول مرتب کردن پرونده هایم بودم که صدای امیر راشنیدم از منشی سراغ مرا میگرفت.
در اتاقم را قفل کردم صدای قهقهه خنده عرفان بلند شد
تو که هنوز سر خونه و زندگیت نرفتی که واسه یک ساعت دیر کردن کتکت زدند.
امیر هم خندیدو گفت
با این خروس جنگی حرفم شد.
صدای عرفان نزدیک امد که گفت
اوه ...اوه پسر تو سه روز دیگه جشن عقدته.
چیکارش کنم؟
هیچ کاری نمیتونی بکنی. ارایشگاه شاید با گریم ردیفش کنه
۸۳
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#پارت_82
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
.
صدای عرفان و امیر دور شد حسابهای شرکت را کمی منظم کردم و سپس پرونده های مرتبط با دارایی را داخل پوشه ایی گذاشتم و روی کیفم نهادم. فردا اول صبح حتما میرم دارایی امروز حوصله ندارم.
با یاد اوری مرتضی قلبم لرزید. احساس ضعف در تمام بدنم به سراغم امد گوشی موبایلم را برداشتم و شماره شهره را گرفتم
مدتی بعد ارتباط را وصل کردو گفت
سلام عاطفه جان
سلام عزیزم خوبی
من خوبم
چه خبر
مرتضی از صبحه منو کشته از بس بهم زنگ زده.
چیکارت داره؟
میگه به عاطفه بگو به من زنگ بزنه میخوام باهاش حرف بزنم.
من نمیتونم با اون صحبت کنم
حالا یه زنگ بهش بزن
بخدا نمیتونم شهره، اسمش میاد بغض توی گلوم گیر میکنه. اگر با اون حرف بزنم قلبم وای میسه.
اخه اینجوری هم که نامردیه لااقل یه خداحافظی ازش بکن
حالا چند روز دیگه شاید بهش زنگ زدم
صدای تق تق در که امد از شهره خداحافظی کردم و بلند گفتم
بفرمایید
منشی وارداتاق شدو گفت
اقای عباسی گفتند تشریف ببرید اتاقشون.
چیکارم داره؟
نمیدونم اقای محققی و اقا ی شهریاری هم هستند.
برخاستم و از اتاق خارج شدم در زدم و وارد اتاق امیر شدم ارام سلام کردم و با وقار سرجایم نشستم.
اقای محققی روی صندلی اش به طرز خیلی بدی لمیده بود. روبه من گفت
فاکتورهای پروژه تخت جمشید و براتون اوردم که تا اینجا چقدر خرید شده.
نگاهی مشمئز به سرتا پایش انداختم و سپس سرم را روی فاکتورها انداختم زیر چشمی تحت نظرش داشتم که صاف نشست و خودش را مرتب کرد. عرفان پلاتی را باز کرد و سرگرم توضیح دادن به امیر شد مجید هم برخاست و بالای سر انها ایستاد نگاهی اجمالی به فاکتورها انداختم و گفتم
اقای محققی این فاکتورهاتون بعضی هاش مهرو سربرگ نداره.
نزدیکم امد بوی تند ادکلنش شامه م را سوزاند. کمی از او فاصله گرفتم نگاهی به فاکتورها انداخت و گفت
موردی نداره.
موردی نداره نمیشه، چند روز دیگه میخواهید اینها رو به شهرداری و دارایی ارائه بدهید، امار فاکتورهاتون که بالا بره....
حرفم را بریدو گفت
جداشون کن بده ببرم درست کنم.
برای خودتون مشکل میشه، چهار روز دیگه فاکتورهاتون که بیشتر بشه براتون سو تفاهم پیش میاد.
چون خودتون روی این پروژه حسابدار ندارید بهتره که کارتون درست پیش بره.
خندیدو به حالت عامیانه گفت
باشه دیگه، گفتی منم گفتم چشم میبرم درستش میکنم. الان میخوای بلایی که سر امیر اوردی و سر منم بیاری؟
قهقهه خنده عرفان گوشم را خراشید برخاستم و مقابل او ایستادم یک سرو گردن از من بلند تر بود خیلی جدی به چشمانش خیره شدم وگفتم
خوب گوشهاتونو باز کنید اقای محققی، این تازه شروع کار ما تو این پروژه س و متاسفانه تقریبا هرروز مجبورم شمارو ببینم، خدمتتون عارض شم بنده به هیچ عنوان با شما شوخی ندارم. حدخودتونو بدونید.
سپس فاکتورهایش را جمع کردم نگاهی به امیر و عرفان که به ما خیره بودند انداختم و از اتاق خارج شدم. صدای خنده عرفان راشنیدم که به مجید میگفت
حالیت شد؟
۸۴
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
ریحانه 🌱
#پارت_82 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم . صدای عرفان و امیر دور شد حسابهای شرکت را کمی منظ
#پارت_83
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
وارد اتاقم شدم کیف و پوشه م را برداشتم و از شرکت خارج شدم. سوار ماشینم شدم و حرکت کردم .
مقابل یک لباس فروشی ایستادم. کمی به ویترین خیره ماندم و سپس از ماشین پیاده شدم و وارد مغازه شدم.
فروشنده جلو امد و لباس هارا تک به تک به من معرفی میکرد. لباسی که امیر برایم خریده بود بسیار زیبا بود اما دلم نمیخواست ان را بپوشم، راستش اصلا حوصله جشن عقد امیر را نداشتم کت بلندی که تا روی رانم می امد را به همراه شلوار دمپا گشادش چشمم را گرفت. سورمه ایی بود و با سفید رویش کار شده بود ان را پرو کردم و خریدم. از فروشگاه خارج شدم و مستقیم به خانه رفتم.
ماشین را داخل حیاط پارک نمودم اتومبیل امیر داخل حیاط بود.
در راباز کردم و وارد خانه شدم ، مامان کارگر گرفته بود و کارگرها سرگرم جابجا کردن وسایل من از طبقه بالا به پایین بودند سلام سردی به مامان و بابا انداختم روی کاناپه هانشستم. دکمه هایم را باز نمودم و خمیازه ای کشیدم.
امیر را دیدم که بالای پله ها ایستاده خدمتکار از اتاقم خارج شد و گلدان بنجامین در دستش بود.
یاد گوشی امیر که هنوز در ان دفن بود افتادم و گوشه لبم را گزیدم امیر رو به او گفت
این سنگینه خانم اجازه بدهید من میبرمش .
خدمتکار گلدان را زمین گذاشت امیر خم شد که گلدان را بردارد. نگاهش روی خاک متمرکز شد. نفسم در سینه م حبس شد.
امیر گلدان را برداشت نگاهی به من انداخت و تیز پایین امد. نفس راحتی کشیدم.
سرم را پایین انداختم احساس کردم امیر به سمت من میاید. نگاهم را به اوانداختم.
حسم درست بود گلدان را مقابلم نهاد. نگاهی به خاک انداختم گوشه گوشی امیر در اثر اب دادن به گلدان از خاک بیرون زده بود قلبم تند تند میکوبید.
۸۵
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#پارت_84
🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
مامان گفت
امیر چرا گلدون و گذاشتی اونجا بگذار توی اتاقش .
نگاه جدی ایی به امیر انداختم و با پرویی گفتم
حالا که چی؟
چهره امیر متعجب شدو من ادامه دادم
الان با شرمنده کردن من ، و خجالت زده شدنم مشکلت حل میشه؟
در چهره امیر تعجب شدت یافت و من ادامه دادم
باشه، تو راستگو، باشه تو زرنگ و من احمق
امیر ابرویی بالا دادو گفت
چقدر تو پررویی عاطفه
من پروام ؟ الان که همه چیز طوری شده که تو میخوای. بازم من پروأم؟
تو بالا و پایین نمیپریدی که امیر،داره دروغ میگه، مست بوده حالیش نبوده، معلوم نیست کجا انداختش اومده پاچه من میگیره.
ایستادم وگفتم
خیلی خوب ، الان دیگه این مسئله تموم شده، تو یه گوشی نو و بهتر داری و به تمام خواسته هات رسیدی. اره من گوشی تورو بردلشتم، خوب کاری کردم که برداشتم، دوست داشتم، الان اون بالا کلا متعلق بتوإ، دزد و دست کج هم همسایه مامان و بابا شده.
مامان جلو امدو گفت
چتونه شما دوتا مثل سگ و گربه میپرید بهم دیگه.
امیر نگاهی به مامان انداخت و رو به من گفت
ببخشید که تو گوشی من برداشتی، من معذرت میخوام.
مامان گفت
این جریان گوشی بین شما دوتا هنوز تموم نشده؟
روبه مامان گفتم
نمیدونم والا از امیر جونت بپرس.
امیر خندیدو رو به من گفت
تو خیلی رو داری عاطفه
سپس خم شد گوشی اش را از زیر خاک بیرون کشیدو گفت
یادته اونشب من میگفتم گوشی منو این برداشته؟ میگفت امیر مسته یادش نیست گوشیشو کجا گم کرده میاندازه تقصیر من
روبه امیر،ادامه گفتم
خیلی خوب، اونشب هم من مست بودم خوبه؟ اصلا هرچی اتفاق بد توی این خونه میفته گردن من راضی میشی؟
صدای زنگ ایفن بلند شد.
مامان درحالی که به سمت ایفن میرفت گفت
امیرجان اون گلدون و بردار ببر بگذار تو اتاق عاطفه.
نگاهم به امیر گره خرد پوزخندی زدو گفت
خدایی دمت گرم خیلی چیزها الان ازت یاد گرفتم. گردن نگرفتن تو سخت ترین شرایط، پنهان کردن یه چیز تو یه جایی که عقل جن بهش نرسه و یه پرویی بزرگ، بازی کردن با کلمات و در رفتن از زیر اشتباهاتت.
نفسم را حبس کردم وگفتم
اما تو هیچی نداری که کسی بخواد ازت یاد بگیره، از تو فقط ضعیف کشی و نامردی و وحشی بازی میشه یاد گرفت.
مامان بلند گفت
بسه دیگه شهروز داره میاد داخل
۸۶
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_85
🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
این همه سال بچه منو نگه داشتی،
وبعد رو به مامان ادامه داد
شماهم همینطور رویا خانم.
البته به وکیل صدقیانی سپردم که قرارداد پوریا سر مجتمع سپیدارو بیاره بده خودتون. اون پولی که پوریا داده و هزینه کرده باشه به پاس این بیست سالی که من نبودم و شما پوریا رو نگهش داشتید. البته بماند که هشت سالی که راحله زنده بود هم باز رویا ترو خشکش میکرد.
بابا برخاست و گفت
این چه حرفیه شهروز جان، انجام وظیفه بوده.
مامان ادامه داد
برای من پوریا و امیر فرقی ذاهم ندارن. پوریا یادگار خواهرمه.
عموشهروز دست بابا رافشرد و گفت
با اجازتون
سپس دست امیر راهم گرفت وگفت
ایشالا خوشبخت بشی عمو ، ببخش که نشد تا عقدت بمونیم.
امیر هم دست اورا فشردو گفت
ایشالا برای عروسی تشریف بیارید.
با رفتن عمو شهروز مامان روی کاناپه نشست و گفت
دختره سرتق بی لیاقت.
سپس رو به من ادامه داد
به خاطر اون پسمون جل یک لاقبا پوریا رو رد کردی؟ من بمیرمم تورو به اون نمیدم. اولین خاسوگاری که برات اومد شوهر میکنی و گورتو گم میکنی.
برخاستم و به سمت اتاق خوابم رفتم.
بابا روبه مامان گفت
خلایق هرچه لایق، پسر به اون خوبی و لیاقتش و نداره.
رو به بابا گفتم
شما چراا ناراحتی بابا؟ شما که به خواسته ات رسیدی . سپیدار کلا مال خودت شد. حالا میتونی با اون وامی که من برات گرفتم سپیدارو بسازی ، با فروش برج نمک ابرود هم تخت جمشیدو بسازی
من نگران اینده توأم دختر.
پوزخندی زدم وگفتم
میدونم.
سپس وارد اتاق خوابم شدم و در رابستم
صدای امیر را میشنیدم که از مامان و بابا خداحافظی کردو خانه را به مقصد ساختمان رها کرد.
چند دقیقه که از رفتن او گذشت برخاستم لباس پوشیدم و از اتاقم خارج شدم.
مامان با دیدن من گفت
کجا به سلامتی؟
میرم خونه شهره
از امیر اجازه گرفتی
لبهایم را بهم فشردم و نفس صداداری کشیدم.
بابا مداخله کردو گفت
برو بابا فقط صدای داداشتو در نیار
۸۷
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_85 🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم این همه سال بچه منو نگه داشتی، وبعد رو به مامان ا
#پارت_86
🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
ازخانه خارج شدم و مستقیم به خانه شهره رفتم. شهره دوست دوران مدرسه ابتدایی م بود. برایم مثل یک خواهری مهربان فداکاری میکرد و دل میسوزاند. اما متاسفانه دوسال پیش در یک سانحه رانندگی پدر و مادر و خواهرش را از دست داده بود. شهره و رامین بازماندگان ان تصادف بودند. و باهم زندگی میکردند.
در زدم و وارد خانه شان شدم.
به پیشنهاد شهره از خانه بیرون زدیم و به یک کافه رفتیم. جریانات امدن عمو شهروز را برای شهره بازگو کردم. سرتاسفی برایم تکان دادو گفت
خیلی اشتباه کردی عاطفه، موقعیت خوبی و از دست دادی
اهی کشیدم وگفتم
البته پوریا تو بد شرایطی پا پیش گذاشت.
پوریا الان چند ساله که پاپیش گذاشته
میدونم منظورم چیز دیگه س، الان تو این شرایط که روح و روان من درگیر مرتضی ست پوریا اومده برای اخرین بارخاستگاری کنه.
شهره ابروهایش را به علامت ندانستن بالا داد .
صدای زنگ گوشی اش بلند شد . نگاهی به صفحه گوشی اش انداختم و با دیدن شماره مرتضی ته دلم لرزید.
اشاره ایی به گوشی اش کردو گفت
جوابشو بده
سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم
قلبم وای میسه اگر صداشو بشنوم، ولش کن ، یه مدت زنگ میزنه و بعد خودش بیخیال میشه.
گناه داره، جوابشو بده بگذار دلش از تو کنده بشه.
گوشی را برداشتم صفحه را لمس کردم مرتضی گفت
الو .....
در پی سکوت من تکرار کرد
الو....، شهره خانم
ارام و با صدایی لرزان گفتم
سلام
نفسی کشیدو گفت
تویی عاطفه؟ منو ول کردی و بی خداحافظی رفتی؟
اشک حسرت روی گونه م غلطیدو گفتم
ما به درد هم نمیخوریم مرتضی حضور من برای تو باعث دردسره
امیر بدجور به تو گیر داده و قصد داره اذیتت کنه، من بهش قول دادم با تو کات کنم اونم دست از سرت برداره.
خوب دست از سرم برنداره، مثلا میخواد چیکارم کنه؟
۸۸
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋