eitaa logo
ریحانه 🌱
12.2هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
552 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 برعکس این که همه فکر می‌کردن، الان از بالا صدای داد و فریاد علی بلند میشه، هیچ خبری نشد. انگار علی بابت رفتار دیروزش عذاب وجدان گرفته و قصد داره از دل زهره در بیاره. آخرین بشقاب رو هم آبکشی کردم و کنار خاله که با چاقو پوست خیار توی بشقابش رو ریز ریز می‌کرد، نشستم. _ می‌خواید چکار کنید؟ _ چی رو؟ _ همون که دیشب بهتون گفتم. نفس سنگینش رو درمونده بیرون داد. _ نمی‌دونم. _ به علی نمی‌گید؟ سرش رو بالا داد. _ نه. نه این طاقت داره، نه اون. _ خودش که اصلاً پشیمون نیست. یکی از بچه‌های کلاسمون اینجوری شد، مدرسه فهمید به مادرش گفتن باید ببریدش پیش مشاوره. _ چه گرفتاری شدم از دست این دختر! انگار که یاد چیزی افتاده باشه، تیز نگاهم کرد. _ تو یه وقت از این غلط‌ها نکنی‌ها! برای زهره پیش هیچ کس شرمنده نشدم؛ برای تو شرمنده کل فامیل میشم. _ خاله به من چکار داری! من که سرم به کار خودمه. _ آخه اونم‌ سرش به کار خودش بود. _ نخیر، زهره از اولم سر و گوشش می‌جنبید، منتهی وارده؛ همه میگن این‌ چقدر بدبخت و مظلومه. ولی من چون جواب میدم، همه به من شک می‌کنن. با صدای علی کمی هول شدم و بهش نگاه کردم. _ چایی داریم؟ ایستادم و سمت کتری رفتم. _ الان‌ می‌ریزم. روبروی خاله نشست. _ چی بهش گفتی؟ _ هم از دلش درآوردم؛ هم اتمام حجت کردم.‌ استکان چایی رو جلوش گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. رضا آهسته صدام کرد. _ رویا! نگاهش کردم. اشاره کرد برم پیشش. نگاهی به خاله و علی که با هم حرف می‌زدن انداختم‌ و کنار رضا نشستم. دستی به سر میلاد که روی پای رضا بود و به تلویزیون نگاه می‌کرد، کشیدم. _ میگم فردا بپیچونیم بریم‌ یه طرفی. چشم‌هام از تعجب گرد شد. _ کی رو بپیچونیم! علی یا خاله؟ _ دوتاشون رو. _ ول کن بابا بیخیال. اینجا کم مونده یه دفتر بزارن جلو دَر، ساعت ورود و خروج بزنیم‌، بعد بپیچونیم! _ فکر اونجاشم کردم؛ به عمو میگم، اجازه می‌گیرم. _ اون‌ سری که با خود عمو رفتم شبش که برگشتم‌، یادت نیست علی چی گفت؛ گفت اجازه‌ی تو دست منه نه عمو.‌ _ تو چقدر ترسویی. الان زهره بود با کله میاومد. _ بله، نتیجه‌شم‌ اینه که از ترسش نمی‌تونه بیاد پایین. _ حالا من‌دوست دارم با تو برم بیرون، چکار باید بکنم! _ به علی بگو، اجازه داد بریم. _ اون‌ نمیذاره، تو به مامان‌ بگو. _ من نمیگم. ظهری گفتم‌ رضا‌ آش دوست نداره، خاله عصبانی شد که تو چکارِ رضا داری! _ چی میگید شما دوتا پچ‌پچ می‌کنید؟ میلاد گفت: _ دارن‌ قرار میذارن فردا علی رو بپیچونن، برن خوش بگذرونن. نگاه هر دومون به علی که تو چهار چوب دَر آشپزخونه بود افتاد. رضا فوری گفت: _ نمی‌خواستیم‌ بپیچونیم، می‌خواستیم اجازه بگیریم. میلاد سرش رو برداشت و به رضا گفت: _ دروغگو دشمن خداست. تو گفتی بپیچونیم‌، رویا گفت نه اجازه بگیریم. تازه رضا گفت به عمو... خاله با حرص گفت: _ بس کن میلاد! تو چرا اینقدر فضول شدی؟ نگاه چپ چپ علی روی رضا ثابت موند. خدا رو شکر که گفتم‌ نه، چون اصلاً طاقت این نگاه علی رو ندارم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رضا برای دفاع از خودش گفت: _ نرفتیم که! همین‌جوری اَلکی حرفش رو زدیم. _ الان که دارم فکر می‌کنم‌، می‌بینم دانشگاه رفتنت کار اشتباهی بوده. باید می‌رفتی سربازی تا این‌جوری واسه من نقشه نکشی. رضا سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد، علی رو به‌ من‌ گفت: _ رویا! ببینم یا بشونم از این‌فکرا کردی، اون روز من می‌دونم با تو. _ به من چه! دیدی که گفت، من‌ گفتم نه. چرا توی این خونه، هر کی کار اشتباهی می‌کنه بعدش من رو دعوا می‌کنید؟ پاش رو روی پله گذاشت و بالا رفت. _ دعوات نکردم؛ گفتم که بدونی. سرچرخوند و نگاهم‌ کرد. _ این‌جوری هم بلبل زبونی نکن، به نفعت نیست. _ من بلبل زبونم‌! من که هر چی می‌گید میگم‌ چشم. خاله برای اینکه ساکتم‌ کنه، گفت: _ الانم بگو چشم‌، تمومش کن. نگاه ممتد علی بهم فهموند که منتظر شنیدن چَشمیه که خاله گفت. با حرص نگاهم رو ازش گرفتم‌. _ چشم. صدای نفس سنگین علی،‍ در حالی که نگاه ازم برداشته بود و پله‌ها رو بالا می‌رفت، شنیدم. خاله از رفتن علی که مطمئن شد، رو به رضا گفت: _ رضا با من اینجوری نکن. اون از زهره که با یه گوشی دادن بهش، من رو بدبخت کردی، اینم از رویا که می‌خوای سر به هواش کنی! من برای رویا باید به صد نفر پاسخگو باشم.‌ جمله‌ی آخرش رو با بغض گفت و وارد آشپزخونه شد. رضا که طاقت اشک خاله رو نداشت، نچی کرد و نیم خیز شد. آروم پس کله‌ی میلاد زد: _ اگر برات لپ لپ خریدم؛ بشین تا علی برات بخره‌! _ نخر. عمو می‌خره. ایستاد و برای دلجویی از مادرش پیشش رفت. میلاد ناراحت گفت: _ تو‌ می‌خری؟ از اینکه بیخودی دعوام کرده بودن، دلخورم. ناراحت گفتم‌: _ من که پول ندارم. _ الکی نگو، عمو اون روز بهت پول داد. با تعجب پرسیدم: _ تو از کجا می‌دونی؟ _ تو پارک‌ اقاجون زنگ زد به عمو؛ گفت پول رویا رو دادی؟ عمو هم گفت دادم‌ یه خورده هم خودم گذاشتم‌ روش. این یعنی تو یه عالمه پول داری. _ اونا رو دادم‌ به خاله.‌ بعد هم وقتی علی گفته کسی حق نداره تا سه ماه برای تو لپ لپ بخره، من اگر پول هم داشتم نمی‌تونستم برات بخرم. برو مشقات رو بنویس. رفتن تو اتاق پیش زهره، الان اشتباه‌ترین کاره. دیواری از دیوار من توی این خونه کوتاه‌تر نیست. از رفتن رضا که مطمئن شدم، گوشه‌ی اتاق دراز کشیدم و خودم رو سرگرم کتاب زبانم کردم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شب هم به بهانه‌ی درد پای خاله و ماساژ دادنش، به اتاق خودمون نرفتم و پایین موندم. دلم برای خاله می‌سوزه؛ تا صبح هر وقت بیدار شدم، نشسته بود و از دلشوره دلش رو چنگ میزد. زهره واق‍عاً خیلی بی‌فکره که برای خوشی خودش، آرامش مادرش رو گرفته. با کمک خاله سفره‌ی صبحانه رو پهن کردم. مثل همیشه اول از همه علی پایین اومد. سلام، صبح بخیری گفت و لیوان چاییش رو شیرین کرد. میلاد و رضا هم اومدن و با اومدن زهره اون‌ هم با لباس مدرسه، اخم‌های خاله تو هم رفت. _ کجا به سلامتی؟! زهره که اصلا فکرش رو نمی‌کرد خاله هم‌چنان سر حرفش باشه، گفت: _ مدرسه دیگه! _ لازم نکرده. صبحانت رو بخور، برگرد اتاقت. علی رو به خاله گفت: _ چرا نره مدرسه؟ _ چون من میگم. _ کلاً نره؟ _ یه مدت نمیره تا براش تصمیم بگیرم. زهره که فکر کرد علی طرفدارشه گفت: _ این‌جوری من از درس‌هام عقب می‌مونم... خاله حرفش رو قطع کرد. _ تو مگه درس هم می‌خونی! به بهانه درس می‌خوای بری ادامه‌ی کدوم غلطت رو بدی. _ مامان تو یه جوری میگی، انگار من چی کار کردم! خاله عصبی‌تر گفت: _ می‌خوای بگم چی کار کردی و سرش چقدر وقاحت داری؟ جای زهره من از ترس یخ کردم. علی نگاه سؤالیش بین خاله و زهره جابجا شد. _ چه خبره اینجا! زهره سرش رو پایین انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت. _ هیچی، مادر و دختریه؛ خودم درستش می‌کنم. فقط رویا رو با خودت ببر مدرسه. _ هر چی شما بگی به روی چشم؛ ولی من دیرم میشه تو اداره باید پاسخگو باشم. اگر نمیشه تنها برن به فکر یه سرویس باشم براشون. _ آره مادر به فکر باش. دیگه نمیذارم تنهایی برن. علی رو به من گفت: _ زود‌تر حاضر شو بریم. _حاضرم، فقط کتاب جغرافیم رو برم بالا بردارم. _ زود باش پس. چاییم رو یکجا سرکشیدم و به سرعت از پله‌ها بالا رفتم. زهره گوشه‌ی اتاق کز کرده بود و به زمین نگاه می‌کرد. با دیدن من با التماس گفت: _ رویا یه کاری بگم می‌کنی؟ _ چکار؟ _ من و هدیه قرار بود با هم درس بخونیم، بهش بگو یه مشکلی برام‌ پیش اومده فعلاً نمی‌تونم بیام، قرار رو کنسل کنه. _ چه قراری؟ _ درس خوندن دیگه! لب‌هام رو پایین دادم. _ باشه میگم. با صدای رویا گفتن علی، کتاب جغرافیم رو برداشتم و از پله پایین رفتم. _ بیا دیگه. _ اومدم، ببخشید. نمی‌دونم حرف‌های الان زهره در رابطه با قرارش با هدیه رو باید به خاله بگم یا نه!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
پارت ۳۳ جا افتاده بود🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎥 رهبر انقلاب: باید مراقب باشیم در شناخت دشمن اشتباه نکنیم 🔹یکی از گرفتاری‌هایی که گاهی ما به آن مبتلا شدیم و باید مراقب باشیم به آن مبتلا نشویم این است که در شناخت دشمن اشتباه نکنیم. گاهی اوقات انسان در شناخت دشمن اشتباه می‌کند. 🔹امام با آن «چشم بصیرت» یعنی واقعا هیچ تعبیری بهتر از این در مقابل آن فرد نمی‌توان گفت؛ بصیرت به‌معنای واقعی کلمه که نفوذ پیدا می‌کرد در لایه‌های پنهان و چیزهایی را می‌دید گفت هرچه فریاد دارید بر سر آمریکا بزنید. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
حکمت 349 : الگوى انسان كامل(اخلاقى، معنوى) و درود خدا بر او ، فرمود: آن كس كه در عيب خود بنگرد از عيب جويى ديگران باز ماند، و كسى كه به روزى خدا خشنود باشد بر آنچه از دست رود اندوهگين نباشد، و كسى كه شمشير ستم بر كشد با آن كشته شود و آن كس كه در كارها خود را به رنج اندازد خود را هلاك سازد ، و هر كس خود را در گردابهاى بلا افكند عرق گردد، و هر كس به جاهاى بدنام قدم گذاشت متهم گرديد. و كسى كه زياد سخن مى گويد: زياد هم اشتباه دارد، و هر كس كه بسيار اشتباه كرد، شرم وحياء او اندك است ، و آن كه شرم او اندك ، پرهيزكارى او نيز اندك خواهد بود، و كسى كه پرهيزكارى او اندك است دلش مرده، و ان كه دلش مرده باشد، در آتش جهنم سقوط خواهد كرد. و آن كس كه زشتى هاى مردم را بنگرد، و آن را زشت بشمارد سپس همان زشتى ها را مرتكب شود، پس او احمق واقعى است. قناعت ، مالى است كه پايان نيابد، و آن كس كه فراوان به ياد مرگ باشد در دنيا به اندك چيزى خشنود است، و هر كس بداند كه گفتار او نيز از اعمال او به حساب مى آيد جز به ضرورت سخن نگويد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🌿» حالاتمام‌دغدغه‌ام‌این‌‌شده‌حسین این‌اربعین‌کرببلامیبرےمرا:) 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 💔جمعه های دلتنگی ▫️ کاش تو زندگی اگه باختنی هم در کار باشه، دل‌باختن به مهدیِ فاطمه باشه… ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ 🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» 🍃🌹 ویژه تعجیل در فرج ✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/d7czt اول خودت صلوات بفرست بعد منتشر کن☺️❤️ (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) ✨ ِمهدوی
تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه. همه میشناختنش! عبدالله مشکل ذهنی داشت ، به خاطر وضعیت عبدالله کمتر کسی بهش کار میداد. و فقیر بود. یه هیئتی بود که هر هفته خونه یکی از اعضا هیئت برگذار میشد، یه شب مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه. یک مرتبه عبدالله از جاش بلند شد و با عجله رفت پیش مسئول هیئت، نمیتونست درست صحبت کنه. به زبون خودش گفت: حسین حسین خونه ما. عبدالله با عجله اومد خونه به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری خونه هم که اجاره ست!! چجوری حسین حسین خونه ما باشه کتکش زد. گفت... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d