🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت87
🍀منتهای عشق💞
کل زمان مدرسه هر چی منتظر زهره موندم، به کلاس برنگشت.
زنگ آخر خورد. جلوی دفتر ایستادم و نگاهی به داخل انداختم. نه خبری از علی بود نه زهره و هدیه.
حتماً بعد از حرفهای خانم مدیر؛ علی زهره رو به خونه برده.
شقایق جلوی دَر منتظرم بود. روبروش ایستادم.
_ شقایق... تورو خدا ببخشید... ولی علی گفته با تو نرم خونه.
اخمهاش رو تو هم کرد.
_ چرا؟
_ نمیدونم.
لبهاش رو پایین داد و بیاهمیت گفت:
_ خب نیا.
ازم فاصله گرفت و رفت.
ناراحت شد. دوست ندارم از من دلخور باشه. دنبالش دویدم.
_ شقایق... شقایق...
ایستاد و نگاهم کرد.
_ از من ناراحت نشو!
_ من میخوام بدونم تو قضیه زهره، من چکاره بودم که گفته با من نری!؟
درمونده لب زدم:
_ نمیدونم. حالا تا یه مسیر با هم میریم به خونه که رسیدیم جدا میشیم.
بی حرف سمت خونه راه افتادیم.
یاد حرفهای دیشب خاله در رابطه با شقایق افتادم.
_ میشه یه سوال ازت بپرسم؟
_ بپرس!
شاید بهتر باشه قبل از اینکه حرفهایی که آماده کردم رو بهش بزنم، با خاله مشورت کنم.
_ هیچی ولش کن.
تا نزدیکیهای خونه با شقایق همراه بودم. حسابی دلخور و ناراحت بود. ازش خداحافظی کردم و سمت خونه قدم برداشتم. وارد حیاط شدم. خاله توی ایوون نشسته بود و ناراحت به روبرو نگاه میکرد.
با دیدنم لبخند بیجونی زد.
_ سلام.
_ سلام عزیزم، خسته نباشی.
_ سلامت باشی.
کیفم رو جلوم گرفتم و کنارش نشستم.
_ زهره خونست؟
آه پر سوزی کشید:
_ آره؛ آوردش خونه، خودش رفت سر کار. مدیرتون یک هفته هر دو تاشون رو از مدرسه اخراج کرده. ای کاش از اول به علی گفته بودم.
مشاوره خیلی بهم تأکید کرد که توی این جور مسائل نباید مرد خانواده رو بی اطلاع بزارید. گفت اگر حتی خشونتی داشته باشه اما بهتر میتونه جلوی اشتباه رو بگیره. اگر از اول گفته بودم به اینجا نمیکشید.
_عیب نداره خاله، خودت رو ملامت نکن! شاید اینجوری بهتر باشه.
نیم نگاهی بهم انداخت.
_ من زهره رو بزرگ کردم. میشناسمش. مواظب خودت باش! متأسفانه از چشم تو میبینه. ایم دختره مریم هم بدجور ناراحتم کرد. دیگه ازش خوشم نمیاد
نفس راحتی کشیدم. از شر مریم هم خلاص شدم.
_ راست میگه. بچم علی پاسوز خانوادش شده.
الان بهترین موقعیتِ دوباره حرفم رو به خاله بزنم؛ اما با مقدمه چینی.
_ بیخود کرد این رو گفت. دیروزم گفتم الان من یه دختر، از خدامه با علی ازدواج کنم.
_منم به علی همین رو گفتم! گفتم اینطاقچه بالا گذاشت؛ میریم یه جای دیگه. خورده تو ذوقش میگه نه.
از هر طرفی میخوام حرف بزنم جور نمیشه.
خاله نفس سنگینی کشید و ایستاد.
_پاشو بریم داخل.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت88
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شدیم. رضا هنوز از موضعش کوتاه نیومده و همچنان بعد از چند روز اخمهاش تو همه.
توی خونه چشم چرخوندم و دنبال زهره گشتم که خاله گفت:
_ زندگی منِ بدبخت رو ببین! یه پسرم برای من قیافه میگیره؛ دخترم جرأت نمیکنه بیاد پایین؛ اونم از علی که زن گرفتنش برای من داستان شده.
با محبت نگاهم کرد.
_ دلخوشی من یه تویی یه میلاد.
نفس سنگینی کشید و رو به رضا گفت:
_ علی آرامش این خونه رو فراهم کرده. دیدی که رفتیم خواستگاری جواب منفی گرفت؛ یکم صبر کن!
رضا طلبکار گفت:
_ جواب منفی گرفت، چون شما تو سرش کردید نباید از عمو و آقاجون کمک بگیریم. چون نمیدونم سر چی میخوای به همه ثابت کنی که ما به کمک نیاز نداریم. ولی داریم مامان خانم! اونا دستشون به دهنشون میرسه. اگر شما بزارید از این فلاکت در میایم.
خاله که از حرفهای رضا دهنش باز مونده بود، ناباورانه گفت:
_ رضا میفهمی چی داری میگی!
رضا مصممتر از قبل گفت:
_ بله میفهمم! سنگینی بار زندگی افتاده رو دوش علی، چون شما نمیخوای تو فامیل کم بیاری.
صدای بسته شدن در حیاط اومد و خاله برای اینکه جلوی یه دعوای بزرگ رو بگیره گفت:
_ علی اومد. جلوش از این حرفها نزنیها!
رضا پوزخندی زد و نگاهش رو به من داد.
_ فضول خونه حرف نزنه، من نمیگم.
به حالت دعوا گفتم:
_ با منی! غلطها رو تو و زهره میکنید، بعد من میشم فضول!
_ فضولی دیگه! اگر فضول و خود شیرین نبودی به مامان میگفتی، نه به علی!
_ تو اصلاً میفهمی من اون روز چی کشیدم!؟
_ بله زهره بهم گفت تَوهُم زدی.
_ خاک بر سر بیغیرت تو...
عصبی سمتم هجوم آورد که پشت خاله پنهان شدم و همزمان در خونه باز شد.
خاله با حرص و زیر لب گفت:
_ بسه دیگه!
میلاد که از اول روی پلهها نشسته بود و به دعوای ما نگاه میکرد ایستاد و با ذوق سمت علی رفت.
_ سلام داداش.
علی مثل همیشه از استقبال گرم میلاد خوشحال شد.
_ سلام فینگیل خونه.
با حضور علی از دست رضا در امانم. سلامی گفتم و از پناهگاه خاله بیرون اومدم.
علی خیلی جدی به من گفت:
_ با کی اومدی خونه؟
از اینکه به محض ورودش باهام تند حرف زد، ناراحت شدم ولی بروز ندادم. خودم رو مظلوم کردم.
_ تنها اومدم.
خاله نگران گفت:
_ چی شده مگه!؟
داخل اومد و کیفش رو روی زمین گذاشت.
_ این خواهر حسن، اصلاً دختر خوبی نیست.
_ به خاطر گوشی که آورده بود مدرسه میگی؟
_ نه، یه چیزهایی ازش دیدم که خیلی بهش فکر کردم. امشب میرم جلوی درشون به حاجی میگم دخترش رو جمع کنه تا آبروش مثل ما نرفته!
بیچاره شقایق کاری نمیکنه که آبروی کسی رو ببره.
_ زهره کجاست؟
_ از صبح که داد و بیدا کردی رفتی، از اتاقش بیرون نیومده.
_ مامان تنهاش نزار! یه کاری دستمون میده.
نگاهی به گوشی سیار خونه انداخت. خاله متوجه حرف علی شد.
_ حواسم بوده. دنبال گوشی نیومده.
_ خیلی گرسنمه. سفره رو پهن کنید تا لباس عوض کنم بیام.
این رو گفت و از پلهها بالا رفت. خاله وارد آشپزخونه شد و رضا هم دنبالش رفت. احتمالاً برای حرفهای تندش میخواد عذرخواهی کنه.
نگاهی به میلاد که به تلویزیون خیره بود، انداختم. شقایق همیشه کمک من کرده، نباید اجازه بدم که تو خونه بیاعتبار بشه.
از فرصت استفاده کردم، گوشی رو برداشتم و شماره خونشون رو گرفتم.
صدای زنگ خونه بلند شد. میلاد با عجله به حیاط رفت تا در رو باز کنه. صدای شقایق توی گوشی پیچید.
_ بله!
استرس اینکه علی بفهمه من به شقایق زنگ زدم، باعث شد تا سریع حرفم رو بزنم.
_ الو شقایق، علی میخواد شب بیاد جلوی درتون به بابات بگه که...
_ تو با کی داری حرف میزنی؟
با شنیدن صدای علی، سرم یخ کرد. فوری تماس رو قطع کردم و سمتش چرخیدم.
_ با هیچ کس.
تن صداش رو بالا برد.
_ مگه من نمیگم با این نگرد. حرفهای من رو گوش میکنی، راپرت میدی!
نگاهی به خاله که از صدای بلند علی بیرون اومده بود، انداختم.
_ ر... را... پرت چی!؟
با دو قدم خودش رو بهم رسوند و ضربهی نچندان محکمی با سر انگشتش به کتفم زد و فریاد زد:
_ اینقدر از دروغ بدم میاد که....
همزمان در خونه باز شد و عمو هراسون یا اللهی گفت و وارد خونه شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان فصل شروع مدرسه ها. قصد داریم ان شالله با کمک شما خیرین نسبت به تهیه لوازم تحریر و لباس مناسب برای فصل پاییز چند دانش آموز از خانوادههای بی بضاعت، اقدام کنیم
عزیزان بعضی از این دانش آموزان کیف مدرسه ندارن و پارسال وسایلشون رو توی مشما مدرسه میبردن، یه خونواده هم به خاطر نا توانی مالی نمی خوان فرزندشون رو بفرستند مدرسه😔
همت کنید بتونیم دل این بچه ها رو شاد کنیم
حتی شده با مبالغ کم، توی کار بزرگ شرکتکنید و از کل ثوابش بهرهمند بشید
عزیزان هر چقدر که در حد توانتون هست حتی پنج هزار تومان کمک کنید و دل اینکودکان رو به نیت حضرت ابالفضل عیلهالسلام شاد کنیم🙏🌹
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴لواسانی بانک پارسیان فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
ریحانه 🌱
عزیزان فصل شروع مدرسه ها. قصد داریم ان شالله با کمک شما خیرین نسبت به تهیه لوازم تحریر و لباس مناسب
عزیزان ان شاالله خداوند به مال و جانتون برکت بده و اجرتون با سید الشهدا علیه السلام.
کمک کنید که این بچه ها امسال با کیف و لباس گرم به مدرسه برند، در ضمن چند دانش آموز هستند به دلیل یتیم بودن و یا بد سرپرست بودن هنوز پول لباس فرم مدرسه رو واریز نکردند.
▪️🍃🌹🍃▪️
چگونه آمار صادرات ایران رکورد زد؟
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
!بانوان بشنوند.mp3
1.51M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 بانوان بشنوند!
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
• لباسهای مارک دار
• لوازم آرایش گرانقیمت
• جراحیهای زیبائی
چه شد که زنان مسلمان به این زرق و برقها گرایش پیدا کردند؟
#استاد_شجاعی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
❌خسته شدی از درمان نشدن دیابت ؟
❌هر روز داری انسولین میزنی ؟
❌خسته شدی از عوارض دیابت ؟
یه راه برای درمان ریشهای که برای همیشه از شر دیابت خلاص بشی و باهاش خداحافظی بکنی❗️
🔻برای درمان ریشهای و قطعی دیابت عضو شو و برای مشاوره رایگان و شروع درمان پیام بده ؛
اینم لینک کانال کلینیک دانش ، تنها راه درمان ریشهای دیابت👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/406978893C41ada428c1
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
#کلیپ/خودسازی
تو دعـوا حالشـو اینطـوری بگیــر
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
♨️#بهترینرمانیکهتوایتاکولاککرد 😍😳
از ماشین پیاده شد وبه سمتم اومد، دست هام رو زیر چادر قایم کردم تا لرزشش رو نبینه حس کردم خون به مغزم نمیرسه، با لرزشی که تو صداش بود آروم سلامی داد و به سختی جوابش رو دادم با صدای گرفته گفت
- اینه رسم دوست داشتن؟ بذارین و برین! فکر دل بیچاره ی منو نکردین؟
سرمو بالا اوردم و یه لحظه توچشماش نگاه کردم، باورم نمیشه این همون پسره شوخ طبعه که اینجوری مقابلم ایساده چقدر شکسته شده اشکم ناخواسته روی گونه م ریخت
- برا چی اومدین اینجا مگه نمیگفتین انتخاب من اشتباه بود؟ من یه بار تو قضیه ی سعید شکستم و یه بارم شما... لیاقت شما یکی بهتر از منه !
دستپاچه گفت
- بگم غلط کردم خوبه؟ اشتباه کردم، اصلا میخواین یکی بزنین تو گوشم ولی ازم نخواین فراموشتون کنم.
بیخیال از حرفایی که زد خواستم برم که یهو چشمم به دستش افتاد با چیزی که تودستش دیدم زبونم بند اومد و چشام سیاهی رفت و...
http://eitaa.com/joinchat/3102605334Cfac7bc2cf1
.
زهرا دختر مقید مذهبی که از بچگی شیرینی خورده ی پسرخالشه، اما شب خواستگاری برخلاف میل زهرا، خیلی ناگهانی سعید همه چیزو بهم میزنه. بعد یه مدت سرو کله ی یه اقادکتر همه چی تموم پیدا میشه ، وقتی سعید متوجه میشه غیرتی میشه و ....😂😮
http://eitaa.com/joinchat/3102605334Cfac7bc2cf1
💞بیا ببین اقا دکتره چیکار میکنه😂👆
زود عضو بشید یکم دیگه میخوام بردارم😁❌❌
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل