سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان فصل شروع مدرسه ها. قصد داریم ان شالله با کمک شما خیرین نسبت به تهیه لوازم تحریر و لباس مناسب برای فصل پاییز چند دانش آموز از خانوادههای بی بضاعت، اقدام کنیم
عزیزان بعضی از این دانش آموزان کیف مدرسه ندارن و پارسال وسایلشون رو توی مشما مدرسه میبردن، یه خونواده هم به خاطر نا توانی مالی نمی خوان فرزندشون رو بفرستند مدرسه😔
همت کنید بتونیم دل این بچه ها رو شاد کنیم
حتی شده با مبالغ کم، توی کار بزرگ شرکتکنید و از کل ثوابش بهرهمند بشید
عزیزان هر چقدر که در حد توانتون هست حتی پنج هزار تومان کمک کنید و دل اینکودکان رو به نیت حضرت ابالفضل عیلهالسلام شاد کنیم🙏🌹
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴لواسانی بانک پارسیان فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
ریحانه 🌱
عزیزان فصل شروع مدرسه ها. قصد داریم ان شالله با کمک شما خیرین نسبت به تهیه لوازم تحریر و لباس مناسب
عزیزان ان شاالله خداوند به مال و جانتون برکت بده و اجرتون با سید الشهدا علیه السلام.
کمک کنید که این بچه ها امسال با کیف و لباس گرم به مدرسه برند، در ضمن چند دانش آموز هستند به دلیل یتیم بودن و یا بد سرپرست بودن هنوز پول لباس فرم مدرسه رو واریز نکردند.
▪️🍃🌹🍃▪️
چگونه آمار صادرات ایران رکورد زد؟
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
!بانوان بشنوند.mp3
1.51M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 بانوان بشنوند!
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
• لباسهای مارک دار
• لوازم آرایش گرانقیمت
• جراحیهای زیبائی
چه شد که زنان مسلمان به این زرق و برقها گرایش پیدا کردند؟
#استاد_شجاعی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
❌خسته شدی از درمان نشدن دیابت ؟
❌هر روز داری انسولین میزنی ؟
❌خسته شدی از عوارض دیابت ؟
یه راه برای درمان ریشهای که برای همیشه از شر دیابت خلاص بشی و باهاش خداحافظی بکنی❗️
🔻برای درمان ریشهای و قطعی دیابت عضو شو و برای مشاوره رایگان و شروع درمان پیام بده ؛
اینم لینک کانال کلینیک دانش ، تنها راه درمان ریشهای دیابت👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/406978893C41ada428c1
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
#کلیپ/خودسازی
تو دعـوا حالشـو اینطـوری بگیــر
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
♨️#بهترینرمانیکهتوایتاکولاککرد 😍😳
از ماشین پیاده شد وبه سمتم اومد، دست هام رو زیر چادر قایم کردم تا لرزشش رو نبینه حس کردم خون به مغزم نمیرسه، با لرزشی که تو صداش بود آروم سلامی داد و به سختی جوابش رو دادم با صدای گرفته گفت
- اینه رسم دوست داشتن؟ بذارین و برین! فکر دل بیچاره ی منو نکردین؟
سرمو بالا اوردم و یه لحظه توچشماش نگاه کردم، باورم نمیشه این همون پسره شوخ طبعه که اینجوری مقابلم ایساده چقدر شکسته شده اشکم ناخواسته روی گونه م ریخت
- برا چی اومدین اینجا مگه نمیگفتین انتخاب من اشتباه بود؟ من یه بار تو قضیه ی سعید شکستم و یه بارم شما... لیاقت شما یکی بهتر از منه !
دستپاچه گفت
- بگم غلط کردم خوبه؟ اشتباه کردم، اصلا میخواین یکی بزنین تو گوشم ولی ازم نخواین فراموشتون کنم.
بیخیال از حرفایی که زد خواستم برم که یهو چشمم به دستش افتاد با چیزی که تودستش دیدم زبونم بند اومد و چشام سیاهی رفت و...
http://eitaa.com/joinchat/3102605334Cfac7bc2cf1
.
زهرا دختر مقید مذهبی که از بچگی شیرینی خورده ی پسرخالشه، اما شب خواستگاری برخلاف میل زهرا، خیلی ناگهانی سعید همه چیزو بهم میزنه. بعد یه مدت سرو کله ی یه اقادکتر همه چی تموم پیدا میشه ، وقتی سعید متوجه میشه غیرتی میشه و ....😂😮
http://eitaa.com/joinchat/3102605334Cfac7bc2cf1
💞بیا ببین اقا دکتره چیکار میکنه😂👆
زود عضو بشید یکم دیگه میخوام بردارم😁❌❌
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت89
🍀منتهای عشق💞
ناخواسته گریهام گرفت. خاله روسریش رو مرتب کرد و نگران به عمو نگاه کرد.
_ یه دعوای سادهی خواهر برادریه!
عمو نگاه عصبی به علی انداخت.
_ چته صدات رو انداختی تو سرت!
علی خیلی زیاد احترام بزرگتر رو نگه میداره. سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت:
_ ببخشید، از کوره در رفتم.
عمو رو به خاله گفت:
_ سر همین میگم رویا جاش اینجا نیست!
_ چیزی نشده که آقا مجتبی. من اصلاً نمیدونم...
عمو حرف خاله رو قطع کرد.
_ چیزی نشده! دست روی رویا بلند کرد.
خاله اون لحظه که علی به کتفم زد رو ندید. با التماسی که برای آروم کردن عمو بود، گفت:
_ فقط یکم صداش رو برد بالا!
عمو کلافه نگاهش رو گرفت.
_ زن داداش از پشت پرده دیدم. چی رو میخوای لاپوشونی کنی!
رو به من ادامه داد:
_ حاضر شو بریم خونهی ما!
نگران به خاله نگاه کردم. اصلاً دوست ندارم از اینجا برم.
خاله با بغض گفت:
_ آقا مجتبی؛ تو هم مثل برادر من، میدونی رویا رو ببری چه بلایی سر من میاد؟
_ تضمین میدی بلا سر رویا نیاد!
_ آره تضمین میدم.
عمو نگاه چپچپش رو به علی که هنوز سرش پایین بود، داد.
_ رویا راه بیافت.
با کمترین صدای ممکن لب زدم:
_ نمیام.
خاله با گریه گفت:
_ به خدا نمیذارم ببریش!
عمو نفس سنگینی کشید.
_ من امشب تکلیف رویا رو روشن میکنم.
انقدر عصبی بود که برای اولین بار در خونه رو بهم کوبید و رفت.
خاله روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد.
_ چه بدبختی گیر افتادم.
علی چشمغرهای بهم رفت.
_ باشه حالا بهت میگم.
کنار خاله نشست.
_ بسه مامان. نرفت که!
_ تو اخلاق آقاجونت رو نمیدونی؟ الان بفهمه میاد اینجا، کلی حرف بار من میکنه.
_ شما اگر اجازه بدید من جواب همشون رو میدم. همین الان هم به احترام شما حرف نزدم.
اشکش رو پاک کرد و به حالتی که میخواد اتمام حجت کنه، گفت:
_ نه. تحت هیچ شرایطی نه حرف میزنی نه جواب میدی!
دوباره بغض کرد و ادامه داد:
_ فقط دعا کن نیان!
نگاهی به من انداخت.
_ چهتون شد یهویی؟
اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم.
_ از صبح بهش گفتم با آبجی حسن نگرد. تا چشمم رو دور دیده، زنگ زده بهش که علی میخواد بیاد آمارت رو بده به بابات.
خاله درمونده پرسید:
_ آره؟
هیچ کس توی این خونه، الانحرف من رو درک نمیکنه. از اول شقایق من رو نسبت به کار اشتباه زهره آگاه کرد. روا نیست که الان تو دردسر بیافته. گفتنش فایدهای نداره. سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت90
🍀منتهای عشق💞
شیون و گریه خاله، اعصابم رو خراب کرده. از طرفی دلشوره دارم عمو من رو از اینجا ببره.
اگر واقعاً عمو بره به آقاجون بگه و اون بخواد بیاد دنبال من، هیچ کس نمیتونه جلوش رو بگیره.
تا الان هم، به خاطر تمایل خودم و هم این که احساس میکرد که اینجا با من برخورد خوبی میشه، اجازه داده بود.
رفتن از این خونه، اصلاً برام قابل قبول نیست. من این خونه رو با تمام اعصاب خوردیهاش که البته زیاد هم نیست، دوست دارم.
نگاهی به خاله و نگاه درمانده علی، انداختم. بدون اینکه به کسی اهمیتی بدم گوشی رو برداشتم و شماره عمو رو گرفتم. عصبی گفت:
_ بله!
_ سلام عمو.
نگاه تیز علی باعث شد تا کمی بترسم. صدای طلبکار و عصبی عمو مهربون شد.
_ جانم عزیزم!
نگاهم رو از علی گرفتم تا تیزی نگاهش باعث سکوت من نشه. سرم رو پایین انداختم با چشمهای بسته گفتم:
_ عمو خواهش میکنم به آقاجون حرفی نزنید.
_ رویا جان من میدونم تو دوست داری اونجا بمونی، اما دلیل نمیشه که علی به خودش اجازه بده...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_ رفتار علی حقم بود.
متعجب گفت:
_ رویا!
_ علی با من مثل زهره رفتار میکنه؛ من جزئی از این خانوادم؛ خواهش میکنم به آقاجون نگید.
دلم میخواد عکسالعمل علی رو موقع شنیدن این حرف ببینم. نگاهی بهش انداختم. انگار از شنیدن کلمه حقم بود عصبیتر شده.
ایستاد. دستهاش رو به کمرش زد و خیره نگاهم کرد.
_ من این حرف رو به حساب دوست داشتنت که میخوای اونجا بمونی میذارم.
_ حرف دلم بود عمو!
سکوت کرد که بهتر دیدم خداحافظی کنم.
_ کاری نداری عمو!
_ به خالهت بگو فردا شب با آقاجون و بقیه میایم اونجا.
نگران پرسیدم:
_ دیگه برای چی؟
_ برای مهمونی.
_ فقط... به خاطر من که نیست!؟
_ به خاطر این مسئله نیست. ناراحت نباش.
_ باشه چشم.
_ خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و گوشی رو سر جاش گذاشتم. تلاش کردم تا به علی نگاه نکنم. رو به خاله گفتم:
_ دیگه نمیان من رو ببرن.
خاله لبخند مهربونی زد و اشکش رو پاک کرد.
_ خیلی خانومی رویا.
_ فقط گفت «فردا شب با آقاجون و بقیه میان اینجا».
نگاه خاله نگرانتر از قبل شد و بین من و علی جابجا شد.
_ نگفت برای چی؟
_ گفتم دنبال من نیان، گفت برای کار دیگهس.
خاله هر دو دستش رو به هم مالید و گفت:
_ بسم الله! معلوم نیست چه نقشهای برای من کشیدن.
علی نگاه تیزش همچنان روی من ثابت مونده. خاله دستش رو روی زانوش گذاشت و بین من و علی ایستاد.
_ عیب نداره دیگه، خدا رو شکر که بخیر گذشت. فقط من موندم فردا اینا واسه چی میان!
_ رویا دفعه آخرِ من یه حرف رو دو بار برات تکرار میکنم.
تاکیدی و شمرده شمرده گفت:
_ دیگه با این دختره نبینمت!
_ چشم.
_ فقط میخوام این چَشمت الکی باشه!
کنار دیوار رفت و نشست. خاله با چشم و ابرو بهم اشاره کرد برم تو آشپزخونه.
بدون معطلی وارد آشپزخونه شدم.
پس عمو اومده بود تا این خبر رو بده که قراره فردا به اینجا بیان، که با دیدن اون صحنه که پشت پرده دید، برخوردش عوض شد و عصبی از این خونه بیرون رفت.
دلیل مهمونی فردا هر چی که باشه دوستش ندارم؛ چون قرار محمد هم بیاد.
نیم ساعتی میشه که تو آشپزخونه الکی نشستم. بیرون رو نگاه کردم؛ علی دراز کشیده و ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود.
کیفم رو برداشتم و از پلهها بالا رفتم. وارد اتاق شدم. زهره گوشه اتاق نشسته بود. اینقدر گریه کرده که چشماش پف کرده و قرمز شده.
سلام کردم، که جوابم رو نداد. دوباره شروع شد! زهره با من قهر کرده. تو شرایطی که علی از من خواسته همه حقیقت رو جلوی مدیر بگم، من باید چکار کنم!
از بس منت کشی کردم و هواش رو داشتم، خسته شدم! لباسهام رو عوض کردم و گوشه اتاق دراز کشیدم. چشمام رو بستم و به مهمونی فردا فکر کردم.
ای کاش عمو زهره رو برای محمد میخواست! مطمئناً زهره باهاش ازدواج میکرد و من هم راحت میشدم. این اتاقم تنهایی برای خودم میشد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀