هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🟣با تاییدیه های سازمان غذا و دارو؛ سیب سلامت ؛وزارت بهداشت ؛تاییدهGmp
🌸 جدیدترین روش ترک مواد با ایجاد بی میلی شدید نسبت به مواد در ابتدای شروع دوره درمان 🌸
1⃣ تریاک 2⃣ هرویین 3️⃣ب۲
4️⃣ متادون 5️⃣ شیره 6️⃣ شیشه
7️⃣ ترامادول 8️⃣اپیوم 9️⃣دتا هندی
🔟ماریجوانا
شماره مشکل مد نظرتون رو ارسال کنید و از ویزیت ها بهره مند بشید تا کمک کنیم که برای همیشه بدون درد و خماری ترک کنید
راه ارتباط با مشاور
لینک کانال👇
https://eitaa.com/joinchat/817889744Ccb54f32a2d
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢⭕️💢
🎥گلشیفته فراهانی در جمع اعتراف کنندگانِ
🔹با کسانی اتحاد کردیم که مخاطب زیادی نداشتند و حاضر نبودند همدیگر را تحمل کنند! به خاطر پدرم فحشهای زیادی خوردم؛ میگفتند چون ما را قبول نداری، پس برو بمیر!
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من ستاره هستم دختری هیجده ساله که سال قبل یعنی سال دوم دبیرستان دچار یه بحران بزرگ شدم.سال دوم دبیرستان یه دختر خانم که سنش بیشتر از ما بود تو دبیرستانمون ثبت نام کرد و همکلاسیم شد. اسمش عاطفه بود و دختر شری بود. از همون روزای اول معلمهارو عاصی کرده بود. میگفتن برای همین هم از دبیرستان قبلیش اخراج شد و چند سال تجدید شده. ولی من برخلاف حرف بقیه باهاش گرم گرفتم. یه روز تو راه برگشت به خونه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
12.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️🔴⭕️
🎥فیلمی از انفجار شی ناشناس در گرگان
صبح امروز صدای غرش و شلیک پدافند هوایی و انفجار در شهر گرگان شنیده شده است.
تصاویر محل حادثه نشان میدهد احتمالاً یک پهپاد دستساز توسط موشکهای پدافند منهدم شده است.
این اتفاق در خیابان شهید بهشتی گرگان، سه راه ملاقاتی، بیمارستان دزیانی رخ داده است.
اخبار غیر رسمی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت97
🍀منتهای عشق💞
تو همون اوج خشمش، دستش سمت گلدون شیشهای روی میز رفت و گلدون رو به سمت من نشونه رفت. دوباره از ترس دو دستم رو حایل صورتم کردم. به ثانیه نکشید که گلدون با دیوار نزدیک من برخورد کرد و باز صدای شکستنش، با صدای فریاد علی در هم پیچید.
_ کی رو دوست داری نمک به حروم؟
اینبار با ترس و عجز، بین هق هقم ناله زدم:
_ تو رو علی... تو رو...
و حالا فقط صدای هقهق من و ضربات محکمی که خاله به دَر میکوبید، شنیده میشد.
_ علی تو رو خدا...
چند لحظه تو همون حال موندم و بدون این که صدای گریهام آروم بشه، با احتیاط دستم رو از جلوی صورتم برداشتم تا از حال علی خبردار بشم.
حالا عصبانیت، تعجب و ناباوری رو یک جا توی صورتش میشد دید.
با صورت سرخ از عصبانیت و چشمهای گرد شده از تعجب، نگاهم میکرد و حتی پلک هم نمیزد. حالا که اون سکوت کرده، نوبت حرف زدن منه؛ سکوت بسه رویا! همین امشب تمومش کن.
بین هقهقهام با بیچارگی و التماس لب زدم:
_ من عوضی نیستم علی! من نمک به حروم نیستم... من بیآبرویی نکردم... من بیرون از این خونه هوش و حواسم پیش کسی نبوده...
دیگه پاهام طاقت وزن بدنم رو نداشت. بدون این که نگاه پر اشکم رو از علی بگیرم، خودم رو کنار دیوار روی زمین سر دادم و باز هق زدم.
_ من دلم تو همین خونه گیره... همین جا... ولی هیچکس حالم رو نفهمید!
نفسنفس زنون نگاهش بین چشمهام جابجا شد. خیره نگاهم کرد و وارفته نگاهش رو به فرش داد. عقبعقب رفت و به دَر تکیه داد. خاله آخرین تلاشهاش رو میکرد.
_ علی جان... تو رو خدا باز کن...
با عجز گفت:
_ رویا دست ما امانته!
علی تکیهاش رو به دَر سُر داد و روی زمین نشست. آرنج هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت. انگشتهاش رو بین موهاش فرو برد و سرش رو بین ساعد دستهاش پنهان کرد.
سکوتش آزار دهندس؛ هم برای من، هم برای خاله.
خاله طاقتش تموم شده؛ این رو از هقهق گریش میشه فهمید.
اینبار صدای دایی بود که بلند شد. نگران و با عجله.
_ چی شده آبجی!
خاله سرِ دردِدلش باز شد و با گریه گفت:
_ دیر رسیدی حسین! بچهم رو کشت.
صدای دَر اتاق، همزمان با صدای دایی بلند شد.
_ باز کن دَر رو علی!
به علی نگاه کردم. جوری درهم رفته که احساس کردم صدایی نمیشنوه. با ترس جلو رفتم.
_ من... خوبم... دایی.
_ دَر رو چرا باز نمیکنه!؟
اشک روی صورتم ریخت.
_ نمیدونم.
علی دستش رو از روی صورتش برداشت. بدون اینکه نگاهم کنه، ایستاد و کلید رو توی در پیچوند. دَر اتاق رو باز کرد و بیرون رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت98
🍀منتهای عشق💞
بلافاصله بعد از رفتن علی، خاله و دایی وارد شدن. دایی اول به من نگاه کرد و بعد به اتاق به هم ریخته و آینه شکسته شده، اما خاله مستقیم سراغ من اومد؛ نگران با دست، صورتم رو اینور و اونور میکرد. از سلامتم که مطمئن شد، اشکهاش رو پاک کرد.
_ خوبی؟
من بیشتر از علی شوکه شدم. هم از اون همه فریادی که سرم زده بود و هم به خاطر اعتراف راز سر به مهری که چند سالی هست تو سینم نگه داشتم.
خاله بازوهام رو آروم تکون داد و ناراحت گفت:
_ چکارت کرد؟
تو چشمهای خاله نگاه کردم. کاش میتونستم الان حرفم رو بهت بگم؛ بگم چی به علی گفتم که یه لحظه آروم شد و دیگه فریاد نزد.
با دلسوزی گفت:
_ الهی بمیرم برات، ترسیدی!؟
آینه شکسته رو نشون دادم و مات گفتم:
_ آینه رو شکست!
_ فدای سرتون، بیا بریم پایین یه ذره آب طلا بهت بدم بخوری .
کمی نگاهم کرد و شماتت بار گفت:
_ این چه حرفی بود تو توی جمع زدی؟
سکوتم رو که دید، نفسش رو بیرون داد. به بیرون از اتاق نگاه کردم. دایی نبود، احتمالاً پیش علی رفته.
از اتاق بیرون رفتیم. رضا نگران نگاهم کرد؛ همه منتظر بودند من حسابی کتک بخورم اما علی به خاطر خاله حتی انگشتش رو هم به من نزد.
از پلهها پایین رفتیم. زهره روی اولین پله نشسته بود که با دیدن من ایستاد و دست میلاد رو گرفت.
تنها کسی که الان از اینکه من کتک نخوردم ناراحته، زهرهست. این رو کاملاً از نگاهش میشه فهمید.
وارد آشپزخونه شدم و روی زمین نشستم. خاله انگشترش را درآورد و توی لیوان آب انداخت.
_ بیا این رو بخور!
با عجله، طوری که معلوم بود دست و پاش رو گم کرده، ظرف نمک رو آورد جلوم گذاشت.
_ یکم نمک بریز رو زبونت!
دست خاله رو پس زدم.
_ خوبم خاله.
_ کجات خوبه! دهنت رو باز کن ببینم.
کمی نمک روی زبونم ریخت.
_ همش زیر سر عمته؛ اگه چند جملهی آخر رو نمیگفت، اینجوری نمیشد.
دلم میخواد بهش بگم من که گفتم از اول راهش ندید، اما اینقدر از حرفی که به علی زدم و عکس العملش شوکه شدم، که دلم نمیخواد به هیچی فکر کنم.
خاله به زور کمی از آب طلا رو بهم داد. گوشهی آشپزخونه زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو روش گذاشتم.
_ با سر زد تو آینه؟
سرم رو بالا گرفتم و لب زدم:
_ فکر کنم با دست زد!
_ پس چرا صورتش خونی بود!؟
_ دستش رو زد به صورتش. من خوبم خاله! برو پیش علی.
دستی به صورتم کشید و ایستاد. دلم میخواد تنها باشم.
تا از آشپزخونه بیرون رفت، صدای دایی رو شنیدم.
_ چی شد آخه؟
_ خاله نفس سنگینی کشید و گفت:
_ بشین الان میام بهت میگم. حسینجان نریا! بهت نیاز دارم.
_ باشه هستم. برو ببین چِشه، با من که حرف نزد.
صدای بالا رفتن پای خاله از پلهها رو به آرومی شنیدم.
دایی گفت:
_ چی شده زهره؟
زهره که حسابی حرصی شده بود گفت:
_ رویا خانم تو جمع گفت من یکی رو دوست دارم!
دایی با صدایی که تعجب توش موج میزد، پرسید:
_ چی شد که این جوری گفت!؟
_ اومده بودن خواستگاریش برای محمد؛ اینم یه کاره توی جمع برگشت گفت من کس دیگهای رو دوست دارم. عمهام هر چی از دهنش دراومد، بار مامان و علی کرد و رفت.
اونا که رفتن این جوری شد. من نمیدونم رویا خونش رنگیه! من اگه گفته بودم الان مرده بودم.
دایی با تشر گفت:
_ روت رو کم کن دیگه زهره! تو بدتر از این کردی.
دلم نمیخواد صدای هیچ کس رو بشنوم. هر دو دستم رو روی گوشم گذاشتم و تا میتونستم فشار دادم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771فاطمهعلیکرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12
گفت خیلی زندگی برام سخت شده. برای نجات خودم تصمیم گرفتم کاری بکنم.تمامش رو توی ایننامه توضیح دادم.وقتی رسیدی خونه بده مامان بخونه. نامه رو گرفتم و ازش خداحافظی کردم. تا رسیدمخونه نامه رو دادمبه مادرم. بازش کرد شروع به خوندن کرد.یک دفعه جیغ کشید و با عجله چادرش رو برداشت و از خونه بیرون رفت. با تعجب نامه رو برداشتم و دیدم نوشته...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
ریحانه 🌱
سلام اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتر
عزیزان مهلت تخفیف تمام شده
فقط تا دیشب مهلت داشتید🌹
_تو اتاق هم گفتم. من نه با شما میام نه تو مراسم فرداتون شرکت میکنم
بی اهمیت به حرف همسرش از روی صندلی بلند شد.
_هم میای هم سر عقد کنار من و عروسم میشینی. طبق رسومات خودت باید زیرلفظی رو بهش بدی
قدمی سمتم برداشت
_خوب گوشهات رو باز کن دختر.اگر اینجایی، اگر احترامی داری و غذای درست و حسابی میخوری همش از صدقه سر نازگلِ. تا حدودی بهت گفتم برای چی باید زنم بشی. نه نظرت مهمه نه خواستهت، پس دست از این اراجیفی که جلوی آقام گفتی برمیداری. فردا مثل بچهی آدم بدون توجه به گریه زاری نازگل، یه بله میگی و تمام. ملتفت شدی؟
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
ریحانه 🌱
_تو اتاق هم گفتم. من نه با شما میام نه تو مراسم فرداتون شرکت میکنم بی اهمیت به حرف همسرش از روی صندل
سپیده دختری که مورد ظلم #ارباب روستا قرار میگیره و از خانواده جدا میشه اما تسلیمنمیشه و از خونهی ارباب فرار میکنه و میفته تو دامیه #خانهوسباز دیگه که سنش بالاست و خودش زن داره، ولی انقدر سرسخت هست که بازم فرار میکنه و اینبار...💯
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
#ارباب_رعیتی
#پاکواخلاقی