eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
604 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
نعیمه با غیض و آهسته گفت _ مثلا عقدش شدی!در بیار اون روسری رو! پرده کنار رفت و خان بدون معطلی سر سف
دختره عقد خان شده و اصلا باهاش راحت نیست مثل سگ ازش میترسه🤣🤣 خان عاشق هم، چه راهی میاد باهاش😍😎
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 هر چقدر استارت زد، ماشین روشن نشد. خاله گفت: _ دیرِ علی‌جان، یه کاری بکن! _ نمی‌دونم مامان چرا روشن نمی‌شه! _ مگه ماشین‌ صفر نیست! نباید این اتفاق بیفته. علی دوباره استارت زد. _ چش شده!؟ خاله به ساعتش نگاه کرد. _ پس ما می‌ریم، تو خودت بیا. می‌ترسم دیر بشه، عمه‌ت یه حرفی دربیاره برامون. _ باشه برید. همه از ماشین پیاده شدیم. خاله رو به رضا کرد. _ تو بمون با علی بیا. رضا با دلخوری به مادرش نگاه کرد. _ این مهمونی برای منِ؛ من نباشم!؟ _ وای... کی گفته این مهمونی برای توعه؟ برای دلخوری رویا و عمه‌ست.‌ حالا آقاجون یه قولی هم به تو داده. روت رو کم کن رضا! بشین ببین بزرگترا چی‌کار می‌کنن. _ من خودم از صدتا بزرگتر، بزرگترم. خاله کلافه سرش رو تکون داد و رو به زهره گفت: _ تو می‌مونی؟ زهره هنوز از علی حساب می‌بره. سرش رو پایین انداخت و گفت: _ نه. از خدا خواسته رو به خاله گفتم: _ من می‌مونم. نیم‌نگاهی بهم کرد و رو به علی گفت: _ زشت نیست؟ علی نفس سنگینی کشید. _ اصلاً من که می‌گم همتون برید. _ نه دوست ندارم تنها بمونی. رویا می‌مونه. فقط تو رو خدا زود درستش کن! اگر دیدی درست نمی‌شه شما هم با آژانس بیاید. _ باشه مامان خیالت راحت. علی شماره آژانس رو گرفت و همه سوار ماشین شدند و رفتن. فقط من موندم و علی. _ بشین تو ماشین ببینم چشه! کاپوت رو بالا داد. من از جام تکون نخوردم. نیم نگاهی بهم انداخت. _ بشین دیگه! _ نمی‌شه وایسم نگاه کنم؟ توی کوچه سر چرخوند و به خاطر خلوتی کوچه گفت: _ عیب نداره وایسا. شروع کرد به وَر رفتن. _ بلدی؟ _ یکم‌ سر درمیارم.‌ _ می‌گم زنگ بزنم تعمیرکار بیاد؟ جواب سؤالم رو نداد. چند تا سیم رو به هم فشار داد و کاپوت رو سرجاش گذاشت. _ بشین‌ استارت بزن، ببینم روشن می‌شه یا نه؟ ماشین رو دور زد و نشست. کنارش نشستم. با اولین استارت ماشین روشن شد‌. انگار خدا شرایط رو طوری فراهم کرد که من و علی تنها باشیم. ماشین رو راه‌ انداخت و گفت: _ خیلی ازت دلخورم رویا! چرا رفتی سر وقت وسایلِ من؟ شرمنده سرم رو پایین انداختم. _ یه دفعه چشمم خورد. می‌خواستم ببینم چی لایِ کتابتِ. نگاهی بهم کرد و دوباره حواسش رو به رانندگی داد. چند لحظه‌ای به سکوت گذشت. _ الان که رفتیم اون‌ جا، احتمالاً عمه دوباره به خاطرت سخنرانی می‌کنه. جوابش رو نده. _ چرا جوابش رو ندم؟ که دوباره تنها گیرم بیاره، هر چی دلش بخواد بارم‌ کنه! نفس سنگینی کشید. _ من دیگه اجازه نمی‌دم تو با عمه تنها بشی، حتی برای یک ثانیه. دیگه نمی‌تونه تو رو اذیت کنه. پس لطفاً بهم قول بده که اگر عمه حرفی زد هیچی نمی‌گی! _ نمی‌تونم جواب ندم.‌ فکر می‌کنه بلد نیستم. _ همه می‌دونن تو یه تنه جواب همه رو می‌دی. ولی نگاه کن‌ به بزرگترت؛ عمه هر چی گفت نه مامان‌ جوابش رو داد نه من. پشت چشمی نازک کردم. _ من منم، تو تویی، خاله هم خاله‌ست. اگر به من حرف بزنه جوابش رو می‌دم. با تشر گفت: _ من دارم به تو چی می‌گم؟ دارم بهت می‌گم رفتیم اونجا جواب نده! _ منم که گفتم، نمی‌تونم جواب ندم. _ لا اله الا الله... رویا بس کن دیگه! _ نمی‌تونم. چرا اون هرچی دلش می‌خواد به ما بگه، بعد ما جوابش رو ندیم؟ سرعت ماشین رو کم کرد. راهنما زد و سمت خونه برگشت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ چرا مسیر رو عوض کردی!؟ _ چون ترجیح می‌دم برم توی خونه تا بلندشم برم اون‌ جا دعوا راه‌ بندازی. _ توهین نکنه تا توهین نشنوه. چپ‌چپ نگاهم کرد. _ تو خیلی بیجا می‌کنی به بزرگتر از خودت بی‌احترامی کنی! هر چی گفت‌ فقط نگاش می‌کنی. سکوت کردم‌. _ اگر قول می‌دی، دور بزنم برگردم.‌ اگر نه که بریم خونه. اگر قرار نبود رضا امروز از عمه انتقام بگیره و استکان چای داغ رو روش خالی نکنه، کوتاه نمی‌اومدم. خونه می‌رفتم اما زیر بار این حرف نمی‌رفتم.‌ الان‌ اگر گوش نکنم و یک چَشم الکی نگم، تمام برنامه‌هام برای گرفتن انتقام از عمه به هم می‌ریزه. با دلخوری تمام گفتم: _ خیلی خب باشه؛ قول می‌دم جواب ندم. خونسرد دوباره راهنما رو زد و مسیری که برگشته بودیم را به سمت خونه عمه دوباره طی کرد. ماشین رو جلوی دَر خونه عمه پارک کرد و پیاده شدیم. روبروم ایستاد. _ پس چی شد؟ _ خیلی خب دیگه، جوابش رو نمی‌دم. ابروهاش رو بالا انداخت. _ چرا این‌ جوری حرف می‌زنی!؟ _ چه جوری حرف می‌زنم؟ ازم می‌خوای رفتیم اون جا بهم ظلم شد، سکوت کنم.‌ تهدید می‌کنی که نمی‌بریم و برمی‌گردونیم.‌ بایدم ناراحت و شاکی باشم. تو چشم‌هام خیره شد. . _ خوب گوش‌هات رو باز کن‌ رویا! اگر می‌خوای با من باشی و یه زندگی آروم داشته باشیم، باید دست از این رفتارت برداری. آب دهنم رو قورت دادم. _ مگه من چی کار کردم! ابروهاش رو بالا داد و تأکیدی گفت: _ همین که من هر چی می‌گم‌، صد تا می‌ذاری روش جواب می‌دی! من از این رفتارها اصلاً خوشم نمیاد.‌ پس خیلی زود رفتارت رو عوض کن. _ یعنی دوست داری من تو سری خور باشم!؟ با چشم‌های براق نگاهم کرد. _ نه نمی‌خوام تو سری خور باشی، اما دوست دارم مثل زهره هر کی هر چی می‌گه صبر کنی ببینی مامان چی‌کار می‌کنه. پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. با دلخوری گفتم: _ چشم. _ آفرین دختر خوب. پشت دَر ایستاد و زنگ‌ رو فشار داد. دَر باز شد و دنبالش راه افتادم. با دیدن کفش‌هایی که پشت دَر خونه آقاجون بود گفت: _ یه کاری کن پیش محمد نباشی. _ باشه چشم، حواسم هست. کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدیم. سلام کلی گفتم. نگاهم افتاد به عمه. دستش رو گچ گرفته بود و به گردنش آویزون بود. دلم خنک شد. همون دستی که باهاش به من سیلی زد، شکسته و آویزونه گردنشه. _ چقدر دیر کردید؟ به عمو که مخاطبش علی بود نگاه کردم. _ ماشین خراب شده بود. نگاه عمو بین من و علی جابجا شد. خانم‌جون گفت: _ رویا بیا اینجا ببینمت مادر! نیم‌نگاهی به خاله انداختم و سمتشون رفتم.‌ هر دو رو بوسیدم‌ و کنارشون نشستم.‌ توجهی به عمه نکردم.‌ دختراش بدتر از خودش چشم از من برنمی‌داشتن.‌ مهشید با سینی چایی جلوم‌ ایستاد. لباس پوشیدنش کم از کت‌وشلوار رضا نداره. با این که مشکی پوشیده ولی بیشتر شبیه لباس مجلسیه. چایی برداشتم و تشکر کردم.‌ همه گرم صحبت شدن. دلم‌ می‌خواد برم‌ پیش خاله بشینم اما خانم‌جون دستم رو گرفته و آروم‌ ماساژ می‌ده.‌ آقاجون سرفه‌ای کرد و گفت: _ با اجازه‌ی زهرا، مریم می‌خواد با رویا تو اتاق حرف بزنه. خاله نفس سنگینی کشید. _ چی بگم آقاجون، هر کار صلاح می‌دونید بکنید. بازم من مهم نیستم و کسی نظرم رو نپرسید. _ من حرف ندارم. آقا‌جون با لبخند گفت: _ عمه‌ت حرف داره دخترم. _ همین جا بگه؛ جلوی همه. خاله لبش رو به دندون گرفت. _ رویا‌جان، خاله! اخم‌هام تو هم رفت. _ من نمی‌رم. خانم‌جون گفت: _ دخترم این‌ دفعه فرق داره، پاشو برو... ایستادم و دستم رو آهسته از دست خانم‌جون کشیدم.‌ سمت علی رفتم و طوری که تو پنهاش باشم، کنارش نشستم. _ من نمی‌رم! همین جا بگه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
‌🍃🌹🍃 زیر ۲۵ ساله‌ها ۳۵۰ میلیون می‌شود 🔹دهنوی، عضو کمیسیون تلفیق مجلس: در لایحۀ بودجه سال آینده، وام ازدواج برای پسر زیر ۲۵ سال و دختر زیر ۲۳ سال ۳۵۰ میلیون و برای سایر متقاضیان ۳۰۰ میلیون تومان پیشنهاد شده. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
۱۹ موردی که ثروت رو از خونه میبره😱 بحث و دعوا و مشاجره تو خونه تون زیاده؟ تو خونه تون تنهایی میترسین؟ تو خونه کسل و بی انرژی هستید؟😩 تو خونه تون گل و گیاه زود خشک میشه؟🎍 🔴 یک زن با سیاست و یک مادر آگاه روزانه انرژی خونش رو پاکسازی میکنه! تست انرژی منزل و برات میذارم وارد کانال زیر شو و ببین انرژی خونه ت چه جوریه👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 من خودم اینقد زندگیم تغییر کرده که فامیل هیچی حتی همسایه هامون هم متوجه این همه تغییر شدن، دو تا گوشی برای دخترام خریدم و یه دوچرخه برای پسرم🥳 قوی ترین ذکر برای خونه دار شدن دو تا ذکر برای افزایش رزق و روزی و برکت
کاسه برکت و گذاشتم و پاکسازی جاکفشی رو انجام دادم یه گوشی ۱۶ میلیونی جذب کردم، 😍از اون روز تا حالا هم به خدا قسم همش پول برام واریز میشه. خودمم اول باور نداشتم میخوام به دیگران بگم که این حقیقت داره کانال و برات میذارم مخصوصا الان که نزدیک ماه نو 🌙 هست 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 منم کاسه برکت و گذاشتم دو روز پیش همسرم یک جفت گوشواره برام خرید 🤩
11.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴😭 بود ناموس مرتضی اما، بین آتیش و دود زندانی 🎙 حاج مهدی رسولی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله لبش رو به دندون گرفت و چپ‌چپ نگاهم کرد که عمه گفت: _ ایرادی نداره، اذیتش نکنید. شاید بهتر باشه که توی جمع بگم.‌ وقتی که دستم خورد به دَر ماشین، درد بدی توش پیچید. طبیعی نبود. رفتم دکتر گفت که خیلی بد شکسته. تازه بهوش اومده بودم. با خودم گفتم مریم دست روی یتیم بلند کردی، خدا دستت رو شکوند. تا وقتی هم که رویا من رو نبخشه و حلال نکنه این دست همین شکلی می‌مونه.‌ امروز باید از رویا حلالیت بطلبم. تو چشم‌هام نگاه کرد. _ من رو ببخش، من اشتباه کردم. زیر لب غرغرکنان طوری که فقط علی بشنوه گفتم: _ وقتی که می‌زنی همه می‌فهمن؛ وقتی که می‌خوای عذرخواهی کنی می‌بری تو اتاق! علی آهسته‌تر از خودم گفت: _ کشش نده. نمی‌دونم چرا نمی‌ذارن جواب بدم! دلم می‌خواد الان وایسم بگم، اگر قرارِ من تو رو ببخشم، نمی‌بخشم. اگر قرارِ دستت به خاطر من خوب بشه، ایشالا هیچ وقت خوب نشه.‌ چون من هیچ کاری باهات نداشتم. بیخودی منو کشیدی توی اتاق، هرچی دلت خواست بارم کردی، آخر سر هم بهم سیلی زدی. دست شکسته تو آه من نیست؛ آه پدر و مادرمِ که دستشون از دنیا کوتاه و دلشون شکست از اینکه تو بیخود و بی‌جهت دخترشون رو کتک زدی. همه به من نگاه می‌کردن. انگار منتظر بودن من یک کلمه بگم بخشیدم؛ اما سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم. آقاجون تک سرفه‌ای کرد. _ این مهمونی را به دو جهت گرفتیم؛ اولی که مریم اصرار داشت از رویا عذرخواهی کنه و به نظر من باید به رویا وقت بدی تا با خودش کنار بیاد و بتونه ببخشه. بعد هم از رویا می‌خوام که احترام من رو نگه داره و به خاطر موی سفید من کوتاه بیاد. اما مسئله بعدی که امروز به خاطرش اینجایید، همتون کم و بیش در جریانش هستید. نگاهم به رضا افتاد. لبخندش از اون پهن‌تر نمی‌شد. مهشید هم دست کمی از رضا نداشت. آقا جون رو به عمه ادامه داد: _ البته با اجازه مریم‌جان. عمه مریم که حسابی از این که من حرفی نزدم، ناراحت بود گفت: _ من از روز اولم گفتم که هیچ برنامه شادی رو به خاطر عباس‌آقا خدابیامرز عقب نندازید. آقاجون این بار رو به خاله گفت: _ قبل از اینکه حرفی بزنم باید یه صحبتی با زهرا داشته باشم. خاله کمر صاف کرد و چادرش را با دست جلو کشید. _ خواهش می‌کنم، من در خدمت هستم. آقاجون تکیه‌اش را به عصاش داد و ایستاد. _ اینجا نه، بیا تو حیاط. خاله هم بلافاصله ایستاد و دنبالش راه افتاد. همه به هم نگاه می‌کردن. زن‌عمو سوری اصلاً خوشحال نبود و سعی می‌کرد از خوشحالی مهشید هم با نگاهش کم کنه.‌ اما مهشید اصلاً تو این باغ‌ها نبود و جز رضا به جای دیگه‌ای نگاه نمی‌کرد. رضا از اینکه آقاجون با خاله بیرون رفتند و صحبت می‌کنند، کلافه‌ست و تلاش می‌کنه جلوی خودش رو بگیره تا کسی نفهمه. دخترهای عمه همچنان با نفرت من رو نگاه می‌کنند و خبری از پشیمونی که توی نگاه عمه هست تو نگاه اون دوتا نیست. خانم‌جون با لبخند نگاهش بین رضا و مهشید جا‌به‌جا شد و گفت: _ ان‌شاالله همیشه توی این خونه شادی باشه. خدا روح عباس‌آقا رو هم شاد کنه. دَر خونه باز شد و خاله گفت: _ علی‌جان یه لحظه میای؟ علی خواست بلند بشه که فوری آستینش رو گرفتم. _ منم بیام؟ آستینش رو از دستم بیرون کشید و زیر لب غرید: _ چی‌کار می‌کنی! اصلاً حواست هست؟ بشین الان میام. _ آخه می‌ترسم. _ از اینجا تکون نخور، جواب هیچکس رو هم نده تا برگردیم. رفت و من رو با زن‌عمو سوری و عمه تنها گذاشت. قیافه‌ی طلبکاری به خودم گرفتم تا کسی جرأت نکنه باهام حرف بزنه. زن‌عمو ایستاد و رو به عمومجتبی گفت: _ آقامجتبی یه لحظه بیا! و سمت آشپزخونه رفت. معلوم نیست چرا همیشه با ازدواج بچه‌هاش مخالفه. خدا رو شکر که با من و محمد مخالف بود. اما الان نمی‌دونم چرا با مهشید و رضا مخالفه؛ البته دلایل برای مخالفت ازدواجشون زیاده. دَر خونه باز شد و هر سه وارد خونه شدن. به محض نشستن‌شون آقاجون گفت: _ خب همه در جریان خواستن رضا و مهشید هستید. مریمم که اجازه داده. من با زهرا صحبت کردم، اون هم مخالفتی نداره. آقاجون رو به عمومجتبی که تازه از پیش سوری‌خانم از آشپزخونه بیرون اومده بود گفت: _ مجتبی‌جان اگر اجازه بدی مهشید و رضا برن توی اتاق با هم صحبت کنن. لبخندی زد و گفت: _ این حرفا چیه آقاجون، اجازه من هم دست شماست. مهشید بابا، بلندشو برو. از خدا خواسته بلند شدن و سمت اتاق رفتن. دَر رو که بستن آقاجون گفت: _ تا اونا دارن صحبت می‌کنن، شمام اینجا صحبت‌هاتون رو بکنین.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ عروسی می‌خواین چی‌کار کنین؟ چه وسایلی رو قراره بگیرید؟ قرار مدارهاتون رو بذارید. عمو‌مجتبی گفت: _ عروسی که خودم براشون می‌گیرم. توی وسایل جهیزیه هم چیزی نمی‌خوام رضا بخره. می‌مونه بحث خونه و کارش؛ به رضا گفتم بعد از عقد ساعتی که از دانشگاه تعطیل می‌شه بیاد بنگاه پیش خودم وایسته تا راه‌و‌چاه رو نشونش بدم. خونه هم، یه خونه کوچیک براشون تهیه می‌کنم. خاله گفت: _ دستتون درد نکنه آقامجتبی، زحمت می‌کشید. اما بابت عروسی باید بگم که من یکم پول پس‌انداز کردم از اول تا حال؛ این رو برای عروسی بچه‌ها کنار گذاشتم. توی بحث خونه‌ هم خودم یه فکری براشون می‌کنم. بحث کارم، ان‌شالله رضا مدرک تحصیلیش رو که گرفت، بعد از سربازی رفتنش، اون موقع یه فکری براش می‌کنیم. وسایل جهیزیه هم هر کدام که به نظرتون باید رضا تهیه کنه اصلاً از نظر من ایرادی نداره، شما بگید من تهیه می‌کنم. خاله همیشه سعی می‌کنه عزت نفسش رو کم نکنه و دست کمک به سمت هیچکس دراز نکنه. عمومجتبی گفت: _ زن داداش قصد ناراحت کردن‌ِتون رو نداشتم. رضا هم مثل پسرم، برای من فرقی نداره. به مهشید و محمد که نگاه می‌کنم با بچه‌های شما فرقی ندارن برام. _ شما لطف دارید آقامجتبی، اما هر چیزی حساب و کتاب خودش رو داره. آقاجون مثل همیشه با رضایت نگاهش رو از مامان برداشت. _ عروسی رو می‌ذاریم ان‌شالله بعد از سربازی. زهرا هم می‌تونه یک مقدار پس‌اندازش رو بیشتر کنه. خود رضا هم فرصت داره که درسش رو تموم کنه. اگر نخواست بنگاه بیاد یه کار دیگه‌ای رو انتخاب کنه.‌ سوری‌خانم با لحنی که حسابی دلخوریش رو نشون می‌داد و معلوم بود از حرف‌های عمومجتبی راضی نیست گفت: _ آقاجون من این رو از الان بگم، من اجازه نمی‌دم مهشید توی هر خونه‌ای زندگی کنه.‌ کاری هم که رضا پیدا می‌کنه باید در شأن دختر من باشه! یه کار کم درآمد نباشه که مهشید سختی بکشه. خودتون که می‌دونید مهشید از اول تو ناز و نعمت بزرگ شده. در خصوص مهریه هم باید بگم... عمومجتبی سرفه‌ای کرد. _ سوری‌خانم! زن‌عمو سرش رو پایین انداخت و ادامه حرفش رو خورد. حرف‌ها در رابطه با عروسی و عقد تمومی نداشت. همه جز زن‌عمو خوشحال بودن. خاله توی فکر بود اما دوست داشت خودش رو آروم نشون بده. آقاجون رو به علی گفت: _ ان‌شالله نوبت تو علی. علی سرش رو پایین انداخت. _ فرقی نداره آقاجون. شرایط الان برای رضا فراهمه، باید ازدواج کنه. خاله آهی کشید و گفت: _ ان‌شاالله به زودی برای علی هم دست به کار می‌شیم. چقدر از این حرف خاله بدم میاد. آقاجون رو به خاله گفت: _ رضا نوه‌ی منِ؛ ناراحت می‌شم که کمکم رو برای ازدواج قبول نکنی. خاله لبخندی زد. _ دست‌تون درد نکنه آقاجون؛ لطف شما همیشه بالا سر ما بوده. آخه من حواسم به این چیزا بوده و واقعاً نیاز به کمک ندارم. چرا خاله این جوری می‌کنه! ما که خیلی برای عروسی رضا به کمک آقاجون نیاز داریم! عمو‌مجتبی رو به محمد گفت: _ بلندشو برو بگو بیان بیرون، دیگه بسه. محمد چشمی گفت و ایستاد، سمت اتاق رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12