بسم رب الحسین علیه السلام
.
به یاد شب جمعه ای که کربلا کنار ضریحتان زیارت عاشورا خوندم.... و هزاران افسوس که نفهمیدم کجا بودم و کجا قدم گذاشتم...... دلتنگم آقا...
.
اینجور مواقع که دلتنگی در خونه ی قلبمو می زنه، تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که تصویری خیالی از حرم تو ذهنم بسازم و رو به قبله بخونم :
سلام آقا.... که الان روبروتونم...
من اینجامو زیارت نامه می خونم...
حسین جانم....حسین جانم...
بذار سایه ات، همیشه رو سرم باشه...
قرار ما شب جمعه حرم باشه....
حسین جانم... حسین جانم...
.
#دلتنگ_حرم
#اللهم_ارزقنا_کربلا
#دلنوشته
آنچه از دل بر آید...
🌹خیلی راحت از سر کار به منزل میرویم ، نه بمبی منفجر میشود در مسیرمان و نه جلادان داعشی در کار است! 🌹
وقتی همین حرفها و جملاتو اون موقع که اغتشاشات بالا گرفته بود، به برخی افراد می زدم و می گفتم باید قدر این امنیت رو بدونیم، جواب هایی که می دادن قلبمو آتیش می زد....😭😭😭
چه امنیتی؟؟ ما امنیتی نداریم تو این مملکت...
مدافع های حرم چرا باید برن کشور بشار اسد؟... خب نمی رفتن...
سر دسته ی مدافعان حرم قاتله که باعث شد این جوونا برن اونجا کشته بشن...
ووووو.....
آخ که چقدر با این تصویر سوختم...
چه غربت عجیبی داره این سفره ی افطار😭😭😭😭😭
خدایااااااا... آقامونو برسون 🙏🙏🙏
#دلنوشته
یارب الحسین علیه السلام
بگوچه شد که من اینقدر دوستت دارم...
خاطرات را یکی یکی مرور می کردم.
-سه شنبه شبی که برای اولین بار از باب «سدره المنتهی» وارد شدم.
-بغضی که در گلو مانده بود.
-بغضی که آن شب عجیب شوق شکستن داشت و تحیٓری که بر بغض غالب شده بود و اجازه ی شکستن نمی داد.
-صدای آقای مداحی که در بین الحرمین دعای توسل می خواند و ما را مثل آهن ربا به سمت خود می کشاند.
یادم نمی رود. همانجا میان جمعیت، در بین الحرمین نشستیم و نفهمیدیم این بغض کی و چگونه شکسته شد.
-دوری ده ساله و وصالی شیرین...
-آغوشی که در آن شب های رویایی برایمان باز کرده بود...
-غمی شیرین...
-اشک شوق...
-شب جمعه ای که کنار ضریح زیارت عاشورا خواندیم و تحیری که هنوز خیال رفتن نداشت!
-دستی که از فشار جمعیت جلوی ضریح حضرت عباس داشت شکسته می شد.
و ای کاش همانجا می شکست...
مرور تمام این خاطرات قلبم را می فشرد و آه و حسرتی که مهمان دلم شده بود...
همان لحظه یکدفعه یادم آمد می خواستم داستانش را گوش دهم...نمی دانستم ماجرا چیست... اما خیلی کنجکاو به شنیدن بودم. گوشی را برداشتم و در گوگل اسمش را سرچ کردم. #محبوبه_درویشی
با همان حال دگرگون گوش هایم را به صدایش سپردم...
داستان تحولش بود...
داستان معشوقی که نمی دانست از بدو تولدش تا کنون عاشقی دارد...
عاشقی که قدم به قدم به دنبالش آمده بود و معشوقی که خبر نداشت! با معرفت ترین عاشقی که با وجود بی خبری معشوق، او را به خانه اش برده بود... و آنجا، در خانه اش، در همان بهشت، روز عاشورا، درست زیر آسمان بین الحرمین، همه چیز عوض شده بود. حتی جای عاشق و معشوق!
و حالا این محبوبه بود که عاشق شده بود و حسین معشوقش...
محبوبه ای دیگر شده بود... محبوبه ی خدا، محبوبه ی امام حسین. نه اینکه محبوبه نباشد، محبوبه بود اما طور دیگری محبوب و خواستنی شده بود.
و چه رابطه ی عاشقانه ی دلنشینی...
دگرگون شدم.
بهم ریختم.
داغ دلم تازه شد.
دلم از این عشق ها می خواست.
به حال دلش غبطه خوردم.
با اشک هایش اشک ریختم و با ذوق هایش ذوق کردم... با حسرت هایش آه کشیدم و با خنده هایش خندیدم. حرفهایش چیزی را در وجودم روشن کرد که دلم نمی خواست رهایم کند.
داغی را تازه کرد که نمی خواستم سرد شود.
.
آنجا بودکه فهمیدم آقایم حسین منِ نالایق را هم دوست دارد. مرور خاطراتم و داستان محبوبه. داستانی که حتی ذره ای ازماجرایش خبر نداشتم.
.
همیشه ازگذر زمان می ترسیدم.تجربه به من ثابت کرده که گذر زمان با خود غفلت و فراموشی و گناه می آورد وهر آنچه به دست آوردی را مثل سیل با خود میبرد.
و دعایم:
حسین جان، مگذار ،مگذار گذر زمان تو را از ما بگیرد ...
#دلنوشته
گاهی به این جمله فکر می کنم :
«بابی انت و امی...»
واقعا جمله سنگینیه...
چقدر اگه پای عمل برسه حاضریم پدر و مادرمونو فدای امام زمانمون کنیم؟؟
گفتنش راحته اما پای عمل معلوم میشه چی کاره ایم!
فقط زمانی می تونیم به حقیقت «بابی انت و امی» برسیم و راست بگیم که محبت امام، از تمام محبت ها حتی پدر و مادر بیشتر باشه...
خدایا! تا قبل از اینکه دیر بشه طعم شیرین محبت و عشق حقیقی به اهل بیت علیهم السلام را به ما بچشان.
عاشق شو ورنه روزی
کار جهان سر آید
#دلنوشته
داره تموم میشه
دو ماه عشق بازی
دو ماه اشک و گریه
دو ماه هیئت و روضه
کااااش پایان این دوماه برامون آغازی دوباره باشه،تولدی دوباره!!
این روزهای پایانی ماه صفر رو قدر بدونیم و هر جا پرچمی و بساط روضه ای به پا بود، بی معطلی بریم گدایی...
بریم و به وظیفمون عمل کنیم. بریم و مجلس ارباب رو گرم کنیم.
اونجا چیزی جز عشق طلب نکنیم.
عشق به خودشون و از همه مهمتر عشق به امام زمانمون.
که هیچی تو این دنیا غیر از محبت و عشق به اهل بیت علیهم السلام و دوستدارانشون ارزش نداره...
ضجه باید زد، التماس باید کرد که تا قبلِ رفتن از دنیا، این عشق روزی قلبمون بشه...
به قول حضرت حافظ :
عاشق شو ورنه روزی کار جهان سرآید...
#هئیت_خانگی
#دلنوشته
وقتی وارد شدند، با اینکه چندین سال پیش منزلشان رفته بودیم، ابتدا از چهره نشناختمشان. اما بین خانم هایی که همزمان با ایشان رسیدند، از نور چهره و عکسی که دستشان بود، بعد از چند ثانیه شناختمشان.
میان آن جمع می درخشیدند.😭
حس می کردم پسر شهیدشان هم همراهشان آمده.😭
وقتی دیدمشان مظلومیت و معصومیتشان بغض عجیبی در گلویم انداخت.😭
ناخوداگاه رفتم جلو و در آغوششان گرفتم...
بعد از مراسم به ایشان گفتم :
حاج خانم حسم اینه که با پسرتون اومدین.
خندیدند و گفتند :
آره همیشه هر جا می رم باهامه...
تو خواب به مادر گفته بودن هر کی میاد خانه مان و هر جا می روی منم می آیم😭😭😭😭
سالگرد شهادتشان نزدیک است.
چند روز دیگر...
۲۹ آذر ماه.
شادی روح آسمانیشان صلوات
#شهید_حمیدرضا_اسداللهی
#شهید_مدافع_حرم
#دلنوشته
دیگر گمنام نبود.
پیدا شده بود...
پیدا شده بود و بعد از سالها،
خانواده ای را از چشم انتظاری درآورده بود.
بسیجی شهید محمدحسین لطفی بهادرانی زاده...
چهار همسایه ی دیگرش همچنان در نزد زمینیان گمنام بودند!
روز عید غدیر، میدان امام حسین علیه السلام توی آن شلوغی جایی کنارش برایم باز کرد. نشستم...
لحظات قشنگی بود.
پر از آرامش...
نمی دانم چرا آنقدر برایم آشنا بود.
به قدری آشنا که توانستم همه ی حرفهای دلم را با او زمزمه کنم...
حال دلم خوب نبود...
بغض عجیبی راه گلویم را بسته بود.
سردار سلامی، باقری، حاجی زاده و دیگر عزیزان این آب و خاک را از دست داده بودیم...
دستم را روی سنگ قبرش گذاشتم، هر چه در دل داشتم گفتم و نجوا کردم. گفتم و او هم شنید....
و همین برایم کافی بود!...
رفقا!
شهدا زنده اند...
می بینند...
می شنوند...
نه فقط زمانی که روبراه نیستی، گاه گاهی حتما با پای دل به سراغشان برو، عجیب روبراهت می کنند...
ای شهید ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای، دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادت سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش
#شهیدانه
#دلنوشته
شما مادر کل عالم هستید...
خودتان می دانید که آه در بساط ندارم...
شما همه چیز را می دانید...
و چقدر به نگاه مادرانه تان محتاجم...
حرفهایی بود که امشب بعد از نماز عشا زمزمه کردم...
و نمی دانم چه شد که متوسل به حضرت مادر شدم...
از غروب به دلم افتاده بود با مادرم به هئیت برویم...
با مادر راه افتادیم. حسینیه خیلی شلوغ شده بود. کمی هم دیر رسیدیم. موضوع پیرامون احترام به مادر بود...
ادب فرزندان حضرت ام البنین علیهاالسلام و...
انتهای سخنرانی، سخنران با صدای حزن آورش گفت: امشب به دلم افتاده روضه حضرت زهرا علیهاالسلام بخوانم...
همین...😭
همان لحظات با خودم فکر کردم :
چقدر اهل بیت علیهم السلام نزدیکند و من دور...
آنها شنوا هستند و من کر
آنها بینا هستند و من کور
و آنها زنده اند و من مرده ای متحرک!
کاش کمی بفهمم....😭😭
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#دلنوشته