دیگر گمنام نبود.
پیدا شده بود...
پیدا شده بود و بعد از سالها،
خانواده ای را از چشم انتظاری درآورده بود.
بسیجی شهید محمدحسین لطفی بهادرانی زاده...
چهار همسایه ی دیگرش همچنان در نزد زمینیان گمنام بودند!
روز عید غدیر، میدان امام حسین علیه السلام توی آن شلوغی جایی کنارش برایم باز کرد. نشستم...
لحظات قشنگی بود.
پر از آرامش...
نمی دانم چرا آنقدر برایم آشنا بود.
به قدری آشنا که توانستم همه ی حرفهای دلم را با او زمزمه کنم...
حال دلم خوب نبود...
بغض عجیبی راه گلویم را بسته بود.
سردار سلامی، باقری، حاجی زاده و دیگر عزیزان این آب و خاک را از دست داده بودیم...
دستم را روی سنگ قبرش گذاشتم، هر چه در دل داشتم گفتم و نجوا کردم. گفتم و او هم شنید....
و همین برایم کافی بود!...
رفقا!
شهدا زنده اند...
می بینند...
می شنوند...
نه فقط زمانی که روبراه نیستی، گاه گاهی حتما با پای دل به سراغشان برو، عجیب روبراهت می کنند...
ای شهید ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای، دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادت سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش
#شهیدانه
#دلنوشته