#نمازاولوقت
#دورکعت_قصه
هفت، هشت سالی می شد که با هم دوست👬 بودیم. قرار همیشگی مون مسجد🕌 بود. بعد از نماز📿 می رفتیم کتابخانه ی مسجد و درس📚 می خوندیم.
نتایج🗞 کنکور که اومد هر کدوممون یه جا افتاده بودیم. 😔
بعد از کلی پرس و جو شماره تلفنش📱 رو پیدا کردم و دعوتش کردم خونه.
روی کادوی کوچک هدیه اش نوشته بود:
《برای دستهایت
آنگاه که خدا را می خوانی و به نماز📿 می ایستی؛
دستی که مزین به انگشتر عقیق💍 است دوست داشتنیترین دستی است که به درگاه او بلند شده.🤲》
✨ حضرت علی (علیه السلام)، بحارالانوار ۱۴، ۱۸۷
📚دو رکعت قصه، رسول نقی ئی، داستان ۲۱
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
✨ #واحد_امور_قرآنی
🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب شب میلاد علمدار حسین است
تولدت مبارک ای ماه ترین عموی دنیا
🌸عبـــــــاس🌸
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت
🏳🏳 #هیأت_نوگلان_منتظر
🌐 @reyhanevelayat
ریحانه ولایت☘
دعای #هفتم_صحیفه_سجادیه با صدای #علی_فانی موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت ✨ #واحد_امور_قرآنی 🌐 @rey
📣📣 قرار شبانه راس ساعت ۲۱.
قرائت «#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه»
موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت
✨#واحد_امور_قرآنی
🌐 @reyhanevelayat
ریحانه ولایت☘
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋 قسمت سوم، بخش دوم نویسنده: الهه بهشتی بلاخره احمد هم از صدا افتاد. نگاهم به آفت
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋
قسمت چهارم، بخش اول
نویسنده: الهه بهشتی
احمد ناله ای کرد و وحشت زده و مبهوت، بی حرکت بر جای ماند.
لحظه ای سایه ای روی احمد افتاد. مار به سمت سایه چرخید.
انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پس کشید و آرام از روی سینه احمد پایین خزید و دور شد.
نفس راحتی کشیدم. احمد چشمانش را بسته بود و دانه های درشت عرق بر صورتش نشسته بود.
انگشتانش را فشردم و تازه متوجه سایه سوارانی شدم که بالای سر ما ایستاده بودند.
یکی از آنها سپید پوش بود بر اسبی سفید و دیگری مردی چهارشانه و سبز پوش بود که نیزه ای در دست داشت و اسبش سرخ بود.
از اسب پایین آمدند.
مرد سفید پوش در چند قدمی ما فرشی پهن کرد و مرد دیگر سرِِ عمامه اش را روی شانه انداخت و رو ب روی ما نشست.
چشمانم سیاهی رفت. صورتم را با بازویم فشردم تا کمی حالم جا بیاید.
زمزمه احمد را شنیدم که گفت:«نجات پیدا کردیم ».
به زحمت سر بلند کردم. مرد سفید پوش،مردی میانسال و لاغر اندام بود با سر و ریش خاکستری و ردایی ساده و سفید که پشت سر مرد جوان که به ما لبخند میزد، ایستاده بود.
دندان های مرد جوان، سفید و درخشان بودند.
با صدایی پر طنین گفت:«عجب سر و صدایی راه انداخته بودید. صحرا و آسمان از رسول الله گفتن شما به لرزه در آمده بود».
احمد گفت:«صدایمان خیلی هم بلند نبود».
جوان گفت:« هم بلند بود و هم پرسوز».
مگر صدای ما چقدر بلند بود که آنها از فاصله های دور آن را شنیده اند؟!.
جوان به احمد اشاره کرد و گفت:« بیا پیش من احمد بن یاسر».
احمد با لکنت گفت« ب...بله....چ.....چَشم» و زد توی سرش و آهسته گفت:«این ملک الموت است که نام مرا می داند».
چشمانم از وحشت گرد شد، پرسیدم :« چطور…؟»
یادم افتاد که آن مار چگونه از برابر سوار گریخت.
نالیدم:«نرو».
مرد گفت:« نترس. از من به تو خیر می رسد، نه شر. حالا بیا».
نمیدانم از ضعف بود یا ترس که آن طور بی جان افتاده بود و قدرت حرکت نداشت. مرد گفت:« می توانی، بیا. تو دیگر برای خودت مردی شده ای.
صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که اگر مرا صدا می زد، حتی جانم را می خواست، تقدیمش می کردم. احمد سینه خیز خودش را به سوی او کشاند. مرد جوان دستی به سر احمد کشید و بعد بازوها و کمرش را لمس کرد و گفت: «بلند شو»....
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
📚 #واحد_کتابخانه
🌐 @reyhanevelayat
ریحانه ولایت☘
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋 قسمت چهارم، بخش اول نویسنده: الهه بهشتی احمد ناله ای کرد و وحشت زده و مبهوت، بی
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋
قسمت چهارم، بخش دوم
نویسنده: الهه بهشتی
احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست. شانه هایش از خمیدگی در آمد و راست شد. ترسم ریخت. این چه ملک الموت است که جان نمی گیرد؛بلکه جان می دهد؟! درست وقتی از ذهنم گذشت« پس من چی؟». مرد رو به من چرخید و و صدایم کرد:« محمود!» و با دست اشاره کرد بیا.
چهار دست وپا به سویش رفتم. دستش را جلو آورد. چشمانم را بستم تا نوازش دست او را بر سر و شانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی را بر تنم می دواند و مرا از نیرویی عجیب پر می کرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب ها و روزها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و بوی خوش را احساس کنم.
لاله گوشم را آرام کشید و گفت:« حالا بلند شو».
دو زانو نشستم و با چشمانم که به نیرویی عجیب روشن شده بود خیره صورتی شدم که پوستش گندمگون بود و روی گونه هایش به سرخی می زد.
پیشانی اش بلند، موها و محاسن سیاه بود؛ آنقدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد.
ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نه می توانستی در آن خیره شوی،و نه چشم از آن برداری.
روی گونه راستش هم خال سیاهی بود که تا کنون خالی به آن زیبایی ندیده بودم.
احمد هم خیره او بود...
حسابی شیفته و مفتون شده بود.
مرد گفت:«محمود! برو دو تاحنظل بیاور».
رفتم و آوردم. جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمه ای را به من داد و گفت:« بخور»
🔰ادامه دارد.....هر شب حدود همین ساعت منتظر ما باشید..
♻️حنظل همان هندوانه ابوجهل هست که بسیار تلخ و بد طعم است.
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
📚 #واحد_کتابخانه
🌐 @reyhanevelayat
فآشبگویم:
هیچڪسجــزآنـڪه
دلبهخداسپردهاسٺ
رسمدوسٺداشتـنرا
نمیدانـد..♥️
#شهـیدآوینی
شبتون پر از عطر مهربونی خدا
|•☀️
مهربان که باشی❤️
خورشید از سمت قلب تو☀️
طلوع خواهد کرد🦋
و صبح🍀
مگر چیست؟🌸
جز لبخند مهربانت . . .😊
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
🔖 #واحد_امور_فرهنگی
🌐 @reyhanevelayat
002103.mp3
67.7K
#یک_آیه
و اگر آنها ایمان میآوردند و پرهیز
کاری پیشه میکردنـد، پـاداشـی که
نـزد خـداسـت، برای آنان بهتر بود،
اگر آگاهی داشتند!✨
↵ بقره/۱٠۳
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
✨ #واحد_امور_قرآنی
🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با مرامش عشق را تابنــده كـرد
تا قيـامت آب را شرمنـــده كرد
دست از دنيــا و مافيها كه شُست
از يمين و از يســارش لاله رُست
💖میلاد حضرت ابالفضل العباس
ساقی با وفای کربلا بر شما و خانواده گرامی مبارک🌷
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت
🏳🏳 #هیأت_نوگلان_منتظر
🌐 @reyhanevelayat
003 - Mah e Rooye To.mp3
5.39M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
🎼#نواےعشق💛|…
🎤#محمودڪریمے
#یاحضرتماه
#السلامعلیڪیاعباسابنعلے
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت
🏳🏳 #هیأت_نوگلان_منتظر
🌐 @reyhanevelayat
#معرفی_کتاب
#کتاب_خوب
یک کتاب فوق جذاب درباره حضرت عباس
📗«برادر من تویی»
پیشنهاد مطالعه 👌
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
📚 #واحد_کتابخانه
🌐 @reyhanevelayat
#به_وقت_لبخند
#عصرونه
لطفا لبخند بزنید😊
خبرنگار به پيرمرد 120 ساله گفت: آقای محترم! خواهش می كنم برای ما تشريح كنين چی شد كه به سن 120 سالگی رسيدين؟
پيرمرد گفت: چون در اين مدت نمردم!!!!😐😂😂
ریحانه ولایت☘
دعای #هفتم_صحیفه_سجادیه با صدای #علی_فانی موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت ✨ #واحد_امور_قرآنی 🌐 @rey
📣📣 قرار شبانه راس ساعت ۲۱.
قرائت «#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه»
موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت
✨#واحد_امور_قرآنی
🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ولادت باسعادت حضرت #سجاد علیه السلام مبارک باد❤️🦋
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت
🏳🏳 #هیأت_نوگلان_منتظر
🌐 @reyhanevelayat
ریحانه ولایت☘
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋 قسمت چهارم، بخش دوم نویسنده: الهه بهشتی احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست.
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋
#قسمت_پنحم، بخش اول
نویسنده: الهه بهشتی
رفتم حنظل آوردم. جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دوم نیمه ای را به من داد و گفت:« بخور ».
همه میدانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است مِن و مِنی کردم و گفتم:« آخر...»
با تحکم گفت:« بخور» بی اختیاره حنظل را به دهان بردم.
احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید. حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوهای نخورده بودم در یک چشم بر هم زدن نیمه دیگر را بلعیدم.
احمد گفت:« چطور بود؟».
گفتم:«عالی» و رو به مرد ادامه دادم دست شما درد نکند عالی بود.
مرد حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است.
مرد جوان گفت:«سیر شدید؟».
احمد دهانش را با آستینش پاک کرد و گفت:« حسابی سیر و سیراب دست شما درد نکند».
مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد برخاستنش حرکت ابر نرم و مواج بود.
گفت:« من میروم و فردا همین موقع برمیگردم».
و سوار بر اسب سرخ شد که تا به حال چنین اسبی ندیده بودیم.
مرد دیگر جلو دوید و نیزه را به دست جوان داد و خودش نیز سوار اسب سفید شد.
دویدم و گوشه ردای جوان را گرفتم و نالیدم:« آقا! شما را به هرکس دوست دارید ما را به خانهمان برسانید».
احمد هم دوید کنارم و گفت:« فقط راه را نشانمان دهید پدر و مادرمان دق می کنند».
مرد دستی به سرم کشید و گفت:« به وقتش میروید»و با نیزه خطی به دور مان کشید. به اسبش مهمیزی زد و راه افتاد.
احمد دنبالش دوید و فریاد زد:«آقا! ما را اینجا تنها نگذارید. حیوانات درنده تکهتکه مان میکنند».
قلبم لرزید گفتم:« این است که تشنه مردن بدتر است» و به دنبال مرد دویدم تا باز لباسش را چنگ بزنم و استغاثه کنم؛ اما او خیره نگاهمان کرد؛
نگاهی آمرانه که بر جا میخکوبمان کرد گفت:« تا زمانی که از آن خط بیرون نیاید در امانید حالا برگردید»
گفتم چشم.....
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
📚 #واحد_کتابخانه
🌐 @reyhanevelayat
ریحانه ولایت☘
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋 #قسمت_پنحم، بخش اول نویسنده: الهه بهشتی رفتم حنظل آوردم. جوان یکی از حنظل ها را
امشب فقط یک بخش از قسمت پنجم داستان جذاب #وآنکه_دیرترآمد رو تو کانال میزاریم...
علاقمندان به داستان انشاءالله فردا شب منتظر باشین❤️❤️