eitaa logo
ریحانه الزهرا(س)🇵🇸
667 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
856 ویدیو
25 فایل
ࢪیـحـانـھ الـزهـࢪا تـنـها پـنـاھ امـݩ مـݩ❤ 🌹هـیـئـت دختࢪاڹ🌹 🌱ویژه نوجوانان🌱 ⚘اࢪتباط با ادمیݩ @Reyhaneha95⚘ مڪان:تبریز؛ خیابان بهار، کوی صفا ،مسجد علوی
مشاهده در ایتا
دانلود
••🦋•• |📿نَمـ🕊ـازبرای آن‌است♥️ |💜ڪہ‌بنده‌یادش‌نرودکہ‌خُـدایی دارد✨ @ReyhaneZahraTabriz95
🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 🕘🌟🌙📕 ༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 به محض اینکه وارد می شد ، بچه ها دورش را می گرفتند و از سرو کولش بالا می رفتند مثل زنبورهای یک کندو. مصطفی پدرشان ، دوستشان و همبازی شان بود . غاده می دید که چشم های مصطفی چطور برق می زند و با شور و حرارت می گوید: ببین این بچه ها چقدر زور دارند! این ها بچه شیرند . با شادی شان شاد بود و به اشکشان بی طاقت . کمتر پیش می آمد که ولو یه قراضه غاده را سوار شوند ، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار نشسته و گریه می کند پیاده نشود. پیاده می شد ، بچه را بغل می گرفت ، صورتش را با دستمال پاک می‌کرد و می بوسیدش وتازه اشکهای خودش سرازیر می شد . دفعه اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد. مصطفی گفت: نه ، نمی شناسم .مهم این است که این بچه یک شیعه است . این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد وگریه اش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته . ظلمی که انگار تمامی نداشت و جنگهای داخلی نمونه اش بود. بارها از مصطفی شنیدم که سازمان امل را راه انداخت تا نشان دهد مقاومت اسلامی چطور باید باشد. البته مشکلات زیادی با احزاب و گروه ها داشت . می‌گفتند چمران لبنانی نیست ، از ما نیست . خیلی ها می رفتند پیش امام موسی صدر از مصطفی بد گویی می کردند. هرچند آقای صدر با شدت با آنها حرف می‌زد . می گفت: من اجازه نمی دهم کسی راجع مصطفی بد گویی کند. ارتباط روحی خاصی بود بین او و مصطفی، طوری که کمتر کسی می توانست درک کند. آقای صدر به من می گفت: می دانی مصطفی برای من چی هست ؟ او از برادر به من نزدیکتر است ، او نفس من ، خود من است . الفاظ عجیبی می گفت درباره مصطفی . وقتی داشت صحبت می کرد و مصطفی وارد می‌شد همه توجه اش به او بود . دیگر کسی را نمی دید . حرکات صورتش تماشایی بود، گاهی می خندید ، گاهی اشک می ریخت و چقدر با زیبایی همدیگر را بغل می کردند. اختلاف نظر هم زیاد داشتند، به شدت با هم مباحثه می کردند ، اما آن احترام همیشه حتی در اختلافاتشان هم بود . 📝&ادامــــه دارد... @reyhaneZahraTabriz95
🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 🕘📚🌟 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌿 🕊🌱 اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید ، خواست تنها با من صحبت کند . گفت: غاده ! شما می دانید با چه کسی ازدواج کرده اید ؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده اید . خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده ، باید قدرش را بدانید . من از حرف آقای صدر تعجب کردم . گفتم: من قدرش را می دانم . و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن . آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می بینید ، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش . این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار . و خیلی افسوس می خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی کنند ، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می دانند و فقیر و بی کس بودنش . امام موسی می گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید . من آن وقت نمی فهمیدم ، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود . مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می گفتند: ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم . ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات . برای ما جز مرگ چیزی نیست . شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟ مصطفی می گفت: من به کسی نمی گویم این جا بماند . هر کسی می خواهد ، برود خودش را نجات بدهد . من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام . تا بتوانم ، می جنگم و از این پایگاه دفاع می کنم ، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند . آنقدر این حرفها را با طمأنینه می زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد . 📝&ادامــــه دارد... @reyhaneZahraTabriz95
﷽ •🌻📻• ‌ خُـدایا'!♥️ ماروبہ‌حال‌خودمون‌رهـانکن"✋🏼 مـاتنهایےازپس‌دنیابرنمیایم🌱 زورمون‌نمیرسھ…! @ReyhanazahraTabriz95 🍃🌺🍃
نماز یعنے چشم🌱گفتن به خدا چشم گفتن به او واطاعت:-) از °•[فرمان]°• او واین خیلے زیباست🙂🌱 سعی کنید بااین دیدبہ نماز نگاه👀 کنید صوࢪت بہ خاک بگذار وبگو: خواستے صورت به خاکم بنگرے بهر مویت درهلاکم بنگری👀 هان ببین افتاده ام ازما برت🎗 سوده ام سࢪ تا قدم رابر درت من جلوی چه کسی سجده کنم غیࢪ از تو؟🤔 سࢪ نماز نشون بده که از خدا حساب میبࢪے😉 اینکہ کاری ندارد!!? 🍃🌺🍃 @reyhaneZahraTabriz95
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌ݩـجـوآۍ‌دڵ: !..🍃•° انسـان موجودۍاست ڪه درنھایت ضعف،نھایت قـدࢪت راطـاݪب است. قدࢪت طلبےانسـان پایان نـداࢪد درحاݪے ڪه انسـان اسـاسـاً نمۍتـواند خودش قدࢪتے بہ دست بیاورد. ڪسے هم نیست ڪه به اوبفھمـاند«توفقط می‌توانۍبه یڪ قدࢪت لـایزاݪ ومطݪق،متصݪ بشوۍ. اوࢪا پیـداڪن وقدࢪت طلبےخـودرا بادوست داشتـن اوارضـاڪن. البـتھ...اوبه تو قـدࢪت هم خـواهد دادولےخودت مسقلـاهیچ چیزنخواهےبود.» [جــوانـان‌نسل‌ظهوریم اگربرخیزیم✊]↓ @reyhaneZahraTabriz95
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✳️ یازدهمین 1️⃣ مراحل استفاده از فیلمهای جشنواره عمار🥳 🔸 وارد سایت شوید 🔹در سایت ثبت نام کنید 🔸 به صفحه فیلم مورد نظر رفته و تماشا کنید. 2️⃣ نظر شما مهم است 🤩 ♦️ بعد از تماشای هر فیلم از قسمت به اثر مورد نظرتان رای دهید و از آن حمایت کنید 3⃣ هر فیلم از زمان اکران تا 24 ساعت در عماریار قابل مشاهده است. 🔴 شما می‌توانید بعد از تماشای فیلم به صورت و به دلخواه بخرید و در ساخت فیلمهای آینده سهیم باشید. 🌐 ammaryar.ir/ammarfilm/ 🆔 @AmmarYar_IR
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 🕘🌟🌱 📕 به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🦋 🕊🌱 مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود . به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می کند . غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا ، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می کرد ، خیلی منظره زیبایی بود . دیدم مصطفی به این منظره نگاه می کرد و گریه می کرد خیلی گریه می کرد ، نه فقط اشک ، صدای آهسته گریه اش را هم می شنیدم . من فکر کردم او بعد از اینکه با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد ، واقعاً می دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می کند .   گفتم: مصطفی چی شده ؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است ! و شروع کرد به شرح ، و جملاتی که استفاده می کرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم ، گفتم: مصطفی ، آن طرف شهر را نگاه کن . تو چی داری می گویی ؟ مردم بدبخت شهر شان را ول کردند ، عده ای در پناهگاه ها نشسته اند و شما همه اینها را زیبا می بینید ؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمی کنید ؟ به چی دارید خودتان را مشغول می کنید ؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده اند وخیلی خون ریخته ، شما به من می‌گوئید نگاه کنید چه زیباست ! ؟ حتی وقتی توپها می آمد و در آسمان منفجر می شد او می گفت: ببین چه زیباست ! این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه ، همانطور که تکیه داده بود، گفت: این طور که شما جلال می بینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی . این ها که می بینید شهید داده اند ، زندگی شان از بین رفته ، دارید از زاویه جلال نگاه می کنید .   این همه اتفاقات که افتاده ، عین رحمت خدا برای آن ها است که قلبشان متوجه خدا بشود . بعضی از دردها کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست . برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمی آورد ، در مقابل این زیبایی که از خدا می دید اشکش سرازیر می شد . در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود . اصلا او از مرگ ترسی نداشت. در نوشته هایش هست که : من به ملکه مرگ حمله میکنم تا او را در آغوش بگیرم. و او از من فرار می کند. بالاترین لذت ، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است . 📝&ادامــــه دارد... @reyhanezahratabriz95
🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 🕘📚🌟🌱 به روایــــت: همســــرش "غــــاده" 🕊🌱 هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود . می گفتم: خب حالا که محافظ نمی برید ، من می آیم و محافظ شما می شوم . کلاشینکف را آماده می‌گذارم ، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی می‌کنم . می‌گفت: نه ! محافظ من خدااست . نه من ، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمی توانید آن را تغییر دهید . در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم . یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کرده اید . خدا بزرگترین چیز در عالم را به شما داده . خودش هم همیشه فکر می کرد بزرگترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگترین سعادت ها بزرگترین رنجها هم در خودشان داشته باشند . مصطفی الان کجا است ؟ زیر همین آسمان ، اما دور ، خیلی دور از او، چشمهایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد ؟ آن وقت او چه کار کند؟ چه طور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود ؟ آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی می کردم ، اشک می ریختم . برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا می توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم ؟ آن شب خیلی سخت بود . البته از روز اول که ازدواج کردم ، انقلاب و آمدن به ایران را می دانستم ، ولی این برایم یک خواب طولانی بود . فکر نمی کردم بشود. خیلی شخصیتها می آمدند لبنان به موسسه ، شهید بهشتی ، سید احمد خمینی ، بچه های ایرانی می آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می دیدند . می دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است .  یک بار مصطفی میخواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی می گفت: برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر این که مصطفی برگردد ایران نبودم . وارد این جریان شدم و نمی دانستم نتیجه اش چیست ، تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم می رویم ایران . با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید ؟ گفت: نمی دانم! مصطفی رفت ، آن ها برگشتند و مصطفی بر نگشت . نامه فرستاد که: امام از من خواسته اند که بمانم و من می مانم . در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان . البته خیلی برایم ناراحت کننده بود . هرچند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است . پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران! 📝&ادامــــه دارد... •شیعہ‌مرتضےعلے @reyhanezahratabriz95