eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
659 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_بیست_وسوم ﷽ ایلیا: اینکه حافظ مرا مسیحا خطاب کرده بود. حال خوشی به دلم داده بود.
﷽ ایلیا: تا صبح بالای سر مادر بزرگ کتاب خواندم. حالش بهتر بود. دکتر میگفت خدارو شکر سکته نبوده و یکی دو  روز دیگر میتواند برگردد خانه البته باید تحت مراقبت باشد. عمه ام زنگ زد. قرار شد از شهرستان بیاید و یک مدت خانه عزیزجان بماند. منهم برگشتم خانه و وسایلم را جمع و جور کردم زنگ زدم به سید طاها و گفتم فردا  میروم پیششان. یک خنده مردانه ای کرد که سرحال آمدم. گفتم کتاب را گیرآوردم و برایش می آورم  اما گفت: من خوندمش فقط میخواستم تو هم بخونیش. تلفن را که قطع کردم حورا پیام داد: امروز میای  دانشگاه؟ نوشتم:باید بیام اما کمی دیرتر... یکم کار دارم. اما اگر بگی بیام برسونمت؟ جوابی نداد. خریدهای خانه را انجام دادم و دوش گرفتم. ناهار خوردم و کمی با مادرم حرف زدم. بعد برای کلاس بعد از ظهر استاد صادقی، راهی دانشگاه شدم. خسته و کوفته بودم و چشم هایم از سرخی راه نداشت. بعد از کلاس تازه یادم آمد نماز ظهر و عصرم را نخواندم. رفتم وضو گرفتم و راهم را کشیدم سمت نمازخانه. بعد از نماز وقتی کفش هایم را می پوشیدمکه میثم را دیدم: -سلام داداش🙃 +گیرم که علیک سلام😒 -ایلیا تو هنوز سر اون قضیه ناراحتی؟ 😀 +نه پس خوشحالم😐 -خب آخرش چیشد؟🤔 +به کوری چشمت دارم برمیگردم سر پروژه😁 یکدفعه یک بسیجی آمد طرفمان، میثم گفت: یاابوالفضل باز یکی از  اینا😑 به هردومان سلام کرد و رو به من گفت: شما آقا ایلیا هستین درسته؟ 🙂 گفتم: بااجازه تون😐 بسته ای دستم داد و گفت: حالا که  راهی هستین اینو برسونید دست سیدطاها... لطفا🖐️ همان موقع با شنیدن صدای حورا جا خوردم: «باز میخوای بری؟» چشمهایش  پر از حیرت و حسرت بود.    مشتم را آهسته باز کردم بسته را گرفتم و رفتم طرف حورا آهسته گفتم: +این دو هفته هم نیومده بودم که بمونم... - دیگه کجا؟ +میخوای بعدا راجع بهش حرف بزنیم اینجا... -چیه آبروت میره جلو دوستات با من حرف بزنی؟ خب بهشون بگو این دختر بدبخت دخترعمومه که من اصلا آدم حسابش نمی کنم... +خواهش میکنم آرومتر بیا بریم تو محوطه حرف بزنیم. به طرف فضای سبز دانشگاه رفتم. حورا هم با عصبانیت دنبالم راه افتاد. چند قدم جلوتر کلاسورش را بالا برد و محکم به شانه ام کوبید و گفت: میخوای جوابمو بدی یا نه؟ دلیل رفتارش را نمی فهمیدم. به طرفش برگشتم و آرام گفتم: +چی میخوای بدونی؟ -کجا میخوای بری؟ +سر پروژه -سر پروژه یا پیش بسیجیا؟ +خب اونا هم هستن چون آقا گفته برن روستا برا کمک به بچه های محروم... -آقا کیه؟ کدوم روستا؟ +رهبر که... -باورم نمیشه! +چی رو باورت نمیشه؟ -اینکه بسیجی شده باشی! ولی... تو ورزشکار بودی ایلیا +هنوزم هستم -ولی تو فرق کردی، خیلی... +هر تغییری بد نیست. اینو یه روز خودت گفتی -آره ولی تو...ازم دور شدی ایلیا +گاهی وقتا دور شدن مقدمه نزدیک تر شدنه... گریه چشمان شیشه ای حورا را لبریز کرد. خداحافظی نکرد. نگذاشت  جمله دیگری بگویم. فقطدوید و از کنارم عبور کرد. احساس کردم قلبم از جا کنده می شود. دلیل بالارفتن ضربان قلبم را نمی دانستم... شاید هم میدانستم ولی نمی خواستم باور کنم! به قلم سین کاف غفاری 🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله..
و عسی ان تکرهوا و هو خیر لکم... و عسی ان تحبوا و شر لکم ... ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو ببینید . واقعیتِ محضه... البته دختر و پسر نداره اما نکته ی مهمش اینه که خیلی از ماها نمیتونیم والدین رو تغییر یا تربیت کنیم پس باید روی خودمون کار کنیم و اجازه ندیم هر کسی به خاطرِ تنهایی مون واردِ حریم خصوصی ما بشه ... یعنی هم نقش والدین مهمه هم نقش ما ... 😊😊😊 ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_بیست_وچهارم ﷽ ایلیا: تا صبح بالای سر مادر بزرگ کتاب خواندم. حالش بهتر بود. دکتر م
﷽ حورا: خواستم بگویم: الهی بری که دیگه برنگ.... در ذهنم هم نتوانستم جمله ام را تمام کنم. عشق نمیگذارد رنج معشوق را بخواهی حتی اگر رهایتکرده باشد. نفسم به آه شکست. کلاسهای بعد از ظهر را نماندم. برگشتم خانه. سر سفره شام پدر تمامش زیرچشمی نگاهم میکرد. آخر سر طاقتش تمام شد و گفت: +چرا غذا نمیخوری -میل ندارم ملینا یک لیوان دوغ سرکشید و گفت: رژیمه چشم غره ای رفتم و ساکت شد. پدرم سرش را نزدیکم آورد و گفت: +اصل حرفتو بگو خودمو وخودتو زحمت نده -کتابی به اسم” مسیح کردستان" داری... +دارمش ولی دست ایلیاست.   -درمورد چیه؟ ملینا که نمی توانست بی حرف بماند، گفت: «درمورد مسیح کردستانه دیگه» بی توجه به او، رو به پدر پرسیدم: «منظورم اینه که چه جور کتابیه؟ رمانه؟ یا ...» پدر قاشق و چنگالش را کنار بشقاب گذاشت و رو به من گفت : +درمورد مردیه که مردم کردستانو نجات داد. -از چی نجات داد؟ چجوری؟ +از یه گروه قاتل که هر روز از ساعت چهار عصر به بعد شهر دستشون می افتاد. -چی؟ چرا چهار؟ چجور گروهی؟ این ماجرا واقعیه؟! +آره واقعیه بری کردستان از هرکی بپرسی محمد بروجردی... یکدفعه ملینا با دهان پر از ماکارانی میخواست چیزی بگوید که به شدت سرفه اش گرفت. همزمان صدای زنگ در بلند شد. مادرم از آیفون نگاه کرد و با تعجب گفت: میثمه! پدرم نگاه معناداری به من انداخت. بلند شدم رفتم یک روپوش و روسری صورتی پوشیدم. تا برگردم سر میز، میثم آمده بود داخل حیاط. سلام کرد و گفت: میشه یه دقیقه حورا بیاد. مادرم برای شام تعارف زد اما میثم کفش هایش را هم درنیاورده بود و کنار در سالن پذیرایی ایستاده بود. رفتم جلو بقیه برگشتند سر میز شام. میثم یک پلاستیک سفید دستم داد و گفت: ایلیا داد گفت بهت بگم... نمیدانم چرا منتظرم میگذاشت. گفتم: خب؟! دستی به پشت گردنش کشید و انگار نتوانست حرفش را بزند. خداحافظی کرد و رفت. برگشتم سمت بقیه و در مقابل نگاه کنجکاوشان کتابی که در پلاستیک بود را بیرون آوردم؛ "مسیح کردستان" رفتم طبقه بالا داخل اتاقم در را بستم. زل زدم  به جلد کتاب. دهن به شکایت باز کردم: «هرکی هستی هرچقدر هم خوب بودی و کارای بزرگ کردی ولی حالا بزرگترین آرزوی زندگیمو ازم... » همان موقع بزرگترین آرزوی زندگی ام در ذهنم مجسم شد. ایلیا مردی بود که  همیشه ی خدا آرزو داشتم کنارم باشد. پسرعمویی که از سیزده سالگی منتظر بودم به خواستگاری ام بیاید. عشقی که همواره از قلبم  به تک تک  رگهای وجودم سرازیر می شد.  عشقی که به یاری اش قهرمانانه هوس های زودگذر و جلوه گری های شیطانی را  زمین کوبیده بودم و به شوقش هر دست رفاقتی  را پس زده بودم. دست هایم از شدت ناراحتی و خشم میلرزید. احساس کوچکی کردم. کتاب را برداشتم و جلدش را کشیدم که پاره کنم اما دستخط ایلیا جلوی چشمم آمد: ” در این دنیای عجیب به اذن خدا می شود کارهای عجیب کرد؛ حضرت مسیح(ع) جسم ها را زنده میکرد و حضرت محمد(ص) روح ها را زنده نگه میداشت. وقتی بخواهی هم پیرو حضرت مسیح(ع) باشی هم حضرت محمد(ص)، باید قلبها را زنده کنی!” انگار که با آشناترین صدا این جملات را شنیده باشم، آرام گرفتم. چشم هایم را نم حسرت و حیرت  خیس کرد. به قلم سین کاف غفاری 🌸 @rkhanjani
🔴 زیبایی‌های ظهور (۱) 🔵 امام صادق عليه السلام فرمودند : 🌕 وَ رَدَّ کُلَّ حَقٍّ اِلی اَهْلِهِ. 🌷 و (امام زمان ارواحنا فداه) هر حقی را به صاحبانش بر می گرداند. 📚 الزام الناصب ص ۲۲۸ @rkhanjani
💢 ...تاثیرات تربیتی انتظار... 1️⃣ گسترش امیدهای واقعی: 💠 ، قوی‌ترین محرک انسان برای رویارویی با است. تداوم زندگی و تحمل دشواریهای آن، نیازمند انگیزه‌ای نیرومند است. 💠 امام عصر (ع)، موجب گسترش و توسعه امیدهای واقعی در و پیروان آن حضرت می‌شود; امیدهایی که منتظرانش، هرگز در و اصالت آنها، تردیدی به خود راه نمی دهند; زیرا چنین امیدهایی از متن باورهای دین، رویش کرده و برخاسته از اصیل و استوار شیعه است 🔰 (ع) از پدر بزرگوارشان نقل می‌فرمایند: در دولت مهدی (ع)، درندگان، سازش می‌کنند; زمین، نباتات خود را خارج می‌کند; آسمان، برکاتش را فرو می‌فرستد; گنجهای نهفته در دل زمین، برای او آشکار می‌شود و بین مشرق و مغرب را مالک می‌شود. خوشا به حال کسی که آن روزگار مسعود را درک کند و دستوراتش را با گوشِ‌جان بشنود. 📚(بحارالانوار، ج 52 ، ص 280) ‼️ اهمیت این مطلب، زمانی روشن‌تر می‌شود که بدانیم ، به عنوان بیماری قرن، شایع‌ترین و دشوارترین است که انسان معاصر با آن مواجه بوده و به شدت از عوارض آن رنج برده است; چرا که رشته های خود را بریده و گسیخته می‌بیند. ‼️ادامه دارد.... @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅مدتی بسیار بی حوصله وعصبی شده ام .به طوری که گاهی حوصله ی انجام واجبات را هم ندارم دائما از فرزندان وهمسرم بهانه جویی میکنم لطفا ذکری را بگویید که آرامش قبلا را به من باز گرداند ؟ ✅برای مبارزه با این روحیه و کاهش یا از بین بردن آن باید با توجه به هر یک از عوامل تاثیرگذار، راه و روش مناسب و راه کار عملی خاصی را اتخاذ کرد. و شاید گفتن ذکر به تنهایی راهگشا نباشد. عوامل مختلفی همچون، نداشتن هدف، نداشتن برنامه صحیح، ضعف و سستی اراده، داشتن افکار منفی و عدم توجه به توانایی‌ها و استعدادهای خویش، خودکم بینی و غیره در ایجاد کم حوصلگی نقش دارند. بنابراین برای مبارزه با این روحیه و کاهش یا از بین بردن آن باید با توجه به هر یک از عوامل تاثیرگذار، راه و روش مناسب و راه کار عملی خاصی را اتخاذ کرد، بدین منظور به نکات و مطالب زیر توجه کنید: 1 - قبل از هر چیز با توجه به توانایی‌ها و استعدادهای خویش هدفی معقول و قابل دسترسی و مطابق با شرایط و امکانات موجود برای خود ترسیم کنید. 2 - به منظور رسیدن به هدف مورد نظر از یک برنامه مدون و جدول زمان بندی شده‌ای استفاده کنید و خود را مقید به انجام آن کنید. 3 - اگر افکار منفی و احساس ضعف و خودکم بینی باعث کم حوصلگی شما شده است، با به خاطر آوردن توانایی‌ها و استعدادها و موفقیت‌های گذشته خویش و توجه به نقاط قوت زندگی، یاس و نا امیدی نسبت به آینده را به امیدواری و خوشبینی نسبت به آینده تبدیل کنید. 4 - یاد خدا و توجه و توکل به ذات مقدس لایزال الهی و طلب کمک و یاری از او نقش موثری در ایجاد آرامش و امید به آینده دارد، بنابراین یاد و توجه و توکل به خداوند را در انجام کارها فراموش نکنید. 5 - باید علل و عوامل ضعف اراده خویش را بشناسید. توجّه کنید ضعف اراده غالبا در عدم اعتماد به بینش و تفکر، عدم شناخت خویش، با ارزش تلقى نکردن خود، عدم امنیت روانى، عدم تدبیر عقلانى در تشخیص امور و تمیز دادن امور از هم، شکست‏هاى گذشته و عوامل باز دارنده رشد و قوت نفس مانند محرومیت، سرزنش و رنج‏هاى مستمر ریشه دارد. زدودن هر یک از این عوامل در پرتو سرمایه گزارى و برنامه ریزى ممکن است. 6 - باید باور کنید مانند دیگر انسان‏ها از توانمندى‏هاى بسیار برخوردارید. فراموش نکنید نقاط قوت انسان از نقاط ضعفش بیش‏تر است. تصمیم خوب در پرتو تکیه بر قوت‏ها، جبران ضعف‏ها و احساس توانمندى شکل مى ‏گیرد. 7 - بکوشید براى هر رفتارى انگیزه‏اى قوى داشته باشید و به ویژه از آثار مثبت تصمیم‏گیرى‏ ها و رفتارهاى خاص خویش به طور کامل آگاه شوید. 8 - از خواب زیاد، پرخورى و دیگر اسباب تنبلى و سستى اراده بپرهیزید. 9 - ورزش مستمر و منظم را که در تقویت اراده بسیار موثر است، فراموش نکنید. 🌸@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴾🌱﴿ «مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ» که خداوند تو را رها نکرده🦋'! قشنگه‌نه؟🙂♥️ 🌸 ╔═✨═🌙═✨═╗ @rkhanjani ╚═✨═✨═✨═╝
. خودت‌روبچسب... دنیاهیاهویی‌بیش‌نیست... وخدایی‌ڪه‌دراین‌نزدیڪےاست... سلام✋ تون بهشت🍃🌺 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . |°🌦.|وقت‌آ‌ن‌گشت، ڪہ خورشیدِ مجدد باشۍ👇🏻 @rkhanjani
┅═ 🌿🌸🌸🌿 ═┅ ღ 📝خدا از بندگان خود دائما امتحان می‌گیرد ، ولی این امتحانات بیش از اینکه برای آزمودن باشد برای آموزش دادن است .👌 ✔️برای اینکه روحیه بگیریم امتحان آسان می‌گیرد ❌و برای اینکه مغرور نشویم ، امتحان سخت. ✅ولی با انواع امتحانات به دنبال رفع تمام عیوب ماست.💯 🔚امتحان که تمام بشود ، از دنیا می‌رویم 🍃 ┅═ 🌿🌸🌸🌿 ═┅ @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❓سوال: چطور از علاقه دختر ۱۰ سالم به کردن کم کنم؟ ❗️پاسخ: 🔸متاسفانه امروزه استفاده از لوازم آرایش در بین دخترهای کوچک زیاد شده. 💢آسیب‌ها: ♦️ آرایش کردن دختر بچه ها موجب در آن ها می‌شود. ♦️ ، یکی دیگر از عوارضِ‌روانی آرایش کردن دختر بچه‌ها است. ♦️ بزرگ‌ترین ضرر استفاده از مواد آرایشی بهداشتی، "فرهنگ‌سازی غلط" و "ازبین بردن اعتماد بنفس" کودکان است، زیرا وقتی آن‌ها به سنین بالاتر برسند دیگر نمی‌توانند در اجتماع، بدون آرایش حضور یابند. ♦️ سبب بروز جوش و آکنه، انسداد منافذ پوستی، کم‌خونی‌های شدید و نیازمندِدرمان، تشدید حملات آسم در کودکان مبتلا به تنگی نفس و... می‌شود. ✴️راهکارها: ✅ مواردی که به کم کردن دختربچه‌ها به آرایش کردن کمک می‌کند: 🔅در تهیه و انتخاب برای دختربچه‌ها، دقت لازم را داشته باشید. 🔅 آنها را بالا ببرید. 🔅 به‌عنوان ، بهترین الگوی دخترانتان باشید و در صورت نیاز به آرایش کردن، دور از چشم آنها این کار را انجام دهید. 🔅 به‌عنوان از زیبایی چهره دخترتان در حالت طبیعی و کنید. 🔅 در استفاده از لوازم‌آرایش، قائل شوید. 🔅 لوازم‌آرایشی را در دسترس آنها قرار ندهید. 🔅 آنها را از لوازم‌آرایشی آگاه کنید. 🔅 میز آرایشتان را به‌جای لوازم‌آرایش، پر از گلِ‌سرهای رنگارنگ و کش‌ِسر کودکانه و زیبا کنید. @rkhanjani
توجه توجه⁦✍️⁩⁦✍️⁩⁦✍️⁩👌👌 ✍چهار اصل ساده که باعث می شود در زمان آشنایی متوجه شوید فرد مقابل🔁 واقعا قصد 💍دارد یا خیر 1 - فردی که قصد دارد در دوره آشنایی، تقاضاهای نامشروع📛 نمی کند. 2 - فردی که قصد ازدواج💘 دارد، این را از خانواده اش پنهان نمی کند.😎 3 - فردی که قصد ازدواج 🍏دارد، زمان را بیش از اندازه طولانی⌛️ نمی کند. 4 - فردی که قصد ازدواج دارد علاوه بر شخصیت 👤خود، سعی می کند از طرف مقابل و خانواده اش شناخت 🧐پیدا کند و تنها به تبادل احساسات❣ و بیان جملات عاشقانه💖 و عاطفی بسنده نمی کند. @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ حورا: کتاب  را باز کردم از آخرِ آخر: -برادر بروجردی، برادر بروجردی سلام +سلام چی شده؟ -یه کار ضروری دارم حتما باید به شتان بگم +خیلی خب بیا بالا من دارم میرم مأموریت میتونی تا یه جایی همراهم بیای حرفتم بزنی -خداخیرتان بده برادر... برادر بروجردی من الان پنج ماهه که تو تیپ شهدا خدمت میکنم. راستش وقتی تو بسیج  ثبت نام کردم از سابقه ام چیزی به شتان نگفتم. +چرا؟ -یعنی...یعنی دروغ گفتم... +راستش من منظورتو نمی فهمم -از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، من قبلا جذب گروههای ضد انقلاب شده بودم. +خب...اینکه الان اینجایی معلومه که دیگه عضو اونا نیستی -همینطوره برادر، راستش وقتی انقلاب شد ما خیلی فقیر بودیم اما حزب کومله قدرت و پول داشتن، من و خیلی از  جوانهای دیگه بخاطر همین جذب آنها شدیم...هه...اسم خودمانه گذاشته بودیم آزادی خواه، خانه هر دهقان فقیری که میرفتیم از ترسشان سفره ای برامان پهن میکردن از این سر خانه تا آن سر خانه...خلاصه  بعد از مدتی فهمیدیم وقتی خدا و مذهب و قانون نباشه  آدمیزاد از هر موجود درنده ای درنده تر میشه!  با چشمای خودم شاهد بودم که اونا چه رفتاری با مردم داشتن. برای همین تا قبل از اینکه دستم به خون بنده خدایی آلوده بشه از ضد انقلاب جدا شدم. +معلومه خدا بهت نظر داشته که به موقع ازشون جداشدی. -خلاصه از وقتی به بسیج آمدم همیشه خودمه به خاطر این حرفا سرزنش می کردم تا اینکه امروز دیگه طاقتم طاق شد و مزاحمتان شدم تا این چیزا را برایتان تعریف کنم... راستش اوایل می ترسیدم اما...وقتی چشمم به شما می افتاد از  صداقتتان خجالت می کشیدم. منه ببخشید برادر بروجردی، برادر بروجردی ببخشید... +برار حالا از من چی میخوای؟ -نمی دانم اما هرچی شما بگین انجام میدم. هرمجازاتی بگین قبول میکنم. +مجازات؟! ببینم مگه دستت به خون بی گناهی آلوده ست؟ -نه به خدا قسم +کسی رو شکنجه کردی؟ -نه به قرآن محمد...من فقط از رو بچگی جذب این خدانشناسا شده بودم همین +خیلی خب میخوای برسونیمت پایگاه؟ -نه آقا اون طرف جاده برمیگردم...برادر بروجردی حلالم کن! +خداگناه همه مونو ببخشه، یاحق خداحافظ کتاب را بستم. منطقم به لکنت افتاده بود. نمیفهمیدم چطور یک فرمانده بزرگ در اوج قدرت مقابل اعتراف یک سرباز با آن گذشته، ممکن است چنین جوابی بدهد؟ : «خدا گناه همه مونو ببخشه» بی سرزنش، نه تنبیه و توبیخی تازه خودش را هم مبرا از گناه و بالاتر از بقیه ندانست! این آقامحمد داشت برایم جالب میشد. آن شب آسوده خوابم برد. فردا صبح مادرم آمد در اتاقم و گفت: نگرانتم چیشده حورا؟ در را بازکردم و صدا بلند کردم:  ملینارو ببرم شهربازی؟ ملینا عروسک بغل از اتاق روبرویب دوید بیرون و مشتاقانه به من و مادر زل زد. من فرصتی میخواستم برای کنار آمدن با خودم فرصتی که با دلم خلوت کنم هرچند در اوج شلوغی! به قلم سین کاف غفاری 🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا