#پندانه
🌼موفقیت، صبر میخواهد
✍گاهی برای انداختن یک درخت، باید 100 ضربه با تبر بزنیم. از این 100 ضربه، 99 ضربه اوّل، کارشان این است که شرایط را برای ضربه صدم آماده کنند.
اینکه درخت، در طی 99 ضربه، هنوز سر جایش ایستاده است، دلیلِ بیهودگی آن ضربات نیست، دلیل دلسردی نیست، دلیل ناامیدی نیست، هر مبارزهای، به همین شکل است.
اینکه اقداماتی که میکنیم به سرعت جواب نمیدهد، نباید در عزم و اراده ما خللی ایجاد کند.
پس باید هر کاری میکنیم، بگذاریم به حساب یکی از همان 99 ضربه اول.
ضربه صدم بالاخره از راه میرسد و درخت را میاندازد.
نگران نباش، موفقیت، صبر میخواهد.
@rkhanjani
༻﷽༺
#حسین_جان🌷
سلام مےڪنم از دور و مطمئن هستم
پس از سلام در این سینہ غم نمےماند
بدم قبول ولے این امید را دارم
ڪه حسرٺ حرمٺ بر دلم نمےماند
#السلام_علیڪ_یااباعبدالله❣
#اللهمارزقناڪربلا❣
@rkhanjani
mojtaba-ramezani-donyaye-mani(128).mp3
3.23M
شب جمعه هوایت نکنم میمیرم🥀
#پست_استوری
📌انتظار شیرین
خدایا! شیشۀ عمرم رو از کدورتها پاک کن تا باغ دلم از بذر گلهای ناب، پُر بشه؛ کمکم کن تا خونۀ دلم رو با انتظاری شیرین گردگیری کنم، تا لایق دیدار جانان باشه.
🔸 شما به یک زندگی دعوت شدهاید
#بهار_معنویت
@rkhanjani
Mahmoud Karimi - Abde Gonahkaret [128] (1).mp3
5.11M
✅عمرداره میشه تباه
خدایا ببخش
🌙مناجات ماندگار
#ماه_شعبان
@rkhanjani
آیت الله #شجاعی (ره) :
✍ برای #آخرت تان از من می شنوید امروز و فردا کردن را کنار بگذارید این فردا که شما حواله می دهید ، در عالم نیست ؛ همه اش امروز است.
@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 جمعۀ آخر ماه شعبان، فرصتی برای جبرانِ کوتاهیهای ما در این ماه
@rkhanjani
Part39_جان شیعه اهل سنت.mp3
5.38M
📚رمان " جان شیعه، اهل سنت"(39)
♥️" عاشقانه هاای برای مسلمانان"
رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است.
✍ اثر فاطمه ولی نژاد
🌸@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 آمادگیهای اولیّه ماه رمضان
📝استادطاهرزاده:
ماهی در پیش است و به سوی انسان در حال آمدن است که شرایط قرب او را به بهترین نحو با رفع حجابهای بین او و محبوبش فراهم میکند، و اگر رویکرد ما در روزهداری و بستنِ رَه لقمه چنین باشد که از حیلههای نفس امّاره رهایی یابیم؛ طبیعی است که: «وگر حرص بنالد بگیریم کریها».
در رفع حجابهای أنانیّت است که هر عمل عبادی به نتیجهی کامل خود میرسد تا آنجایی که انسان آمادهی نزول ملائکه و روح بر جان خود میشود، و در این راستا است که همراه امام سجاد«علیهالسلام» آن دعا را اینچنین شروع میکنیم:
۞ «وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي حَبَانَا بِدِينِهِ وَ اخْتَصَّنَا بِمِلَّتِهِ وَ سَبَّلَنَا فِي سُبُلِ إِحْسَانِهِ لِنَسْلُكَهَا بِمَنِّهِ إِلَى رِضْوَانِهِ حَمْداً يَتَقَبَّلُهُ مِنَّا وَ يَرْضَى بِهِ عَنَّا وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ مِنْ تِلْكَ السُّبُلِ شَهْرَهُ شَهْرَ رَمَضَانَ شَهْرَ الصِّيَامِ وَ شَهْرَ الْإِسْلاَمِ »
#ماه_رمضان
#استاد_طاهرزاده
#قسمت_اول
@rkhanjani
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
دو ماه بعد.....
روي تخت ميشينم و چشمام رو باز و بسته ميكنم.
_ چيه اين وقت صبح منو بيدار كردي؟ اميرحسين _ بگو چي شده؟
_ چي شده؟
اميرحسين _ حدس بزن.
_ عه. بگو ديگه امير.
اميرحسين _نوچ
_ آقااااايي
اميرحسين _شدم
_ چي شدي؟
اميرحسين _ همون چهارپا كه گوشاش مخمليه . امير ميخواد بره خاستگاري ياسمين خانوم .
جيغ ميكشم و سريع از جام ميپرم.
_ چييييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اميرحسين _ درسته گوشام مخمليه ، ولي من دوسشون دارم. نميخوام شنواييشونو از دست بدن .
_ دروووووغ
اميرحسين _ رااااااست
_ واي واي امير من ميرم خونه شقايق اينا .
سريع از جام بلند ميشم و حاضر ميشم ، اميرحسين فقط با تعجب به من نگاه ميكنه.
چادرم رو سرم ميكنم و با لبخند دندون نمايي ميگم _ چيه همسر گرامي ؟
اميرحسين _ خوابت نميومد؟
_ الان ديگه وقت خوابه اخه؟ پاشو منو برسوووون.
اميرحسين _ اطاعت فرمانده.
_ خاله. شقايق نيست ؟
خاله _ تو اتاقشه.
_با اجازه.
در اتاق رو آروم باز ميكنم ، ميخوام غافلگيرش كنم ، از چيزي كه ميبينم چشمام كاملا اندازه گردو ميشه.
شقايق با يه چادر نماز سفيد و سجاده داشت نماز ميخوند.
"حتما دوباره خاله مجبورش كرده " ولي اين نماز ، با اين حال و هوا نميتونست اجبار باشه . نمازي كه بوي عشق ميده .
كنارش ميشينم. وقتي سرش رو به طرفم برميگردونه از ديدنم متعجب ميشه .
شقايق_ من.... من....
_ تو نماز ميخوني؟
سرش رو به نشانه تاييد تكون ميده . با تعجب نگاش میکنم.
خودش سوالم رو متوجه میشه و شروع به توضیح میده.
شقایق_ وقتی ارزش و زیبایی نماز رو فهمیدم ، وقتی آرامشش رو درک کردم ، دلم نیومد ازش بگذرم ، از طرفی اجبارای مامان حرصم رو درمیاورد و دلم میخواست باهاش لجبازی کنم. تازه وقتی تو و یاسی و نجمه مخالف بودید ، با نماز خوندنم حتما مخالف میکردید و مسخرم میکردید ، به خاطر همین فقط یواشکی نماز میخونم ، من من حتی حجاب و چادر رو هم دوست دارم و همه اینارو مدیون معلم دینی مدرسمون هستم. تو مراسمای مدرسه هم خیلی وقتا شرکت میکردم.
سرش رو پایین میندازه. دستم رو زیر چونش میذارم و سرش رو بالا میارم.
_ چقدر خانوم بودن بهت میاد.
شقایق لبخندی میزنه و از جاش بلند میشه و به سمت کمدش میره ، از زیر کیف هاش با سختی چادری رو بیرون میاره و جلوی من میگیره.
شقایق_ من حتی اینو هم برای خودم گرفته بودم.
_ شقایق . یعنی تو تو همه اینارو گذاشتی کنار فقط و فقط به خاطر لجبازی؟ از این همه زیبایی گذشتی به خاطر لجبازی ؟ غیر قابل باوره.
یه دفعه میزنه زیر گریه و خودش رو تو بغل من میندازه .
شقایق_ حانیه. میدونم کارم اشتباه بوده. انقدر به حال تو حسرت میخورم که راحت بدون توجه به کنایه ها و مسخره کردنا راهت رو انتخاب کردی.
دستش رو میگیرم و باهم از رو زمین بلند میشیم . چادر رو هم که افتاده بود رو زمین برمیدارم. روبه روش می ایستم و چادر رو روی سرش میزارم _ ماه شدی
اشکاش دوباره روی صورتش جاری میشه یه دفعه مثل برق گرفته ها میگم_ وای وای شقایق. بگو چی شده؟ اون آقا امیر بود دوست امیرحسین ،مامانش با خاله اینا حرف زده میخواد بره خاستگاری یاسیییییییی.
شقایق_ نهههههه
_ اررررره.
زنگ خونه خاله زینب رو میزنم. صدای شاد یاسمین تو کوچه میپیچه_ سلااااام.
_ علیک.
یاسمین_ بپر بالا که کلی کار دارم.
با صدای تق در باز میشه. دوباره به سمت شقایق که داشت از استرس ناخن هاشو میجویید برمیگردم ؛ متاسفانه شقایق برعکس من فووووق العاده حرف مردم براش اهمیت داشت.
_ تموم شد؟
شقایق_ چی؟
_ ناخنات.
آسانسور که طبقه سوم رو اعلام میکنه استرس شقایق هم بیشتر میشه. در اسانسور رو باز میکنم و خارج میشم. همزمان با بستن در اسانسور در خونه باز میشه. یاسی با ذوق میپره بیرون ولی بادیدن شقایق تعجب میکنه و خندش محو میشه. با سر بهش اشاره میکنه و با بهت میگه_ این چیه؟
_ نتیجه عشقه.
یاسمین_ خل شدی ؟
_ میبینمت بعدا.حالا اجازه میدی بیایم تو.
از جلوی در کنار میره و وارد میشیم.
با چشم دنبال خاله میگردم و همونجوری که چادرم رو درمیارم میپرسم _ خاله نیست ؟
یاسمین_ نه
من و شقایق کنار هم میشینیم روی مبل دونفره و یاسمین روبه رومون.
یاسمین_ این مسخره بازیاچیه؟
_ اینو ول کن حالا. شنیدم که داری میری قاطی مرغا.
یاسمین انگار که تازه چیزی یادش اومده باشه چهرش دوباره شاد میشه و میگه _ اره. خبرا زود میرسه ها. هرچند فکر نکنم نتیجه بده. من اگه تفسیر احکام رو بدونم در حد نماز خوندن شااااااید بخونم ولی چادر و حجاب عمرااااا. اونم که فکر نکنم قبول کنه زنش بی چادر باشه .
_ حالا تا ببینیم چی میشه. هرچی خدا بخواد.خب دیگه من برم. ساعت 12 هنوز ناهار درست نکردم.
یاسمین_ واااای مامانم اینا.
_ دو روز دیگه میبینمت.
⬅️ادامه فردا شب ان شاالله ...
🌸 @rkhanjani
هدایت شده از بسوی خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز تشکیل جمهوری اسلامی مبارک
#دوازده_فروردین
https://eitaa.com/joinchat/3397320738C0c4c71fad0
جمعه است و
دلم هوای دلبردارد
دیدار تو را
همیشه درسر دارد
یابن النجباء
و الاکرمین مهدی جان
زهرا به رهت
دو دیده ی تر دارد
سلام حضرت دلبر ....
#سلام
@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙
جز وصال تو دل به هر چه بستم توبه
#استوری_امام_زمانی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج