نسیم فقاهت و توحید
#دام_شیطان😈 #قسمت_هیجدهم 🎬 بابا هی گریه میکرد ومیگفت,دختر باهوشم,دخترنابغه ام,دختر نخبه ام,مگه تونب
#دام_شیطان😈
#قسمت_نوزدهم 🎬
سرم را تکون دادم وبه گوشه ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث باچشمای آتشینش ایستاده بود, نگاه کردم.
آقای موسوی از درون کیفش یک نوشته درآورد فک کنم سوره ی جن با چهار قل بود,آویزون کرد چهار گوشه ی اتاق...
یکدفعه دیدم خبری از اون شیطان نیست,ناپدید شده بود ,اما وقتی خوب نگاه کردم دیدم از پشت پنجره ی اتاق زل زده توچشام,با چشام به پنجره اشاره کردم
آقای موسوی منظورم را فهمید,پاشد پنجره را که مامان برای تهویه هوا باز گذاشته بود بست و پرده هم کشید.
خوشحال بودم که یکی پیدا شده بدون اینکه کلامی حرف بزنم ,میفهمه و باورم داره , آخه میترسیدم آقای موسوی هم مثل بابا و مامان فک کنه من دیوونه شدم.
آقای موسوی در را باز کرد و بابا را صدا زد و گفت:
آقای سعادت من یک لحظه بیرون میایستم ,شما دستهای دخترتون رو باز کنید.
بابام باترس گفت:مطمئنید خطری نداره؟؟آخه میترسم مثل امروز یکدفعه به جایی حمله کنه...
موسوی:نه آقای سعادت,اتفاقا دخترخانمتون ازمن و تو هم هوشیارتر و فهیم تره,اون حرکتش هم علتی داشته که اگرصلاح بود بعداً به شما عرض میکنم.
حالا چادرم راسرکردم و راحت نشستم روصندلی کنارمیز مطالعه ام,
دوباره آقای موسوی آمد ,داخل
و گفت: دخترم به من اعتماد کن از اولین روزی که وارد این حلقه شدی تا همین ساعت را,هر اتفاقی افتاده برام بنویس..
شروع کردم به نوشتن,
آقای موسوی هم رو به قبله مشغول خوندن دعاهایی از داخل مفاتیح شد...
#ادامه_دارد ...
#رمان
@rkhanjani
بسم حبیب
🍁نقاب نغمه 🎵
#قسمت_نوزدهم
سلامی به گوش نوازی موسیقی امواج دریا🌊
خب بعد از پرداختن به اثرات سوء موسیقی میخوایم این دفعه از یه پنجره ی دیگه به موسیقی نگاه کنیم،👇👇👇
🔹موسیقیدرمانی🔹
در مقابل همه این حرفهایی که زده شد و همه مضرّاتی که برای موسیقی گفته شد عدهای نیز ادّعا میکنند که موسیقی در درمان بسیاری از بیماریها کاربرد داره و البتّه امروزه یکی از بحثهای مهم، همین بحث درمان، بوسیله موسیقی هست که اصطلاحاً بهش #موسیقیدرمانی اطلاق میشه و یا گفته میشه پخش موسیقی در گاوداریها بر روی شیردهی گاوها تاثیر داشته و مقدار شیردهی اون ها رو افزایش داده و از این قبیل مسائل....
در این مورد توجه به چند نکته لازمه:
⬅️اولاً: باید دید که این ادعاهای مطرح شده تا چه حد صحّت و سقم داره و تا چه حد از جنبههای تبلیغاتی برخوردار هست.
⬅️ثانیاً: بسیاری از روانپزشکان معترفاند به اینکه نتیجه درمان با موسیقی بسیار ضعیف هست چنانکه «اسکریل» در این زمینه میگه: «من اقرار میکنم که عدم موفّقیّتهایی در زمینه درمان با موسیقی وجود دارد ولی باید در ضمن، اثر تسکیندهنده و مشغول کننده آن را نیز در نظر داشت.»
⬅️ثالثا: باید نسبت بین کسانی که بوسیله موسیقی درمان شدهاند و کسانی که از این طریق دچار بیماریهای روحی شدهاند سنجید و مقایسه کرد و دید آمار کدام یک بیشتره. در این صورت با مشاهده آمار زیاد بیماران خواهیم دید که آمارشان قابل مقایسه نیست❗️
🔻در ضمن، بر فرضِ تاثیر مناسب داشتن، یا این گونه س که اون موسیقی، موسیقی طبیعیه یا موسیقی هنری که گوش دادنش #مجاز باشه، نه هر موسیقی و اینگونه موسیقیها هم نه برای هر شخصی بلکه برای یک عده خاصّی که پزشک متعهّدی برای او تجویز کرده باشه مفید خواهد بود. لذا اینگونه نیست که هر شخصی بتواند هر نوعی از موسیقی را که خواست به این بهانه گوش بده.
🔻همچنین شاید بیماریهایی از این طریق درمان بشن ولی ما فقط ظاهر قضیّه رو میبینیم و مضرّات اون رو نمیبینیم. مثل درمان، با قرصها که ظاهراً بیماری، بواسطه اون رفع میشود ولی در واقع، یک عارضه دیگری پیدا میشه که شاید در کوتاه مدت، متوجه اون نشیم ولی در دراز مدت اثر خود را بگذاره.
⚠️کارکرد #موسیقی در درمان هم محدوده خاصّ زمانی و کاربردی داره و استفاده بلندمدت و بیپروای #آهنگهای مختلف، بویژه آهنگهای پرتنش، مورد تجویز هیچ درمانگری نیست.
🐮در مورد موسیقی و افزایش شیر گاو هم باید گفت: همان دانشمندانی که افزایش شیر گاو رو براثر موسیقی اثبات کردهاند بعدها پائین بودن #کیفیّت اون شیر رو اثبات کردهاند.همچنین عمر گاوها پائینتر آمده 😔
💢در نهایت میتوان گفت: ممکن هست موسیقی دارای اثرات مثبتی برای انسان باشه ولی آیا باید فقط به اثرات مثبت اون نگاه کرد؟ در مورد شراب هم #قرآن، فرموده: منافعی برای مردم دارد ولی قرآن در ادامه میفرمایدکه ضرر و گناهش بزرگتر از نفعش هست❗️
💢لذا هرچیز اگرچه دارای منافعی نیز باشه نمیتوان مطلقاً مفید دونست و باید جنبههای دیگر اون رو هم در نظرگرفت.👌
💯و بالاخره اینکه نمیتوان منکر تاثیر موسیقی و حتّی لذّت موسیقی شد و این مسئله، حل شده است ولی بحث اصلی راجع به اون دسته از موسیقیهایی بود که هم از نگاه #شرع و هم از نگاه #دانشمندان مذمّت شده بود که در اثر تخریبیِ چنین موسیقی جای تردید نیست و عمده مضرّاتی هم که گفته شد به همین قسمت از موسیقی بر میگرده.
نظر شما چیه؟!🧐😉
می ارزه که به خاطر کوچک ترین اثرات مفید ضرر بزرگی به زندگی مون بزنیم؟!🤔
با ما همراه باشید👋🏼🌹
#تولیدی
#موسیقی
#غنا #انواع_موسیقی_غنا
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#قسمت_هجدهم روز عقد عاطفه بود. آماده رفتن بودم که بابا پیام داد"من نمیتونم بیام، هدیه عاطی روی میزه
💗 نگاه خدا💗
#قسمت_نوزدهم
- سلام اقا سید خوبین ،تبریک میگم انشاءالله که این دوستمون خوشبختتون کنه...
آقا سید همان جور که سرش پایین بود، گفت:خیلی خوشحال شدیم که تشریف آوردین.
سرم را زیر چادر عاطی بردم.
-ای جووونم چه عروسکی شدی تو؟
دوست داشتم اولین نفری که تو رو میبینه من باشم .
عاطی با حرص گفت: دخترهی دیوونه.
حالا برو یه ملت پشت سرت هستن.
- ای وای ببخشید.خوشبخت بشی.
آن شب با فکر اینکه چطور از این شرایط خلاص شوم، به خواب رفتم.
صبح به دانشگاه رفتم.
با بی میلی کلاسها را گذراندم.
"ای کاش بابا این شرط رو مطرح نمیکردم ، اگه یه روزی بابا رضا بفهمه که دخترش چه فکرهایی میکنه برای رفتن چه حالی میشه؟"
روی تختم دراز کشیده بودم که عاطفه زنگ زد. گفت برای عید، قرار است به سفر راهیان نور بروند. از من هم دعوت کرد.
- نه عزیزم ،عید میخوایم بریم ترکیه خونه سلما.
- عع چه خوب ،کاره خوبی کردین میخواین برین ،حال و هوات هم عوض میشه
- اره، عاطی کی میای ببینمت؟ دلم برات تنگ شده.
عاطی: قربون دلت برم ،نمیدونم احتمالا هفته بعد میام
- باشه منتظرت میمونم.
ساعت ۹ شب بابا به خانه آمد.
ادامه دارد.....
🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هجدهم 💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدر
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نوزدهم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @rkhanjani
#رمان_مسیحا
#قسمت_نوزدهم
﷽
ایلیا:
میثم تیشرت آبی اش را از دو طرف مرتب کرد و گفت:
-چه کردی پروژه رو؟ از اون برادر چه خبر؟
+هیچی
-هیچی؟! گند نزنی به آینده ات یهو جو گیر شدی ادا پوریای ولی رو دراوردی...
+ساکت شو که گند اصلی رو تو زدی...
-راستی اون روز بالا پشت بوم شیخ ممد چی میگفتید با این برادر بسیجیه؟
+برعکس تو حرف حساب
-پس حسابی رفته رو مخت، خدا رحمتت کنه
و زد زیر خنده. جایش گذاشتم و رفتم سمت کلاس. اما اصلا حواسم جمع استاد نمیشد. ناز و اداهای همیشگی دخترهای ردیف جلویی هم دیگر به چشمم نمی آمد. سرم گرم مرور حرف های سید بودم وقتی عرق پیشانی اش را با پشت دست پاک کرد و بی آنکه نگاهم کند، آهسته گفت:
+پناه به خدا از آتیش جهنم
-آسید خدا تو رو که نمیبره جهنم
+امام علی(ع) هم خیالش راحت نبود ماکه دیگه...
-بیخیال اونقدراهم سخت نیست که شما حساب میکنی...
+خیلی سخت تره داداش خیلی...
این را گفت و سکوت عجیبی کرد. می گویم عجیب چون بدجوری رفت در فکر. پرسیدم:
-خب تو که کارت درسته نمازت سروقت سر به زیر اصلا دختر مخترا رو نگاه نمیکنی...گردن درد نمیگیری راستی؟ سختت نیس؟
+یه روی زندگی ترسه و یه روی دیگه اش عشق...
-زیر دیپلم حرف بزن ماهم بفهمیم حاجی
+یه وقت از ترس به گناه افتادن نگاهتو برمیگردونی از نامحرم، کلامتو کوتاه میکنی بخاطر ترس بعدش... یه وقت به عشق نگاه کسی این کارا رو میکنی ...
آجر را زمین گذاشتم و گفتم:
پس عاشق شدی؟ خیلیم خوب حالا مگه دانشگاه هستش که نمیخوای چشم تو چشم یه دختر دیگه ببیندت؟
لبخند قشنگی زد و گفت:
+ هست. خیلی جاها دستمو گرفته تا رسیدم اینجا...
-بروووو سر کارم گذاشتی
در حال خودش بود. سر بلند کرد و نفس عمیقی کشید: اگه بدونی مولات داره نگاهت میکنه به عشق نگاه مولات سربه زیر همه ی نگاها میشی تا یه روز چشمات لایق بشه چشم تو چشم بشی باهاش...
ماتش ماندم. نفهمیدم چه گفت. پرسیدم: منظورت از مولا...
چرخید سمتم: امام زمان(عج)... همین حالا هم داره نگات میکنه خوش به حالت که آقا ازت راضیه، ازش یه چیزی بخواه
گیج شده بودم: از من راضیه!؟ من!!!!
فقط از ذهن گذراندم: پس کار درس و پروژه امو درست کن آقا.
اینها را یادم آمد و غرزدم:همه چی هم خراب شد که آقا!
انگار استاد برای بار چندم بود که صدایم میزد.
به اطراف نگاه کردم. کلاس تمام شده بود. بقیه داشتند کم کم می رفتند. استاد صادقی آمد جلو و گفت: از شنبه برگرد سراغ پروژه ات یه همکاری هم باهات میکنم محدوده طرحو کوچیک میکنم.
گفتم: یعنی برم روستا به اونا که قول دادم رو خونه هاشون کار میکنیم، بگم شرمنده خط خوردین؟! نه استاد همون محدوده باشه از پسش برمیایم.
استاد عینکش را در جیب پیراهنش گذاشت و گفت: هرجور خودت میخوای...
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_هجدهم ساعت پنج بعدازظهر بود. بابا که مغازه بود ، مامانم که طبق مع
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_نوزدهم
امیرعلی: قبلا هم بهت گفتم که مامان بزرگ اینا یه سری تعصبات خاص دارن.
_ یعنی چی؟ واضح برام توضیح میدی؟
امیرعلی: ببین مامان بزرگ اینا یه کم فراتر از عرف و حد لازم پیش میرن. مثلا اینکه تو مهمونیا یه پرده اون وسط میکشن و میشینن قرآن میخونن یکم افراط. یا اینکه همه چی رو با اجبار تحمیل میکنن. اجبار همیشه عکس جواب میده . دین اسلام قوانینی که تو فکر میکنی رو نداره. یعنی قوانین تصویب شده توسط خاله خانم ( خاله مادربزرگم ، بزرگترین عضو خانواده) اکثرشون رنگ تعصب به خودشون دارن.
یعنی اسلامی که من همش باهاش مشکل داشتم به خاطر سختگیری هاش چیزی نبوده که فکر میکردم. البته خوب من تو این مدت هم مسلمون بودم. ولی همش میگفتم چرا باید مسلمون به دنیا بیام آخه. با صدای امیرعلی از فکر اومدم بیرون .
امیرعلی: خانم دکتر الان جواب سوالتون رو گرفتید؟
_ یجورایی . ولی خب امیر داداشی خداییش اعتقادات مسلمونا خنده داره دیگه. هوم؟
امیرعلی: اولا که هرکدوم بحث جدا جدا داره خواهری. اگه الان حوصلشو داری بشین برات بگم. بعدش هم تو الان مثلا دلت گرفته بود یا اومدی به بهونه ناراحتی کل سوالای این نوزده سال عمرتو از من بپرسی؟
_ حالا یه سوال جواب دادیا. نمیخوام اصلا
بعدهم به حالت قهر سرم رو برگردوندم.
امیرعلی_ من قبلنا یه ابجی داشتم جنبه شوخی داشت .
_ الانم داره.
امیرعلی: خواهر گلم من نگفتم نمیگم که. گفتم زیاده الان چون گفتی حوصله نداری ازت پرسیدم بگم یا نه ؟
_ نه الان حسش نیست بعدا میام یه بحث مفصل باهم بکنیم.ببینم کی کم میاره پروفسور.
امیرعلی: درخدمتم خانم دکتر. الان هم فکر کنم یکم کار دارم.
_ اییییش بعد میگه من بهش سر نمیزنم. پروووووو. بابای
امیرعلی: خب بد موقع سر زدی فدات شم. ههههه. بعدا حرف میزنیم.
حوصله قهر کردن نداشتم ، یه چشمک زدم و از اتاقش رفتم بیرون. به لطف برادر گرامم یکم از بی حوصلگی و کلافگیم کم شد ولی هنوز هم......
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @rkhanjani