#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_هفتم
شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای بغض کرده گفتم: آن روز همه ی ما خیلی خندیدیم.
شهلا گفت:مامان پس قشنگی چشم های زینب به خاطر خوردن چشم های گوسفند است؟ من گفتم: چشمهای زینب از وقتی به دنیا آمد قشنگ بود، اما انگاری بعد از خوردن چشم های گوسفند، درشت تر و قشنگ تر شد.
دوباره اشک هایم سرازیر شد. شهلا و شهرام و مادرم هم گریه می کردند.
بعد از ساعتی چرخیدن توی خیابانها دلم راضی نشد به کلانتری برویم. تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و این جور جاها نرسیده بود. مادرم گفت: کبری، بیا به خانه برگردیم،شاید خداخواهی زینب برگشته باشد. چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت و تاریک بود.
تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ در خانه به صدا درآمد. همه خوش حال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد. وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزه رو و قد بلند آبادانی بود که با زینب دوست بود.
شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود،اما وجیهه از طریق یکی از دوست هایش، خبر #گم_شدن زینب را شنیده و به خانه ی ما آمد. وجیهه هم خیلی ناراحت و نگران شده بود. او به من گفت: باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم؛ زینب بعضی وقت ها برای #عیادت_مجروحین_جنگی به بیمارستان می رود. یکی دو بار خودم با او رفتم.
من هم می دانستم که زینب هر چند وقت یکبار به ملاقات مجروحین می رود. زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود، ولی او هیچ وقت بدون اجازه و دیر وقت به اصفهان نمی رفت.
خانه ی ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت. با اینکه می دانستم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود. من و خانواده ام، که آن شب آرام و قرار نداشتیم حرف وجیهه را قبول کردیم.
وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانواده اش هماهنگ کرد و همه با هم به طرف اصفهان رفتیم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
@rkhanjani
بسم الحبیب
🍁نقاب نغمه
#قسمت_هفتم
سلامی به زیبایی پرده ی حیا که بر قلب های گرانبها آویخته شده❤️
خب بعد از اینکه در قسمت های قبل درمورد اثرات موسیقی صحبت کردیم امروز میخوایم بریم سراغ یک اثر دیگه:
رفتن حیا😱👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
امام صادق (علیهالسّلام) در این رابطه در حدیثی میفرمایند: «مَن ضُربَ فی بَیته بَربَطٌ اربعینَ یوماً سلَّطَ اللهُ علیه شَیطاناً یُقال له القَفَندَر فلا یَبقی عضوٌ مِن اعضائه الّا قَعدَ علیه فاذا کانَ کذلک نزعَ منه الحیاءُ ولم یُبال ما قال و لا ما قیل فیه؛
کسی که در خانهاش چهل روز بربط (نوعی تار) نواخته شود خداوند متعال شیطانی را به نام قفندر بر او مسلّط میکند که عضوی از اعضای وی باقی نمیماند مگر اینکه او را در برمی گیرد و هنگامی که این گونه شد حیا از او گرفته میشود به گونهای که نسبت به آنچه به او گفته میشود بیتفاوت میگردد.»
در خصوص اهمّیت حیا نیز خوب است بدانید رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در این باره فرمودهاند: «حیا و ایمان با همدیگر وابستهاند چون یکی از میان برود، دیگری هم از میان میرود.
حالا شاید بگید نه با شنیدن موسیقی حرام ما بی حیا نمی شیم فقط یکم حال میکنیم😉
چطوره داستانی رو با هم بخونیم📖
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
رمان 💗نگاه خدا💗 #نگاهخدا #قسمت_پنجم به خانه رسیدیم. من به اتاقم رفتم. بعد از نیم ساعت، بابا رضا
رمان 💗نگاه خدا💗
#نگاه_خدا
#قسمت_هفتم
به سمت پاتوق همیشهگیمان رفتیم.
- خوب حالا بگو ببینم تو هم قبول شدی عاطی؟
-معلومه که شدم حوزه علمیه جامعه الزهرا!
- خیلی خوشحالم.
- اهوم منم ،ولی چه جوری دوریتو تحمل کنم؟
- مگه میخوای بری بمیری اونجا؟
-لووووس
پاشو، پاشو بریم بهشت زهرا.
- هیچی باز این خانم دلش گرفت.
راه افتادم سمت بهشت زهرا.
اول سر خاک مامان فاطمه رفتیم .
عاطفه فاتحه خوند و طبق عادت همیشگی رفت گلزار شهدا، تا دلی سبک کند.
سرم را نزدیک سنگ بردم.
-سلام مامان جونم،حتما میدونی که قبول شدم، ای کاش اینجا بودی و شادی توی چشماتو میدیدم.
حرفام که تمام شد دم در بهشت زهرا منتظر شدم تا عاطفه بیاید.
یه ربع بعد عاطفه با چشمای پف کرده و قرمز رسید.
- حاج خانم زیر پامون علف سبز شد، بیچاره اون شهید از دستت خسته شده.
عاطی: ببخشید بریم.
عاطفه من را به خانه رساند و رفت.
منم در اتاقم لباسم را عوض کردم.
به اشپزخانه رفتم تا چیزی برای شام محیا کنم.
تلفن زنگ زد.
بابا رضا بود.
- سلام بابا جون
-سلام سارا جان خوبی؟
- خیلی ممنون
-خواستم بگم شام درست نکن ،من غذا گرفتم دارم میام خونه.
- چشم بابا جون. دستت درد نکنه.
-تا ده دقیقه دیگه خونم
- باشه، خداحافظ.
" اخ جون ،غذا درست نمیکنم."
ده دقیقه بعد بابا در را باز کرد.
در دستش دو پیتزا بود. همراه دسته گلی مریم.
- وااایییی بابا جون دستتون درد نکنه این ماله منه؟
-تو این خونه کی عاشق گل مریمه؟
- من من!
داخل یک گلدان آب ریختم، گل را گذاشتم داخلش، که بعد شام به اتاقم.
-سارا جان مبارکه قبول شدی.
- شما از کجا متوجه شدین؟
-حاج احمد زنگ زد گفت.
- بابا جون من خودمم امروز فهمیدم، اینقدر عاطفه هولم کرده بود، یادم رفت بهتون خبر بدم. ببخشید.
اشکال نداره بابا ،خیلی خوشحال شدم شنیدم.
ادامه دارد.
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#حجاب_آمریکایی #آزادی_و_استقلال #قسمت_ششم _ببین من الان میگم اینکه مدام چوب نصیحت و تذکر برداری و ب
لطفاصبورباشیدپاسخگوخواهمبود...:
#حجاب_آمریکایی
#عمامه_امامحسن_یا_معاویه
#قسمت_هفتم
صبر داشته باشه دختر خوب تا بگم😏
به نظر من شما داری جو میدی به قضیه...😶
شمایی که بدون ذره ای مطالعه داری بر علیه دین و قرآن حرف میزنی😐
اتفاقا خدا تو قرآن اول به مرد ها گفته چشماتون رو از نگاه حرام ببندید😎
بعد به خانم ها گفته
زینت های خود را بپوشانید
تازه در ادامه گفته که این کار برای سلامت جسمی و روحی زن مناسب تر است🙂
و اینکه میگی کی رو جهنمی کردی و کی رو از زن و بچهش دلسرد؟!🤔
مگه حتما همون لحظه باید داد و فریاد راه بندازه و بگه که متوجه شی؟🙄
یه لحظه...فقط یه لحظه خودت رو اینطوری که میگم تصور کن
شما خودت اگه همسرت تو جامعه حضور داشته باشه و هر روز هزار تا زن آنچنانی 👠💄از جلو چشماش عبور کنن دلت نمی لرزه؟
تازه فکر کن که یه درصد شما زیبا هم نباشی و بقیه خانم های تو جامعه عین طاووس بمونن چه حالی بهت دست میده🤦♀
بعدم قطعا همه چی گردن خانم های بی حجاب نیست و آقایون هم مقصرن ولی الان طرف صحبت من شمایی
من الان اینجا آقایی نمیبینم که بخوام از وظایفش بهش بگم
باید شمارو هوشیار کنم...فکر نمیکنی اگه همه بگن اول فلانی انجام بده بعد من انجام میدم چه اتفاقی می افته؟!😩
هرکسی باید وظیفه خودش رو انجام بده
و اینکه خوب خواهر گلم...
شما مطمئنی اون دنیا میتونی جواب گناهای خودت رو بدی؟🤔
(همونطور با ناراحتی بهم نگاه میکرد😒)
_معلومه اون دنیا آدم برای گناه خودش هم میمونه😢چه برسه که یک آقا پسر یا دختر خانم با ظاهر نامناسب و حرف های محرک و زننده بیاد با چشم و دل و گوش هزار نفر دیگه گناه کنه😰
بعدشم کلا بحث من با شما این بود که شما که چادری هستی دیگه چرا آرایش و بی حجابی؟😲
آرایش و زینت های یک خانم زیر چادر پاک نمیشه😥
فقط این شیء ارزشی و میراث دختر پیامبر بی حرمت میشه!
همونطور که باید ببینی کی نشسته زیر عمامه و لباس پیامبر
مثلا امام حسن نشسته یا معاویه؟
باید ببینی زیر لباس زنان اهل بیت کی نشسته و با چه شکلی نشسته
حضرت زهرا یا.....؟🤕
اینکه شما بیای با چادر آرایش کنی و عطر ملیح به لباست بزنی،دستات رو بدون ساق دست در معرض دید قرار بدی و با نگاه عشوه آمیز و مثلا پر از نجابت ،تو ملاء عام راه بری.هم با چشم و گوش بقیه گناه کردی و حق الناس به گردنته😧
هم ارث مادر سادات رو بی حرمت کردی و حق الله ...
⬅️ادامه دارد ...
🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_ششم 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و م
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_ششم ﷽ حورا: با پرویی گفت: یادته بار اول که دیدمت هیفده سالت بود گفتی بابات نمیذا
#رمان_مسیحا
#قسمت_هفتم
﷽
ایلیا:
چند شب قبل از رفتن اعلام کردم برای کارهای پروژه ام با میثم چند روزی میرویم کرمانشاه. قرار شد نه من و نه میثم از بسیج و اردو حرفی نزنیم. جلسه توجیهی هم که طاها گذاشت نرفتم. شبِ قبل از رفتن، خانه عزیز مهمانی بود اما من و میثم نرفتیم. من رفتم خانه عموی بزرگم و تا صبح با میثم نقشه هایمان را مرور کردیم.
صبح فردا آفتاب نزده راهی شدیم. فکر کردم قرار است با گروه پروژه برویم. کلی نقشه داشتیم. اما طاها تیم درسی را با اتوبوس جهادی یکی کرد😐 منهم هیچ وقت کرمانشاه نرفته بودم روستایی که استاد نشان کرده بود را هم بلد نبودم. اه سفر با بسیجی ها از آنچه فکر میکردم سختر بود. انگار نه انگار گروه دانشجویی بودیم. تمام مدت راننده ی مداحی میگذاشت. تیپ و ظاهرشان را هم که نگو همه عهد دقیانوسی بودند. کم سن و سال ترینشان همیشه بلوز یقه آخوندی می پوشید. و تسبیح دستش بود. وقت نماز ظهر که ماندیم به هوای اینکه سربه سرش بگذارم رفتم کنارش و گفتم:
+ حاج آقا مسألة😝
_بنده حاج آقا نیستم🙄
+پس چرا لباست شبیه اوناست🤔شاید هستی خودت خبر نداری😁
_خدا شفات بده😒
این را با بی توجهی گفت و رفت در صف نماز جماعت ایستاد. حسابی حرصم گرفت. میثم نمازش را جدا خواند منهم حال و حوصله نداشتم. نه که بی نماز باشم ولی یک خط در میان میخواندم. بعد از نماز آرام به میثم گفتم: با این سعیدشون اصلا حال نمیکنم.
میثم فکری کرد و گفت: آره جوجه تیغی خیلی خودشو میگیره😬
یکدفعه سعید از بین شانه هایمان راهش را باز کرد و رد شد. گفتم: هوی این همه جا باید از اینجا بری؟
برگشت و گفت: وقتی یاد میدادن نباید غیبت کنین شما کجابودین؟
گفتم:همونجایی که وقتی یاد میدادن نباس گوش وایسی، تو بودی.
طاها که سر از سجده طولانی اش برداشت، سعید ساکت شد و راهش را کشید رفت. میثم زیر گوشم گفت: اینم بذاریم تو برنامه؟
همانطور که به راه رفتنش نگاه میکردم، با سر تایید کردم.
موقع ناهار که شد طبق رسم و رسوم جنگی کنسرو انداختند وسط سفره. اگر استاد اجبار نمیکرد باید باهم برویم یک لحظه هم با آنها همسفر نمیشدم. یکی از بچه ها که مثلا بی طرف تر بود هم مسئول گزارش رسانی پیشرفت پروژه و برخورد و اخلاق بچه های گروه به استاد بود. نگاهی به کنسرو های لوبیا انداختم و گفتم:ما با اینا سیر نمیشیم.
سعید دهن باز کرد که: بیا ماروهم بخور دیگه!
گفتم: خوردنی نیستی تیغات تو گلو گیر میکنه.
سعید آمد جواب بدهد که طاها گفت: بسه سعیدجان
سعید صدایش را کلفت کرد که: آخه اینا که از اول سفر دهنشون میجنبه...
پوسخندی زدم و گفتم: شاید ماهم مثل تو دائم الذکر شدیم برادر
طاها سرش را بلند کرد و گفت: نفری یه کنسرو تونو بگیرین فعلا تا به یه جایی برسیم هرکی بخواد چیزی بخره
کنسرو هایمان را گرفتیم و سفره مان را جدا کردیم. به میثم گفتم صبر کند تا بروم دربازکنی چاقویی پیدا کنم. بعد از چند دقیقه گشت زدن بین بچه ها بلاخره چیزی پیدا کردم اما وقتی برگشتم نه از میثم خبری بود نه از کنسروها. 😶 کمی بعد میثم از دور آمد تشر زدم که:
_کجابودی؟
+یه دیقه رفتم دستشویی
_میمردی صبرکنی تا من بیام؟!
+حالا مگه چی شده؟
_ناهارمونو دزدیدن
+دهه مگه شهر هرته وایسا الان میام
_نمیخوای که بری به طاها بگی؟
+چرا نگم؟
_بقیه دست میگیرن تا اخر سفر میگن اینا نتونستن دوتا کنسرو رو نگهدارن
+پس گرسنه بمونیم؟
_میفهمم کار کی بوده
من و میثم جداگانه بچه ها را زیرنظر گرفتیم. بعضی هایشان لقمه خالی برمیداشتند که کناری شان سهم بیشتری بخورد. نه کار اینها نمی توانست باشد. یا کار سعید بود یا خود طاها که مثلا اول راه بخواهد از ما زهر چشم بگیرد. 😡
در همین فکرها بودم که طاها رسید:
+سلام علیکم😊
_عه باز تو😐
+این کنسرو اضافه اومده اگر شما هنوز سیر نشدین استفاده کنین
کنسرو را گرفتم و باخودم گفتم:یه جورمیگه استفاده کنین انگار دستماله😒
کنسرو را بردم پیش میثم و باهم خوردیم. هرچه پرسید که از کجا آوردمش، چیزی نگفتم. یکدفعه یکی از بسیجی ها جلو آمد و گفت: برادرا کم کم جمع کنید که بریم . راستی شما برادر طاها رو ندیدین؟ پیش ما ناهار نخورد. کنسروشو برداشت رفت. فکر کنم لایق ندونست پیش زیردستاش بشینه☹️
نگاهی به قوطی خالی کنسرو جلویمان انداختم و چیزی نگفتم. سوار اتوبوس شدیم میثم گفت: به نظرت کار طاها بوده؟
اخمی کردم و گفتم : نه کار جوجه تیغیه😤
میثم سیبیلش را خاراند و گفت: پس باید بذاریمش تو اولویت. 🤪
به سعید که دو ردیف جلوتر نشسته بود خیره شدم و گفتم: دارم براش😏
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتم
شوکه بودم.
عمو: زن عموت رو که دیدی، هر روز هر روز بیرون با این دوستش با اون دوستش. تو این آرایشگاه تو اون آرایشگاه. بود و نبودش برای من فرقی نداره جز اینکه یه خرج اضافه از رو دوشم برداشته میشه. همشم لازم نیست به یکی جواب پس بدم.
_ ولی عمو؟ شما که عاشق همدیگه بودید؟ برای ازدواج تو روی آقاجون و مامان جون ایستادین؟
عمو: بیخیال تانیا. خودت داری میگی بودید. دیگه نبودیم. حالا میخوام عوضش کنم . دیگه چه خبرا؟
_ مگه لباسه که عوضش کنی عمو بحث یه عمر زندگیه.
عمو: تانی گفتم بیخیال عمو. اصلا من خودمم از یکی دیگه خوشم اومده یه یه سالی میشه باهم دوستیم شاید باهم ازدواج کنیم. حالا اومدی باهم آشنا میشید.
نمیدونم چرا یه لحظه از عمویی که عاشقش بودم بدم اومد. یعنی چی وقتی زن داره با یکی دیگه دوست بوده.
_ باشه عمو. فعلا من کار دارم بعدا حرف میزنیم.
عمو: باشه بای .
توقع داشتم وقتی قطع کردم، همه ازم سوال کنند. ولی حواسم نبود خانوادهی من کلا با دخالت تو زندگی دیگران مشکل داشتند.
خودم شروع کردم و از سیر تا پیاز براشون گفتم. خیلی ناراحت شدند.
بابا: دخترم دیگه کمتر باید بری خونه عموت؛ درست نیست .
نمیدونم چرا خودمم دیگه دوست نداشتم برم اونجا.
از وقتی رفتم مشهد و اون حس و حال تجربه کردم، احساس میکنم شاید حرفای عمو درست نباشه؟ یه شک و تردیدی تو دلم ایجاد شد.
الانم که فهمیدم عموم یه آدم هوسبازه.
عمو و زن عمو با هم دوست بودند.
وقتی خواستند ازدواج کنند،آقاجون و مامان جون فهمیدند دوستند، کلی ناراحت شدند.
اجازه ازدواج ندادند. اما بالاخره باهم ازدواج کردند.
حالا بعد از این همه زندگی به همین راحتی شریک زندگیش رو عوض کرد!
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
🌸@rkhanjani
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_هفتم
ویس رو گرفتم و گذاشتم داخل کیفم رو به فرزانه گفتم در هر صورت ما باید کارمون رو انجام بدیم حالا ببینیم فردا چی میشه؟ قرار گذاشتیم فردا ساعت نه همدیگه رو ببینیم که با هم به محل مصاحبه بریم.
خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت خونه هنوز سرم درد میکرد ذهنم با هجمه ی از مطالب که امروز خونده بودم آشفته بازاری شده بود ...
رسیدم خونه ترجیح دادم استراحت کنم شاید کمی سردردم بهتر بشه...
چشمهام رو که روی هم گذاشتم خدا نصیب نکنه از وسط اردو گاه داعش سر در آوردم مردانی با هیکلهای درشت، ریشهای بلند و چاقو بدست به همراه زنانی با ردا و رو بند به سمتم می اومدن...
چنان ترسی در خواب بر وجودم حاکم شده بود که اگر تلفن خونه زنگ نمی خورد در این کابوس داشتم قبض روح می شدم ...
از خواب پریدم تمام صورتم خیس عرق بود ونفس نفس میزدم...تلفن همچنان زنگ میخورد تا اومدم جواب بدم قطع شد ...
با خودم گفتم این که خواب بود من قالب تهی کردم ... یعنی فردا قراره با چه کسی رو به رو بشیم؟؟؟
سعی کردم خودم رو با کارهای ناتمومم مشغول کنم تا شاید کمی از استرس و فشارروحیم کم بشه...
و بالاخره به هر سختی بود زمان گذشت ...
آماده شدم راه افتادم سمت محل قرار دقیقا راس ساعت نه اونجا بودم چند لحظه ایی ایستادم فرزانه رسید با دیدنش چنان شوکه شدم که برای چند لحظه اصلا نمی تونستم صحبت کنم ...
سلام کرد ولی من هنوز تو شوک بودم
گفت: جواب سلام واجبه ها!
مِن مِن کنان پرسیدم چیزی شده ؟کسی طوریش شده؟
زد زیر خنده گفت: نه بابا ...
گفتم: پس چرا سر تا پات مشکیه؟ دستکش هم مشکی؟!
با یه حالت خاصی نگاهم کرد و زد به شونم گفت: مشکی رنگه عشقه عزیزم... مگه رنگ پرِ پرستوی عشقو ندیدی...
گفتم: تو دیوانه ایی فرزانه! یه رو بندم میزدی بایداز تو مصاحبه میگرفتم!
گفت : سِت مصاحبه زدم دیگه!
گفتم: سِت مصاحبه رو کجای دلم بذارم!
گفت: جدی هدفمند این تیپی پوشیدم با خودم فکر کردم شاید کمک کنه به یاد آوری خاطرات خانمه....سری تکون دادم و گفتم چی بگم ! راه بیفت دیر نشه ...
رسیدیم به آدرسی که آقای جلالی داده بود یه منزل مسکونی بود فرزانه با تعجب گفت تو خونشون باید ازش مصاحبه بگیریم؟ اگه یه بلایی سرمون آورد چی؟
گفتم فرزانه نگاه کن خواهش میکنم فکر نکن !حدس نزن ! هیچی نگو! تو رو خدا ! من خودم دارم همینجوری از استرس میمیرم....
با اشاره سر گفت باشه...زنگ خونه رو زدم...ضربان قلبم رفته بود رو هزار...
خانمی از پشت آیفون گفت کیه؟
گفتم از خبرگزاری برای مصاحبه اومدیم.
گفت بله بله بفرمایید داخل ...
و تق در باز شد....
فرزانه بهم گفت تو اول برو داخل لااقل انتحاری زد یکیمون فرار کنه! یعنی تو موقعیت حساس هم این دختر دست از شوخی بر نمی داره...
رفتیم داخل....
#سیده_زهرا_بهادر
📚 @rkhanjani