eitaa logo
یک جرعه شعر... حسین جعفری
414 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
1 فایل
غزل. ادبیات. جوک. رباعی. آموزش شعر. ویراستاری.سفارش.مطالب روز. هجو طنز مصاحبه ها. عکس های انجمن ادبی. تبلیغات ...سرود. ترانه. افتخارات. معرفی کتاب های شعر چاپ شده و ...
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻دزد باورها گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند. او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻اكنون اميرى چوپانى به وزارت رسيد . هر روز بامداد بر مى‏خاست و كليد بر مى‏داشت و در خانه پيشين خود باز مى‏كرد و ساعتى را در در خانه چوپانى خود مى‏گذراند . سپس بيرون مى‏آمد و به نزد امير مى‏رفت. شاه را خبر دادند كه وزير هر روز صبح به خلوتى مى‏رود و هيچ كس را از كار او آگاهى نيست . امير را ميل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چيست . روزى ناگاه از پس وزير (چوپان) بدان خانه در آمد . وزير را ديد كه پوستين چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‏خواند . امير گفت:اى وزير!اين چيست كه مى‏بينم؟ وزير گفت: هر روز بدين جا مى‏آيم تا ابتداى خويش را فراموش نكنم و به غلط نيفتم، كه هر كه روزگار ضعف، به ياد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد. امير، انگشترى خود از انگشت بيرون كرد و گفت: ((بگير و در انگشت كن؛ تاكنون وزير بودى، اكنون اميرى .)) 📚 حکایت پارسایان ،رضا بابایی
دو موش سر تقسیم پنیری دچار اختلاف شدند ونزد گربه ای رفتند تا با استفاده از ترازوی که داشت، پنیر را به طور مساوی بین آن ها تقسیم کند. گربه پنیر را به نحوی تقسیم کرد که یک تکه سنگین تر از تکه بعدی شد. پس از تکه سنگین مقداری جدا کرد و خورد. این بار تکه بعدی سنگین گردید. گربه دوباره از آن مقداری جداکرد و خورد. باز هم یکی از دو تکه پنیر از دیگری سنگین ترشد .گربه آنقدر این عمل را تکرار کرد تا تنها تکه ای کوچکی باقی ماند . پس گربه آخرین تکه را به موش ها نشان داد وگفت : این هم مزد کارم است وآن را بر دهان گذاشت و خورد و دو موش گرسنه با شکم گرسنه باز گشتند. 👳
پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟ خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند است؟ خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پرشده بود و عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت :35 سنت پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید. خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده های بستنی های دیگران آورد و صورت حساب را به پسرک دادو رفت، پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت.. هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت ،پسر بچه درروی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی که میتوانست بستنی شکلاتی بخرد. 🔻شکسپیر چه زیبا میگوید: بعضی بزرگ زاده می شوند، برخی بزرگی را بدست می آورند، و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند
🌱🌱🌱🌱 🌱🌸🌸 🌱🌸 🌱 🔥سرچشمه دزدی از امیر كبیر پرسیدند: در مدت زمان محدودی که داشتی چطور این مملکت رو از هرچی دزد پاک کردی؟ گفت: من خودم دزدی نمی کردم و نمی گذاشتم معاونم هم دزدی کند. اونم از این که من نمی گذاشتم اون دزدی کنه، نمی گذاشت معاونش دزدی کنه و .... تا آخر همین طور... اگه من دزدی میکردم تا آخر دزدی میکردن و کشور می شد دزدخونه، همه هم دنبال دزد میگشتیم و چون همه مون دزد بودیم هیچ دزدی هم محکوم نمی کردیم مردم هم گیج و ویج می شدند،، خشت اول چون نهد معمار کج تا ثریا می رود دیوار کج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✨🍃🍂🌸🍂🌸🍃✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ شخصی نزد حکیمی رفت و گفت : فلان کس در حق تو چیزی گفته است حکیم گفت: از این گفته سه خیانت کردی برادری را در دل من ناخوش کردی دل فارغ مرا مشغول نمودی و خود را نزد من فاسق و متهم گردانیدی ...! ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
همسر پادشاهی دیوانه ای را دید ، كه با كودكان بازی می كرد و با انگشت بر زمین خط می كشید. پرسید: چه می كنی؟ گفت: خانه می سازم. پرسید: این خانه را می فروشی؟ گفت: می فروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت! همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند ، دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت كرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید كه وارد بهشت شده، به خانه ای رسید، خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند: این خانه برای همسر توست...!! روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید: همسرش قصه ی آن دیوانه را تعریف كرد! پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید كه با كودكان بازی می كند و خانه می سازد. گفت: این خانه را می فروشی؟ دیوانه گفت: می فروشم. پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟ دیوانه مبلغی را گفت كه در جهان نبود! پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای! دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری... میان این دو، فرق بسیار است...!!! 💫ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا
حکیمی را پرسیدند: کدام حرف خفی را نباید گفت؟ پاسخ داد: اینکه مرد از نکوکاری‌های خود گوید.
. 💞✍ 🐩سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست. 🦁شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.  🐮در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم. خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد. 🦁شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم. 🐮خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی. شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد. 📙"کلیله و دمنه"