#ویلای_نفرین_شده 🕸
#پارت_1
_خب،داشتی میگفتی.
زل زدم به گلدون روی میز و شروع کردم:همه چیز از اولین باری که تو آینه پشت سرم دیدمش شروع شد!
•••••••••
چشام رو به زور باز نگه داشته بودم. یه صدایی هی دم گوشم می گفت ولش کن ،جمع کن بخواب.گور بابای استاد و نمره و کلاس.اما وقتی به این فکر می کردم که کل زحمت های این ترمم بستگی به همین طرح داره شیطونو لعنت می کردم و ادامه می دادم...
نزدیکای چهار صبح بود که تمومش کردم.چشمام اونقدر تار می دید که اصلا ندیدم چی شد.مداد و خط کشم رو پرت کردم رو میز .عینکم رو در آوردم و بی معطلی پریدم رو تخت.................
یه صداهای گنگی میومد.خیلی شبیه صدای مامانم بود.هی می خواستم چشامو وا کنم اما نمی شد.بیخیال صداهاشدم و بیشتر زیر پتو خزیدم.
یهو با صدای دادی که تو اتاق پیچید چسبیدم به سقف و برگشتم...
مامان:بــــهـــــــار،حنجره نموند واسم پاشو دیگه.
گیج و منگ نگاش می کردم.ضربان قلبم رو هزار بود.به خودم که اومدم آتیشی گفتم:مادر من بخدا این داد هایی که می زنی آخرش دخترتو جوون مرگ می کنه.بیا دست بذار رو قلبم ببین چه جوری داره می زنه.
_اگه بدونی ساعت چنده که تند تر می زنه.مگه بخاطر همون طرح کوفتی تا صبح بیدار نموندی؟
دو دستی کوبیدم تو سرم و گفتم:یا جد السادات ساعت چنده؟
نگاهی به بالا سرم انداخت و گفت:فکر کنم نیم ساعتی میشه کلاست شروع شده.
_ای خدا منو گاو کن.
با سرعت جت خواستم از تخت بیام پایین که پام لای پتو گیر کرد و با مخ اومدم کف پارکتا.
مامان سریع دوید سمتم و با نگرانی گفت:چی کار می کنی تو دختر؟پاشو .پاشو دست و پا چلفتی.
با آه و ناله بلند شدم.گونم بدجور درد می کرد.اهمیت ندادم و شروع کردم به حاضر شدن.
کلا یکم سر به هوا و به شدت ترسو بودم.
تند تند موهامو شونه زدم و با کلیپس بالای سرم جمع کردم.دم دستی ترین مانتو شلوارم رو پوشیدم.مقنعه ام رو هم سرسری پوشیدم.
طرحی رو که هشت ساعت واسش زحمت کشیدم رو با احتیاط لوله کردم .وسایلم رو انداختم تو کیفم و از اتاق پریدم بیرون.
هراسون دنبال سویچ بودم که مامان گفت.
_نگرد نیست.بابات ماشینش پنچر بود ماشین منو برد.
_وای نه مامان من الان چه خاکی تو سرم کنم؟
_زنگ زدم آژانس برو پایین الاناس که برسه.
با ذوق رفتم سمتش.محکم گونش رو بوسیدم و گفتم:الهی قربونت برم که به فکرمی.
_اه تف مالیم کردی.برو خدا به همراهت.
_یعنی احساساتت منو کشته.بیچاره بابا.
_برو تا قابلمه نیومده تو سرت.
خندیدم و گفتم:رفتم رفتم.
کفشامو کردم سر پام و رفتم پایین.ماشین رسیده بود.نشستم عقب و سلام کردم و مشغول بستن بند کفشام شدم.
اینقدر هول بودم که طرحمو تو ماشین جا گذاشتم.راننده بیچاره تا جلوی در دانشگاه دنبالم اومد و بهم دادش.کلی تشکر و معذرت خواهی کردم و رفتم داخل.
تا برسم جلوی در کلاس نفس برام نموند.چند ثانیه وایسادم تا نفسم بیاد سر جاش.یکم که بهتر شدم در زدم و رفتم داخل.
کلاس سوت و کور بود.همه داشتن به حرفای استاد گوش می دادن.تا من رفتم داخل ،استاد حرفش رو قطع کرد.
سلام کردم و گفتم:ببخشید استاد.خواب موندم.
اخم همیشگیش رو روی چهره ی مسن و مهربونش نشوند و گفت:خداببخشه.چه روزی هم خواب موندین خانوم سهرابی.
_تا صبح داشتم پروژم رو تموم می کردم.
_ببخشید،می شه بپرسم یک ترم کامل چی کار میکردین که تا صبح مشغول بودین؟
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم.نمی تونستم بگم درگیر ددر دودور و عروسی و مسافرت بودم که!
_بسیار خب.بفرمایید بشینید.
زیر لب تشکر کردم و روی اولین صندلی جلوی کلاس نشستم...
#ویلای_نفرین_شده 🕷
#پارت_2
اصلا نمی فهمیدم استاد چی میگه.یکی دیگه از ضعفامم این بود که روی خواب خیلی حساس بودم.تا یکم خوابم بهم می ریخت همه چیم نابود می شد.به زور به تخته نگاه می کردم که استاد بهم گیر نده.لحظه شماری می کردم که کلاس تموم شه و کارمو تحویل بدم و شر این ترم از سرم باز شه.
کمرم درد گرفته بود.یه چرخ زدم تا قولنجم رو بشکنم دیدم دو سه تا از پسرا دارن بهم اشاره می کنن و می خندن.ناخوداگاه اخم کردم و چرخیدم.آینم رو از تو کیفم در آوردم تا ببینم چمه که بهم می خندن.وقتی چشم به موهام افتاد محکم لبم رو گاز گرفتم.نصفش عین شاخ زده بود بیرون.خیلی افتضاح و شلخته بودم.سریع مقنعه ام رو کشیدم جلو و موهامو درست کردم.روم نمی شد دیگه سرمو بچرخونم.وقتی به این فکر کردم که با این قیافه اومدم جلوی استاد کلا آب شدم.
نقشم رو باز کردم و دادم دستش.عینکش رو زد و دقیق نگاهش کرد.هی این طرف و اون طرفش می کرد.دل تو دلم نبود.یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:خانوم سهرابی!من واقعا همچین چیزی ازتون خواسته بودم؟؟
با تعجب گفتم:چی شده مگه استاد؟
طرح رو چرخوند سمت مو گفت:واقعا این اندازه ها همون اندازه هاست؟کلش اشتباهه خانوم.
اون لحظه دلم می خواست از ته دل داد بزنم.بهار خانوم کل زحمتات برباد رفت.یه ترم دیگه هم مهمون همین کلاسی.
داشت گریم می گرفت.
با عجز گفتم:استاد واقعا راه نداره؟
یه پسره که اونجا وایساده بود گفت:آخی استاد گناه داره.
جوری نگاهش کردم که حساب کار دستش بیاد.ریز ریز خندید و سرشو انداخت پایین.
استاد:نه خانوم سهرابی.تازه یک هفته از ترم بعدی عقب موندین شما.این فرصتم بهتون دادم تا تلاشاتون واسه این ترم از بین نره.ایشالا جلسه بعد می بینمتون.با اجازه.
بدون اینکه منتظر جوابی بشه رفت.بچها هم دورشو گرفتن.اگه کسی اونجا نبود می زدم زیر گریه.خودم رو کنترل کردم و رفتم سمت وسایلم.
از کلاس که اومدم بیرون شماره ی نفس رو گرفتم.جواب نداد.با حرص قطع کردم و زنگ زدم به نیلوفر.همیشه در دسترس بود.
نیلو:جونم؟
_تو سلام بلد نیستی؟
_آخ هی یادم می ره سلام.
_سلام.
_خوبی جیگر؟
_نه.
_اواع.چرا؟کجایی؟
_دانشگاه.
_برو همون جای همیشگی الان با نفس میایم پیشت.
_باشه.
گوشی رو قطع کردم و رفتم زیر درخت بید،روی چمنا نشستم.جای همیشگیمون بود.
من و نفس و نیلوفر سه تا دوست هفت ساله بودیم.هرجا می رفتیم با هم بودیم.اگه یکیمون نمیومد کلا برنامه بهم می خورد.
نفس کنترل زبونش رو نداشت.نیلوفرن کلا خیلی شیطنت می کرد.بینشون من از همه آرومتر بودم.
به وقتش،مخصوصا وقتی با هم بودیم خیلی شیطون و شرخر می شدم.اما بیشتر اوقات بی سر و صدا بودم.
از دور دیدمشون.نفس تا منو دید،همینجور که نی آبمیوش گوشه ی لبش بود شروع کرد به دویدن.عین بچه های دبستانی.
بهم که رسید مقنعش هم در اومد.خودم سرش کردم گفتم:نی نی کوچولو خجالت بکش.
نفس:کشیدم دادم رنگش کنن.
_هرهر.
پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت.نیلوفرم رسید و جمعمون کامل شد.
تا نشست محکم زد پشتم و گفت:نبینم غمتو.
حرصم گرفت و یه نیشگون اساسی از بازوش گرفتم و باعث شد جیغ بنفش بکشه.
دو تا پسر داشتن رد می شدن که توجهشون بهمون جلب شد.
نفس تا دیدشون ،به یکی که تی شرت صورتی پوشیده بودگفت:جون پیرهن صورتی دل منو بردی.
بیچاره ها یه لحظه کپ کردن و به ثاتیه نکشید که غیب شدن.
معلوم بود از این بچه مثبتا بودن.
با تشر گفتم:نفس زشته خجالت بکش.
نفس:گفتم که کشیدم دادم رنگش کنن.
محکم کوبیدم تو پیشونیم.
نیلوفر:نکن،اون نیمچه مخی هم که داری می پره بی بهار می شیم.
#ویلای_نفرین_شده 🕸
#پارت_3
گفتم:الهی بی بهار بشین.
نفس:چی شده اینقد شکاری؟
_استادم کارمو قبول نکرد.
نفس خیلی غلیظ گفت:تف تو ذاتش.
_عه چرا توهین می کنی؟
نیلوفر:خب چی بگیم؟بگیم دستش درد نکنه خوب کاری کرد؟
دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه.
نفس:عه یعنی چی بهار.به درک که قبول نکرد.
همینجور که اشک می ریختم گفتم:شما که چیزیتون نمیشه.من بدبخت یه ترم دیگه هم باید سر اون کلاس نکبتی بشینم.
نیلوفر:یادت رفته منم ترم پیش اخراج شدم؟عین خیالمم بود؟
_تو فرق داری.
نیلوفر:آره من از مریخ اومدم.
_نیلو من رو این چیزا حساسم.حوصلمم نمی کشه یه ترم دیگه بمونم .
نفس:حالا غصه نخور یه کاریش می کنیم.فعلا پاشین بریم یه چیزی کوفت کنیم مردم از گشنگی.
نیلوفر به آبمیوه و کیک نفس اشاره کرد و گفت:پس اینو عمه ی من میل کرد؟
نفس:این پیش غذا بود.
نیلو:ای درد بگیری که هرچی می خوری چاق نمیشی.من بدبخت صبح تا شب رژیمم از ترسم.
نفس دستمال داد دستم و گفت:دیوونه ای دیگه.بخور بابا دنیا دو روزه.
رو به من گفت:دیگه نبینم گریه کنیا.پاشید.پاشید بریم نیم ساعت دیگه کلاس بعدیمون شروع می شه.
هر سه با هم بلند شدیم.رو بهشون گفتم:امشب چی کاره این؟
نفس:من که خوابم میاد.
نیلو:منم عمه جانم داره میاد.
بعدم ادای اوق زدن در آورد.خندیدم و گفتم:الان وقت نمیشه.می خواستم ببینم اگه بیکارین بریم بام باید یه چیزی رو واستون تعریف کنم.
نفس:چی؟
_بگم چی باید تا تهش بگم.الانم خورده تو ذوقم اصلا حسش نیست.
نفس:گور بابای خواب.من هستم.
نیلو:منم هستم دیگه.ایول عمه جان را می پیچانیم.
نفس:به نفع تو شد نیلو.بابا بریم گشنمه
نیلو:بریم بهار این الان ما رو می خوره.
خندیدم و با هم رفتیم سمت سلف سرویس.......
خسته و کوفته ساعت پنج رسیدم خونه.هی یاد طرحم میفتادم و اعصابم می ریخت بهم.مامان همینکه قیافه توهمم رو دید دیگه ولم نکرد.
مامان:چی شده چرا پنچری؟
_خستم مامان.
_آره منم باور کردم.
رفتم تو اتاقم.اونم دنبالم اومد.
دست به سینه بین چارچوب در وایساد.خودم رو مشغول تعویض لباسام کردم.
مامان:نمیگی چی شده؟
_مامان جان گفتم که خستم.
_ولی من می دونم داری الکی می گی.
اگه حرف می زدم باز گریم می گرفت.حالم از این ضعفم بهم می خورد.خیلی دلم می خواست نسبت به این مسائل بیخیال باشم اما همیشه جواب نمی داد.
نشستم روی تخت و با بغض گفتم:استاد کارمو قبول نکرد.
مامان:نگام کن بهار.
یه لحظه با ترس نگاش کردم.گفت:واقعا بخاطر این داری آبغوره می گیری؟
خیالم راحت شد
_مامان دو ماه دوباره باید بشینم سر کلاسش.
_خب فدا سرت.تو که این ترم به زور سر کلاسا بودی.یه دوره هم می شه واست.
چیزی نگفتم.اومد گونم رو بوسید و گفت:حالا هم گریه نکن.پاشو دست و روت رو بشور.یکم استراحت کن تا بابات بیاد.
لبخند زدم و گفتم:چشم.
قبل از اینکه از اتاق بره بیرون گفتم:مامان میشه من امشب با بچها برم بیرون؟
_کجا؟
_بام.قبل ده خونم.
_من نمی دونم.به بابات بگو.
_باشه.
رفت بیرون و درم بست..
رو تختم دراز کشیدم.هدفونم رو گذاشتم رو گوشم تا یکم ذهنم آروم شه و از فکر و خیال در بیام
***
#ویلای_نفرین_شده 🕷
#پارت_4
بابا که اومد،سریع به استقبالش رفتم.رابطم بابا بابام خیلی خوب بود.جونمون به هم بسته بود.دختر لوس و تیتیش مامانی نبودم اما بیش از حد بابایی بودم.
مثل هر روز بغلش کردم و بهش خسته نباشید گفتم.اونم با خوشرویی جوابم رو داد.به مامان گفتم بشینه تا خودم چای بریزم.
سه تا چایی ریختم و برگشتم تو سالن.
معلوم بود خسته شده.سینی رو گذاشتم جلوش و گفتم:بابایی خیلی دمقیا.
بابا:آره بابا امروز ارباب رجوع زیاد بود.خسته شدیم همه.
بابام کارمند بانک بود.خداروشکر دستمون به دهنمون می رسید و مشکل مالی نداشتیم.
_خسته نباشی.
_سلامت باشی بهار بابا.
مامان:خانوم امروز کلی گریه کرده که چرا استادم طرحمو قبول نکرد.
بابا ابرویی بالا انداخت و گفت:چرا؟
_طرحم با چیزی که استاد می خواست همخونی نداشت.ردش کرد.
بابا:عجب.
خندم گرفت.اوج هیجان یا ناراحتیش همین عجب بود.
بابا:چرا می خندی؟
_هیچی.
مامان:بله دیگه خنده هاش مال باباشه،غم و غصه و گریه هاش واسه من.
پریدم بغلش و گفتم:الهی فدات شم مامان.ببخشید.
_خدا نکنه.ای بابا بشین خفه شدم.
نشستم سر جام.بابام گفت:اشکال نداره.این درس عبرت شد تا دفعه ی بعد کارتو با دقت انجام بدی.
_بله درسته.میگم بابا.می ذاری انشب با نفس و نیلوفر برم بیرون یکم آب و هوام عوض شه؟
_ای پدر سوخته.پس بگو چرا اینقدر مظلوم نشستی.
با اعتراض گفتم:عه بابا من که همیشه آروم و مظلومم.
_بیرون خونه بله.اما تو خونه که خودت خوب می دونی.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:حالا می ذاری؟
_برو.ولی زود برگرد.مواظب خودتون باشین.
چشمی گفتم و بلند شدم.
به نفس و نیلوفر پیام دادم و گفتم تا نیم ساعت دیگه می رم دنبالشون.چیزایی که بابا واسم تعریف کرد خیلی جذاب بود.می تونست سوژه ای بشه تا حسابی با بچها با هم گپ بزنیم.
مانتوی بنفش بلندم رو با شلوار و شال سفید پوشیدم.یه رژ صورتی ملایمم زدم.کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون.
سویچ رو از بابا گرفتم و و بعد از شنیدن توصیه هاشون.خدافظی کردم و از خونه بیرون رفتم.....
اول رفتم دنبال نفس،بعد هم نیلوفر.از خصلت های خوب هرسه تامون این بود که سریع حاضر می شدیم.تا برسیم بام نفس و نیلوفر کلی مسخره بازی در آوردن و منم فقط می خندیدم.
ماشین رو یه جا پارک کردم و پیاده شدیم.با هم رفتیم بالا،جایی که همیشه دور هم جمع می شدیم.وسطای مهر بود و هوا به خنکی می زد.نفس سریع روی نیمکت نشست و شروع کرد به به به چه چه کردن:به به عجب هوایی.عجب ویویی.آخ من چقدر اینجا رو دوست دارم.
من و نیلوفرم کنارش نشستیم.گفتم:مگه بار اولته میای اینجا؟
نفس:نه ولی یه ارادت خاصی به اینجا دارم.
نیلوفر:عجب.
نفس:مش رجب.
نیلوفر الکی ادای خنده در آورد و گفت:چقد تو بانمکی آخه.
نفس:به گرد پای تو هم نمی رسم عزیزم.
با داد من جفتشون ساکت شدن:ای بابا بسه دیگه.خیر سرم اومدم من حرف بزنما.یه لحظه هم به اون فک مبارک استراحت نمی دن که.
نیلوفر:باشه چرا می زنی.اصلا ما لال می شیم.بفرمایید.
ژست این فیلسوفا رو به خودم گرفتم و شروع کردم:دو شب پیش،بابا یهو هوس کرد خاطرات تلخی رو مرور کنه که هیچ وقت تا حالا نشنیده بودیم.
نفس با هیجان گفت:من میمیرم واسه خاطرات تلخ .خب.
چش غره ای بهش رفتم و ادامه دادم:موضوع بر می گرده به زمان پدر بزرگ بابام.
نیلوفر:اووو من حوصله ی شنیدن قصه ی پیرپاتالا رو ندارم.
با حرص گفتم: نیلوفر لال شو.
خندید و چیزی نگفت.
_پدر بزرگ بابام سه تا بچه داشته.دو تا پسر و یه دختر.اسم پسر هاش حسن و حسین بوده و دخترش سارا.
حسین همون پدر بابای من یا پدر بزرگمه،حسن هم عموی بابامه که من تا حالا از وجودش خبر نداشتم.پدربزرگ بابام...
نفس پرید وسط حرفم:ببخشید میون کلامت،اما پدر بزرگ بابات اسم نداشته؟تا بیای نسبتا رو بگی صبح شده که.
خندیدم و گفتم:خب پدر بزرگ بابام یا همون مِهدی،با بچه هاش توی یه ویلا نزدیک یکی از شهر های شمال زندگی می کردن.اون زمان کلا دو تا ویلای معروف واسه دو تا خان اونجا بوده که یکیش مال مهدی بوده.از شهر هم تا ویلاهاشون یه ربع بیشتر راه نبود.
#ویلای_نفرین_شده 🕸
#پارت_5
وضعشون هم توپ بوده.خلاصه زندگی خوبی داشتن.تا اینکه حسن،پسر بزرگ آقا مهدی عاشق میشه.حالا بگو عاشق کی.عاشق یه دختری که حتی به نون شبش هم محتاج بوده.نه کس و کاری داشته نه هیچی.مهدی هم که حسابی به خودش و خاندانش مغرور بوده وقتی می فهمه مخالفت می کنه.
حسن هم بدجوری دلش واسه دختره رفته بود ونمی تونست ازش دست بکشه.خلاصه مهدی می گه یا اون دختره یا ارث و خانواده .اونم خیلی راحت عشقش رو انتخاب می کنه و از پیششون می ره.
با پس اندازی که داشته یه خونه ی کوچیک می گیره و با دختره ازدواج می کنه.از اون روز به بعد هم دیگه حسن و خانوادش هم دیگه رو نمی بینن.
حسین،یعنی همون بابا بزرگمم واسه سربازی عازم تهران میشه.بعد از تموم شدن سربازیش،توی همون نظام مشغول میشه و کارش میگیره.اونم همون تهران ازدواج می کنه و موندگار میشه.البته با رضایت خانواده.
نیلوفر:خب باز جای شکرش باقیه.میگفتی.
_دیگه فقط سارا می مونه و پدر و مادرش.سارا اون زمان که داداشاش رفته بودن،18سالش بود.کلا اون زمان هم زیاد نمی ذاشتن دخترا درس بخونن و قبل دیپلم درسش رو ول کرده بود.
این سارای قصه ی ما،هر روز به خواست مامانش تاشهر می رفت و نون می گرفت.گاهی هم اگه خرید داشتن خودش انجام می داد.
یه روز که مثل همیشه رفته بود نونوایی،تو راه برگشت داشت واسه خودش شعر می خونده و میومده.کلا غافل از دنیا و اطرافش.
یه دفعه با یکی برخورد می کنه و می خوره زمین.هرچی خریدم کرده بود پخش زمین میشه.
چون سرش محکم خورده بود به طرف،دردش میگیره و می زنه زیر گریه.بالاخره دختر خان بوده و تیتیش مامانی.
اون مرده هم با کلی عذر خواهی مشغول جمع کردن میوه ها و نون و بقیه وسایل میشه.
چند لحظه که می گذره،وقتی چشم سارای ما به جمال آقا روشن می شه،دلش هری می ریزه.
اصلا درد و خرید و همه چی یادش می ره.حالا این طرف هم هی صداش می زده که بفرما اینم وسیله هاتون،ولی انگار اصلا نمی شنید.
بالاخره به خودش میاد و با دستای لرزونش پلاستیکارو می گیره و می ره.
تا خود خونه همش حواسش پیش اون مرده بوده.
همون یه نگاه کافی بود تا سارا دلشو ببازه.
هر روز به بهونه ی نون خریدن و چیزای دیگه می ره شهر تا بلکه بتونه یه بار دیگه ببینش.
اون زمان شهر ها هم کوچیک بودو همه همو می شناختن.بالاخره بعد از دو هفته تو مغازه پیداش می کنه.
از نظرش مردی با جذبه تر از اون وجود نداشته.وقتی می بینش قلبش تند تند می زنه و خلاصه حالتایی که عاشقا داشتن.
نیلو:اسمش چی بود؟
یکم فکر کردم و گفتم:محمد.
ادامه دادم:سارا اون روز تعقیبش می کنه تا خونش رو پیدا کنه.و می کنه.
حالا به جای اینکه بره و کل شهرو بچرخه،هر روز می رفت نزدیک خونشون پشت یه درخت وایمیسه تا محمد بیاد و ببینش.
یه روز محمد می فهمه و وقتی می بینه این دختر هر روز کارش شده آمار گرفتن از اون،می ره پیشش و ازش دلیلش رو می پرسه.
دختر بیچاره هم که تا اون سن نه پا پسری حرف زده نه چیزی هول می شه و سکوت می کنه.
محمد هم که از نگاهای سارا و رفتارش قضیه رو فهمیده بود،بهش میگه نامزد داره و قراره تا چند وقت دیگه ازدواج کنن.
اینو و میگه و میره.سارا بعد از شنیدن اون حرف کلا نابود میشه.حتی از به دنیا اومدنش هم پشیمون میشه.دلش بدجور واسه محمد رفته بود.
از اون روز به بعد،اون سارا دیگه سارای قدیم نشد.
دیگه نه خرید رفت،نه به حیاط می رفت تا به گلا و درختا آب بده،نه دیگه کسی صدای شعر خوندنش رو شنید.
عین آدمای افسرده،فقط تو اتاقش می نشست و دفتر خاطراتش رو پر می کرد.
پدر و مادرش وقتی می بینن سارا چه حالی داره،نگران می شن و واسه برگشتش به زندگی عادی هرکاری می کنن.اما هیچ اثری نداشت.
پدر سارا ،یه روز از یکی می شنوه که یه رمال ماهر هست و با ورد هایی که می خونه هر دردی رو دوا می کنه.
اونم که خیلی نگران دختر یک ی یه دونش بوده،آدرس و نشونی اون شخص رو می گیره و میارتش تو خونش.
مثل اینکه اون شخص،تازه وارد بوده و وقتی داشته اون ورد و دعاها رو می خونده،یه چیز رو کامل نمی گه و.....
نفس و نیلوفر دقیق زل زده بودن به من.وقتی دیدن ساکت شدم همزمان گفتن:و.....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:کار اونا با اجنه و شیاطین بوده.ورداشون هم همینطور.و وقتی یه چیز رو اشتباه یا ناقص میگه،سارا اسیر اون ورد میشه و کلا حالت طبیعیش رو از دست می ده.
از اون شب به بعد،جن ها و ارواح و نمی دونم این چیزا به جونش میفتن و دیگه نه پدر و مادرش یه روز خوش می بینن نه خودش.
یهو مثل دیوونه ها،چه شب چه صبح شروع می کرده به جیغ کشیدن و به یه نقطه ای اشاره می کرده.
یا اینقدر خودشو می زده تا غش کنه و بیهوش شه.
گاهی هم یک روز کامل به یه جا خیره می شده و هیچ حرکتی نمی کرده.
روی در و دیوار هم یه چیزایی می نوشته.
یه وقتایی هم یه چیزایی با خودش زمزمه می کرده که هیچ کس نمی فهمید چیه.
پدر سارا دیگه نمی تونه اون مرد رو پیدا کنه.چند هفته ای به همین روال،با اشک و ناله و نفرین های پدر و مادرش می گذره.
هرکاری هم کردن نتونستن دردش رو دوا کنن
.یه روز مادرش توی آشپزخونه مشغول آشپزی بوده،پدرش هم وقتی می بینه چند ساعته که خبری از دخترش نیست،می ره تو اتاقش تا ببینه داره چی کار می کنه.
ورودش به اتاق همانا،و دیدن دخترش غرق خون،بالای طناب دار همانا.
سارا با چاقو یه سری چیزا روی بدنش هک کرده بود و بعدم خودشو دار زده بود.
#ویلای_نفرین_شده 🕷
#پارت_6
چند هفته ای به همین روال،با اشک و ناله و نفرین های پدر و مادرش می گذره.
هرکاری هم کردن نتونستن دردش رو دوا کنن
.یه روز مادرش توی آشپزخونه مشغول آشپزی بوده،پدرش هم وقتی می بینه چند ساعته که خبری از دخترش نیست،می ره تو اتاقش تا ببینه داره چی کار می کنه.
ورودش به اتاق همانا،و دیدن دخترش غرق خون،بالای طناب دار همانا.
سارا با چاقو یه سری چیزا روی بدنش هک کرده بود و بعدم خودشو دار زده بود.
نفس هین بلندی کشید و گفت:به همین راحتی مرد؟
_آره.به همین راحتی.وقتی پدرش سارا رو تو اون وضعیت می بینع،حمله قلبی بهش دست می ده و همونجا میفته و میمیره.
بیچاره مادرش ،چون هم با جنازه ی دخترش و هم شوهرش رو به رو میشه.اونم زبونش تا چند سال بند میاد و یه کلام هم حرف نمی زنه.
دو روز بعد حسین میاد تا بهشون سر بزنه.تو اون دو روز جنازه ها تو خونه مونده بودن.مادرشون تو شوک بوده و نتونسته هیچ کاری کنه.
حسین هم به سختی با این قضیه کنار میاد و جفتشون رو تو حیاط پشت خونشون دفن می کنن.
مادره رو هم از اون خونه می بره.
از اون روز به بعد.هیچ کس نتونسته پاش رو تو اون خونه بذاره.می گن روح عمه ی بابام هنوز اونجاست و در عذابه.اون وردی هم که خونده شد بی تاثیر نبوده.انگار اون خونه کلا تسخیر شده.
نیلوفر با دهن باز گفت:جل الخالق.عین این فیلم خارجیاس.
نفس:چه ترسناک.خب حسین پدر بزرگته دیگه؟چرا تا الان هیچ حرفی نزده؟
_نمی دونم.شاید یادآوری خاطرات واسشون عذاب آوره.
نیلوفر:یعنی تو تا الان عموهای باباتو ندیدی?
گفتم:نه.میگم کلا از وجودشون بی خبر بودم.
نفس:چه باحال و خفن!
نیلوفر:خاک تو سرت کجاش باحاله؟
گفتم:همینو بگو.
نفس:یه چیز بگم؟!
نیلو:دو چیز بگو.
نفس:من می خوام برم اون خونه رو از نزدیک ببینم.
یهو نیلوفر از خنده ترکید.
منم به خنده ی اون خندم گرفت.نفس قیافشو جمع کرد و گفت:هرهرهر.جوک گفتم مگه؟
نیلوفر همینجور که از خنده ریسه می رفت گفت:نه ولی یه چیزی فراتر از جوک بود.
نفس:بی مزه.
نیلوفر:عمته.
_ای بابا بس کنین.نفس می فهمی چی میگی؟میگم اون خونه نفرین شده.هیچ کس نتونسته پاشو اونجا بذاره.
نفس:ولی من می خوام برم.مگه نمی گی شماله؟هم یه گردشه هم سیاحت و تفریح.خودتون می دونین که من عاشق هیجانم.
گفتم:بشین سر جات.زده به سرت کلا.
نفس:ترسو.
نیلوفر:نفس واقعا ترسناکه.من که حاضر نیستم همچین ریسکی کنم.جواب ننه باباهامونو چی بدیم؟
نفس:میگیم داریم واسه پروژه درسی می ریم اردو.
خیلی قاطع گفتم:من هیچ وقت به بابام دروغ نمی گم.
نفس:خیلی ترسویی بهار.همیشه هروقت حس کردی خطری تهدیدت می کنه یا ممکنه چیزی پیش بیاد که به ضررت باشه می کشی عقب.
نیلوفر:اسکل خب احتیاط شرط عقله.
نفس:نه.بهار ترسوئه اینو هممون می دونیم.
_من ترسو نیستم.
_هستی.
با عصبانیت گفتم:آره من ترسو ام.هیچ وقت هم همچین کاری نمی کنم.رفتنمون با خودمونه اما برگشتمون نه.
نفس:اینا همش چرته.هیچ بلایی قرار نیست سرمون بیاد.
نیلوفر:کوتاه بیا نفس.
نفس:نوچ.شما اگه می ترسین نیاین.خودم می رم.
خیلی یهویی با حرص گفتم:باهات میام که بهت ثابت کنم نمی ترسم.
نفس لبخند پیروز مندانه ای زد و نشست سر جاش.
نیلوفر با تعجب گفت:بهار مطمئنی می خوای بری؟به عواقبش فکر کردی؟اگه جدی جدی اون خونه حن و اینا داشته باشه چی؟
دلشوره گرفته بودم.اما نمی خواستم جلوی نفس کم بیارم.قیافه مصممی به خودم گرفتم و گفتم:به درک.هرچی شد شد.
نیلوفر:جفتتونم دیوونه این.من که نمیام.
نفس:نیا.تو هم ترسویی.
نیلوفر:هرچی می خوای بگو من تحریک نمی شم.
نفس:ما تا حالا هیچ جا بدون هم نرفتیما نیلوفر!
نیلوفر هیچی نگفت.
نفس:نیلو؟
نیلوفر:درد.
نفس خندید و گفت:بخدا خوش می گذره.می خوایم بریم شمال.یکی دو روز تو اون خونه می مونیم.چند روزم می ریم ویلای عموم لب دریا.حسابی کیف می کنیم و میایم.
نیلوفر داشت وا می داد.
نفس:نیلو جونم؟
نیلوفر:باید اول با بابام حرف بزنم.
نفس لبخند دندون نمایی زد و گفت:ایول پس حله
#ویلای_نفرین_شده 🕸
#پارت_7
نفس:کی بریم؟
_وقت گل نی.صبر کن ببینم بابام آدرس اونجا رو می ده یا نه.
نفس:آدرس نمی خواد که.مگه چند تا ویلای متروکه تو شمال هست؟تو فقط شهرشو پیدا کن،خودمون پیداش می کنیم.
نیلوفر با تهدید گفت:نفس یعنی وای به حالت اگه بلایی سرمون بیاد.بخدا بغل همون سارا چالت می کنم برمیگردم.
نفس:باشه بابا.هیچی نمی شه نترسین.
به روی خودم نمیاوردم ولی از همون لحظه استرس افتاده بود به جونم.شب اولی که بابام این قصه رو تعریف کرد تا دم دمای صبح بهش فکر می کردم و خوابم نمی برد.باورم نمی شد قبول کردم که برم اونجا.
نیلوفر زد به بازوم و گفت:سیندرلا کجایی؟
عادت داشت بهم میگفت سیندرلا.گفتم:همینجا.بریم؟
نفس نگاهی به ساعتش کرد و گفت:آره دیره بریم.تا فردا مخ خانواده رو بزنین پس فردا صبح راهی شیم.
گفتم:با چی بریم؟
نیلوفر:با ماشین من می ریم.
نفس:اینم حل شد.بریم.......
یه روز کامل طول کشید تا تونستم مقدمه چینی کنم و به مامانم بگم باید برم اردوی درسی توی شمال.به زور و خیلی نامحسوس از بابام شنیدم که اون ویلا توی یکی از روستاهای گرگانه.دیگه وارد جزئیان نشدم.به قول نفس مگه چند تا ویلای متروکه اونجا هست؟!
کل روز رو از استرس تو خونه قدم زدم و هزار جور فکر و خیال کردم.هی خودمو لعنت می کردم که چرا اصلا بهشون گفتم.هم عذاب وجدان داشتم که به مامان بابام دروغ گفتم،هم اینکه می ترسیدم بریم اونجا و واقعا اتفاقی واسمون بیفته.اگه تمام چیزایی که شنیدم راست باشه رفتنمون به صلاح نبود.اما چون حرف زده بودم باید پاش وایمیسادم.
شب به نفس و نیلوفر زنگ زدم.اونا هم خانوادشون رو راضی کرده بودن.مادر نفس و پدرش خیلی زود موافقت می کردن.کلا خیلی روی رفت و آمد های نفس حساسیت نشون نمی دادن.اما مادر نیلوفر یکم حساس بود و سخت راضی می شد.پدر مادر من هم با کلی سفارش و آمار گرفتن اجازه می دادن برم ...
خیر سرمون 24سالمون بود اما بازم همه چیمون ریز به ریز کنترل می شد.هرچند پدر و مادرن و حق دارن.
شب با کلی دعا و صلوات دلمو آروم کردم و بعد از یک ساعت و نیم این پهلو و اون پهلو شدن خوابم برد.قرار بود هفت صبح نیلوفر بیاد دنبالمون و راهی شیم....................
نمی دونم از اضطراب بود یا چی که شیش صبح خودکار بیدار شدم.
با حوصله دست و روم رو شستم و حاضر شدم.بابامم همون موقع ها بیدار می شد و می رفت سر کار.
مامانمم به هوای من بیدار شد.خودش کامل صبحونم رو آماده کرد.بابام وقتی میز صبحونه رو دید گفت:خداروشکر یه بار به بهونه ی بهار ما میز صبحونه رو دیدیم.
مامانم با اعتراض گفت:عه مسعود؟!مگه خودت نگفتی دیگه نمی خواد صبح ها بلندشی؟من با همکارام صبحونه می خورم؟
بابام خندید و گفت:خانوم شوخی می کنم.شما که تاج سری.
منم دیدم جوشون عاشقانس تند تند دو تا لقمه چپوندم تو دهنم و بلند شدم و گفتم:مامان الاناس که نیلو بیاد.من می رم دم در.
مامانمم گفت:صبر کن چادر سر کنم بیام باهات.تو که چیزی نخوردی!
_خوردم مامان.تا اونجا هم با بچها هله هوله می خوریم سیر می شیم.نمی خواد بیای دیگه
بابا:بهار،بابا فست فود و غذای مونده و اینا نخوریدا
رفتم گونه ی بابام رو بوسیدم و گفتم:چشم بابا جون حواسم هست.خب خدافظ.
مامانم واسم قرآن آورد.از زیرش رد شدم.یه بار دیگه با جفتشون رو بوسی کردم.مامانم چشاش پر اشک بود.اخم کرد و گفتم:عه مامان.مگه بار اولمه بدون شما می رم یه شهر دیگه.نکن دیگه دلم می گیره دم رفتن.
مامان:نمی دونم نگرانم.
_نگران نباش.به جاش دعا کن واسم.
بابا:خانوم بچه رو ناراحت نکن.برو دخترم مواظب خودت باش.
_چشم.شما هم همینطور.
بابا خواست باهام بیاد که نذاشتم.گفتم بشینه صبحونه بخوره تا دیرش نشده.تا رسیدم پایین نیلوفرم رسید.
اول اومده بود دنبال من.همینکه ساکموگذاشتم صندوق و نشستم کنارش گفت:پیش به سوی مرگ.
خندیدم و گفتم:همین مونده تو تو دلمو خالی کنی.
حرکت کرد و گفت:والا من که از ترس کل دیشبو بیدار بودم.
_جدی؟!
پوکر نگاهم کرد و گفت:مگه من با تو شوخی دارم؟!آی نفس خدا بگم چی کارت کنه که تا بدبختمون نکنی ول کن نیستی.
_آره واقعا.
ده دیقه بعد رسیدیم دم خونشون.جلوی در منتظر بود.سریع نشست عقب و گفت:جون جون بریم شمال.
جفتمون برگشتیم سمتش.گفتم:سلامت کو با ادب؟
_اوا سلام.ببخشید خیلی ذوق دارم یادم رفت.نیلو راه بیفت.اون ضبطم بزن.
نیلوفر حرکت کرد و گفت:بشین جان مادرت.هفت صبح حس آهنگ نیست.
نفس تا کمر خم شد و دکمه ی ضبطو زد.یه آهنگ بندری شروع به پخش کرد.نفس ماشینو گذاشته بود رو سرش.هی هو می کشید و خودشو تکون می داد.با خنده دادم زدم:عقده ای حداقل بذار بیفتیم تو جاده بعد شروع کن.
#ویلای_نفرین_شده 🕷
#پارت_8
نفس:نمی تونم،قر تو کمرم فراوونه.
نیلوفر:قر داری یا wc؟
نفس زد تو سرشو گفت:بیشعور
خندیدم و گفتم:دمت گرم نیلو.
نیلو:والا عین این عروسکای چینی هی تکون می خوره.من اگه خونه بودم الان داشتم خواب زیبای خفته رو می دیدم.
نفس دست به سینه نشست و گفت:بی ذوقا.اصلا من دیگه حرف نمی زنم.
پوزخند زدم و گفتم:تو؟!آخه یه چیز بگو با عقل جور در بیاد.
نفس:بهار خیلی نکبتی.
_می دونم.
نیم ساعتی گذشت.وقتی دیدم نفس هیچی نمی گه آهنگ مورد علاقش رو گذاشتم و صداشو زیاد کردم.من و نیلو هم یه چشمک به هم زدیم و شروع کردیم به خوندن:
میگی عاشقم از تو بدتر اگه عشق تو باشه کمتر
دیوونه میشه قلبم بگو بشنومت بلندتر
میگم با تو تمومه کارم مگه جز تو کسی و دارم
چیزی به دل نگیری فقط سر به سرت میزارم
چیزی به دل نگیری فقط سر به سرت میزارم
به اینجاش که رسید طاقت نیاورد و همراهمون شروع کرد به خوندن:
آخ یه دل دارم یه دلدار شدم عاشقت ای یار
تو فقط لب تر کنی من می میرم روزی صد بار
تا آخرش با هم خوندیم و خندیدیم.یه ماشین اومد کنارمون.دو تا پسر سر نشیناش بودن.وقتی دیدن ما دختریم شروع کردن به بوق زدن و تیکه انداختن.راننده گفت:جون بابا کجا می رین؟پیاده شین با هم بریم؟
نفسم که ماشالله از زبون کم نمیاورد سرشو از شیشه کرد بیرون و گفت:نه شرمنده ما با دخترا جایی نمی ریم.
اونی که بغل راننده بود گفت:ما دختریم شما چی این؟
_والا یه نگاه به ابروها و دماغ عروسکیتون بندازین می فهمین.
من و نیلوفر زدیم زیر خنده.راننده رو به نفس گفت:گوش تلخی خوشم نیومد ازت.
نیلوفر حرصش گرفت و گفت:گمشین نکبتا.
بعدم پاشو گذاشت رو گاز.نفس شروع کرد به قربون صدقه رفتن نیلو:آفرین آبجی دمت گرم کیف کردم.
نیلو:چاکریم.
منم گفتم:جلوی زبونتونو بگیرین اینجوری نمیشه.
نفس:چشم حاج خانوم.بابا مردم از گشنگی.یه چیز بیارین بخوریم.
گفتم:من خوردنی هام تو صندوقه.
نیلو:منم.
نفس:منم به امید شما اومدم هیچی نیاوردم.
نیلو:عجب.بذار یکم دیگه می زنم بغل یه چیزی بخوریم.یکی دو ساعت دیگه مونده تا برسیم.
ده دیقه یه ربع بعد،زد کنار.خودش پیاده شد.کیسه خوردنی های من و خودشو آورد.نیلوفر واسه هممون ساندویچ درست کرده بود.منم نوشابه همراهم بود.خیلی ریلکس غذامونو خوردیم و دوباره حرکت کرد.......
May 11
#ویلای_نفرین_شده 🕸
#پارت_9
اول جاده ای که وارد گرگان می شدیم،نیلوفر گفت:از اینجا به بعد هرکی رو دیدین بپرسین ویلا رو پیدا کنیم.
نفس:فکر خوبیه
بازم استرس افتاد به جونم.با اینکه تنهانبودم،اما با چیزایی که از بابا شنیده بودم دلم آروم نمی گرفت.
نفس یهو زد پشتم.هین بلندی کشیدم و با غضب برگشتم سمتش.بلند زد زیر خنده و گفت:چیه ترسیدی؟نترس خواهر من هستم.
با حرص گفتم:بیشعور نکبت.همش تقصیر توئه ها.
نیلوفر:دیگه واسه توبیخ دیره گل بهار.
نفس یهو گفت:اوناهاش یه آدم.
نیلوفر خندید و گفت:آدم ندیده ای مگه؟
نفس:باهوش آدرس بپرسین.
نیلوفر رفت کنارش.شیشه رو زدم پایین و گفتم:آقا ببخشید.
یه مرد نسبتا مسن برگشت سمتون.
پرسیدم:شما توی این شهر ویلای متروکه می شناسین؟چند سالی می شه که مونده و کسی توش رفت و آمد نداره.
_نه شرمنده.
با قیافه ای آویزون تشکر کردم و حرکت کرد.از دو نفر دیگه هم پرسیدیم ولی چیزی نمی دونستن.
با ناامیدی گفتم:تا کی می خواین از این و اون بپرسین؟می بینین که کسی نمی دونه.
نفس:اینقدر می پرسیم تا بالاخره یکی بدونه.
_تو یکی تا اطلاع ثانوی حرف نزن.
نیلوفر:اه یه لحظه خفه شید.
دوباره زد رو ترمز و این بار خودش از یه پیرزن که داشت رد می شد سوالمون روپرسید..
پیرزنه دقیق به هرسه مون نگاه کرد و گفت:مال اینجا نیستین نه؟
نیلوفر:نه مادر جان.
_شما برا چه آدرس اونجا رو می خواین؟
کلافه جواب داد:کار داریم مادر جون.
چشاشو ریزکرد و گفت:همین مسیره مستقیم برین.صد متر جلو تر بپیچین سمت چپ.یه مدیونه رد کنین.بیست دیقه برین می رسین بش.
نیلوفر با خوشحالی گفت:خیلی ممنون حاج خانوم.اگه جایی می رین برسونیمتون.
_نه مادربرین خدا به همراتان.
بازم تشکر کردیم و رفتیم.نفس شونه هاشو تکون می داد و گفت:ایول .دیدی بهار خانوم؟
سری از روی تاسف تکون دادم وچیزی نگفتم.
طبق آدرسی که گرفتیم پیش رفتیم.
میدون رو که رد کردیم مسیر کلا خاکی می شد.هیچ درخت سبزی هم نبود.همه خشک شده بودن.معلوم بود هیچ کس اونجا رفت و آمد ندارهـ
هوا هم ابری بود و فضا رو ترسناک می کرد.گفتم:بچها یکم ترسناک نیست اینجا؟
نفس:موافقم.
نیلوفر:خب داریم وارد خونه ی ارواح می شیم بایدم ترسناک باشه.
گفتم:لال شی نیلوفر.
نیلوفر خندید و سکوت کرد.
بعد از حدود بیست دقیقه رانندگی،قامت یه ویلا نمایان شد.از همون دور هم می شد قدیمی و متروکه بودنش رو تشخیص داد.
نفس:بچها فکر کنم رسیدیم.
دور تا دور ویلا حصار چوبی داشت.ویلا درست وسط یه باغ خشکیده بود.نمای آجری رنگش به سیاهی می زد.اکثر شیشه ها شکسته بود.پرده های سفیدش چرک شده بود و تمام درختا هم خشک شده بودن.
هرسه مون تو سکوت زل زده بودیم بهش.
نفس:چه خفنه.
نیلوفر:وخوفناک.
نفس:ولی قشنگ میشه فهمید قدیما چه جای با صفایی بوده.
گفتم:حس خوبی ندارم.
نفس:حق داری.هرکس اینجا رو نی دید حس خوبی پیدا نمی کرد.بهار ولی هیچ کس تو اون خونه نیست.اینجا فقط یه مدته که کسی توش نرفته همین.ما هم الان می ریم و طلسمش رو می شکنیم.
نیلوفر با تریدی گفت:نفس مطمئنی می خوای بری؟این اطراف هیچ کس زندگی نمی کنه.حتی یه مغازه هم نیست.
نفس:فعلا واسه ناهار و شام آذوقه داریم.فردا می ریم یکم خرت و پرت می خریم.پیاده شین.
#ویلای_نفرین_شده 🕷
#پارت_10
مرغش یه پا داشت.پوفی کردم و پیاده شدم.
وسیله هامون رو از صندوق برداشتیم.رفتیم جلوی حصار چوبی خونه وایسادیم.گفتم:اصلا ببینید درش باز میشه یا نه.
نیلوفر همینکه دستش رو گذاشت روی نرده ،درش باز شد.
نگاهمون کرد و گفت:فکر کنم اینقدر مونده پوسیده.بریم تو.
درو کامل باز کرد و وارد محوطه ی باغ شدیم.
اینقدر برگای خشک شده رو زمین ریخته بود که تا مچ می رفتی تو برگ.
وسط حیاط خونه یه حوض کوچیک بود که اونم پر برگ شده بود.رنگ کاشی های آبی رنگشم رفته بود.
از پنج شیش تا پله ی کوتاه بالا رفتیم و جلوی در وایسادیم.گفتم:به این فکر کردین که ما اصلا کلید نداریم؟!
نفس:غمتون نباشه.برین کنار.
با تعجب رفتیم کنار.نفس از جیبش یه میله ی باریک در آورد و با قفل درگیر شد.نیلوفر گفت:پدر صلواتی تو این کارارو از کجا یاد گرفتی؟
نفس:صدقه سر پسر عمومه.
گفتم:همون سیریشه؟
_آره.خدایی هیچی کم نداره ولی خب دله دیگه چه کنم.
نیلوفر:اگه اون می گرفتتا نونت تو روغن بود.
نفس:جملتو درست کن.اون منو می خواد.من جواب بله نمی دم.پس باید بگی اگه زنش می شدی
گفتم:باشه حالا.به کارت برس.
پنج دقیقه ای وایسادیم .نفس هنوز درگیر شد.نیلوفر گفت:اسکل شدیم.بیاین برگردیم از اینم آبی گرم نمیشه.
همون موقع در با صدای جیرجیر باز شد.
نفس ابرویی بالا انداخت و گفت:بفرما.شما منو نداشتین می خواستین چی کار کنین؟
از عمق وجود گفتم:زندگی.تنفس.آرامش.
با لگد زد رو پام و گفت:پاشو تا فلجت نکردم.
رو پله ها نشسته بودم.خندیدم و بلند شدم.
اول نفس رفت تو بعدم نیلوفر.قبل اینکه برم چشمم خورد به یه گربه ای که ته حیاط بود.یه گربه ی سیاه سیاه.نشسته بود و داشت نگام می کردم.
حس خوبی بهم دست نداد.خودمو زدم به اون راهو سریع رفتم تو.
همینکه پامو گذاشتم توی خونه ،صدای جیغ فرابنفش نفس باعث شد سر جام وایسم و جم نخورم.
نیلوفر هول گفت:یا خدا چی شده؟
نفس همینجور که فکش می لرزید گفت:سو..سوسک.
یعنی اگه نیلوفر جلومو نمی گرفت خفش می کردم.حمله کردم سمتش که باعث شد دوباره جیغ بکشه و با خنده فرار کنه.داد زدم:اگه جرئت داری وایسا.
رفت رو پله ها وایساد.نیلوفر گفت:تو که می دونی نفس از سوسک وحشت داره.
با حرص گفتم:از سوسک می ترسه،گ...
نیلوفر: عه عه مودب باش.
نفس که از رو نمی رفت.گفت:عزیزم.من تو رو نمی خورم.
_منم غذای سگ نمی شم.
نیلوفر با خنده گفت:بابابسه.یه نگا به دور و برتون بندازین کلا دعوا یادتون می ره.
چشم که چرخوندم با دیدن خونه نزدیک بود بالا بیارم.همه جا یه متر خاک خوابیده بود و پر تار عنکبوت بود.عین خونه ی مردگان.
نفس صورتشو جمع کرد و گفت:فکر کنم تا روزی که بریم باید اینجا رو بسابیم.
نیلوفر:دسته گل جنابعالیه دیگه.
دقیق اطرافو برانداز کردم.جالب بود که وقتی از اینجا رفتن هیچی با خودشون نبردن.حتی تلفن هم سر جاش بود.
اکثر وسایل یاچوبی و قدیمی بودن،یا عتیقه و گرون قیمت.کلا زمان خودش خیلی باحال و اشرافی بوده.
نفس گفت:اینجا چقد خفنه.یاد این فیلما افتادم.طبقه بالا هم داره.بیاین.
دنبالش راه افتادیم.همه جا رو دقیق نگاه می کردم.قدم به قدم سوسک مرده بود و جونورای دیگه.
رسیدیم طبقه ی بالا.سه تا اتاق اونجا بود.چند تا پله کوچیکم می خورد و می رفت روی زیر شیروونی..
گفتم:اینجا واقعا کثیفه.نمی شه موند.
نفس:موافقم.اگه خسته نیستین شروع کنیم به تمیز کردن.قبلشم بریم یکم خرید کنیم.هم مواد شوینده و هم خوردنی.
رفتن به پارت اول😍👇🔥
https://eitaa.com/rohe_sara/18093
رمان اعتیادی میخواید؟🔥
از سنجاق این کانال بخونید 😱👇
https://eitaa.com/joinchat/3909157165C947c01a745
#ویلای_نفرین_شده 🕸
#پارت_11
نیلوفر:اینجا خیلی هم تاریکه.شب که کلا هیچی دیده نمیشه.
گفتم:موقع هرید چند تا لامپ هم می خریم.
نفس:موافقم.
نیلوفر:تو هم که فقط موافقی.
نفس:خب چی کار کنم؟زورتون فقط به من رسیده؟
گفتم:به اندازه کافی سرش غر زدیم نیلوفر.بسشه دیگه.
نیلوفر:موافقم.
هرسه مون زدیم زیر خنده.
بیخیال اتاقا شدیم و رفتیم پایین.پله ها چوبی بود و جیر جیر می کرد.
اینقدر هم هوا خفه بود که حد نداشت.
سریع رفتم پنجره ها رو باز کردم و پرده هارم کشیدم.
نیلوفر:خدا خیرت بده.اصلا انگار اومدیم تو کشتار گاه.جدا از بزرگی و قشنگیش خیلی خوفناک و خفس.
نفس:سه تاییمون با هم بریم؟
نیلوفر:نه من نمیام.حیاط اینجا با اینکه قدیمیه ولی به دلم نشست.می رم بیرون می شینم تا شما بیاین.
گفتم:باشه هرجور راحتی.
نفس:ولی خوش به حال سارا.عجب جایی زندگی می کرد.
گفتم:چه فایده وقتی عاقبت به خیر نشد.
نیلوفر:اره واقعا.
نفس:خیله خب بریم تا دیر نشده.
یهو یاد مامان بابام افتادم.زدم تو پیشونیم و گفتم:من قرار بود وقتی رسیدم بهشون زنگ بزنم.
نفس ونیلوفرم تایید. کردن.تصمیم گرفتیم اول به خانواده خبر بدیم که رسیدیم بعد بریم.
زنگ زدم به مامان.نزدیک پنج دیقه هی سوال پرسید:راحت رفتین؟چیزی که نشد؟کسی که مزاحمت ایجاد نکر؟جات راحته؟هوا سوز داره ها مریض نشی.مواظب خودت باش
منم با مهربونی جواب همه ی سوالاش رو دادم.جوری حرف زدم که نگرانی تو دلش نمونه
سوار ماشین نیلوفر شدیم.من نشستم پشت فرمون.دنده عقب گرفتم و از اونجا رفتم بیرون.خیلی دل و جرئت داشتیم که وارد اون خونه شدیم.حتی بابام گفت می گن که اونجا طلسم شده.امابا حرفای نفس خودمون رو قانع کردیم که همچین چیزی نیست.
یک ساعتی رفت و برگشتمون طول کشید.تا شهرو مغازه ها با ماشین بیست دقیقه ای راه بود.پیاده نزدیک چهل دیقه طول می کشید.از جادش هم هیچ کس رفت و آمد نمی کرد.تو راه به نفس گفتم:نفس اونجا ارزش موندن نداره.کلی باید بشوریم و بسابیم تا قابل موندن شه.می خواستی اونجا رو ببینی که دیدی.بیا بریم ساری،هم خوش می گذره هم بعد یه سال می ریم لب دریا.
نفس:عزیزم مگه قراره نریم لب دریا؟ما که تا اینجا اومدیم.اونجا هم خونه ی با صفاییه.وقتی با همیم حتی بشور بساب هم خوش می گذره.می دونی چقدر می تونیم عکس و فیلم از اونجا بگیریم؟همون ویلا می تونه یه سوژه ی خیلی باحال باشه.دیدی که نه جن بود نه روح.اینا همش الکیه.دو سه روز می مونیم و خوش می گذرونیم.
بعدم می ریم ساری.
_چی بگم.تو که هر چی بگم حرف خودتو می زنی.
_آی قربونت.نگران هیچی نباش.
پوفی کردم و دیگه ادامه ندادم.
تا رسیدیم دیدیم نیلوفر حوض رو پر آب کرده.با تعجب وسط حیاط وایسادم و گفتم:نیلوفر ؟!
نیلوفر:جون؟
_چی کار کردی؟
_مگه نمی بینی؟حوض رو آب کردم.من عاشق حوض های قدیمی ام.
نفس:چه جوری آبش کردی؟
نیلو:یه شلنگ گوشه حیاط بود.شیر آبم همون گوشس.اولش که کلی گل و آشغال اومد بیرون.آب که روون شد حوض رو پر کردم.قبلشم تمیزش کردم.
نفس:اینجا جون می ده زندگی کنی.نه مزاحمی هست،نه همسایه ای.خودتی و خودت و یه ویلای توپ.
گفتم:واقعا نمی ترسی تنها اینجا بمونی؟
_نه بابا.چی میگی.ترس واسه چی.بریم بریم تو،یا علی بگیم و شروع کنیم.
_بریم.......
رفتن به پارت اول😍👇🔥
https://eitaa.com/rohe_sara/18093
💢 افراد حساس وارد این کانال نشن✋🔞
⛔️اگه طاقت خنده زیاد رو داری بیا♨️👇
🌱 https://eitaa.com/joinchat/3969253910Ce4f7159871 😉
#ویلای_نفرین_شده 🕸
#پارت_12
میز آشپزخونه رو اول تمیز کردیم و وسایل رو گذاشتیم اینجا. مانتو هامون رو در آوردیم .روسری بستیم سرمون وشروع کردیم.
همه از سالن پایین شروع کردیم.نیلوفر شیشه ها رو پاک کرد و پرده ها رو در آورد.منم دکوری ها و میز ها رو تمیز کردم.نفس هم طی برداشت و کف رو تمیز کرد.
حسابی عرق می ریختیم.ساعت از دوگذشته بود که سالن پذیرایی تموم شد.خسته و کوفته همون وسط ولو شدیم.
هرکی یه جور ناله می کرد.اول از همه من بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه.الویه آماده ای که خریده بودیم رو با سفره یه بار مصرف و نون آوردیم و مشغول خوردن شدیم.
نفس غذاش رو که خورد،همونجا رو زمین دراز کشید و گفت:چقدر گشنم بودا.
لقمم رو قورت دادم و گفتم:حالا که سیرشدیم.پاشین بریم طبقه ی بالا رو هم تمیز کنیم.
نیلوفر:بهار به جون مامانم نفس نموند دیگه.
نفس:من اینجام کجا نموندم.
نیلوفر بهش چش غره رفت و باعث خنده ی ما شد.
گفتم:دیگه شروع کردیم.هممون خسته ایم.بذار تموم شه با خیال راحت استراحت می کنیم.
نیلوفر:بچها جدی جدی دارین خونه ای که تسخیر شدس رو تمیزم می کنیم؟باورم نمیشه.اصلا با چه جرئتی الان اینجام خدا می دونه.
نفس:تو یه چیز ترسناک بهم نشون بده،من همین الان جمع می کنم می رم.بابا اینا همش چرته.تسخیر نسخیر کیلو چنده.قدیمیا خرافاتی بودن.من از اینجا خوشم اومده واسه همین دارم تمیزش می کنم تا چند روزی بمونیم.
هوف کردم و گفتم:پاشین کم حرف بزنین.
سفره رو جمع کردیم و رفتیم بالا.
رو به روی اتاقا وایسادیم.نفس گفت:خب من این اولی رو تمیزمی کنم.بهار تو دومی رو.نیلو تو هم آخری.
نیلوفر:یعنی کدوم اتاق ،اتاق سارا بوده؟
دلم ریش شد.یعنی قراره پا به اتاقی بذاریم که سارا خودش رو توش دار زده؟
تو ذهنم اون صحنه رو مجسم کردم.خیلی وحشتناک بود.
نفس:خب خب.ببینیم اتاق سارا جون نصیب کدوممون میشه.
نفس رو به روی اولین اتاق وایساد.به آسمون نگاه کرد و گفت:خدایا به امید تو.
خواست درو وا کنه نیلوفر گفت:دو تا اتاقم پایین بود.ولی هیچ کدوم مال سارا نبود.درسته؟
گفتم:آره.یکیش کتابخونه بود.یکیشم یه اتاق ساده.
نفس:خب پس،خدایا به امید تو.
دستگیره رو کشید و درو با شدت وا کرد.معلوم بود می ترسه ولی ادای آدمای شجاع رو در میاره.
با چشم نیمه باز اتاق رو نگاه کرد.ما هم منتظر زل زده بودیم بهش.بعد از چند ثانیه چهرش به حالت عادی برگشت و گفت:خب بخیر گذشت.اینجا اتاق یه پسره نه دختر.خب بهار باز کن نوبت توئه.
قلبم تند تند می زد.تا خواست مدرو وا کنم یهو نفس داد زد:نه صبر کن.
با ترس داد زدم:زهرمار .چه خبرته زهلم ترکید.
خندید و گفت:اول نیلوفر باز کنه.
نیلوفر دمپاییش رو پرت کرد سمتش.خورد به دستش.ولی همچنان می خندید.
نفس:باز کن دیگه.بالاخره که چی.
نیلوفر سری تکون داد و رفت سمت در.برعکس نفس خیلی آروم دستیگره رو کشید پایین.صدای جیر جیر در ناخوداگاه آدمو می ترسوند.درو کامل باز کرد و رفت داخل..وقتی دیدم صدایی ازش نمیاد گفتم:چی شد؟
نیلوفر اومد بیرون و گفت:اینجا هم امنه.اتاق مامان باباشه.
نفس با نیش باز دندوناشو مالید بهم و گفت:خب بهار جان.اتاق عمه جون نصیب تو شد.برو نظافت خوش بگذره.
خیلی قاطع دستمالم رو انداختم و گفتم:من عمرا نمی رم اونجا رو تمیز کنم.
نیلوفر:وا.سارا که الان اون تو نیست.خدابیامرز شده.اتاقا کثیفن می خوایم تمیز کنیم تا شب بتونیم بخوابیم.
لجبازیم گل کرده بود.بیشتر از ترس بود:لازم نکرده هرکس تو یه اتاق بخوابه.شب هممون یه چیزی پهن می کنیم وسط سالن می خوابیم.همین الان به زور اینجام.همینم مونده شب برم تو اتاق سارا بخوابم.
نیلوفر:منم موافقم.اینجا همینجوریش ترسناک هست.هیچ کسم که نیست.بهتره هممون یه جا باشیم.
نفس:از دست شما ها.باشه.حداقل باز کنین اتاقو ببینیم چه شکلیه.
با تردید جلو رفتم.دستگیره رو آروم کشیدم پایین.فکم قفل کرده بود.نمی دونم چرا.درو یواش باز کردم.یهو نیلوفر از پشت زد بهح و گفت:پخخخ
چنان جیغی کشیدم و درو هول دادم که گوش اون بیچاره که هیچ،گوش خودمم درد گرفت.
نیلوفر بلند بلند می خندید.نفس غر می زد.منم نفس نفس می زدم و به نیلوفر فحش می دادم.خیلی شجاع بودم ،حالا با این کاراشون....
نفس:خیله خب دیگه.بریم تو.
پاهامم دیگه داشت می لرزید.
نیلوفر لپم رو بوس کرد و با خنده گفت:غلط کردم ببخشید.
یه چشم غره توپ بهش رفتم و با هم رفتیم تو اتاق.
چشمم که به دیوارا افتاد سر جام بی حرکت وایسادم.تمام دیوارا پر نوشته بود.اینقدر تو هم توهم بود که نمی شد تشخیص داد چیه.
نفس و نیلوفرم دهنشون باز مونده بود.چشمم روی طنابی که رو زمین افتاده بودثابت موند.شک نداشتم همون طنابی بوده که سارا خودش رو باهاش دار زده.
بی اختیار بدنم شل شد.بیشتر از اون نتونستم تو اتاق بمونم چ سریع رفتم بیرون.
رفتن به پارت اول😍👇🔥
https://eitaa.com/rohe_sara/18093
_عروس خانم وکیلم؟
دست امیرعلی رو محکم فشار دادم و با خجالت و ذوق بله دادم .
صدای دست و جیغ بلند شد عاقد نگاهی به امیر علی کرد و گفت :
_اقای داماد وکیلم؟
به امیرعلی نگاه کردم لبخندی بهم زد و دستشو از دستم بیرون کشید و رو به عاقد گفت :
_نه اقای قاضی من با گدا جماعت ازدواج نمیکنم منو چه به این دهاتی...👇♨️🔞
https://eitaa.com/joinchat/3909157165C947c01a745
#متفاوتترینرمانایتا 😍