eitaa logo
ویلای نفرین شده💀
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
477 ویدیو
1 فایل
ابتدای رمان ویلای نفرین شده👇 https://eitaa.com/rohe_sara/18093 #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🕷 چند هفته ای به همین روال،با اشک و ناله و نفرین های پدر و مادرش می گذره. هرکاری هم کردن نتونستن دردش رو دوا کنن .یه روز مادرش توی آشپزخونه مشغول آشپزی بوده،پدرش هم وقتی می بینه چند ساعته که خبری از دخترش نیست،می ره تو اتاقش تا ببینه داره چی کار می کنه. ورودش به اتاق همانا،و دیدن دخترش غرق خون،بالای طناب دار همانا. سارا با چاقو یه سری چیزا روی بدنش هک کرده بود و بعدم خودشو دار زده بود. نفس هین بلندی کشید و گفت:به همین راحتی مرد؟ _آره.به همین راحتی.وقتی پدرش سارا رو تو اون وضعیت می بینع،حمله قلبی بهش دست می ده و همونجا میفته و میمیره. بیچاره مادرش ،چون هم با جنازه ی دخترش و هم شوهرش رو به رو میشه.اونم زبونش تا چند سال بند میاد و یه کلام هم حرف نمی زنه. دو روز بعد حسین میاد تا بهشون سر بزنه.تو اون دو روز جنازه ها تو خونه مونده بودن.مادرشون تو شوک بوده و نتونسته هیچ کاری کنه. حسین هم به سختی با این قضیه کنار میاد و جفتشون رو تو حیاط پشت خونشون دفن می کنن. مادره رو هم از اون خونه می بره. از اون روز به بعد.هیچ کس نتونسته پاش رو تو اون خونه بذاره.می گن روح عمه ی بابام هنوز اونجاست و در عذابه.اون وردی هم که خونده شد بی تاثیر نبوده.انگار اون خونه کلا تسخیر شده. نیلوفر با دهن باز گفت:جل الخالق.عین این فیلم خارجیاس. نفس:چه ترسناک.خب حسین پدر بزرگته دیگه؟چرا تا الان هیچ حرفی نزده؟ _نمی دونم.شاید یادآوری خاطرات واسشون عذاب آوره. نیلوفر:یعنی تو تا الان عموهای باباتو ندیدی? گفتم:نه.میگم کلا از وجودشون بی خبر بودم. نفس:چه باحال و خفن! نیلوفر:خاک تو سرت کجاش باحاله؟ گفتم:همینو بگو. نفس:یه چیز بگم؟! نیلو:دو چیز بگو. نفس:من می خوام برم اون خونه رو از نزدیک ببینم. یهو نیلوفر از خنده ترکید. منم به خنده ی اون خندم گرفت.نفس قیافشو جمع کرد و گفت:هرهرهر.جوک گفتم مگه؟ نیلوفر همینجور که از خنده ریسه می رفت گفت:نه ولی یه چیزی فراتر از جوک بود. نفس:بی مزه. نیلوفر:عمته. _ای بابا بس کنین.نفس می فهمی چی میگی؟میگم اون خونه نفرین شده.هیچ کس نتونسته پاشو اونجا بذاره. نفس:ولی من می خوام برم.مگه نمی گی شماله؟هم یه گردشه هم سیاحت و تفریح.خودتون می دونین که من عاشق هیجانم. گفتم:بشین سر جات.زده به سرت کلا. نفس:ترسو. نیلوفر:نفس واقعا ترسناکه.من که حاضر نیستم همچین ریسکی کنم.جواب ننه باباهامونو چی بدیم؟ نفس:میگیم داریم واسه پروژه درسی می ریم اردو. خیلی قاطع گفتم:من هیچ وقت به بابام دروغ نمی گم. نفس:خیلی ترسویی بهار.همیشه هروقت حس کردی خطری تهدیدت می کنه یا ممکنه چیزی پیش بیاد که به ضررت باشه می کشی عقب. نیلوفر:اسکل خب احتیاط شرط عقله. نفس:نه.بهار ترسوئه اینو هممون می دونیم. _من ترسو نیستم. _هستی. با عصبانیت گفتم:آره من ترسو ام.هیچ وقت هم همچین کاری نمی کنم.رفتنمون با خودمونه اما برگشتمون نه. نفس:اینا همش چرته.هیچ بلایی قرار نیست سرمون بیاد. نیلوفر:کوتاه بیا نفس. نفس:نوچ.شما اگه می ترسین نیاین.خودم می رم. خیلی یهویی با حرص گفتم:باهات میام که بهت ثابت کنم نمی ترسم. نفس لبخند پیروز مندانه ای زد و نشست سر جاش. نیلوفر با تعجب گفت:بهار مطمئنی می خوای بری؟به عواقبش فکر کردی؟اگه جدی جدی اون خونه حن و اینا داشته باشه چی؟ دلشوره گرفته بودم.اما نمی خواستم جلوی نفس کم بیارم.قیافه مصممی به خودم گرفتم و گفتم:به درک.هرچی شد شد. نیلوفر:جفتتونم دیوونه این.من که نمیام. نفس:نیا.تو هم ترسویی. نیلوفر:هرچی می خوای بگو من تحریک نمی شم. نفس:ما تا حالا هیچ جا بدون هم نرفتیما نیلوفر! نیلوفر هیچی نگفت. نفس:نیلو؟ نیلوفر:درد. نفس خندید و گفت:بخدا خوش می گذره.می خوایم بریم شمال.یکی دو روز تو اون خونه می مونیم.چند روزم می ریم ویلای عموم لب دریا.حسابی کیف می کنیم و میایم. نیلوفر داشت وا می داد. نفس:نیلو جونم؟ نیلوفر:باید اول با بابام حرف بزنم. نفس لبخند دندون نمایی زد و گفت:ایول پس حله