#پارت114
#ویلای_نفرین_شده
بخش دوم
یعنی چی قرار بود بشه؟
یعنی دوباره آرامش باهامون آشتی می کرد؟
یعنی ممکن بود دوباره همه چی به حالت قبل برگرده؟
چشمام کم کم داشت گرم می شد که نیلوفر رو دیدم.
وسط جاده وایساده بود.یه دسته گل هم دستش بود.
یهو هین بلندی کشیدم.
همشون پریدن و برگشتن سمتم.
دوباره به اونجا نگاه کردم.
کسی نبود.
نفس:
چی شد بهار چی دیدی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
هیچی.
بخوابین.
هیراد نگران نگاهم می کرد.
سعی کردم با نگاهم بهش بفهمونم چیزی نیست.
یکم نگاهم کرد و دوباره به حالت قبل برگشت.......................
روز سی و یکم هم رسید.
از صبح همه دپرس بودن.
هیچ کس حرف نمی زد.
گردنم خشک شده بود.همه بدن درد گرفته بودن.
نفس هم هی عطسه می کرد.انگار سرما خورده بود....
#پارت114
#ویلای_نفرین_شده
بخش سوم
هیراد گفت باید بریم سراغ شمسی و ازش کمک بخوایم.
چون یک روز بیشتر نمونده بود تا سی و دو روز به پایان برسه..
همه سریع قبول کردن.
قرار شد این بار هیراد و آراد با هم برن و ما بمونیم.
چون روز بود کمتر می ترسیدیم،اما همچنان تو حیاد نشستیم.
جرئت اینکه بریم داخل رو نداشتیم.
فقط رفتیم دستشویی و لباسامون رو عوض کردیم.
قرار شد هیراد و آراد یه چیزی هم بگیرن بخوریم تا از گشنگی نمردیم.
با نفس روی پله ها نشسته بودیم.
نفس یه تیکه چوب برداشت بود و روی زمین شکلای عجیب غریب و بی سر و ته می کشید.
منم خیره شده بودم به حوض.
نفس سکوت بینمون رو شکست
_خیلی شب بدی بود.
_خیلی.
_هر بار که یادش میفتم پشتم می لرزه.
اگه بدونی چقدر دلم می خواد برم خونه..
#پارت114
#ویلای_نفرین_شده
بخش چهارم
اگه بدونی چقدر دلم میخواد برم خونه
_می فهمم.
چون منم حس تو رو دارم.
دلم واسه خانوادم یه ذره شده.
واسه دانشگاه،واسه فامیلا،واسه مسخره بازیامون با نیلوفر.
واسه خواب موندنا دیر رسیدن.
_واسه تیکه انداختنامون به پسرا،واسه قرارای آخر هفتمون.
واسه دور همی های سه نفرمون.هی....
_حتی واسه پروژه های سختی که هیچ وقت دوستشون داشتم.
_یعنی می شه برگردیم؟
هیچ وقت فکرشو نمی کردم روزی برسه که آرزوم بشه تو خونه موندن.
_منم ...
_اگه هیراد و آراد نبودن من تا الان یا از ترس سکته کرده بودم یا از غصه دق.
_راس میگی...
_نیلوفر......
یاد نیلوفر حالم رو بد می کرد.کاش برمیگشت..
کاش اصلا همه ی اینا خواب بود.......