eitaa logo
ویلای نفرین شده💀
2.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
652 ویدیو
4 فایل
ابتدای رمان ویلای نفرین شده👇 https://eitaa.com/rohe_sara/18093 #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم گفتم: صدا از اون پشت میاد. رفتیم سمت حیاط خلوت.. هیراد خواست اول بره که نذاشتم. گفتم:هیراد صبر کن. بذار من اول برم.. هیراد:حرف نزن. اول من می رم. _هیراد می دونی که اگرم چیزی باشه تو نمی تونی ببینی و بشنوی. پس بذار من اول برم. تو هم پشت سرم بیا. یکم نگاهم کرد و با تردید کنار رفت. نفس عمیقی کشیدم و به راه تاریکی که پیش روم بود نگاه کردم. دستام رو مشت کردم. ترسم رو پس زدم و راه افتادم.. بچها هم پشت سرم اومدن. هیراد اونقدر نزدیکم بود که اگه یهو می ایستادم برخورد شدیدی به هم می کردیم.. از اون مسیر تاریک و پر شاخ و برگ گذشتیم. هرچی می رفتم صدا نزدیکتر و نزدیکتر می شد.. همینکه وارد اون محوطه شدیم،دیدم سارا بالای قبرش با یه دسته گل ایستاده. یکم خیالم راحت شد و گفتم:ساراس. خواستیم بریم نزدیک که صداش اومد:نه. بگو جلو نیان. وایسادم...
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
بخش سوم نفس: بهار چرا نمی ری؟ مگه نمیگی ساراس؟ _میگه شما نیاین. هیراد:نخیر..من.... حرفشو قطع کردم: هیراد خواهش می کنم.. نگران نباش... دیگه چیزی نگفت.. خودم تنها رفتم جلو.. اما هنوز دو سه قدم بیشتر نرفته بودم که گفت:بگو برن. اینجا نباشن. _سارا باهات کاری ندارن. _گفتم بگو برن.. یکم ازش ترسیدم. برگشتم و گفتم:میگه برین. هیراد خواست قاتی کنه که آراد مانع شد: هیراد بهش اطمینان کن. سارا کاری با بهار نداره.. دو دل بود.. هی دست می کشید لای موهاش. با نگاهم ازش خواستم بره. یه "لعنتی" گفت و رفت.. بچها هم دنبالش رفتن.. اونا هم نگرانم بودن.. وقتی رفتن برگشتم سمت سارا. رفتم جلو... رسیدم رو به روش. دقیقا بالای قبر. لبخند زد.
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
بخش چهارم با صدایی دو رگه و وحشتناک گفت: پایین رو نگاه کن... با ترس زیر پام رو نگاه کردم. با دیدن قبر باز که سارا توش خوابیده بود و همون دسته گل دستش بود جیغ بلندی کشیدم. خواستم فرار کنم که پام به یه چیزی گیر کرد و افتادم زمین. حس کردم یکی پام رو گرفته. برگشتم دیدم سارا با چشمای قرمز و همون چهره ی وحشتناکی که اولین بار دیده بودمش پامو گرفته و داره می کشه تو قبر. هرچی توان داشتم جمع کردم و شروع کردم به جیغ کشیدن وبا ناخن چنگ زدن زمین.. اونم شیطانی می خندید و جیغ می کشید. صدای خنده هاش داشت دیوونم می کرد. تقلا می کردم که ولم کنه اما نمی کرد.. سرم رو بلند کردم دیدم یه شخص کاملا سیاه پوش که هیچ جاش معلوم نبود با یه چوب بلند دستش جای سارا وایساده.. بیشتر دست و پا زدم.
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
بخش پنجم بازم جیغ کشیدم و هیراد رو صدا زدم.. پاهام رو روی زمین می کشیدم و به زمین چنگ می زدم.. حس می کردم همه جام زخم شده.. با حرص و وحشت یه لگد محکم بهش زدم.. پام رو ول کرد.. سریع خودم رو کشیدم جلو.. سعی کردم بلند شم اما بازم خوردم زمین.. دوباره بلند شدم.خواستم برم سمت خروجی اما هیچ راهی نبود.. همه جا بسته بود. هراسون دور اونجا می چرخیدم و نفس نفس می زدم اما هیچ راهی نبود. با وحشت به اون قبر نگاه کردم. به حالت عادی برگشته بود. همون موقع صدای هراسون هیراد اومد و بعدم خودش: بهار؟ بهار... تا دیدمش ،مثل بچه ای که مادرش رو بعد مدتها پیدا کرده دویدم سمتش و تو آغوشش گم شدم.. باز هم اشک بود که صورتم رو خیس می کرد......................
۲۸ بهمن ۱۴۰۲