eitaa logo
ویلای نفرین شده💀
2.4هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
619 ویدیو
4 فایل
ابتدای رمان ویلای نفرین شده👇 https://eitaa.com/rohe_sara/18093 #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم هر کس یه مدلی رفت تو فکر. هیراد با دستش رو میز ضرب گرفت. نیلو سرش رو میز بود.نفس زل زده بود به سقف. آراد هم دست به سینه نشسته بود و با ساعتش مشغول بود.منم کلا همه رو زیر نظر داشتم. نفس یهو گفت:فهمیدم.باید بریم جادوگرو پیدا کنیم. یهو هیراد بلند زد زیر خنده.نفس هم آتیشی نگاهش می کرد. وقتی خندش قطع شد گفت:بعد از این همه سال به نظرت اون زندس؟ نفس:عمر و زندگی دست تونیستا؟ دست خداس.نمی دونستی بدون. زنده هم نباشه بالاخره شاگردی،نوچه ای چیزی که داشته. شاید بتونن یه وردی چیزی بخونن ما از اینجا خلاص شیم. نیلو:ولی دنبال رمال گشتن فکر بدی نیست. شاید بتونن طلسم رو بشکنن. آراد:حالا چه جوری رمال و جادوگر گیر بیاریم؟ اینجا هم که نشونی ای چیزی پیدا نکردیم? گفتم:این شهر کوچیکه.مگه چند تا جادوگر داره. فکر کنم راحت می تونیم پیدا کنیم. آراد:کی حاضره بره دنبال رمال؟ همه هم دیگه رو نگاه می کردن. نیلوفر گفت:من حاضرم اما یکی هم باید همراهم باشه.
بخش سوم آراد:منم باهات میام. نفس:زنگو چی کار کنیم؟ گفتم:زنگ؟ _بالاخره بایدبه خانواده هامون زنگ بزنیم یا نه؟! _من که نمی تونم برم. هرکس رفت به بابای منم زنگ بزنه. وقتی گفتم "بابا" بغض بدی گلومو چنگ زد. دلم واسه صداش یه ذره شده بود. سرمو انداختم پایین که کسی لرزش لب و چشای پر اشکمو نبینه. اما با حس کردن سنگینی نگاه یه نفر سرمو بلند کردم. هیراد مستقیم خیره شده بود بهم. نگاهاش اذیتم می کرد. نمی دونم چرا.. دنبال یه بهونه بودم که از اون جمع برم که هیراد گفت: بهار پاشو بریم بالا ببینیم رادیویی که تو اتاق سارا بود در چه حاله. همینو کم داشتم. من دنبال فرصت بودم که از زیر نگاهای اون خلاص شم حالا میگه پاشو بریم. نفس سریع گفت:وای منم میام منم میام. هیراد:لازم نکرده. شماها پاشین برین به خانواده هاتون زنگ بزنین. نیلوفر: آره نفس پاشو. تا هوا تاریک نشده بریم. آقا آراد می برین مارو؟ آراد: بله حتما. نیلوفر:بهار شماره ی بابات یا مامانت رو بنویس بده. چی بهشون بگم؟ _نمی دونم... بگوکارمون طول کشیده. .مجبوریم بمونیم. فقط خیالشون رو راحت کن که حالمون خوبه. _اگه گفت خودش کجاست چی بگم؟ _بگو جایی که هستیم اصلا آنتن نیست.
بخش چهارم واسه همین تا الان نتونسته زنگ بزنه. بگو تو اولین فرصت خودش بهتون زنگ می زنه. نیلو:باشه.امیدوارم باور کنن. نفس و نیلو و آراد بلند شدن و رفتن . من موندم و هیراد. از اینکه باهاش تنها باشم حس خوبی نداشتم. نمی دونستم می ترسیدم دوباره موجش منو بگیره ،یا... هیراد هم از پشت میز بلند شد و گفت:پاشو. من من کنان گفتم: چی کار به رادیو داریم ما؟ من دیگه نمی رم اونجا. پوزخند زد و گفت:منم هستم نترس. مگه نمی گی داشته سی و دو روز رو هی تکرار می کرده؟ شاید سر نخای دیگه ای هم بهمون بده. پاشو. از اینکه پشت هم حرفام رو به مسخره می گرفت بدجور کفری شده بودم. با اخم غلیظی نگاش کردم و بلند شدم. اما اصلا انگار نه انگار. عذر خواهی هم کلا تو خونش نبود. از آشپزخونه که رفتیم بیرون ،نیلو و نفس هم شال و کلاه کرده اومدن. نفس داشت غرمی زد:وای من زیاد لباس برنداشتم. هیچی با خودمون نداریم. چند روزم هست حموم نرفتیم.چی کار کنیم؟
بخش پنجم نیلو: همه ی ما همین مشکلاتو داریم. دندون رو جیگر بذار یه خاکی تو سرمون می کنیم. نفس یه نگاه به من یه نگاه به آراد انداخت. چشاش رو ریز کرد و با ایما و اشاره یه چیزایی بهم گفت که نفهمیدم. فقط فهمیدم داشت می گفت ما قراره با هم تنها شیم. دست آراد درد نکنه چون از دستش نجاتم داد. آراد:بریم؟ نیلو:بریم آراد هم ازمون خداحافظی کرد و رفتن. هنوز همونجا وایساده بودیم. سرم رو چرخوندم و با بازوش رو به رو شدم. چقدر در برابرش ریزه میزه بودم! تقریبا قدم تا وسطای بازوش بود. آروم آروم سرم رو بلند کردم باهاش چشم تو چشم شدم. نمی دونم چرا تنم گر گرفت. تا حالا از اون فاصله بهش نگاه نکرده بودم. هیراد:نظرت چیه بریم بالا؟ به خودم اومدم و سرمو انداختم پایین. آروم گفتم: نظری ندارم. هیراد:دنبالم بیا. خودش جلوتر رفت. منم مجبور شدم باهاش برم. جلوی پله ها که رسیدیم رفت کنار و گفت:اول توبرو. _من؟ _نه با دختر همسایه بودم. نمی خواستم جلوش کم بیارم. قیافم رو کج کردم و گفتم:هه هه هه. یه چشم غره هم گذاشتم تنگش و جلوتر رفتم.
♥️ نمی دونم چقدر گذشت که نيلو صدام زد گفت بریم ناهار. غرق بازی بودیم. اصلا متوجه بوی جوجه هم نشدم. بهار رو بغل کردم و باهم رفتیم تو چادری که زده بودن نشستیم. خودم غذاش رو دادم. خیلی با هم جور شده بودیم. همش پیشم بود. سر سفره یک بار هم به هیراد نگاه نکردم.. طاها بعد از ناها گفت : الان خواب می چسبه. نيلو زد یه بازوش و گفت : اومدی مسافرت بخوابی؟ طاها : خب عزیزم بعد ناهار توقع داری فوتبال بازی کنیم؟ نیلوفر بهش چشم غره رفت.... کمک کردم ظرفا رو جمع کردیم. یکی دو ساعتی موندیم و برگشتیم ویلا..
بخش دوم خیلی خسته شدم... بدون اینکه چیزی بگم رفتم تو اتاق و خوابیدم... *** نیلوفر اومد و واسه شام صدام زد. نگاهم که به ساعت خورد دهنم باز موند، ساعت 10 بود. یعنی من 5 ساعت خوابیده بودم. بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم. بهار هم بغلم رو تخت خواب بود. مثل فرشته ها خوابیده بود. تخت دو نفره و بزرگ بود. یکم نگاهش کردم. غم مهمون دلم شد. چی می شد این بچه، بچه ی من و هیراد بود.. سرم رو تکون دادم تا افکار مزاحم دست از سرم بردارن. موهام رو جلوی آینه شونه زدم و بافتم. شال هم سر کردم.
بخش سوم داشتم می رفتم بیرون که صدای بهار اومد. به شکم دراز کشیده بود و داشت نگاهم می کرد. لبخند زدم و رفتم پیشش. با لحن بچه گونه ای گفتم : سلام خوشمل خانم. انگشتش رو کرد تو دهنش و خندید و باعث شد دندونای کوچولوش دیده شن. یکم قلقلکش دادم. داشتیم با هم بازی می کردیم که صدای نعره ی نفس اومد : آی بهار. بیا دیگه غذا یخ کرد. بهار رو بغل کردم و رفتم بیرون. این بار رو میز توی سالن غذا رو چیده بودن. اخم کردم و گفتم : چه خبرته مادر فولاد زره. صحرا با دیدن بچه گفت : عه بیدار شد؟ بهار جان بدش به من امروز به اندازه کافی اذیتت کرده. .
بخش چهارم بلند شد اومدو بچه رو ازم گرفت. گفتم : نه بابا چه زحمتی. دوست شدیم با هم. یاسین با دیدنم گفت : سلام خانم خانما. خوب خوابیدی؟ _سلام ممنون. سلام به همگی. ببخشید خیلی خسته بودم. آراد : خسته نباشی. خب شروع کنین. کنار یاسین نشستم. پیتزا سفارش داده بودن. مشغول خوردن شدیم..... وسط غذا، هیراد رو به یاسین گفت : آقا یاسین، ایشالله کی عروسی میگیرین؟ دلم گرفت. نگاهش کردم.
بخش پنجم پیتزا سفارش داده بودن. مشغول خوردن شدیم..... وسط غذا، هیراد رو به یاسین گفت : آقا یاسین، ایشالله کی عروسی میگیرین؟ دلم گرفت. نگاهش کردم. نگاهش به یاسین بود. یاسین هم از خدا خواسته گفت : به زود هیراد : مبارک باشه. شنیدم عروسیتون بهم خورد... یاسین : بله از شانس بدم، تصادف کردم. عروسیمون عقب افتاد. الان دارم لحظه شماری می کنم تا بهار رسما و قانونا مال من بشه. بالاخره یه چیزی باعث می شد که من غذا زهرمارم بشه. به بهونه ی اینکه گوشیم داره زنگ می خوره رفتم بیرون...