#پارت95
بخش دوم
#ویلای_نفرین_شده
_چرا یهو اینو گفتی؟
_نپرس.
فقط مواظب باش.
_داری نگرانم می کنی.
_نگران نباش.
تو شجاع تر از این حرفایی.
_ولی..
تا خواستم چیزی بگم رفت و منو بین انبوهی از سوال بی جواب تنها گذاشت..........
بعد از صبحونه ،راهی خونه ی محمد شدیم.
دستپختش حرف نداشت.
فکرشو نمی کردم اینقدر خوب آشپزی کنه.
همونجور که سارا گفت،آدرس تو ماشین بود.
هیراد که آدرسو خوند گفت براش آشناس.
نفس مثل همیشه کلی تاکید کرد مراقب باشیم.
مثل مامانای مهربون شده بود.
باز یاد مامانم افتادم.
تصمیم گرفتم باز بهش زنگ بزنم.
یکم که از ویلا دور شدیم هیراد گفت:
خلوت با سارا جون خوش گذشت؟
_این بار نه.
#پارت95
بخش سوم
#ویلای_نفرین_شده
خیلی گنگ حرف می زد.
_چرا؟
_می گفت مراقب خودم باشم و از این جور حرفا.
نگام کرد.
_مراقب باشی؟
_آره.جلوتو نگاه کن خطرناکه.
نگاهشو ازم گرفت.
انگار ذهنش مشغول شده بود.
چون دیگه حرفی نزد.
خیلی طول نکشید تا آدرس رو پیدا کردیم
یه در قهوه ای رنگ و قدیمی بود.
دیوارا آجری بود و تقریبا داشت می ریخت.
واسم عجیب بود که محمد همچین جایی زندگی می کرد.
به هم نگاه کردیم.رفتم جلو و در زدم.
از تو خونه صدای جیغ و خنده ی بچه میومد.
از یکی دوتا هم بیشتر بودن.
چنددقیقه بعد یه خانوم اومد جلوی در.
چادر گل گلیش رو گرفته بود جلوی صورتش و فقط چشماش معلوم بود.
#پارت95
بخش چهارم
#ویلای_نفرین_شده
با خوش رویی گفتم:سلام خانوم.
ببخشید مزاحم شدیم.
_سلام .بفرمایید.
_اینجا منزل آقای باصریه؟
_باصری؟
_بله.محمد باصری.
_نه.
ایشان خیلی ساله که از اینجا رفتن.
هیراد:رفتن؟!
ولی آدرس اینجا رو به ما دادن.
_من از در و همسایه شنیده بودم که اینجا برای آقایی به نام باصری بوده.
اما تقریبا بیست بیست و پنج سال پیش اینجا زندگی می کردن.
دهنم باز مونده بود.
نمی دونستم چی بگم.یعنی چی؟!
هیراد:باشه ممنون.
ببخشید مزاحم شدیم.
بریم بهار.
قبل اینکه بره داخل گفتم:
ببخشید شما آدرسی نشونی ای چیزی ازشون ندارین؟
_من نه والا.
اما از همسایه ها پرس و جو کنین شاید داشته باشن.
_باشه..
ممنون.روز خوش.
_خواهش می کنم.
بفرمایید داخل.
_نه ممنون.خدانگهدار.