eitaa logo
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
1.4هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
200 ویدیو
4 فایل
𝓼 💫﷽💫 {وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ باڪدامین اشڪ میشود ردپای تو راازمیان دل پاڪ ڪرد.. جمعه ها پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #مــاه_تــابــانــم_بــاش #پارت_409 اترین جلو رفت وگفت: -ازهمگی خیلی ممنونم م
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 سری به معنای باشه تکون دادیم که زوج اول شروع کردن... اون مرد به سمتمون اومد وصورتمون رو بادست لمس میکرد. حتی ازخانومش هم گذشت ودست منو گرفت که متوجه عصبانیت اترین شدم وپشت چشمی براش نازک کردم... دستشو روی صورتم کشید وگفت: -عشقم… باصدای بوق دستمو از توی دستش دراوردم وهولش دادم عقب که روبان رو از روی چشمش دراورد وبهم نگاه کرد وبعد به صورت قرمز اترین خیره شد وگفت: -وای ببخشید ببخشید. پارتنرش گفت -ببخشید و…تو یعنی منو نشناختی برات متاسفم تو چطور زوجی هستی… اون مرد شرمنده لب زد -عشقم معذرت میخوام ببخشید من… مجری پرید وسط حرف و گفت -خانوما اقایون خواهشا خونسردی خودتون رو حفظ کنین وسط برنامه زنده هستین. دومین زوج... مردی که لباس های مشکی به تن داشت سمتش اومد وروبان رو دور چشماش بست وگفت: -برو… مرد طرف املیا اومد وصورتشو نوازش کرد وبعد رفت سمت همون دختر موبور که پارتنرش بود وموهاشو نوازش کرد وگفت: -عشقم… همگی دست زدیم به افتخارش که روبانشو از چشماش پایین کشید ومحکم بغلش کرد ودورش داد. -افرین بهت ببینیم دومین برنده کیه یا شما برنده این مرحله میشین. همون مرد مشکی پوش روبان رو به چشمای جک بست وراهنمایش کرد به سمتمون... جاها عوض شد! جک دستشو روی صورت املیا کشید وبعد کمی نوازش ولمس دست هاش رفت سمت اون دختر مو بور... مطمئن بودم اگر اون اینطوری منو نوازش میکرد حتما اترین تاجایی که جا داشت جک رو میزد. جک بعد کمی نوازش اون دختر مو بور گفت: -خوشگل من تویی؟ باشنیدن بوق روبان رو ازچشماش پایین کشید ولعنتی زیر لب گفت -خب خب بچه ها همه چیز به زوج اتبان بستگی داره برین ببینیم چیکار میکنین اترین اترین… املیا از حرص داشت دیوونه میشد وبرای جک بانگاهای شیطانیش خط و نشون میکشید. 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #مــاه_تــابــانــم_بــاش #پارت_410 سری به معنای باشه تکون دادیم که زوج اول
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 خب ایندفعه نوبت اترین بود من دلم روشنه که برنده این بخش هم ماهستیم... اون مرد مشکی پوش ربان رو به چشمای اترینم بست وبعد جابه جایی ما اومد سمتمون. اترین دستای املیا رو لمس کرد که قلبم تند زد وقلبم داشت از سینه ام میزد بیرون. از املیا گذشت وسمت اون دختر مو بور اومد وگردنشو بو کرد وصورتشو لمس کرد واز اون هم گذشت… از حسادت داشتم میمردم وکاری هم نمیتونستم بکنم... اومد طرف من ودستامو گرفت که قلبم نزدیک بود از سینه ام بزنه بیرون کمی مکث کرد وسرشو به گردنم نزدیک کرد وبو عمیقی کشید کمرمو نوازش داد ودست دیگشو روی صورتم گذاشت ونوازش بار به حرکت در اورد. امیدوارانه نگاهش میکردم که دستمو ول کرد وانگار قلبم افتاد روی زمین… طلبکارانه نگاهش میکردم که خواست بره اما انگار نرفت وگفت: -تابان… نفس عمیقی کشیدم که همه دست زدن وجیغ میکشیدن منم جیغی کشیدم وبا ذوق پریدم بغلش… اینقدر خوشحال بودم که گریه ام گرفته بود وریز ریز گریه میکردم اترین هم منو به خودش فشرد وگفت -چرا گریه میکنی تو عزیزم؟ -ذوق زده شدم فکرکردم نشناختی منو… خندید و لب زد -قربونت بشم من مگه میشه نشناسمت؟ -ای عزیزم… دوباره بغلش کردم که خودشو ازم جداکرد واشکامو پاک کرد ودستمو محکم گرفت که مجری گفت -برنده این بخش هم مشخص شد این دوزوج دوست داشتنی میریم واسه اخرین بخش با دستاتون به شرکت کننده هامون انگیزه بدین. منو اترین به سمت اتاق پرو هامون رفتیم ومن بعد گرفتن یک دوش ساده اومدم بیرون وشومیز به همراه شلوار پوشیدم وپیشبند غذا رو پوشیدم وموهامو گوجه ای بستم. دستکش های یک بار مصرف هم پوشیدم واز اتاق پرو بیرون اومدم اترین هم تقریبا مثل من لباس پوشیده بود وباهم به اتاق بازی رفتیم. نشستیم سرمیز های خودمون که شمارمون عدد سه زده شده بود. -سس هارو خالی کنین روی نودل ها. یک شیشه سس تند رو ریختیم روی نودل ها. نگاهی به اترین کردم که باشمارش مجری چنگال هارو برداشتیم وشروع کردیم به خوردن … خیلی تند وغیر قابل خوردن بودن واقعا اصلا نمیشد بخوری ماهم همینطوری میسوختیم ومیخوردیم.. زوج دوم که پا پیش کشیدن ویکیشون حالش بدشد. ماهم که دیگه نمیتونستیم بخوریم من رفتم عقب وبه سرفه افتادم که اترین اومد پیشم وگفت: -خوبی عزیزم اب میخوای؟ -بخوریم. آترین نگران گفت -حالت بد شده دیوونه مگه مجبوری؟ -میخوام ببرم… آترین حرصی لب زد -اگر این سری برنده نشیمم مهم نیست ما سی امتیاز داریم از همه جلو تریم. کلافه لب زدم -اترین… -بلند شو بریم یک ابی به دست وصورتت بپاشم خوب نیستی. بعد خوردن یک لیوان نوشابه بلند شدم ورفتیم توی اتاق واقعا آتشین بود هرچی نوشابه ویخ میخوردیم بهتر نمیشدیم. جک واملیا این دفعه برنده شدن وبیست امتیاز داشتن! لباس های خودمون رو پوشیدیم ورفتیم روی سکو ایستادیم که مجری گفت: -بهترین؟ -بله بهتره. اصلا اترین اجازه حرف نداد بهم ک… -خب زوج دوست داشتنیمون اتبان با امتیاز سی ازپنجاه برنده این مسابقه بهترین زوج سال شدن تشویقشون کنین. پریدم بغل اترین واترین منو چرخوند وهمه جیغ ودست میزدن. -ممنون از شرکتتون واقعا همکاریتون رو دوست داشتم مرسی که تشریف اوردین. همه برای شرکت کننده ها دست دست زدن ویکی یکی از جمع دور شدن… -میخوایم اگر بشه یک مصاحبه ریزی باهاتون داشته باشیم. -باشه. بعد گرفتن جایزه که اسم مسابقه روش زده شده بود باعکس دو ذوج نشستیم روی صندلی هامون. -عشقتون ازکجا شروع شد؟ اترین نگاهی بهم انداخت وگفت: -نمیدونم چطور شد وقتی به خودم اومدم دیدم یک دل نه صد دل عاشقش شدم داستان عشقی ما متفاوته نه توی یک نگاه اوله ونه از نفرت شروع شده… مجری لب زد -وای چه جالب میشه راجب عشقتون بهمون بگین چی شد که اشنا شدین؟ یاد روز اشناییمون افتادم ولبخندی زدم چقدر نا امید وپژمرده بودم اه چه روزای بدی رو پشت سرگذروندم وشکست رو قبول نکردم… -قصه عشقی ما خیلی متفاوته وفرق داره… ببخشید اما نمیشه راجبش بگیم. -سختی های زیادی کشیدیم ودست نکشیدیم! یاد روز فرارم از ایران افتادم روزها مثل برق وباد میگذره اه زندگی…! 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #مــاه_تــابــانــم_بــاش #پارت_411 خب ایندفعه نوبت اترین بود من دلم روشنه که
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 بعد کلی سوال پرسیدن مجری برگشتیم خونه… واقعا نای حرف زدن نداشتم از خستگی زیاد تا پام رسید به خونه مامان اومد سمتمون وباکلی سوال پرسیدن روبه رو شدیم اون مدال طلای زیبارو گذاشتیم روی لوح تقدیر های طلای اترین که بابت صداش ومسابقه هایی که شرکت میکرد بهش میدادن. نگاهی به اترین کردم ودستمو داخل دستش حلقه زده بودم که باصدای مامان نگاهمون رو از همدیگه گرفتیم: -میدونستم شما برنده میشین چون اگر اونا کل کشور روهم بگردن نمیتونن زوجی بهتراز شما پیدا کنن. به حرف مامان لبخندی زدم وباخستگی رفتم توی اتاقم،تاپام به تخت رسید مثل مرده ها چشمام بسته شد. با افتادن نور توی صورتم چشمامو تکون دادم وپتورو کشیدم روی خودم اما نه انگار دست بردار نبود! برگشتم به جهت مخالف خورشید که باصدای الارم گوشیم سرجام سیخ شدم. ساعت نشون دهنده هشت وده دقیقه بود ومن ساعت نه کلاس داشتم! گوشیمو کنار بالشتم گذاشتم وچشمامو بستم وبافکر به اینکه هنوز خیلی زوده برای بیدار شدن به خواب رفتم… -یا خدا ساعت نه ونیمه تابان دیرت شد. باجیغ مامان باترس بیدار شدم وگفتم: -چی شده مامان؟ -ساعتو نگاه کن ساعت نه وده دقیقه هست. باشنیدن این حرف مثل دیوونه ها بلند شدم وفوری شلوار جین ابی همراه شومیز خاکستری رنگ پوشیدم وموهامو دم اسبی بستم وکفشامو پوشیدم وکوله ام همراه درسام اماده کردم وگوشیمو داخل کیفم انداختم وبدو بدو از خونه خارج شدم. به ساعت داخل دستم نگاه انداختم وخواستم برم که صدای مامان رو از داخل خونه شنیدم. -تابان مادربیا اینو بگیر بخور. سمتش رفتم وساندویچ رو از دستش گرفتم وباتشکر کوتاهی ازش فاصله گرفتم وبدو بدو دویدم که تاکسی بگیرم که ماشین مدل بالایی جلوی پاهام ترمز زد. بافکر به اینکه مزاحم باشه به جهت مخالف حرکت کردم که صدای اشنایی به گوشم خورد -تابان… برگشتم وبادیدن قیافه بهم ریخته امیر فکم باز مونده بود این اینجا چیکار میکرد؟ 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #مــاه_تــابــانــم_بــاش #پارت_412 بعد کلی سوال پرسیدن مجری برگشتیم خونه… وا
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 باخشم رفتم سمت ماشینش وگفتم: -من وقت ندارم الانم خیلی کلاسم دیرشده لطفا برو تا کاری دستت ندادم. سری تکون داد و گفت -باشه پس حداقل بزار برسونمت... -نمیخوام تومنو برسونی برو! به جلو حرکت کردم که دنبالم راه افتاد وازماشین پیاده شد وبازوم رو گرفت که فورا دستشو انداختم وبافریاد گفتم: -دستت بهم نخوره! تسلیم لب زد -باشه تابان قبول من اشتباه بزرگی درحق تو واترین کردم والانم دارم مجازات میشم هرثانیه هر دقیقه…بذار منم خوشبخت بشم ومنو ببخش بذار زندگی خودمو تشکیل بدم وبخاطر شروع این کار باید ازدست این عذاب وجدان راحت بشم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم -از اینجا برو وگرنه مجبور میشم زنگ بزنم اترین اون بیاد واتفاق خوبی برات نمیوفته. -باشه قبول حداقل بیا برسونمت مگه نمیگی دیرت شده ها؟ به ماشینش نگاه کردم وبعداز چند ثانیه بانفرت گفتم -حاضرم ازاین ترم بیوفتم اما سوار ماشین تو نشم. از عمد کلمه تو رو باغیظ گفتم که حساب کاردستش بیاد اما خیلی پرو بود بازم گفت -خواهشا بذار برسونمت خواهشا دارم ازت التماس میکنم تابان قول میدم ناراحتت نمیکنم اصلا اگر ناراحت شدی زنگ بزنم به اترین. عصبی لب زدم -پس چرا اینقدر اصرار میکنی؟ -دلم میخواد یک کارخوب برات انجام داده باشم من گول حرفای اون مری عوضیو خوردم تو نمیدونی اون چقدر مار صفته نمیدونی چقدر دختره اب زیر کاهیه. شونه ای بالا انداختم و گفتم -برام مهم نیست مهم اینه توباعث جدایی منو اترین شدی… -همه ی ادما اشتباه میکنن این اشتباه منم از روی عشقم بوده که بهت داشتم. پوزخندی زدم و گفتم -خودتو گول نزن این اشتباه نبود از عمد کردی باید تقاصشو هم پس بدی اقا امیر. -باشه هرجوری که تو بخوای مجازات میشم فقط بیا برسونمت. نگاهی به ساعت که داشت میرفت روی نه ونیم شدم چاره ای نداشتم چون الان تاکسی هم پیدا نمیشد. اتفاقی که نمیخواد بیوفته وامیرهم که مثل سگ از اترین میترسه پس موضوعی نمیمونه ومیتونه منو برسونه وخودشم داره اصرار میکنه. بی حرف سوار ماشینش شدم که روند سمت جاده… اهنگ بی کلامی پلی کرد وسکوت بینمون حاکم بود -میشه بیشتر برونی دیرم شد! -باشه هرچی توبگی. پاهاشو بیشتر روی پدال گاز فشرد… باصدای زنگ گوشی که اترین داشت تماس میگرفت به امیر اشاره کردم که ساکت باشه ودکمه اتصال رو زدم -الو عزیزم کجایی؟ -استادیو توکجایی؟ -میدونی…ام…من خواب موندم بعد الان دارم میرم دانشگاه. -خابالو باشه پس شب میبینمت. باصدای سرفه امیر چشمامو براش درشت کردم که اترین گفت: -کی کنارته تابان؟ -وا کی میخواستی باشه عزیزم رانندست دیگه. -باشه فعلا. -فعلا میبینمت عشقم. گوشیو قطع کردم وگفتم: -تو چته چرا اینکارارو میکنی امیر؟ -ببخشید من… -تو چی اخه؟شورشو درنیار وپشیمونم نکن سوار ماشینت شدم. پشیمون گفت -معذرت میخوام اما یک سوال تو چرا به اترین دروغ گفتی؟ -بخاطر خودش اصلا به توچه 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #مــاه_تــابــانــم_بــاش #پارت_413 باخشم رفتم سمت ماشینش وگفتم: -من وقت ندار
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 پوزخندی زد حسی توی دلم بهم گفت که اشتباه کردم سوار ماشین این بیشرف شدم اما پشیمونی بی فایده بود. عصبی گفتم -منو همینجا پیاده کن خودم بقیه راه رو میرم. -ببین من فقط میخوام برسونمت نه چیز دیگه ای! کلافه لب زدم -پس تند تر برو حداقل… -چشم… استرس داشتم اما سعی کردم زیاد بروز ندم! بعد ده دقیقه منو جلوی دانشگاه پیاده کرد ولبخندی بهم زد وگفت -من واقعا پشیمونم میدونم شاید نتونی باور کنی اما من قصدم کار خیره. پوزخند مسخره ای زدم واز ماشین پایین اومدم وبدو بدو رفتم داخل دانشگاه. سریع وارد کلاس شدم وبادیدن استاد که داشت درس میداد سرمو انداختم پایین -چه وقت اومدن نمیومدین دیگه! -معذرت میخوام خواب موندم. اخمی کرد وگفت -بشینین دفعه دیگه دیربیاین جاتون بیرونه. -ممنونم. نشستم پشت میزم وبه حرفای استاد گوش سپردم تا خوب این درس رو یاد بگیرم… دوهفته گذشت از اون روزی که سوار ماشین امیر شدم ودیگه پیداش نشد. اترین اخر وقت میومد خونه وسرش خیلی شلوغ بود منم تمام وقتم رو صرف خوندن درس میدادم. اترین یکی از عکسامون که شب مسابقه طرفداراش گرفته بودن وتوی بغل هم بودیم رو بزرگ توی قاب کرده واقعا زیبا بود. چندروز دیگه هم کنسرت اترین بود وبهم میگفت سوپرایز داره برام! روزا که خیلی دلم براش تنگ میشه بهش زنگ میزنم وباهم کلی صحبت میکنیم. باصدای مامان سرمو از کتاب بیرون اوردم وبلند شدم وبی حوصله روی راه پله ها ایستادم -دخترم بدو بیا مهمون داری با فکر به اینکه اترین باشه ومامان بخواد سوپرایزم کنه بالبخند دل چسبی پله هارو دوتا یکی کردم ورفتم پایین… بادیدن صورت چندش مری لبخند روی لبم خشک شد وبانفرت بهش نگاه میکردم -وای بلاخره افتخارشو پیدا کردم که باهات حرف بزنم گلم. اومد سمتم وبغلم کرد که باخشم پسش زدم وسیلی به گوشش زدم که مامان همینطوری با بهت وناباوری نگاهم میکرد -اترین باچه اسکلی رل زده هه بیشتر شبیه ادمایی که یک تختشون کمه میمونی طفلی مادرت… با فریاد گفتم -خفه شو مری تا سیلی بعدی رو نخوابوندم توگوشت گمشو بیرون ازاینجا. مری پرو لب زد -وا مگه خونه توعه؟ به عکس منو اترین خیره شد وباحرص برگشت بهم نگاه کرد با پوزخند گفتم -فعلا که میبینی مال منه تابعد… مری مسخره لب زد -شتر درخواب بیند پنبه دانه. -بهتره چیستان نگی واسه خودت وگورتو گم کنی تا بیرونت نکردم وبه اترین خبرندادم. پوزخندی زد ولم داد روی مبل و گفت -مثل دختربچه های لوس که هرچی میشه میگن میریم به بابامون میگیم…اخه بچه اترین سن باباتو داره‌‌ باحرص نگاهش کردم که مامان اومد سمتم واروم گفت -این چه طرز برخورد با مهمونته دخترم؟ -مامان توهیچی راجب این دختره آشغال نمیدونی پس فقط نگاه کن، میدونم چیکارش کنم. باصدای بلندی ادامه دادم -تو به خودت نگاه کن...برای پیرزنا خوب معلومه مرد جذابی مثل اترین به چشمشون پیرزن میان ما فقط پنج شیش سال تفاوت سنی داریم. -باشه بگذریم به هرحال اومدم باهات صحبت کنم! -گمشو بیرون نمیخوام هیچی بشنوم بلندشد وبه اطراف نگاه دقیقی انداخت وبا جدیت گفت -من عاشق اترین بودم اما بعد کاری که باهام کرد مهر از دلم افتاد وتقریبا ازش متنفرم پس بیاباهم صحبت کنیم وبه راه حلی برسیم. دست به کمر جلوش ایستاده بودم ومنتظر به اینکه ادامه بده 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #مــاه_تــابــانــم_بــاش #پارت_414 پوزخندی زد حسی توی دلم بهم گفت که اشتباه
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 حالت مظلوم به خودش گرفت وشروع کرد به حرف زدن: -نمیخواستم حالت بدبشه راست میگم سارابهم گفت این کار خیلی خوبیه برای جداکردن شمادوتا ازهم ومنم امیرو راضی کردم…اما کاری که اترین باهام کرد دور ازانسانیت بود... باحالت گریه وکمی مکث ادامه داد -اون منو از دختر بودنم محروم کرد حالاکی بایک دختری که قبلا بامردی رابطه داشته ازدواج میکنه؟اون منو نابود کرد تابان! پوزخندی به حرفش زدم ونشستم جلوش وگفتم -منو عصبی نکن وحرفتو بزن. -دوتا مردو فرستاد سراغم واونامنو… هق هقش اوج گرفت…منظورشو کامل فهمیده بودم اما نمیخواستم باور کنم.صحبت کردم -خفه شو دروغ نگو پاشو برو بیرون من هرگز حرفاتو باور نمیکنم وگولتو نمیخورم. مری حرصی گفت -چرا باید دروغ بگم؟ -چون دوباره زندگی منو اترینو خراب کنی. سری به طرفین تکون داد و گفت -بخدا این دفعه راست میگم دروغ نمیگم من نابود شدم هفته پیش بود که بعد اینکه اون دوتا مرد عوضی رفتن صدای اترین توی اتاق پخش شد واترین میگفت که انتقام اینکه تابانمو به اون حال وروز دراوردی رو ازت گرفتم…فکرشو نمیکردم اترین باهام همچین کاری بکنه اما حالا من از مردی که اصلا نمیشناسمش حامله ام. باشنیدن حرفاش با بهت بهش خیره شده بودم... مامان جلو اومد وگفت -چی میگه عزیزم؟خوبی؟ عصبی لب زدم -یک مشت حرف دروغ وچرت وپرت مامان. مری صحبت کرد -تابان من راست میگم خواهشا باور کن حتی برگه ی حاملگیمم اوردم. سری به طرفین تکون دادم و گفتم -دروغه…دروغه مثل سگ دروغ میگی. اونقدر صدامو بالا برده بودم که مامان ترسید -چی شده گلم یک چیزی بگو… مری سریع لب زد -دروغ نمیگم میتونی از اترین هم بپرسی اگر برادرم بفهمه نمیدونم چه اتفاقی برام میوفته فقط…ابرومو برد اترین ابروی منو برد اون عوضیا با کاشتن این بچه توی شکمم منو به خاک سیاه نشوندن. سرمو به معنی نه تکون دادم وپالتومو برداشتم وبدو بدو ازخونه زدم بیرون… مامان هم دنبالم راه افتاد اما دیربهم رسید ونمیتونست بدو بدو کنه دنبالم. بادیدن تاکسی دستمو بلند کردم که تاکسی ایستاد ومنم فوری سوار ماشین شدم وادرس استادیو رو بهش دادم. میخواستم حقیقت رو از زبون اترین بشنوم وهرگز حرفای اون دختره رو باور نمیکنم. -خانوم اینجاست؟ به استادیو نگاه کردم وبا خونسردی ظاهری کیفمو برداشتم وبعد حساب کردن پول از ماشین پیاده شدم. -اروم باش دختر اروم باش… وارد استادیو شدم که بادیدن اترین که داشت اهنگ میخوند دلم براش رفت وباعشق نگاهش میکردم! بعدخوندن اهنگ همگی براش دست زدن ومنم به خودم اومدم -اترین… اترین باشنیدن صدام متعجب برگشت سمتم وگیتارو به یکی ازدوستاش داد واومد طرفم لب زد -چیزی شده بی خبر اومدی گلم ؟ تند تند نفس کشیدم وگفتم -چیزه…میخواستم راجب مسئله ای باهات صحبت کنم. کنجکاو گفت -بگو... نگاهی به دوست ورفیقاش انداختم که داشتن بهمون نگاه میکردن گفتم -تنها… اترین متوجه منظورم شد ولبخندی زد ودستمو گرفت ولب زد -شما تمرین کنین منم میام! -چشم. با اترین سوار ماشینش شدیم دلم خیلی گرفته بود وهیچی نمیگفتم که دستشو روی دستم گذاشت گفت -چیزی شده؟ -نمیدونم چی بگم…بگم یا نگم -حقیقت رو بگوعزیزم. 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #مــاه_تــابــانــم_بــاش #پارت_415 حالت مظلوم به خودش گرفت وشروع کرد به حرف
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 اهی از درد کشیدم وبایاد اوری حرفای اون عفریته گفتم -کافی شاپی چیزی نگه دار تاماجرارو بهت بگم. -خیلی کنجکاوم بدونم موضوع چیه اما چاره ای جز صبر نیست. لبخند مصنوعی به حرفش زدم وگوش سپردم به اهنگش… بعد ده دقیقه رسیدیم جلوی کافی شاپی که مثل خونه های چوبی میموند واز بیرون مثل کلبه میموند. باهم وارد کلبه شدیم… تمش سیاه سوخته بود وچیدمانش باشمع بود ومیزهای جالب چوبی قهوه ای داشت... گارسون لب زد -خوش اومدین اقا اترین بفرما بشینین چی میخورین؟ به خودم اومدم وبه گارسونی که جلومون ایستاده بود خیره شدم که اترین نگاهی بهم انداخت ودستشو گذاشت روی کمرم وگفت -چی میخوری شما؟ -من…چیزی نمیخوام یک لیوان اب فقط! گارسون لبخندی زد وگفت -اینطوری که نمیشه اقا اترین بیان اینجا با نامزدشون و فقط اب بخورن امکان نداره… -لطف دارین شما‌ آترین لب زد -دوتا هات چاکلت بیار با شکلات. -چشم بفرمایید این میزبرای شما مهمون ویژمون. اترین صندلیو کشید ومنم نشستم وباعشق به حرکاتش دقت کردم،اومد وخیلی جنتلمن نشست روی صندلی ودستشو روی دستم گذاشت صحبت کرد -موضوعی پیش اومده؟امروز حس میکنم تو خودتی. سری به نشونه اره تکون دادم که با صدای موزیکی که پخش شده بود حواسم رفت جای موزیکی که اروم داشت میخوند… -خب؟ نگاهی به اترین کردم وصدامو صاف کردم وخواستم چیزی بگم که همون گارسون هات چاکلت همونو اورد -بطری کوچیک اب هم بی زحمت اگر لطف کنین… اترین اجازه نداد صحبت کنم -بطری اب بیار. -چشم الان! بعد رفتن گارسون اترین خونسرد گفت -توهمسر اینده منی نباید با گارسون اینطوری با خواهش صحبت کنی هوم؟ -باشه! یکم از هات چاکلتمون خوردم وباجدیت گفتم: -چیزایی شنیدم خواستم باخودت هم صحبت کنم وحرفاتو بشنوم. 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #مــاه_تــابــانــم_بــاش #پارت_416 اهی از درد کشیدم وبایاد اوری حرفای اون عف
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 خبی زیر لب گفت ومنم صاف توچشماش زل زدم وگفتم: -امروز مری اومده بود خونه میخواست باهام صحبت کنه. با شنیدن اسم مری جا خورد وبا اخم بهم نگاه میکرد...خواستم ادامه بدم که باصدای گارسون بهش خیره شدیم -بفرمایید اب. فوری بطری اب رو از دستش چنگ زدم وقلپ قلپ میخوردم. اترین دستی به نشانه کافیه بالا برد وگارسون هم به نشانه احترام تعظیم کرد ورفت. آترین لب زد -خب؟ نفس عمیقی کشیدم و صحبت کردم -گفت اشتباه کردم واز اینجور حرفا وبه حرف سارا گوش داده ونمیدونسته این بلا سرم میاد ومهم تر،از همش اینه ک گفت تو دونفرو اجیر کردی برن به مری تجاوز کنن واینکارو باهاش کردی والان از یکیشون حاملست وخودشم نمیدونه ازکدومشونه منم بهش گفتم باور نمیکنم اما خیلی گریه میکرد ومنم تصمیم گرفتم باخودت صحبت کنم. با صدای تقریبا بلند وبازبون فارسی ادامه داد -چی؟یعنی چی تابان اون دختره عوضی خ*راب چی به تو گفته من زندش نمیذارم. بلند شد وبا عصبانیت به طرف در رفت منم به کیفم چنگ زدم ودنبالش راه افتادم آروم گفتم -اترین خواهشا صبر کن لطفا صبوری کن وبه حرفام گوش بده لطفا اترین… برگشت وباچشمایی به رنگ خون نگاهم میکرد و گفت -چیه اون دختره خراب اومده هرچی خواسته گفته اره وفکر کردی منم ازش میگذرم؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم -خواهش میکنم هیچ کار نکن ومنو تنها نذار اترین مری یه غلطی کرده والان متوجه شده اگر دروغه مهم نیست برام. خواست سوار ماشین بشه که جلوشو گرفتم وباحرص لب زدم -هیچ جایی نمیری اترین بذار صحبت کنیم 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #مــاه_تــابــانــم_بــاش #پارت_417 خبی زیر لب گفت ومنم صاف توچشماش زل زدم وگ
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 کلافه دستشو لای موهاش قرار داد وبا عصبانیت نگاهم کرد وگفت -چرا اروم باشم؟ هرکاری که دلش میخواد بکنه ومن ساکت بمونم...هرگز اینو ازم نخواه تابان. با آرامش گفتم - عزیزم من مطمئن بودم که داره دروغ میگه حالا ولش کن خدا… - تاوقتی خدا بخواد کاری بکنه دیر شده. - خداهرکاری بخواد بکنه سرموقع انجام میده حالاهم بلند شو بریم خونمون اونو هم ولش کن وروی کارت تمرکز کن. دستشو گرفتم وبعد حساب کردن پول کافه اترین پشت فرمون نشست ودر سکوت رانندگی میکرد. اون همه اشک همش فیک والکی بود یعنی دروغ گفته؟ اترین راست میگه دختره واقعا خرابه. با شنیدن صدای اترین از فکر بیرون اومدم وبهش خیره شدم که گفت - توبرو داخل خونه منم میام بیست دقیقه دیگه. ابرویی بالا انداختم و گفتم - اترین میدونم میخوای با مری دعوا کنی ببین من حرفای اونو اصلا باور نکردم ونمیکنم پس نیازی به دعوا نیست! دستامو محکم گرفت وبه چشمام زل زد وگفت - هیچ کاری باهاش نمیکنم قول میدم فقط یکم حرف میخوام باهاش بزنم. کنجکاو پرسیدم - چرا تو؟ با اون مری چیکار داری اخه؟ جدی لب زد - اونش دیگه بین منو اون دخترست. - اترین لطفا…پس بذار منم بیام طاقت نمیارما. سری به طرفین تکون داد و مخالفت کرد - نه نه نه! با اخم از ماشین پیاده شدم ودر خونه رو زدم که باباز کردن در خونه خودمو انداختم توی بغل مامان ومامان هم با مهربونی همیشگیش دراغوشم گرفت و گفت - دختر خوشگلم موضوع چیه چرا باتندی با اون دختره بیچاره… کلافه لب زدم -تموم کن مامان اون دختره دختره خیلی خراب بود. 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #مــاه_تــابــانــم_بــاش #پارت_418 کلافه دستشو لای موهاش قرار داد وبا عصبانی
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 با تعجب نگاهم میکرد اصلا حوصله توضیح نداشتم و وارد اتاقم شدم… خیلی حالم بد بود ونمیدونستم اترین میخواد با مری چیکار کنه. یهو فکری به سرم زد وگوشیو برداشتم وشماره ی برایان رو گرفتم که بعد خوردن چندبوق جواب داد -به تابان خانوم یادی ازما کردی؟ سریع لب زدم -برایان اتفاق خیلی بدی افتاده برایان به دادم برس.. نگران گفت -چرا صدات لرزونه چی شده؟ زمزمه کردم -میکشتش…اترین مری رو میکشه به دادمون برس برایان! -چرا چی شده حرف بزن تابان؟ باترس ولرز ماجرارو براش تعریف کردم وگفتم -توروخدا نذار کار اشتباهی بکنه جلوشو بگیر برایان! برایان سریع لب زد -باشه اروم باش میرم دنبالش خبرشو بهت میدم خداحافظ. گوشیو قطع کرد پشیمون از گفته ام روی تخت نشستم وگریه کنان به گوشی نگاه میکردم. با شنیدن صدای در نمیدونم چطوری باترس خودمو رسوندم پایین… بادیدن اترین وبرایان با ترس خودمو انداختم بغل اترین و زار زار گریه میکردم. دستاشو دور کمرم حلقه زد وبوسه ریزی روی موهام نشوند. با دلخوری ازش جدا شدم وبا ترس لب زدم: -تو نمیگی من میمیرم از ترس چرا اینکارو باهام میکنی اترین واقعا نمیدونی که من… -باشه عزیزم گذشت! دستامو دورگردنش حلقه زدم چون قدم بهش نمیرسید روی نوک پا ایستادم. دستاشو دور کمرم حلقه زد وگفت -چیزی نشده پس جای ترس نیست هوم؟ سری به معنی اره تکون دادم و عطر تلخشو به مشام کشیدم و گفتم -هرگز بااین کارات منو نترسون داشتم دق میکردم. نگاهی پراز تشکر به برایان انداختم که پوزخندی زد وسر تکون داد -ممنونم برایان خیلی ممنون. -کاری نکردم. 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #مــاه_تــابــانــم_بــاش #پارت_419 با تعجب نگاهم میکرد اصلا حوصله توضیح نداش
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 خیلی کنجکاو بودم بدونم نکنه اترین کاری کرده باشه یابرایان اترین رو ازکجا پیدا کرده اصلا؟ دلم خیلی شور میزداما باید صبرمیکردم برایان بره واز اترین سوال کنم. انگار فهمید خیلی بی طاقتم وبعد خوردن شامی که مامان گرم کرده بود خداحافظی کرد وبه بهونه کلاس ازخونه خارج شد. مامان هم رفت توی اتاقش چون میدونست بااترین حرف دارم وقتی تنها شدیم گفتم -میخوام راجب یک موضوعی باهات حرف بزنم… -میدونم. سوالی پرسیدم -یعنی اینقدر تابلو بود؟ پوزخند دخترکشی زد ودستاشو دوطرف صورتم گذاشت که با این کارش دلم ضعف رفت براش و گفت -یک جورایی. آروم پرسیدم -میشه بهم توضیح بدی بلایی سر مری اوردی کجا بودی اصلا؟ -به همه سوالات جواب میدم اما اول برو دولیوان چایی بذار بخوریم هوم؟ بی طاقت سری به نشانه باشه تکون دادم ورفتم داخل اشپزخونه. بعد ریختن چایی رفتم داخل سالن وگذاشتم جلوش که باخونسردی گفت -اومم خانوم چه کردیا معلومه از رنگش خیلی خوبه… آروم گفتم -اترین میشه.... اجازه نداد ادامه بدم انگار میخواست موضوع رو عوض کنه اما خودش هم میدونست تا ماجرارو از سیرتاپیاز نفهمم اروم نگیرم ولش نمیکنم اما نمیدونم چرا اینطوری میکنه -وای این چایی خوردن دار… صدامو کمی بالا بردم وکلافه گفتم: -میشه…میشه به سوالام جواب بدی؟ آترین جدی گفت -بپرس! سریع گفتم -کجا رفتی چیکار کردی با مری برایان چطوری سر رسید؟ یکم از چاییش خورد وچشماشو دوخت به چشمام گفت -رفتم خونه مری وداد بیدا کردم باهاش واز عصبانیت سیلی محکمی توی گوشش زدم وهولش دادم که زد زیر گریه وگفت دوستت دارم واز اینجور چرت وپرتا منم چونشو چنگ زدم وتهدید وفوش میخواستم نابودش کنم همون موقع برایان سر رسید وجلومو گرفت یکم که اروم شدم اوردتم خونه. تند تند نفس کشیدم انگاری داشتم خفه میشدم -زدیش؟ 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #مــاه_تــابــانــم_بــاش #پارت_420 خیلی کنجکاو بودم بدونم نکنه اترین کاری کر
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 بی تفاوت سری به نشانه اره تکون داد که قلبم اتیش گرفت با دلسوزی گفتم -چطور تونستی اترین دختر حامله رو کتک بزنی؟ سوالی پرسید -حامله؟ -اره! پوزخندی زد ودستمو گرفت وگفت -همش بازی اون مری بود بچه ای درکار نبوده عشقم اگر توی این دنیای کثیف حواست به خودت نباشه نابودت میکنن جوری که اصلا نفهمی… عصبی گفتم -هرچی اما من اصلا انتظار نداشتم ازت ودر شأن تو نبود. بلند شد وبه ساعت که نشون دهنده عدد دو بود کرد وگفت -فردا کلاس داریاا جا میمونی. بلند شدم ورفتم توی اتاقم ولباس خوابمو پوشیدم وروی تخت دراز شدم. هنوز سرم به بالشت نرسیده بود چشمام بسته شد! باصدای مامان خمیازه بلندی کشیدم وبا اخم به پهلو شدم وملافه رو کشیدم روم که گفت -عزیزم امروز کلاس داریا بلند شو عزیزم دیرت میشه. کلافه لب زدم -مامان خوابم میادد. -اِ تابان بلند شو امروز کلاس جبرانی هم داری. بایاد اوری کلاس جبرانیم که یک هفتس برامون برگذار کردن سیخ نشستم وبه مامان نگاه میکردم که پیشونیم رو بوسید وگفت -زود حاضر شو صبحونه اماده کردم اترین هم خداخیرش بده صبح زود نون تازه اورده ورفته. سوالی پرسیدم -ک‍‌‌‌‌‌‍ـــجا؟ مامان متعجب گفت -چرا دادمیزنی ای بابا کجا میخواسته بره سرکار دیگه. اهانی گفتم وتیز خودمو انداختم داخل حموم وشروع کردم به شستن خودم. 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝