eitaa logo
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
1.5هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
200 ویدیو
4 فایل
𝓼 💫﷽💫 {وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ باڪدامین اشڪ میشود ردپای تو راازمیان دل پاڪ ڪرد.. جمعه ها پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
ماهگل🌼🌸 #پارت191 همهشون تقاص پس می‌دن . همهشون‌و زجر می‌دم. بزرگ‌و کوچیک نداره اون‌ها همه‌اشون ز
🌼🌸 " ارســـــلان" دوباره شماره‌ی اون پرستار و می‌گیرم اما صدای *مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد * گوشم‌و پر می‌کنه . باعصبانیت گوشی و به زمین می‌زنم و خودم‌و روی مبل پرت می‌کنم . سرم‌و بین دست‌هام مخفی می‌کنم تا شاید فکری به ذهنم برسه اما فایده‌ای نداره. مشت‌های پی‌در پی به سرم می‌زنم ولی نمی‌تونم این حرصی که تو وجودم به وجود اومده و خالی کنم . با عصبانیت از جام بلند می‌شم و ضربه‌ای به زیر میز‌ می‌زنم که میز بر‌ می‌گرده و گلدونی هم که وسط قرار گرفته هم محکم با زمین برخورد می‌کنه و خردو خاکشیر می‌شه. از یادآوری روزی که با ماهگل برای خرید این وسائل رفته بودیم لبخند محوی روی لب‌هام نقش می‌بنده . درسته باهام سرد برخورد می‌‌‌کرد ، بعضی اوقات توجهی به حضورم نداشت اما همون لبخندگاه‌و بی گاهی که روی لبش نقش می‌بست برای من دنیایی داشت . دلم برای اون چال‌گونه‌اش ، برای غرغرهاش ، عطر تنش ، دست‌پختش تنگ شده . از همون اول راه،من فقط و فقط براش دردسر درست کردم ولی با این حال خم به ابرو نیاورد، باعث جدایی از خانواده‌اش شدم ولی همچنان مقاوم روی پاهاش ایستاد . دستی به صورتم که از اشک چشم‌هام خیس شده می‌کشم‌‌. من نباید گریه کنم ، اون قویه ، اون من‌و تنها نمی‌ذاره ، نباید تنها بذاره ، نفس من به نفس‌هاش بنده... من برای خوشحالی اون این همه اشتباه کردم. به هوش که بیاد من قول می‌دم از گل نازک تر بهش نگم ، قول می‌دم مثل چشم‌هام مواظبش باشم. قول می‌دم ماهم‌و دیگه اذیت نکنم ، کار اشتباهی نکنم که باعث رنجشش بشه . کلافه خم می‌شم‌وجنازه‌ی موبایلم‌و از کف زمین جمع می‌کنم ، کاش داغون نشده باشه. من آدرسی که داخل این گوشی لعنتی هست رو می‌خوام . باتری رو داخلش می‌ذارم و دکمه‌اش رو فشار می‌دم که روشن می‌شه . نفس عمیقی می‌کشم و پیام محتشم عوضی رو باز می‌کنم و آدرس جایی که باید برم‌و می‌خونم و برای به خاطر سپردنش چند بار زیرلب تکرار می‌کنم . گوشی رو داخل جیب شلوارم می‌ذارم‌و با برداشتن سویچ ماشین از خونه بیرون می‌رم و در و قفل می‌کنم . ❤️
قول میدم تا آخر عمر به اذیت کردنت ادامه بدم ... 🆔 🕊 🍃 @avayeezendegii
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#ماهگل🌼🌸 #پارت192 " ارســـــلان" دوباره شماره‌ی اون پرستار و می‌گیرم اما صدای *مشترک مورد نظر در د
🌼🌸 تمام مسیرو به این فکر می‌کنم که ای کاش یه فرصت دیگه داشته باشم تا بتونم اشتباهات گذاشته‌ام‌و جبران کنم و بتونم زندگی رو برای ماهگل بهشت کنم زندگی که حق ماهگله . ماشین‌ رو جلوی گاراژ پارک می‌کنم‌و پیاده می‌شم . با قدم های آروم به سمت گاراژ می‌رم ، با پام هل ریزی به در می‌دم که با صدای بدی باز می‌شه و فضای تاریک گاراژ جلوی چشم‌هام نقش می‌بنده . سعی می‌کنم بر ترسم غلبه کنم . سکوت گاراژ و برهوت این گاراژ باعث می‌شه تا ترس و وحشت بیشتر از قبل وجودم‌و دربر بگیره . _محتشم ، خیال بیرون اومدن نداری ! تو که این‌قدر بزدل نبودی . _الانم نیستم ولی یه آدم باهوش اول موقعیت‌و می‌سنجه بعد بیرون می‌آد . به سمت صدا بر می‌گردم که محتشم رو با دوتا از آدم‌های غول پیکرش می‌بینم و می‌فهمم که کارم تمومه. بزرگ‌ترین اشتباهم تنها اومدن اینجا بوده . خودم‌و نمی‌بازم و پوزخندی می‌زنم : _الان تو باهوش رو به خودت نسبت دادی ؟ خنده‌ی تمسخرآمیزی می‌کنه: _نه باتو بودم . دورم می‌چرخه و ادامه می‌ده : _این‌قدر احقی که تنها پاشدی اومدی تو دل شیر ، اون‌قدر احمقی که به من اعتماد کردی . واقعیتی که سعی داشتم از خودم پنهان کنم و محتشم با نهایت بی رحمی تو صورتم می‌زنه ، من چقدر بدبخت و حقیرم که هنوزهم باور نمی‌کنم . خونسردیم‌و همچنان حفظ می‌کنم و ابرو درهم می‌کشم : _کارتو بگو می‌خوام برم . محتشم با لبخند مصنوعی دست داخل جیب شلوارش می‌کنه : _کار من گفتنی نیست . و با سر اشاره به یکی از همون دوتا نرِغول می‌کنه . که بعدازحرکت سرمحتشم هفت تیری به سمت قلبم نشونه گرفته می‌شه . ناباور می‌خندم : _تو هیچ‌وقت این کارو نمی‌کنی ،کشتن من دردسر برات می‌شه . ابروهاش‌و بالا می‌بره و نیشخندی می‌زنه _آخه تو چه دردسری می‌تونی برای من داشته باشی. سرش‌و سمت بادیگاردش بر می‌گردونه و با تمسخر می‌پرسه : _می‌تونه برام دردسر بشه ؟ _نه آقا . محتشم بالحن قاطعی می‌گه _پس بزنش . ❤️
هرگاه فکر کردید از پس مشکلی بر نمی آیید باید سه کلمه بگویید : پروردگار من بزرگه 🆔 🕊 🍃 @avayeezendegii
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#ماهگل🌼🌸 #پارت193 تمام مسیرو به این فکر می‌کنم که ای کاش یه فرصت دیگه داشته باشم تا بتونم اشتباهات
هفت تیری که ماشه‌اش کشیده می‌شه و تیری که مستقیم به سمت قلب من می‌آد و پاهایی که خشک شده‌ان و نمی‌تونن تغییری درحالتم به وجود بیارن. وسوزشی که توی قفسه‌ی سینه‌ام به وجود می‌آد. پاهام سست می‌شن و تحمل وزنم برام سخت می‌شه . روی پاهام سقوط می‌کنم و نگاهی به پیراهنم که به رنگ خون دراومده می‌ندازم . محتشم گام‌های بلندی به سمتم بر می‌داره و زیر زانوم می‌زنه که با صورت به زمین برخورد می‌کنم و صدای شکستن فکم‌و به وضوح می‌شنوم . محتشم روی پاهاش می‌شینه : _تو حتی خوبی هم نداشتی . پر از بیچارگی هستی! این‌قدربدبختی که آدم دلش به حالت می‌سوزه و این‌و به عنوان نصیحت تو گوشت فرو کن به هیچکس اعتماد نکن البته این نصیحت که برای این دنیا به کارت نمیاد ... چشمکی می‌زنه و ادامه می‌ده : _اما اون دنیا حتما ازش استفاده کن ، دوست داری بدونی من با کمک کی تونستم سرتو زیرآب کنم؟ وقتی صورت منتظر من‌و می‌بینه خم می‌شه و زیر گوشم اسمی رو می‌‌گه که تنم سرد می‌شه و با چشم‌های گرد شده به محتشمی که با لبخند دندون نمایی بهم خیره شده ، نگاه می‌کنم . _بخواب پسر زیاد خودتو آخرعمری اذیت نکن . بلند می‌شه خاک فرضی روی کتش‌و می‌تکونه، عقب گرد می‌کنه و درهمون حال می‌گه : _عزت زیاد . وقتی در گاراژ‌ رو محکم می‌بنده می‌خوام از‌جام بلند شم اما نمی‌تونم و فریاد بلندی از درد می‌کشم . دوباره برای رهایی از این وضعیت‌و نجات دادن خودم تلاش می‌کنم اما بی فایده‌اس . مغموم سرم‌و محکم به زمین می‌زنم و فریاد می‌زنم : _خــــــــدا . این فریاد ، این التماس و این بی‌پناهی من‌و یاد روزی می‌ندازه که ماهگل زیر دست‌و پام فریاد می‌زد و من بی‌تفاوت به کارم ادامه می‌دادم . بد تاوان جیغ‌و داد ماهگل رو پس دادم ، خیلی بد! جلوی چشم‌هام داره سیاه می‌شه که اسمم‌و از زبون شخصی می‌شنوم و کلمات آخر رو به زبون می‌آرم : _ داداش ..... مواظب .....ماهگ....لم .....باش ، این‌کار زیر سر اون .....اون ...... به سرفه می‌افتم و با درد قفسه‌ی سینه دیگه نمی‌تونم ادامه بدم و بعد دیگه چیزی حس نمی کنم جز سیاهی مطلق ....
خیلی باید بگذره تا بفهمی فقط خودت واسه خودت میمونی 🆔 🕊 🍃 @avayeezendegii
وقتی هیچکس نبود، تو بودی وقتی هیچکس نخواست، تو خواستی دمت گرم خدایِ من ...❤️ 🆔 🕊 🍃 @avayeezendegii
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#معشوقه_جذاب_ارباب #پارت194 هفت تیری که ماشه‌اش کشیده می‌شه و تیری که مستقیم به سمت قلب من می‌آد و
🌼🌸 *راوی* با لگدی محکم در زنگ زده و رنگ‌و رو رفته‌ی مقابلش را می‌کَند و نگاهش به جسمی که روی کاشی‌های سرد زمین دراز کشیده است می‌افتد ، اصلا نمی‌خواست باور کند که برادرش ، کسی که با او دوباره معنی دوست داشتن را فهمید اینگونه تک‌و تنها اینجا افتاده و هیچکس نیست که حتی برای حال زار او قطره اشکی بریزد . دلش برای برادر بی‌گناهی که در دام محتشم افتاد می‌سوزد . دلش برای برادر عاشقش آتش می‌گیرد برادری که برای لحظه‌ای هم طعم خوشی را نچشیده بود گناه او چه بود ؟ فقط عاشقی ! مگر جزای عاشقی این‌قدر باید سنگین باشد . شاید هم جزای دل‌شکسته‌ی اون دختر را پس می‌دهد . با گام های بلند خودش را به ارسلان می‌رساند و اورا روی کمر می‌خواباند . ناباور سرش را در آغوش می‌گیرد . مات‌و مبهوت به صورت رنگ پریده‌ی برادرش نگاه می‌کند. کلافه دستی‌به زیر گردنش می برد و می‌غرد ‌: _درسته ازت متنفرم ولی هنوزم برادریم! باید حالت خوب بشه... به تیری که کمی پایین تراز قلب ارسلان را پاره کرده و دورن بدنش جای‌ گرفته نگاه می‌کند ک دستمال گردن خودش را باز می‌کند ‌و روی زخم برادرش می‌گذارد . از آن طرف ماهگلی که بی‌خبر از همه‌جا به خواب عمیقی،فرو رفته است . بی‌خبراز اینکه عشق دوران کودکی‌اش اکنون با مرگ دست‌و پنجه نرم می‌کند ،بی خبر از اینکه نفس های آخر زندگی‌اش را می‌کشد . _ *ماهـــــــگل* با صداهایی مبهمی که می‌شنوم پلک‌هام‌و با درد از هم فاصله می‌دم که نور شدیدی که به چشم‌هام می‌خوره باعث می‌شه دوباره ببندمشون . این‌بار صداهارو واضح تر می‌شنوم و لب می‌زنم : _آب سر دردم با هیاهویی که داخل اتاق به‌وجود اومده رو تشدید می‌کنه . دستم‌و بالا می‌آرم که سوزشی رو احساس می‌کنم بعد از اون مایعی خیس روی دستم . به دستم که نگاه می‌کنم سوزن سرمی که از دستم کنده شده رو می‌بینم و خونی که راه خروجی پیدا کرده و قصد وایسادن ندارن . حالا که چیزی مانع نیست دوتا دستم‌و بالا می‌آرم و دوطرف سرم‌و فشار می‌دم تا کمی فقط کمی از این صدای دلخراشی که توی سرم وجود داره کم بشه . _دختر خوب چیکار می‌کنی ؟ با چشم هام از سرتا پای شخصی که بالباس سفید بالای سر من ایستاده رو می‌کاوم . _آب می...خوام . ❤️
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#ماهگل🌼🌸 #پارت195 *راوی* با لگدی محکم در زنگ زده و رنگ‌و رو رفته‌ی مقابلش را می‌کَند و نگاهش به جس
🌼🌸 دکتر لیوان رو جلوی دهنم می‌گیره و کمکم می‌کنه تا محتویات داخل لیوان رو بخورم . _خب حالا دختر خوب بگو ببینم اسمت چیه؟ یادت میاد چه اتفاقی افتاده برات؟ دنبال کلمه، نام و اسم آشنایی می‌گردم تا تحویل دکتر بدم اما مغزم چیز به‌درد بخوری تحویلم نمی‌ده همه‌اش هیچ‌و پوچ . _م....من نمی‌دونم اسمم چیه ! دکتر لبخند مهربونی می‌زنه : _اشکال نداره کم‌کم یادت می‌آد ، حالا بگو ببینم می‌دونی چجوری این اتفاق برات افتاد . و این بار چیزی به جز صداهای ناهنجار مغزم به چیز به درد بخوری دست نیافتم . با چشم‌های پرشده روبه دکتر می‌گم : _من چرا اینجوری شدم ؟ چرا چیزی یادم نمی‌آد ؟ دکتر دستی به سرم می‌کشه : _دخترگلم من خودمم هنوز به جواب قطعی نرسیدم ، تو بهترِ استراحت کنی . حالت که بهتر شد باهم صحبت می‌کنیم . و دکتر درحالی که کلافه دستی داخل موهاش می‌کشه اتاق رو ترک می‌کنه و من می‌مونم و این چهاردیواری بی روح . چشم‌هام‌و روی هم می‌ذارم و سعی می‌کنم گذشته‌ام‌و به خاطر بیارم اما با دردی وحشتناکی که داخل سرم می‌پیچه ناخواسته جیغ بلندی می‌کشم . پرستاری به سمتم می‌آد : _چی شده عزیزم ؟ _کمک کن بلندشم ، می‌خوام بشینم . _اما من این اجازه رو ندارم . بدون وقفه سرم‌و به بالش پشت سرم می‌کوبم : _بلندم کن ، من می‌خوام بلند شم . باعصبانیت دست‌هام‌و روی تخت می‌ذارم تا تکیه گاه بدنم باشن و من بتونم خودم‌و بالا بکشم . تکون ریزی به پام می‌دم که درد تا مغز استخونم نفوذ می‌کنه . ازشدت درد و خودم‌و روی تخت رها می‌کنم و با صدای بلند گریه می‌کنم و به سر و صورت خودم می‌زنم . از سروصدای من چندنفری داخل اتاق می‌شن و دست‌و پاهام رو می‌گیرن . با فرو رفتن سوزن داخل دستم آروم می‌گیرم و کم‌کم خواب من‌و فرا می‌گیره . ❤️
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#ماهگل🌼🌸 #پارت196 دکتر لیوان رو جلوی دهنم می‌گیره و کمکم می‌کنه تا محتویات داخل لیوان رو بخورم . _
🌼🌸 پلک‌هام‌و آروم از هم فاصله می‌دم که همون دکتری که دیروز بالای سرم بود رو می‌بینم ، یعنی شخص دیگه‌ای نیست که به دیدن من بیاد ، شخص دیگه ای نیست که سلامتی من براش اهمیت داشته باشه . یکی نیست که وقتی من چشم باز می‌کنم اون‌و بالای سرم ببینم و از باز کردن چشم‌هام خداروشکر کنه و صورتم‌و غرق بوسه کنه . _سلام به روی ماهت دخترم ، انگار دیروز گرد و خاک به پا کردی ؟ با یادآوری دیروز پوف کلافه‌ای می‌کشم و به سختی لب می‌زنم : _من دارم از این بی‌خبری دیوونه می‌شم . دکتر سرمی داخل دستم می‌زنه : _ولی این دلیل نمی‌شه که به خودت‌و بچه‌ی داخل شکمت آسیب بزنی . و برای بار دوم شوکه می‌شم . با چشم‌های گرد شده به دکتر نگاه می‌کنم ، می‌خوام حرفی بزنم اما زبونم بند اومده و صدایی از حنجره‌ام بیرون نمی‌آد . دکتر که عکس‌العملی از من نمی‌بینه عقب گرد می‌کنه که لحظه‌ی آخر آستین روپوش سفیدش‌و می‌گیرم و می‌کشم . با این حرکتم دکتر دوباره سمت من بر می‌گرده و با لبخند، منتظر به من نگاه می‌کنه . با لحن آرومی زمزمه می‌کنم : _چی گفتین ؟ اما انگار گوش های دکتر تیز بوده که صدای من‌و می‌شنوه : _گفتم باید مواظب اونی که داخل شکمت هست هم باشی . _نه این امکان نداره، پس چرا من هیچی یادم نمی‌آد . دکتر صندلی رو از کنار تخت می‌کشه و روش می‌شینه : _دخترم تو تصادف سختی کردی و ضربه‌ی بدی به سرت وارد شده ، طبیعی اگه هیچی یادت نیاد باید یکم صبر کنی ، دندون روی جیگر بذاری تا آزمایشات تموم بشه اون وقت جواب قطعی بهت می‌دم ، اصلا خدارو چه دیدی شاید من که پام‌و از در گذاشتم بیرون تو همه‌چیز یادت بیاد شایدم . .... خودم حرف‌ دکتر رو ادامه می‌دم : _شایدم دیگه هیچی یادم نیاد درسته ؟ _این قدر بدبین نباش . تلخندی می‌زنم : _به این قضیه هیج جوره نمی‌شه خوش‌بینانه نگاه کرد . _آدم هرجور به زندگی نگاه کنه همون براش اتفاق میفته ، این‌و همیشه یادت باشه . جوابی نمی‌دم اما پوزخندی توی دلم به این حرف دکتر می‌زنم .
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#ماهگل🌼🌸 #پارت197 پلک‌هام‌و آروم از هم فاصله می‌دم که همون دکتری که دیروز بالای سرم بود رو می‌بینم
حتما این قدر بدبخت بودم که دوست داشتم تصادف کنم بعد هم تک‌و تنها بیفتم روی تخت این بیمارستان و الان دارم نتایج رویاهای کودکانه‌ام رو می‌بینم . یعنی من کودکی خوبی داشتم ؟ خوشبخت بودم ؟ الان پدر و مادرم کجان که بیان دل‌نگران بالای سرم وایسادن و جویای حالم بشن . و الان دارم نتایج رویاهای کودکیم‌و می‌بینم . شایدهم واقعا دوست داشتم بلایی سرم بیاد بلکه عزیزانم که فهمیدن بیان نازم‌و بکشن و یه لحظه‌ هم تنهام نذارن و بفهمم برای کیا عزیزم ‌؟ یکم ناز کنم و نازم خریدار داشته باشه، بخوان با شوخی و خنده من دردهام‌و به فراموشی بسپارم و پابه پاشون بخندم ، اگر چیزی یادم نمی‌آد برای این یادآوری کمکم کنن ، مرحمی بشن برای این زخم‌ها اما الان چی تک و تنها گوشه‌ی این اتاق بی روح افتادم نه کسی می‌ره و نه کسی می‌آد احتمالا اگه مرده بودم هم برای کسی مهم نبود . الان از شدت درد جیغ می‌زنم اما کسی نیست کنار گوشم زمزمه کنه که آروم باشم . از شدت درد اشک می‌ریزم اما کسی نیست که دستی نوازش روی صورتم بکشه و بگه گریه نکن این روزها هم تموم می‌شه . کسی نیومده برای دلخوشی من هم که شده بگه من این خانم رو می‌شناسم . یعنی من اینجوری می‌خواستم ؟ صد درصد که نه ! من اگه بچه دارم پس شوهرم کو ؟! یعنی ذره‌ای برای اونم اهمیت نداشتم که محض رضای خدا برای ثانیه‌ای بیاد و حال من‌و بپرسه . این قدر حقیرم ، این قدر بدبختم . دلم از همه گرفته ، دلم از خدا گرفته ، دلم از عزیزانی که معلوم نیست کین و کجان گرفته ؟ سنگینی یه باری رو روی شونه‌ام حس می‌کنم . نمی‌دونم چند سالمه اما به اندازه‌ی یه آدم مسنی که بعداز کیلومترها دویدن خسته شده خستم . مثل یه آدمی که بعد از تلاش های مکرر بعد از بی‌خوابی هایی که کشیده به نتیجه‌ی مطلوبی نرسیده خستم . و مثل آدمی که توی یه بیابون بی آب و علف کیلومترها راه برای پیدا کردن یه قطره آب دویده و الان نای انجام هیچ کاری رو نداره . دلم برای این بچه‌ی داخل شکمم می‌سوزه ، بچه‌ای که حتی پدرشم به فکرش نیست ، بچه‌ای که بی گناه پا داخل این دنیا گذاشته و دست برقضا خیلی باید عذاب بکشه . دستی روی شکمم می‌کشم : _عزیزم شخص خوبی رو برای مادری کردن برات انتخاب نکردی ، من حتی نمی‌دونم خودم کیم ، ولی قول می‌دم که تا جایی که می‌تونم نذارم تو عذاب بکشی ، ناراحت نباش من‌و تو همدیگه رو داریم . ❤️