🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
ماهگل🌼🌸 #پارت191 همهشون تقاص پس میدن . همهشونو زجر میدم. بزرگو کوچیک نداره اونها همهاشون ز
#ماهگل🌼🌸
#پارت192
" ارســـــلان"
دوباره شمارهی اون پرستار و میگیرم اما صدای *مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد * گوشمو پر میکنه .
باعصبانیت گوشی و به زمین میزنم و خودمو روی مبل پرت میکنم .
سرمو بین دستهام مخفی میکنم تا شاید فکری به ذهنم برسه اما فایدهای نداره.
مشتهای پیدر پی به سرم میزنم ولی نمیتونم این حرصی که تو وجودم به وجود اومده و خالی کنم .
با عصبانیت از جام بلند میشم و ضربهای به زیر میز میزنم که میز بر میگرده و گلدونی هم که وسط قرار گرفته هم محکم با زمین برخورد میکنه و خردو خاکشیر میشه.
از یادآوری روزی که با ماهگل برای خرید این وسائل رفته بودیم لبخند محوی روی لبهام نقش میبنده .
درسته باهام سرد برخورد میکرد ، بعضی اوقات توجهی به حضورم نداشت اما همون لبخندگاهو بی گاهی که روی لبش نقش میبست برای من دنیایی داشت .
دلم برای اون چالگونهاش ، برای غرغرهاش ، عطر تنش ، دستپختش تنگ شده .
از همون اول راه،من فقط و فقط براش دردسر درست کردم ولی با این حال خم به ابرو نیاورد، باعث جدایی از خانوادهاش شدم ولی همچنان مقاوم روی پاهاش ایستاد .
دستی به صورتم که از اشک چشمهام خیس شده میکشم.
من نباید گریه کنم ، اون قویه ، اون منو تنها نمیذاره ، نباید تنها بذاره ، نفس من به نفسهاش بنده...
من برای خوشحالی اون این همه اشتباه کردم.
به هوش که بیاد من قول میدم از گل نازک تر بهش نگم ، قول میدم مثل چشمهام مواظبش باشم.
قول میدم ماهمو دیگه اذیت نکنم ، کار اشتباهی نکنم که باعث رنجشش بشه .
کلافه خم میشموجنازهی موبایلمو از کف زمین جمع میکنم ، کاش داغون نشده باشه.
من آدرسی که داخل این گوشی لعنتی هست رو میخوام .
باتری رو داخلش میذارم و دکمهاش رو فشار میدم که روشن میشه .
نفس عمیقی میکشم و پیام محتشم عوضی رو باز میکنم و آدرس جایی که باید برمو میخونم و برای به خاطر سپردنش چند بار زیرلب تکرار میکنم .
گوشی رو داخل جیب شلوارم میذارمو با برداشتن سویچ ماشین از خونه بیرون میرم و در و قفل میکنم .
❤️
قول میدم تا آخر عمر
به اذیت کردنت ادامه بدم ...
🆔
#آواۍزندگـے🕊
🍃
@avayeezendegii
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#ماهگل🌼🌸 #پارت192 " ارســـــلان" دوباره شمارهی اون پرستار و میگیرم اما صدای *مشترک مورد نظر در د
#ماهگل🌼🌸
#پارت193
تمام مسیرو به این فکر میکنم که ای کاش یه فرصت دیگه داشته باشم تا بتونم اشتباهات گذاشتهامو جبران کنم و بتونم زندگی رو برای ماهگل بهشت کنم زندگی که حق ماهگله .
ماشین رو جلوی گاراژ پارک میکنمو پیاده میشم .
با قدم های آروم به سمت گاراژ میرم ، با پام هل ریزی به در میدم که با صدای بدی باز میشه و فضای تاریک گاراژ جلوی چشمهام نقش میبنده .
سعی میکنم بر ترسم غلبه کنم .
سکوت گاراژ و برهوت این گاراژ باعث میشه تا ترس و وحشت بیشتر از قبل وجودمو دربر بگیره .
_محتشم ، خیال بیرون اومدن نداری ! تو که اینقدر بزدل نبودی .
_الانم نیستم ولی یه آدم باهوش اول موقعیتو میسنجه بعد بیرون میآد .
به سمت صدا بر میگردم که محتشم رو با دوتا از آدمهای غول پیکرش میبینم و میفهمم که کارم تمومه.
بزرگترین اشتباهم تنها اومدن اینجا بوده .
خودمو نمیبازم و پوزخندی میزنم :
_الان تو باهوش رو به خودت نسبت دادی ؟
خندهی تمسخرآمیزی میکنه:
_نه باتو بودم .
دورم میچرخه و ادامه میده :
_اینقدر احقی که تنها پاشدی اومدی تو دل شیر ، اونقدر احمقی که به من اعتماد کردی .
واقعیتی که سعی داشتم از خودم پنهان کنم و محتشم با نهایت بی رحمی تو صورتم میزنه ، من چقدر بدبخت و حقیرم که هنوزهم باور نمیکنم .
خونسردیمو همچنان حفظ میکنم و ابرو درهم میکشم :
_کارتو بگو میخوام برم .
محتشم با لبخند مصنوعی دست داخل جیب شلوارش میکنه :
_کار من گفتنی نیست .
و با سر اشاره به یکی از همون دوتا نرِغول میکنه .
که بعدازحرکت سرمحتشم هفت تیری به سمت قلبم نشونه گرفته میشه .
ناباور میخندم :
_تو هیچوقت این کارو نمیکنی ،کشتن من دردسر برات میشه .
ابروهاشو بالا میبره و نیشخندی میزنه
_آخه تو چه دردسری میتونی برای من داشته باشی.
سرشو سمت بادیگاردش بر میگردونه و با تمسخر میپرسه :
_میتونه برام دردسر بشه ؟
_نه آقا .
محتشم بالحن قاطعی میگه
_پس بزنش .
❤️
هرگاه فکر کردید
از پس مشکلی بر نمی آیید
باید سه کلمه بگویید :
پروردگار من بزرگه
🆔
#آواۍزندگـے🕊
🍃
@avayeezendegii
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#ماهگل🌼🌸 #پارت193 تمام مسیرو به این فکر میکنم که ای کاش یه فرصت دیگه داشته باشم تا بتونم اشتباهات
#معشوقه_جذاب_ارباب
#پارت194
هفت تیری که ماشهاش کشیده میشه و تیری که مستقیم به سمت قلب من میآد و پاهایی که خشک شدهان و نمیتونن تغییری درحالتم به وجود بیارن.
وسوزشی که توی قفسهی سینهام به وجود میآد.
پاهام سست میشن و تحمل وزنم برام سخت میشه . روی پاهام سقوط میکنم و نگاهی به پیراهنم که به رنگ خون دراومده میندازم .
محتشم گامهای بلندی به سمتم بر میداره و زیر زانوم میزنه که با صورت به زمین برخورد میکنم و صدای شکستن فکمو به وضوح میشنوم .
محتشم روی پاهاش میشینه :
_تو حتی خوبی هم نداشتی . پر از بیچارگی هستی! اینقدربدبختی که آدم دلش به حالت میسوزه و اینو به عنوان نصیحت تو گوشت فرو کن به هیچکس اعتماد نکن البته این نصیحت که برای این دنیا به کارت نمیاد ...
چشمکی میزنه و ادامه میده :
_اما اون دنیا حتما ازش استفاده کن ، دوست داری بدونی من با کمک کی تونستم سرتو زیرآب کنم؟
وقتی صورت منتظر منو میبینه خم میشه و زیر گوشم اسمی رو میگه که تنم سرد میشه و با چشمهای گرد شده به محتشمی که با لبخند دندون نمایی بهم خیره شده ، نگاه میکنم .
_بخواب پسر زیاد خودتو آخرعمری اذیت نکن .
بلند میشه خاک فرضی روی کتشو میتکونه، عقب گرد میکنه و درهمون حال میگه :
_عزت زیاد .
وقتی در گاراژ رو محکم میبنده میخوام ازجام بلند شم اما نمیتونم و فریاد بلندی از درد میکشم .
دوباره برای رهایی از این وضعیتو نجات دادن خودم تلاش میکنم اما بی فایدهاس .
مغموم سرمو محکم به زمین میزنم و فریاد میزنم :
_خــــــــدا .
این فریاد ، این التماس و این بیپناهی منو یاد روزی میندازه که ماهگل زیر دستو پام فریاد میزد و من بیتفاوت به کارم ادامه میدادم .
بد تاوان جیغو داد ماهگل رو پس دادم ، خیلی بد!
جلوی چشمهام داره سیاه میشه که اسممو از زبون شخصی میشنوم و کلمات آخر رو به زبون میآرم :
_ داداش ..... مواظب .....ماهگ....لم .....باش ، اینکار زیر سر اون .....اون ......
به سرفه میافتم و با درد قفسهی سینه دیگه نمیتونم ادامه بدم و بعد دیگه چیزی حس نمی کنم جز سیاهی مطلق ....
خیلی باید بگذره تا بفهمی
فقط خودت واسه خودت میمونی
🆔
#آواۍزندگـے🕊
🍃
@avayeezendegii
وقتی هیچکس نبود، تو بودی
وقتی هیچکس نخواست، تو خواستی
دمت گرم خدایِ من ...❤️
🆔
#آواۍزندگـے🕊
🍃
@avayeezendegii
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#معشوقه_جذاب_ارباب #پارت194 هفت تیری که ماشهاش کشیده میشه و تیری که مستقیم به سمت قلب من میآد و
#ماهگل🌼🌸
#پارت195
*راوی*
با لگدی محکم در زنگ زده و رنگو رو رفتهی مقابلش را میکَند و نگاهش به جسمی که روی کاشیهای سرد زمین دراز کشیده است میافتد ، اصلا نمیخواست باور کند که برادرش ، کسی که با او دوباره معنی دوست داشتن را فهمید اینگونه تکو تنها اینجا افتاده و هیچکس نیست که حتی برای حال زار او قطره اشکی بریزد .
دلش برای برادر بیگناهی که در دام محتشم افتاد میسوزد .
دلش برای برادر عاشقش آتش میگیرد برادری که برای لحظهای هم طعم خوشی را نچشیده بود
گناه او چه بود ؟
فقط عاشقی !
مگر جزای عاشقی اینقدر باید سنگین باشد .
شاید هم جزای دلشکستهی اون دختر را پس میدهد .
با گام های بلند خودش را به ارسلان میرساند و اورا روی کمر میخواباند .
ناباور سرش را در آغوش میگیرد .
ماتو مبهوت به صورت رنگ پریدهی برادرش نگاه میکند.
کلافه دستیبه زیر گردنش می برد و میغرد :
_درسته ازت متنفرم ولی هنوزم برادریم! باید حالت خوب بشه...
به تیری که کمی پایین تراز قلب ارسلان را پاره کرده و دورن بدنش جای گرفته نگاه میکند ک دستمال گردن خودش را باز میکند و روی زخم برادرش میگذارد .
از آن طرف ماهگلی که بیخبر از همهجا به خواب عمیقی،فرو رفته است .
بیخبراز اینکه عشق دوران کودکیاش اکنون با مرگ دستو پنجه نرم میکند ،بی خبر از اینکه نفس های آخر زندگیاش را میکشد .
_
*ماهـــــــگل*
با صداهایی مبهمی که میشنوم پلکهامو با درد از هم فاصله میدم که نور شدیدی که به چشمهام میخوره باعث میشه دوباره ببندمشون .
اینبار صداهارو واضح تر میشنوم و لب میزنم :
_آب
سر دردم با هیاهویی که داخل اتاق بهوجود اومده رو تشدید میکنه .
دستمو بالا میآرم که سوزشی رو احساس میکنم بعد از اون مایعی خیس روی دستم .
به دستم که نگاه میکنم سوزن سرمی که از دستم کنده شده رو میبینم و خونی که راه خروجی پیدا کرده و قصد وایسادن ندارن .
حالا که چیزی مانع نیست دوتا دستمو بالا میآرم و دوطرف سرمو فشار میدم تا کمی فقط کمی از این صدای دلخراشی که توی سرم وجود داره کم بشه .
_دختر خوب چیکار میکنی ؟
با چشم هام از سرتا پای شخصی که بالباس سفید بالای سر من ایستاده رو میکاوم .
_آب می...خوام .
❤️
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#ماهگل🌼🌸 #پارت195 *راوی* با لگدی محکم در زنگ زده و رنگو رو رفتهی مقابلش را میکَند و نگاهش به جس
#ماهگل🌼🌸
#پارت196
دکتر لیوان رو جلوی دهنم میگیره و کمکم میکنه تا محتویات داخل لیوان رو بخورم .
_خب حالا دختر خوب بگو ببینم اسمت چیه؟ یادت میاد چه اتفاقی افتاده برات؟
دنبال کلمه، نام و اسم آشنایی میگردم تا تحویل دکتر بدم اما مغزم چیز بهدرد بخوری تحویلم نمیده همهاش هیچو پوچ .
_م....من نمیدونم اسمم چیه !
دکتر لبخند مهربونی میزنه :
_اشکال نداره کمکم یادت میآد ، حالا بگو ببینم میدونی چجوری این اتفاق برات افتاد .
و این بار چیزی به جز صداهای ناهنجار مغزم به چیز به درد بخوری دست نیافتم .
با چشمهای پرشده روبه دکتر میگم :
_من چرا اینجوری شدم ؟ چرا چیزی یادم نمیآد ؟
دکتر دستی به سرم میکشه :
_دخترگلم من خودمم هنوز به جواب قطعی نرسیدم ، تو بهترِ استراحت کنی . حالت که بهتر شد باهم صحبت میکنیم .
و دکتر درحالی که کلافه دستی داخل موهاش میکشه اتاق رو ترک میکنه و من میمونم و این چهاردیواری بی روح .
چشمهامو روی هم میذارم و سعی میکنم گذشتهامو به خاطر بیارم اما با دردی وحشتناکی که داخل سرم میپیچه ناخواسته جیغ بلندی میکشم .
پرستاری به سمتم میآد :
_چی شده عزیزم ؟
_کمک کن بلندشم ، میخوام بشینم .
_اما من این اجازه رو ندارم .
بدون وقفه سرمو به بالش پشت سرم میکوبم :
_بلندم کن ، من میخوام بلند شم .
باعصبانیت دستهامو روی تخت میذارم تا تکیه گاه بدنم باشن و من بتونم خودمو بالا بکشم .
تکون ریزی به پام میدم که درد تا مغز استخونم نفوذ میکنه .
ازشدت درد و خودمو روی تخت رها میکنم و با صدای بلند گریه میکنم و به سر و صورت خودم میزنم .
از سروصدای من چندنفری داخل اتاق میشن و دستو پاهام رو میگیرن .
با فرو رفتن سوزن داخل دستم آروم میگیرم و کمکم خواب منو فرا میگیره .
❤️
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#ماهگل🌼🌸 #پارت196 دکتر لیوان رو جلوی دهنم میگیره و کمکم میکنه تا محتویات داخل لیوان رو بخورم . _
#ماهگل🌼🌸
#پارت197
پلکهامو آروم از هم فاصله میدم که همون دکتری که دیروز بالای سرم بود رو میبینم ، یعنی شخص دیگهای نیست که به دیدن من بیاد ، شخص دیگه ای نیست که سلامتی من براش اهمیت داشته باشه .
یکی نیست که وقتی من چشم باز میکنم اونو بالای سرم ببینم و از باز کردن چشمهام خداروشکر کنه و صورتمو غرق بوسه کنه .
_سلام به روی ماهت دخترم ، انگار دیروز گرد و خاک به پا کردی ؟
با یادآوری دیروز پوف کلافهای میکشم و به سختی لب میزنم :
_من دارم از این بیخبری دیوونه میشم .
دکتر سرمی داخل دستم میزنه :
_ولی این دلیل نمیشه که به خودتو بچهی داخل شکمت آسیب بزنی .
و برای بار دوم شوکه میشم .
با چشمهای گرد شده به دکتر نگاه میکنم ، میخوام حرفی بزنم اما زبونم بند اومده و صدایی از حنجرهام بیرون نمیآد .
دکتر که عکسالعملی از من نمیبینه عقب گرد میکنه که لحظهی آخر آستین روپوش سفیدشو میگیرم و میکشم .
با این حرکتم دکتر دوباره سمت من بر میگرده و با لبخند، منتظر به من نگاه میکنه .
با لحن آرومی زمزمه میکنم :
_چی گفتین ؟
اما انگار گوش های دکتر تیز بوده که صدای منو میشنوه :
_گفتم باید مواظب اونی که داخل شکمت هست هم باشی .
_نه این امکان نداره، پس چرا من هیچی یادم نمیآد .
دکتر صندلی رو از کنار تخت میکشه و روش میشینه :
_دخترم تو تصادف سختی کردی و ضربهی بدی به سرت وارد شده ، طبیعی اگه هیچی یادت نیاد باید یکم صبر کنی ، دندون روی جیگر بذاری تا آزمایشات تموم بشه اون وقت جواب قطعی بهت میدم ، اصلا خدارو چه دیدی شاید من که پامو از در گذاشتم بیرون تو همهچیز یادت بیاد شایدم . ....
خودم حرف دکتر رو ادامه میدم :
_شایدم دیگه هیچی یادم نیاد درسته ؟
_این قدر بدبین نباش .
تلخندی میزنم :
_به این قضیه هیج جوره نمیشه خوشبینانه نگاه کرد .
_آدم هرجور به زندگی نگاه کنه همون براش اتفاق میفته ، اینو همیشه یادت باشه .
جوابی نمیدم اما پوزخندی توی دلم به این حرف دکتر میزنم .
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#ماهگل🌼🌸 #پارت197 پلکهامو آروم از هم فاصله میدم که همون دکتری که دیروز بالای سرم بود رو میبینم
#ماهگل
#پارت198
حتما این قدر بدبخت بودم که دوست داشتم تصادف کنم بعد هم تکو تنها بیفتم روی تخت این بیمارستان و الان دارم نتایج رویاهای کودکانهام رو میبینم .
یعنی من کودکی خوبی داشتم ؟ خوشبخت بودم ؟ الان پدر و مادرم کجان که بیان دلنگران بالای سرم وایسادن و جویای حالم بشن .
و الان دارم نتایج رویاهای کودکیمو میبینم .
شایدهم واقعا دوست داشتم بلایی سرم بیاد بلکه عزیزانم که فهمیدن بیان نازمو بکشن و یه لحظه هم تنهام نذارن و بفهمم برای کیا عزیزم ؟
یکم ناز کنم و نازم خریدار داشته باشه، بخوان با شوخی و خنده من دردهامو به فراموشی بسپارم و پابه پاشون بخندم ، اگر چیزی یادم نمیآد برای این یادآوری کمکم کنن ، مرحمی بشن برای این زخمها اما الان چی تک و تنها گوشهی این اتاق بی روح افتادم نه کسی میره و نه کسی میآد احتمالا اگه مرده بودم هم برای کسی مهم نبود .
الان از شدت درد جیغ میزنم اما کسی نیست کنار گوشم زمزمه کنه که آروم باشم .
از شدت درد اشک میریزم اما کسی نیست که دستی نوازش روی صورتم بکشه و بگه گریه نکن این روزها هم تموم میشه .
کسی نیومده برای دلخوشی من هم که شده بگه من این خانم رو میشناسم .
یعنی من اینجوری میخواستم ؟ صد درصد که نه !
من اگه بچه دارم پس شوهرم کو ؟! یعنی ذرهای برای اونم اهمیت نداشتم که محض رضای خدا برای ثانیهای بیاد و حال منو بپرسه .
این قدر حقیرم ، این قدر بدبختم .
دلم از همه گرفته ، دلم از خدا گرفته ، دلم از عزیزانی که معلوم نیست کین و کجان گرفته ؟ سنگینی یه باری رو روی شونهام حس میکنم .
نمیدونم چند سالمه اما به اندازهی یه آدم مسنی که بعداز کیلومترها دویدن خسته شده خستم .
مثل یه آدمی که بعد از تلاش های مکرر بعد از بیخوابی هایی که کشیده به نتیجهی مطلوبی نرسیده خستم .
و مثل آدمی که توی یه بیابون بی آب و علف کیلومترها راه برای پیدا کردن یه قطره آب دویده و الان نای انجام هیچ کاری رو نداره .
دلم برای این بچهی داخل شکمم میسوزه ، بچهای که حتی پدرشم به فکرش نیست ، بچهای که بی گناه پا داخل این دنیا گذاشته و دست برقضا خیلی باید عذاب بکشه .
دستی روی شکمم میکشم :
_عزیزم شخص خوبی رو برای مادری کردن برات انتخاب نکردی ، من حتی نمیدونم خودم کیم ، ولی قول میدم که تا جایی که میتونم نذارم تو عذاب بکشی ، ناراحت نباش منو تو همدیگه رو داریم .
❤️