eitaa logo
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
1.5هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
200 ویدیو
4 فایل
𝓼 💫﷽💫 {وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ باڪدامین اشڪ میشود ردپای تو راازمیان دل پاڪ ڪرد.. جمعه ها پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#ماهگل🌼🌸 #پارت195 *راوی* با لگدی محکم در زنگ زده و رنگ‌و رو رفته‌ی مقابلش را می‌کَند و نگاهش به جس
🌼🌸 دکتر لیوان رو جلوی دهنم می‌گیره و کمکم می‌کنه تا محتویات داخل لیوان رو بخورم . _خب حالا دختر خوب بگو ببینم اسمت چیه؟ یادت میاد چه اتفاقی افتاده برات؟ دنبال کلمه، نام و اسم آشنایی می‌گردم تا تحویل دکتر بدم اما مغزم چیز به‌درد بخوری تحویلم نمی‌ده همه‌اش هیچ‌و پوچ . _م....من نمی‌دونم اسمم چیه ! دکتر لبخند مهربونی می‌زنه : _اشکال نداره کم‌کم یادت می‌آد ، حالا بگو ببینم می‌دونی چجوری این اتفاق برات افتاد . و این بار چیزی به جز صداهای ناهنجار مغزم به چیز به درد بخوری دست نیافتم . با چشم‌های پرشده روبه دکتر می‌گم : _من چرا اینجوری شدم ؟ چرا چیزی یادم نمی‌آد ؟ دکتر دستی به سرم می‌کشه : _دخترگلم من خودمم هنوز به جواب قطعی نرسیدم ، تو بهترِ استراحت کنی . حالت که بهتر شد باهم صحبت می‌کنیم . و دکتر درحالی که کلافه دستی داخل موهاش می‌کشه اتاق رو ترک می‌کنه و من می‌مونم و این چهاردیواری بی روح . چشم‌هام‌و روی هم می‌ذارم و سعی می‌کنم گذشته‌ام‌و به خاطر بیارم اما با دردی وحشتناکی که داخل سرم می‌پیچه ناخواسته جیغ بلندی می‌کشم . پرستاری به سمتم می‌آد : _چی شده عزیزم ؟ _کمک کن بلندشم ، می‌خوام بشینم . _اما من این اجازه رو ندارم . بدون وقفه سرم‌و به بالش پشت سرم می‌کوبم : _بلندم کن ، من می‌خوام بلند شم . باعصبانیت دست‌هام‌و روی تخت می‌ذارم تا تکیه گاه بدنم باشن و من بتونم خودم‌و بالا بکشم . تکون ریزی به پام می‌دم که درد تا مغز استخونم نفوذ می‌کنه . ازشدت درد و خودم‌و روی تخت رها می‌کنم و با صدای بلند گریه می‌کنم و به سر و صورت خودم می‌زنم . از سروصدای من چندنفری داخل اتاق می‌شن و دست‌و پاهام رو می‌گیرن . با فرو رفتن سوزن داخل دستم آروم می‌گیرم و کم‌کم خواب من‌و فرا می‌گیره . ❤️
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#ماهگل🌼🌸 #پارت196 دکتر لیوان رو جلوی دهنم می‌گیره و کمکم می‌کنه تا محتویات داخل لیوان رو بخورم . _
🌼🌸 پلک‌هام‌و آروم از هم فاصله می‌دم که همون دکتری که دیروز بالای سرم بود رو می‌بینم ، یعنی شخص دیگه‌ای نیست که به دیدن من بیاد ، شخص دیگه ای نیست که سلامتی من براش اهمیت داشته باشه . یکی نیست که وقتی من چشم باز می‌کنم اون‌و بالای سرم ببینم و از باز کردن چشم‌هام خداروشکر کنه و صورتم‌و غرق بوسه کنه . _سلام به روی ماهت دخترم ، انگار دیروز گرد و خاک به پا کردی ؟ با یادآوری دیروز پوف کلافه‌ای می‌کشم و به سختی لب می‌زنم : _من دارم از این بی‌خبری دیوونه می‌شم . دکتر سرمی داخل دستم می‌زنه : _ولی این دلیل نمی‌شه که به خودت‌و بچه‌ی داخل شکمت آسیب بزنی . و برای بار دوم شوکه می‌شم . با چشم‌های گرد شده به دکتر نگاه می‌کنم ، می‌خوام حرفی بزنم اما زبونم بند اومده و صدایی از حنجره‌ام بیرون نمی‌آد . دکتر که عکس‌العملی از من نمی‌بینه عقب گرد می‌کنه که لحظه‌ی آخر آستین روپوش سفیدش‌و می‌گیرم و می‌کشم . با این حرکتم دکتر دوباره سمت من بر می‌گرده و با لبخند، منتظر به من نگاه می‌کنه . با لحن آرومی زمزمه می‌کنم : _چی گفتین ؟ اما انگار گوش های دکتر تیز بوده که صدای من‌و می‌شنوه : _گفتم باید مواظب اونی که داخل شکمت هست هم باشی . _نه این امکان نداره، پس چرا من هیچی یادم نمی‌آد . دکتر صندلی رو از کنار تخت می‌کشه و روش می‌شینه : _دخترم تو تصادف سختی کردی و ضربه‌ی بدی به سرت وارد شده ، طبیعی اگه هیچی یادت نیاد باید یکم صبر کنی ، دندون روی جیگر بذاری تا آزمایشات تموم بشه اون وقت جواب قطعی بهت می‌دم ، اصلا خدارو چه دیدی شاید من که پام‌و از در گذاشتم بیرون تو همه‌چیز یادت بیاد شایدم . .... خودم حرف‌ دکتر رو ادامه می‌دم : _شایدم دیگه هیچی یادم نیاد درسته ؟ _این قدر بدبین نباش . تلخندی می‌زنم : _به این قضیه هیج جوره نمی‌شه خوش‌بینانه نگاه کرد . _آدم هرجور به زندگی نگاه کنه همون براش اتفاق میفته ، این‌و همیشه یادت باشه . جوابی نمی‌دم اما پوزخندی توی دلم به این حرف دکتر می‌زنم .
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#ماهگل🌼🌸 #پارت197 پلک‌هام‌و آروم از هم فاصله می‌دم که همون دکتری که دیروز بالای سرم بود رو می‌بینم
حتما این قدر بدبخت بودم که دوست داشتم تصادف کنم بعد هم تک‌و تنها بیفتم روی تخت این بیمارستان و الان دارم نتایج رویاهای کودکانه‌ام رو می‌بینم . یعنی من کودکی خوبی داشتم ؟ خوشبخت بودم ؟ الان پدر و مادرم کجان که بیان دل‌نگران بالای سرم وایسادن و جویای حالم بشن . و الان دارم نتایج رویاهای کودکیم‌و می‌بینم . شایدهم واقعا دوست داشتم بلایی سرم بیاد بلکه عزیزانم که فهمیدن بیان نازم‌و بکشن و یه لحظه‌ هم تنهام نذارن و بفهمم برای کیا عزیزم ‌؟ یکم ناز کنم و نازم خریدار داشته باشه، بخوان با شوخی و خنده من دردهام‌و به فراموشی بسپارم و پابه پاشون بخندم ، اگر چیزی یادم نمی‌آد برای این یادآوری کمکم کنن ، مرحمی بشن برای این زخم‌ها اما الان چی تک و تنها گوشه‌ی این اتاق بی روح افتادم نه کسی می‌ره و نه کسی می‌آد احتمالا اگه مرده بودم هم برای کسی مهم نبود . الان از شدت درد جیغ می‌زنم اما کسی نیست کنار گوشم زمزمه کنه که آروم باشم . از شدت درد اشک می‌ریزم اما کسی نیست که دستی نوازش روی صورتم بکشه و بگه گریه نکن این روزها هم تموم می‌شه . کسی نیومده برای دلخوشی من هم که شده بگه من این خانم رو می‌شناسم . یعنی من اینجوری می‌خواستم ؟ صد درصد که نه ! من اگه بچه دارم پس شوهرم کو ؟! یعنی ذره‌ای برای اونم اهمیت نداشتم که محض رضای خدا برای ثانیه‌ای بیاد و حال من‌و بپرسه . این قدر حقیرم ، این قدر بدبختم . دلم از همه گرفته ، دلم از خدا گرفته ، دلم از عزیزانی که معلوم نیست کین و کجان گرفته ؟ سنگینی یه باری رو روی شونه‌ام حس می‌کنم . نمی‌دونم چند سالمه اما به اندازه‌ی یه آدم مسنی که بعداز کیلومترها دویدن خسته شده خستم . مثل یه آدمی که بعد از تلاش های مکرر بعد از بی‌خوابی هایی که کشیده به نتیجه‌ی مطلوبی نرسیده خستم . و مثل آدمی که توی یه بیابون بی آب و علف کیلومترها راه برای پیدا کردن یه قطره آب دویده و الان نای انجام هیچ کاری رو نداره . دلم برای این بچه‌ی داخل شکمم می‌سوزه ، بچه‌ای که حتی پدرشم به فکرش نیست ، بچه‌ای که بی گناه پا داخل این دنیا گذاشته و دست برقضا خیلی باید عذاب بکشه . دستی روی شکمم می‌کشم : _عزیزم شخص خوبی رو برای مادری کردن برات انتخاب نکردی ، من حتی نمی‌دونم خودم کیم ، ولی قول می‌دم که تا جایی که می‌تونم نذارم تو عذاب بکشی ، ناراحت نباش من‌و تو همدیگه رو داریم . ❤️