🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#ماهگل🌼🌸 #پارت195 *راوی* با لگدی محکم در زنگ زده و رنگو رو رفتهی مقابلش را میکَند و نگاهش به جس
#ماهگل🌼🌸
#پارت196
دکتر لیوان رو جلوی دهنم میگیره و کمکم میکنه تا محتویات داخل لیوان رو بخورم .
_خب حالا دختر خوب بگو ببینم اسمت چیه؟ یادت میاد چه اتفاقی افتاده برات؟
دنبال کلمه، نام و اسم آشنایی میگردم تا تحویل دکتر بدم اما مغزم چیز بهدرد بخوری تحویلم نمیده همهاش هیچو پوچ .
_م....من نمیدونم اسمم چیه !
دکتر لبخند مهربونی میزنه :
_اشکال نداره کمکم یادت میآد ، حالا بگو ببینم میدونی چجوری این اتفاق برات افتاد .
و این بار چیزی به جز صداهای ناهنجار مغزم به چیز به درد بخوری دست نیافتم .
با چشمهای پرشده روبه دکتر میگم :
_من چرا اینجوری شدم ؟ چرا چیزی یادم نمیآد ؟
دکتر دستی به سرم میکشه :
_دخترگلم من خودمم هنوز به جواب قطعی نرسیدم ، تو بهترِ استراحت کنی . حالت که بهتر شد باهم صحبت میکنیم .
و دکتر درحالی که کلافه دستی داخل موهاش میکشه اتاق رو ترک میکنه و من میمونم و این چهاردیواری بی روح .
چشمهامو روی هم میذارم و سعی میکنم گذشتهامو به خاطر بیارم اما با دردی وحشتناکی که داخل سرم میپیچه ناخواسته جیغ بلندی میکشم .
پرستاری به سمتم میآد :
_چی شده عزیزم ؟
_کمک کن بلندشم ، میخوام بشینم .
_اما من این اجازه رو ندارم .
بدون وقفه سرمو به بالش پشت سرم میکوبم :
_بلندم کن ، من میخوام بلند شم .
باعصبانیت دستهامو روی تخت میذارم تا تکیه گاه بدنم باشن و من بتونم خودمو بالا بکشم .
تکون ریزی به پام میدم که درد تا مغز استخونم نفوذ میکنه .
ازشدت درد و خودمو روی تخت رها میکنم و با صدای بلند گریه میکنم و به سر و صورت خودم میزنم .
از سروصدای من چندنفری داخل اتاق میشن و دستو پاهام رو میگیرن .
با فرو رفتن سوزن داخل دستم آروم میگیرم و کمکم خواب منو فرا میگیره .
❤️
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#ماهگل🌼🌸 #پارت196 دکتر لیوان رو جلوی دهنم میگیره و کمکم میکنه تا محتویات داخل لیوان رو بخورم . _
#ماهگل🌼🌸
#پارت197
پلکهامو آروم از هم فاصله میدم که همون دکتری که دیروز بالای سرم بود رو میبینم ، یعنی شخص دیگهای نیست که به دیدن من بیاد ، شخص دیگه ای نیست که سلامتی من براش اهمیت داشته باشه .
یکی نیست که وقتی من چشم باز میکنم اونو بالای سرم ببینم و از باز کردن چشمهام خداروشکر کنه و صورتمو غرق بوسه کنه .
_سلام به روی ماهت دخترم ، انگار دیروز گرد و خاک به پا کردی ؟
با یادآوری دیروز پوف کلافهای میکشم و به سختی لب میزنم :
_من دارم از این بیخبری دیوونه میشم .
دکتر سرمی داخل دستم میزنه :
_ولی این دلیل نمیشه که به خودتو بچهی داخل شکمت آسیب بزنی .
و برای بار دوم شوکه میشم .
با چشمهای گرد شده به دکتر نگاه میکنم ، میخوام حرفی بزنم اما زبونم بند اومده و صدایی از حنجرهام بیرون نمیآد .
دکتر که عکسالعملی از من نمیبینه عقب گرد میکنه که لحظهی آخر آستین روپوش سفیدشو میگیرم و میکشم .
با این حرکتم دکتر دوباره سمت من بر میگرده و با لبخند، منتظر به من نگاه میکنه .
با لحن آرومی زمزمه میکنم :
_چی گفتین ؟
اما انگار گوش های دکتر تیز بوده که صدای منو میشنوه :
_گفتم باید مواظب اونی که داخل شکمت هست هم باشی .
_نه این امکان نداره، پس چرا من هیچی یادم نمیآد .
دکتر صندلی رو از کنار تخت میکشه و روش میشینه :
_دخترم تو تصادف سختی کردی و ضربهی بدی به سرت وارد شده ، طبیعی اگه هیچی یادت نیاد باید یکم صبر کنی ، دندون روی جیگر بذاری تا آزمایشات تموم بشه اون وقت جواب قطعی بهت میدم ، اصلا خدارو چه دیدی شاید من که پامو از در گذاشتم بیرون تو همهچیز یادت بیاد شایدم . ....
خودم حرف دکتر رو ادامه میدم :
_شایدم دیگه هیچی یادم نیاد درسته ؟
_این قدر بدبین نباش .
تلخندی میزنم :
_به این قضیه هیج جوره نمیشه خوشبینانه نگاه کرد .
_آدم هرجور به زندگی نگاه کنه همون براش اتفاق میفته ، اینو همیشه یادت باشه .
جوابی نمیدم اما پوزخندی توی دلم به این حرف دکتر میزنم .
🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
#ماهگل🌼🌸 #پارت197 پلکهامو آروم از هم فاصله میدم که همون دکتری که دیروز بالای سرم بود رو میبینم
#ماهگل
#پارت198
حتما این قدر بدبخت بودم که دوست داشتم تصادف کنم بعد هم تکو تنها بیفتم روی تخت این بیمارستان و الان دارم نتایج رویاهای کودکانهام رو میبینم .
یعنی من کودکی خوبی داشتم ؟ خوشبخت بودم ؟ الان پدر و مادرم کجان که بیان دلنگران بالای سرم وایسادن و جویای حالم بشن .
و الان دارم نتایج رویاهای کودکیمو میبینم .
شایدهم واقعا دوست داشتم بلایی سرم بیاد بلکه عزیزانم که فهمیدن بیان نازمو بکشن و یه لحظه هم تنهام نذارن و بفهمم برای کیا عزیزم ؟
یکم ناز کنم و نازم خریدار داشته باشه، بخوان با شوخی و خنده من دردهامو به فراموشی بسپارم و پابه پاشون بخندم ، اگر چیزی یادم نمیآد برای این یادآوری کمکم کنن ، مرحمی بشن برای این زخمها اما الان چی تک و تنها گوشهی این اتاق بی روح افتادم نه کسی میره و نه کسی میآد احتمالا اگه مرده بودم هم برای کسی مهم نبود .
الان از شدت درد جیغ میزنم اما کسی نیست کنار گوشم زمزمه کنه که آروم باشم .
از شدت درد اشک میریزم اما کسی نیست که دستی نوازش روی صورتم بکشه و بگه گریه نکن این روزها هم تموم میشه .
کسی نیومده برای دلخوشی من هم که شده بگه من این خانم رو میشناسم .
یعنی من اینجوری میخواستم ؟ صد درصد که نه !
من اگه بچه دارم پس شوهرم کو ؟! یعنی ذرهای برای اونم اهمیت نداشتم که محض رضای خدا برای ثانیهای بیاد و حال منو بپرسه .
این قدر حقیرم ، این قدر بدبختم .
دلم از همه گرفته ، دلم از خدا گرفته ، دلم از عزیزانی که معلوم نیست کین و کجان گرفته ؟ سنگینی یه باری رو روی شونهام حس میکنم .
نمیدونم چند سالمه اما به اندازهی یه آدم مسنی که بعداز کیلومترها دویدن خسته شده خستم .
مثل یه آدمی که بعد از تلاش های مکرر بعد از بیخوابی هایی که کشیده به نتیجهی مطلوبی نرسیده خستم .
و مثل آدمی که توی یه بیابون بی آب و علف کیلومترها راه برای پیدا کردن یه قطره آب دویده و الان نای انجام هیچ کاری رو نداره .
دلم برای این بچهی داخل شکمم میسوزه ، بچهای که حتی پدرشم به فکرش نیست ، بچهای که بی گناه پا داخل این دنیا گذاشته و دست برقضا خیلی باید عذاب بکشه .
دستی روی شکمم میکشم :
_عزیزم شخص خوبی رو برای مادری کردن برات انتخاب نکردی ، من حتی نمیدونم خودم کیم ، ولی قول میدم که تا جایی که میتونم نذارم تو عذاب بکشی ، ناراحت نباش منو تو همدیگه رو داریم .
❤️