eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/romanmfm رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست . حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیتمون توی این کانال باشه تمام پارت های رمان فصل اول و فصل دوم تا جایی که پارت گذاری شده در کانال به صورت پشت سر هم ارسال شده و میتونید خیلی راحت بخونید 🙂❤️
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۲ حامد: داوود با کلی اصرار تونست اجازه ی آقا محمد رو بگیره و داخل
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: داخل بیمارستان شدم و به طرف اتاق رسول رفتم.همون موقع داوود با رنگ پریده و حال خراب از اتاق بیرون اومد.زودتر از آقا محمد و کیان به طرفش رفتم و دستش رو گرفتم تا زمین نخوره. داوود:با بیرون رفتن حامد حس کردم بهترین فرصت هست تا به دلتنگی این مدتم پایان بدم.سرم رو روی دست رسول گذاشتم و اشکام به راحتی جاری شد.با بغض و صدای دورگه زیر لب زمزمه کردم:رسول چرا دوباره اینجایی؟بی معرفت مگه تو قول ندادی مراقب خودت باشی؟حتما باید اونجا باشم تا تو شاید یکم مراقب باشی ؟رسول داداش توروخدا چشات رو باز کن.تو اصلا فکر کردی من بدون تو باید چیکار کنم؟مه...رسول توروخدا بیدار شو.دیدی خواستم بهت بگم مهدی.تو برام مثل مهدی شدی .مهدی همیشه مراقب بود تا من که ته تغاری هستم ناراحت نباشم .تو هم مثل اون باش.باعث ناراحتیم نباش.باعث دل نگرانیم نباش.دیگه نمیدونم چی بگم تا شاید دلت برام بسوزه و دیدن چشمات رو ازم دریغ نکنی.تا حسرت در آغوش کشیدنت به دلم نمونه. نمیدونم باید چیکار کنم فقط زود بیدار شو.مبادا چشم انتظارمون بزاری.چون تحمل ندارم دیگه. از اتاق بیرون اومدم.درد داشتم اما دردی که داشتم از درد دلتنگیم که بیشتر نبود .بود؟نه نبود.چشام سیاهی رفت .نزدیک بود بیوفتم که به نفر گرفتم.لای پلکای سنگینم رو باز کردم.حامد بود.نمیدونم چرا اما دلم خواب میخواست.خیلی خسته بودم. بیشتر از اونی ‌که بشه تصورش کرد.اروم آروم صدا ها محو شد و در اخر دیگه متوجه نشدم چیشد و تاریکی ... حامد:با سنگینی وزنش نگاهش کردم.تکونش دادم اما بیدار نشد.صداش زدم اما انگار نه انگار. پلاستیک از توی دستم افتاد .آقا محمد و کیان ترسیده بودن.کیان سریع پرستار رو صدا زد.اقا محمد کنارم اومد.روی زمین نشستم و داوود هم توی آغوشم بیهوش بود.آقا محمد سریع دستش رو روی پیشونی داوود گذاشت .انگار تبش خیلی بالا بود که دستش رو سریع برداشت و رنگ نگاهش ترسیده شد. محمد:دستم رو روی پیشونی داوود گذاشتم.از شدت داغ بودنش سریع دستم رو برداشتم و نگران بهش خیره شدم.این پسر چرا اینجوری شده؟کی اینقدر وابسته رسول شد که با حال بدش اینجور شد؟خدایا چرا اینقدر داره مشکلات خودش رو نشون میده.دکتر و پرستار ها اومدن و داوود رو روی برانکارد گذاشتن و بردن.حامد خواست بره که مچ دستش رو گرفتم .نگاهی بهم انداخت که گفتم:من میرم باهاش.تو و کیان همینجا بمونید. حامد: اما اقا... محمد:حامد من میرم.خبرتون میکنم حالش چطوره. کیان:متوجه شدم آقا محمد میخواد خودش با داوود تنها باشه.دست حامد رو گرفتم و رو به آقا محمد گفتم:آقا شما برید.ما همینجا هستیم.فقط از حال داوود بهمون اطلاع بدید. محمد:سری تکون دادم و سریع با پای دردناکم به طرف اتاقی که داوود رو بردن رفتم.پشت در ایستادم.نگاهی از لای در نیمه باز اتاق به داخل انداختم.داودد با رنگی پریده روی تخت بود.دکتر در حال چکاپ و معاینه بود.پرستار هم داشت سرم رو به دستش وصل میکرد.چند دقیقه گذشت که دکتر بیرون اومد.سریع به طرفش رفتم.نگاهی بهم انداخت و گفت. دکتر:شما احیانا نباید خودتون استراحت کنید؟ محمد:من مشکلی ندارم دکتر .حال برادرم چطوره؟ دکتر:الحق که همتون مثل هم کله شق هستید. فقط کافیه اصلی ترین عضو گروه کله شقیتون بیدار بشه که کلا کار بیمارستان تمومه. محمد:ممنونم که اینقدر قشنگ گفتید. دکتر:خواهش میکنم😅خب داوود هم حالش خداروشکر بهتره.فشارش افتاده بود و به خاطر تب بالاش از حال رفته.سرم وصل کردم و تب بر زدم.تا یه ساعت دیگه تبش ان شاالله قطع میشه.حال قلبشم خداروشکر خوبه و خطر رفع شده.انشاالله اگر خیلی به خودش فشار نیاره و مراقب باشه پس فردا مرخص میشه. محمد:ممنونم دکتر. دکتر:خواهش میکنم.به خاطر سرم و دارو ها خواب هست.احتمالا دو ساعت دیگه بیدار بشه.بهتره فعلا یکم خودتون استراحت کنید.شما خودتونم باید استراحت کنید و داروهاتون رو بخورید.هم برای زخم پا و دستتون و هم مشکل لخته ی خون . محمد:چشم .فقط لطفا کسی از مشکل لخته خون با خبر نشه .نمیخوام فعلا کسی بفهمه. دکتر: باشه ولی مراقب باشید. محمد:چشم .ممنونم از لطفتون. دکتر:خواهش میکنم.با اجازه محمد:دکتر از کنارم رد شد و رفت.تلفن رو برداشتم و شماره ی حامد رو گرفتم.پام درد میکرد و نمیتونستم خیلی حرکت کنم تا بهشون بگم.با پیچیدن صدای حامد که با بغض آمیخته شده بود نفس عمیقی کشیدم و حال داوود رو براش شرح دادم.اخرشم با زور که لازم نیست بیاد پیش داوود و بمونه همونجا راضیش کردم تا نیاد.پشت در روی صندلی نشستم.سرم رو میون دستام گرفتم.باورم نمیشه.چرا همه ی مشکلات دست به دست هم دادن؟چرا باید حال برادرام اینقدر بد باشه؟خدایا خودت کمکشون کن.خودت کمکمون کن.با تیر کشیدن سرم حلقه ی دستم که حصار سرم بود تنگ تر شد.چشمام بیشتر روی هم فشرده شد.خواستم بلند بشم که.. ♡♡♡♡♡ پ.ن.چیزی ندارم بگم💔 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
بخدا که کسی جز تو نفهمید مرا:)❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
دختر حرمله در اوج حسادت می‌گفت، خوشبحال رقیه چه عمویی دارد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدباراگرعلقمه رافتح کند هرباردوباره تشنه برمیگردد💔 لب تشنه زعلقمه گذشتی آری دریاکه به رودخانه هارونزند🥺💔 https://eitaa.com/romanFms