16.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۶۳🥲❤️🩹
کپی ممنوع
ساخت خودمه
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۶۴
رسول: دستش رو توی دستم گرفتم.اولین بار بود که دست زنی به جز مادرم رو گرفته بودم.برای هر دومون حس خاصی داشت و خجالت میکشیدیم.
بعد از زیارت روی سنگ فرش های گوشه حرم نشستیم.نگاهی به چهره اش انداختم.لبخند زده بود و به گنبد طلایی نگاه میکرد.
نگاه خیره ام رو حس کرد که به طرفم برگشت.لبخندی زد که چال گونه اش نمایان شد. آروم و با خجالت گفت.
نازگل:چیزی شده؟؟چیزی روی صورتمه؟؟
رسول: نه .جایی ندیدم بگن مرد حق نداره به همسرش نگاه کنه.
نازگل: رسول یه چیزی بهت بگم ؟؟
رسول: بگو عزیزم
نازگل: خیلی خوشحالم.
رسول: ابروم بالا پرید .با خنده نگاهش کردم و لب زدم: برای چی؟
نازگل: خوشحالم از بودنت.خوشحالم که پیشمی.رسول من بهت گفتم با شغلت مشکلی ندارم اما دلم نمیخواد زود از دستت بدم.پس مراقب زندگی من باش.
باشه زندگیم؟؟
رسول: لبخندی زدم.دستش رو گرفتم و بالا آوردم و بوسه ای روی دستاش کاشتم:قول میدم تا وقتی زندم مراقبت باشم.نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره .
نازگل: رسول باید هر روز خداروشکر کنم بابت اینکه هستی.چقدر خوبه که پیش همیم.
رسول: درسته.و چقدر خوبه که عقدمون توی بین الحرمین خونده شد.امیدوارم خود اقا امام حسین و اقاابوالفضل مراقب زندگیمون باشن.
نازگل: اوهوم.خواستم حرفی بزنم که نگاهم به روبه رو خورد.چند نفر داشتن به طرفمون میومدن.رو به رسول گفتم: رسول اونا رفیقات نیستن؟؟
رسول: چی؟؟
نگاهم رو چرخوندم که با دیدن بچه های تیم اقا محسن و خودمون و اقا محمد و اقا محسن لبخندی زد و متعجب بلند شدم.با لبخند سلام کردیم که متقابلا جوابمون رو دادن.رو به اقا محمد لب زدم: کی رسیدید؟؟مگه نگفتید پرواز شما دو ساعت دیگه میشینه.
محمد: چی بگم برادر من.از دست این رفیقات مجبور شدم اینجور بگم.البته قرار بود یه ساعت دیگه برسیم اینجا اما ما زودتر اومدیم تا زودتر برسیم و به نوعی به قول بچه ها سوپرایزتون کنیم😁
رسول: خیلیم عالی
داوود: تو حرف نزن فعلا.رو به نازگل خانم گفتم: زن داداش مبارکه.انشاءالله خوشبخت بشید .
نازگل: ممنونم ازتون.انشاءالله قسمت خودتون.
داوود: سلامت باشید .
رسول: همه بهمون تبریک گفتن .آقا محمد جلو اومد و لب زد.
محمد: مبارکتون باشه . انشاءالله زیر سایه اقا امام حسین زندگی خوبی داشته باشید.
رسول و نازگل: ممنونم .
محمد: حامد کجاس؟
رسول: حامد و نورا خانم رفتن زیارت.الانه که برگردن.
خواستم ادامه بدم که نگاهم به حامد خورد که داشت به همراه نورا خانم به طرفمون میومد.
لبخندی زدم و با چشم و ابرو بهشون اشاره کردم و لب زدم: دارن میان.
داوود : به طرفشون چرخیدیم.با دیدنمون اونا هم متعجب نگاهمون کردن.لبخندی زدم و به طرفش رفتم.در آغوشش گرفتم.کنار گوشش لب زدم: مبارکت باشه داداش.خوشبخت بشید انشاءالله
حامد: ممنونم.
نازگل: به طرف نورا رفتم.همدیگرو بغل کردیم .با صدای آرومی لب زدم: مثل ماه شدی.مبارکت باشه آبجی خانم.
نورا: قربونت بشم عزیزم.توهم خیلی خوشگل شدی .خوشبخت بشید.
رسول: همگی به حامد هم تبریک گفتیم .
........
رسول: شب شده بود.همه توی اتاق های هتل بودن.از جام بلند شدم .به درخواست نازگل که هنوز ازم خجالت میکشید اون توی اتاق خودشون به همراه مادر و پدرش بود. منم پیش آقاجون موندم.
گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم بیاد بریم بیرون.چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که جواب باشه اش رو داد. از جام بلند شدم و پیرهنم رو روی تیشرت پوشیدم.
خواستم در رو باز کنم که آقاجون از تو اتاق کوچیک بیرون اومد و گفت...
اقاجون:رسول جان کجا میری ؟
رسول: با نازگل قراره بریم یکم بیرون.
اقاجون: برو پسرم.به عروس گلمم سلام برسون.
رسول: لبخندی به مهربونی آقاجون زدم و گفتم: بزرگیتون رو میرسونم.خداحافظ
اقاجون: به سلامت.مراقب باشید.
رسول: سریع رفتم دم اتاق نازگل وایسادم.با باز شدت در نگاهی انداختم. یه روسری کالباسی سرش بود و چادر عباش رو هم سرش کرده بود.لبخندی زدم : سلام بانو .
نازگل: سلام.خوبی؟
رسول: شما خوب باشی منم خوبم🙂
نازگل: خداروشکر. کجا قراره بریم؟؟
رسول: هرجا شما بگی.
نازگل: اوممم بریم یکم بگردیم توی بازار؟؟شنیدم انگشتر های کربلا خیلی قشنگن.میخوام مدلاش رو ببینم🥲
رسول: هرچی شما بگی عزیزم.بریم.
نازگل :لبخندی زدم.خواستم حرکت کنم که دستم گرفته شد.نگاهی به کسی که دستم رو گرفته بود انداختم.رسول بود.نفس عمیقی کشیدم.خجالت رو باید کنار بزارم.حالا ما نامزد هستیم.پس خجالت نداره.لبخندی روی صورتم نشوندم و قدم برداشتیم.
......
به مغازه دار اشاره کردم یکی از انگشتر هارو بیاره.روی میز گذاشت.لبخندی زدم و توی دستم کردم.رسول هم ستش رو توی دستش کرد.خیلی قشنگ بود.رو به رسول گفتم: همینو بخریم؟؟خیلی قشنگه رسول.
رسول: آره خیلی خوبه.همینو میخریم😉
نازگل: ممنونم.
رسول: قابل خانمم رو نداره.
♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.مراقب زندگی من باش.باشه زندگیم؟🥺
پ.ن.انگشتر ست💍❤️🩹💍
https://eitaa.com/romanFms
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۶۴🥲❤️🩹
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۶۵
نورا: روی تخت نشستم و خیره شدم به چهره حامد که داشت نماز میخوند.لبخند بی اراده ای روی صورتم نشست.دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و نگاهش کردم. قطره اشکی از چشمم فرود اومد.باورم نمیشه.چند روز پیش نزدیک بود از دستش بدم.نزدیک بود حامدم رو از دست بدم.سلام نمازش رو که داد نگاهش به طرف من کشیده شد.لبخند محوی زد.جا نماز رو جمع کرد و کنارم نشست.دستش رو بلند کرد و اشک روی گونه ام رو پاک کرد.اروم زمزمه کرد.
حامد: نمیخوام هیچ وقت اشکت رو ببینم.
نورا: من بهش نگفتم بیاد.خودش اومد.
حامد:به هرحال .بهش بگو حق نداره جلوی چشم من بریزه.
نورا: لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم.اروم از جام بلند شدم و پنجره رو باز کردم.
باد خنک به صورتم میخورد و آتیش درونم رو که بر اثر برخورد دست حامد به صورتم بود رو خاموش میکرد.با ایستادن حامد کنارم نگاهی از فضای باز و خیابون گرفتم و به چهره اش نگاه کردم.اروم لب زدم: هوا خیلی خوبه.چقدر کیف میده بریم حرم.
حامد: اوهوم خوبه.بریم؟؟
نورا: لبخندی زدم و گفتم: خسته نیستی؟؟
حامد: خسته هم باشم برا شما وقت زیادی دارم😉برو چادرت رو سرت کن بریم زیارت.
نورا: ممنونم حامد .به خاطر همه چی ممنونم.
خواستم حرکت کنم که با یادآوری چیزی که میخواستم بگم ایستادم و رو به چهره حامد با سر به زیری لب زدم:حامد راستش من یه عذر خواهی بهت بدهکارم.
حامد: عذر خواهی برای چی؟
نورا: بابت اون روزی که زود قضاوتت کردم
حامد: فدای سرت عزیزم.خداروشکر همه چی بخیر و خوشی تموم شد.الانم کنار همیم 😉
نورا :صبر کن برمچادرم رو سر کنم بریم.
حامد: باشه عزیزم.منتظرم
نورا: سریع چادرم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتیم.به طرف ماشین ها حرکت کردیم.دست حامد رو گرفتم و لبخندی زدم.شونه به شونه هم قدم برداشتیم و نزدیک تاکسی شدیم.
.....
رسول: به همراه نازگل به طرف حرم رفتیم تا زیارت کنیم.وارد حرم شدیم.دست نازگل رو گرفتم و سلام دادیم.قدم گذاشتیم و وارد شدیم.نازگل رفت طرف زنونه و من هم رفتم مردونه.
نازگل: داخل شدم و بعد از زیارت دو رکعت هم نماز زیارت خوندم و خارج شدم.با نگاهم دنبال رسول میگشتم که دستی روی شونه ام نشست.ترسیده برگشتم که با نورا برخورد کردم.خنده ای کرد که با تعجب لب زدم: تو اینجا چیکار میکنی؟
نورا: با حامد اومدیم زیارت. تو چرا اومدی.
نازگل: منم با رسول اومدم زیارت.
نورا: اِ زیارتت قبول.
نازگل: ممنون .زیارت تو هم قبول.
نورا: ممنون.پس کجا موندن اینا؟
آقا رسولم نیومده؟
نازگل: همونطور که مشاهده میکنی نه. خوبه به من گفت سریع زیارت کن و بیا.حالا معلوم نیست خودش کجاس.
نورا: دقیقا.
نازگل: خواستم حرفی بزنم که نگاهم به رسول افتاد که داشت به طرفم میدوید.
انگار با دیدن نورا متعجب شد .سرعتش کم شد و روبروم ایستاد.سلام کرد و گفت.
رسول: شرمنده دیر شد.
نازگل: دشمنت شرمنده.طوری نیست .
رسول: زن داداش شما اینجا چیکار میکنید؟
نورا: با حامد اومدیم حرم.حالا نمیدونم کجا مونده.
رسول: اِ پس چرا من ندیدمش.
بیاید بریم جلوتر شاید ببینیمش.
به همراه نازگل و نورا خانم یکم جلوتر رفتیم.
با دیدن حامد که به طرفمون میومد لبخندی زدم و ایستادم.روبرومون ایستاد و سلام کردم که جوابش رو دادیم.
.....
حالا توی راه برگشت و نزديک هتل بودیم همراه حامد و نورا خانم به طرف بستنی فروشی رفتیم و چهار تا بستنی گرفتم.
به همه دادم و کنارشون روی صندلی نشستم.لبخندی زدم .خواستم حرفی بزنم که با احساس درد توی ناحیه قلبم نفس رفت.صورتم توی هم جمع شد و دستم روی قلبمرفت. نازگل که متوجه شد سریع به طرفم برگشت و دستش رو روی دستم گذاشت و آروم تکونم داد و در همون حالت هم گفت.
نازگل: رسول خوبی؟؟چت شده رسول؟
حامد: ترسیده به رسول نگاه کردم.دکتر گفته بود چند ماه اول نباید به خودش و قلبش فشار بیاره و حالا رسول هنوز یه ماه هم نشده از عمل قلبش که اینجور شده.
سریع از جام بلند شدم و به طرف مغازه دویدم.یه بطری آب گرفتم و به طرف رسول که حالا روی صندلی توی خودش جمع شده بود و نورا و نازگل خانم نگران کنارش ایستاده بودن دویدم.
از توی جیبم قرص قلبش که همیشه یکی همراهم میزاشتم رو در آوردم و توی دهنش گذاشتم و آب رو بهش دادم.
رسول: عرق روی پیشونیم و رنگ پریده ام رو میتونستم به خوبی حس کنم.
دست یخی که روی دستم قرار گرفت بهم فهموند که انگار دارم تب میکنم و خیلی داغم.چشمم رو باز کردم.نازگل دستم رو گرفته بود و با نگرانی نگاهم میکرد.اروم و با بی حالی لب زدم: خو..خوبم.
هوا هنوز سرد بود و منم با لباسایی که پوشیده بودم و تبی که داشت خودش رو نشون میداد،فهمیدم سرما خوردم.
لحظه به لحظه بیحال تر میشدم و اینو همشون فهمیده بودن.
نازگل: سریع دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم.داغ بود.
ترسیده به اقا حامد و نورا نگاه کردم و گفتم: داره تو تب میسوزه 🥺
♡♡♡
پ.ن.چیزی ندارم 💔
https://eitaa.com/romanFms
16.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۶۵🥲🌱
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۶۶
حامد: با حرفی که نازگل خانم زد سریع بلند شدم و دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم.درست میگفت.هر لحظه داغ تر و بیحالتر از قبل میشد. به طرف یکی رفتم و آدرس بیمارستان رو پرسیدم.اون مرد گفت بیمارستان از جایی که ما هستیم خیلی فاصله داره.باید زودتر تبش پایین بیاد وگرنه خطرناک میشه.گوشی رو برداشتم و شماره داوود رو گرفتم.چند ثانیه بعد جواب داد.
حامد: داوود
داوود: جانم.چیزی شده؟چرا نفس نفس میزنی؟
حامد: داوود رسول حالش بد شده.تب داره.ما نزدیک هتل هستیم.سریع برو از داروخانه کنار هتل یه سرم و تب بُر بخر برو دم اتاق ما .الان میام.زود باش
داوود: یاخدا.با..باش.
حامد: تلفن رو قطع کردم.
سریع رسول رو بلند کردم و دویدم.صدای قدم های خانما هم پشت سرم میومد.
بالاخره رسیدم.سریع داخل هتل شدم و دویدم تا وارد آسانسور بشم.با ورود من نورا و نازگل خانم هم که نفس نفس میزدن داخل شدن.نازگل خانم نزدیک رسول شد و دستش رو روی پیشونی رسول گذاشت.با بغض گفت.
نازگل: اقا حامد بدنش داره آتیش میگیره.چرا اینحور شده🥺
حامد:نگران نباشید.حتما سرما خورده.رسول بدنش ضعیف هست به خاطر عمل هایی هم که داشته ضعیف شده برا همین زود مریض شده.گفتم داوود بره سرم و دارو بگیره .الان براش میزنم خوب میشه.
با ایستادن آسانسور سریع پیاده شدم.داوود دم اتاق ایستاده بود و ترسیده و نگران جلوی در رژه میرفت.با دیدن ما سریع دوید و به طرفمون اومد.سلامی هول هولی به خانما داد و نگران رسول رو نگاه کرد.نورا سریع در رو باز کرد.داخل رفتیم .رسول رو روی تخت گذاشتم و کیسه دارو رو از دست داوود گرفتم.
آستین پیراهن رسول رو بالا زدم و بعد از اینکه سرم رو وصل کردم ،تب بُر رو هم توی سرم خالی کردم
داوود: نگران کنار رسول روی تخت نشستم.نازگل خانم گریه اش گرفته بود و نورا خانم سعی داشت آرومش کنه.
دست رسول رو میون دستم گرفتم.خیلی داغ بود.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
حامد که دست و صورتش رو شست ،کنارم نشست و سعی کرد با حرفاش خانما رو آروم کنه.
دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم.
برام خیلی تعجب آوره که چرا یهو مریض شده و اینجوری تب کرده.با صدای رسول که انگار هزیون میگفت نگاهم به طرفش کشیده شد.اسم مهدی شده بود ورد زبون رسول و حالا که هزیون میگفت هم اسم مهدی نوک زبونش بود.حامد از جاش بلند شد و سریع یه تشت آب آورد و چند تا حوله هم آورد.خواست رسول رو پاشویه کنه که سریع بلند شدم و از دستش گرفتم.خودم کنارش نشستم و حوله رو توی آب گذاشتم و بعد از اینکه آبش رو گرفتم روی پیشونیش گذاشتم.
رسول: داشتم از درون آتیش میگرفتم.گرمای بدی توی بدنم رخنه کرده بود و الان تنها چیزی که دلم میخواست ،کمی هوای سرد و خنک بود .
لای پلک های بی جونم رو باز کردم.حس خستگی شدیدی توی بدنم جریان داشت.
نفسم بالا نمیومد و انگار کسی دستش دور گردنم بود.ناخودآگاه و بدون اراده دستم به طرف گلوم رفت .التماس میکردم برای ذره ای اکسیژن .از لای پلک های نیمه بازم داوود رو دیرم که ترسیده به طرفم حمله ور شد.صدای جیغ نازگل که به گوشم خورد ،مصادف شد با ورود چیزی توی دهنم و بعد هم خنکایی که عجیب به دلم نشست.اما این بین سوزشی که توی گلوم بود وادارم کرد عق بزنم و دستم رو روی دهنم نشست.خیسی دستم بهم نشون داد که دوباره خون بالا آوردم.چند روزی بود که دیگه چیزی نبود اما انگاربدنم فعلا قصد خوب شدن نداره.
نازگل که اون صحنه رو دید ترسیده یاخدایی گفت و اشک میریخت.داوود سریع بلند شد و چند ثانیه بعد با لیوان آبی به طرفم اومد.کمی از آب رو بهم داد و کمک کرد دستم که کثیف شده بود رو بشورم و دراز بکشم.
حامد هم سعی داشت نازگل رو متقاعد کنه که خطری تهدیدم نمیکنه و خوبم.
خستگی ای که توی بدنم بود باعث شده بود هی چشمام روی هم بره. سرم سنگین شده بود و حال حرف زدن نداشتم.داوود که حالم رو پرسید به زور برای اینکه کمی از نگرانیشون رو کم کنم چند کلمه حرف بزنم. داوود خواست حرف بزنه که متعجب نگاهم کرد وبا بغض گفت.
داوود:رسول تو ..تو بدون لکنت حرف زدی.
رسول:تازه متوجه شدم.انگار این حالم و تب باعث شده بود بدنم به کل دچار اختلالات بشه که یکیش خوب بوده و میتونم درست حرف بزنملبخندی زدم و چشمام روبستم.
حامدوخانما که فهمیدن خوشحال شدم امامن الان نیازداشتم به خوابیدن.
خواستم بخوابم که دستی روی پیشونیم نشست.لای پلکام رو باز کردم و با وجود تاری دید اما چهره زیبای نازگل رو دیدم.با لبخند واشک نگاهم میکرد.بی حال نالیدم:گ..گریه نکن
نازگل:خوبی؟؟چت شده آخه 🥺
رسول:تو پیشم باشی خوبم.
نازگل:یکم استراحت کن تبت پایین بیاد.من همینجا پیشت میمونم.
رسول:چشمام روبستم وزمزمه کردم: ممنونم.
داوود:با زنگ خوردن گوشیم از بقیه دور شدم وجواب دادم.
آقامحمدبود.گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم.
♡♡♡
پ.ن.تب شدید 🥺
پ.ن.حال بد رسول💔
پ.ن.لکنت زبونش خوب شد🥲
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۶۷
داوود : تلفن رو جواب دادم.نميتونستم خیلی به اقا محمد توضیح بدم چون ممکن بود دچار هیجان و ترس بشه و با وجود لخته توی سرش امکان داشت حالش بد بشه.
فقط بهش گفتم بیاد اتاق حامد و تلفن رو قطع کردم.بهتر بود بیاد و خودش ببینه حال رسول بهتره.
سمت بقیه رفتم .نازگل خانم کنار رسول نشسته بود و سرش رو میون دستاش گرفته بود و اشک میریخت.
نورا خانم هم داشت آروم با حامد صحبت میکرد.
بدون هیچ حرفی کنار سالن نشستم .چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که زنگ در به صدا در اومد.
حامد که فهمیده بود محمد هست از جاش بلند شد و در رو باز کرد.محمد که داخل شد و یاالله گفت حامد اول به گوشه ای هدایتش کرد و اروم باهاش صحبت کرد.حدس زدن موضوع صحبتشون کار سختی نبود و به خوبی از روی تغییر حرکات و چهره محمد میشد فهمید حامد داره ماجرا رو براش توضیح میده.با پایان حرف حامد،محمد دستش رو به طرف سرش برد.سکوت و گوشه موندن رو بیشتر از این صلاح ندونستم و سریع به طرف محمد و حامد رفتم.
حامد دست محمد رو گرفته بود و ازش حالش رو میپرسید.سریع کمک کردیم بشینه .کنارش زانو زدم و گفتم: اقا محمد حالت خوبه؟؟
محمد:همونطور که دستم به سرم بود و سعی داشتم با کمی فشار دادن بتونم دردی که تویرسرم پیچ و تاب میخوره رو آروم کنم لب زدم: چیزی نیست.
حامد: داروهاتون رو خوردید؟؟
محمد: نه .تموم شدن.
داوود: سریع از جام بلند شدم.از قبل میدونستم قرصی که محمد میخوره چی هست. با گفتن جمله(من میرم از داروخونه بخرم)سریع از اتاق بیرون زدم.
......
دارو رو گرفتم و از مرکز داروخونه بیرون اومدم.نفس عمیقی کشیدم تا نفسم که بر اثر تند اومدنم تکه تکه بود به حالت اولیه بشه.خواستم قدمی بردارم که با برخورد یه نفر دقیقا به دستم و همونجایی که سوختگی بود به عقب افتادم.دستم رو به میله کوچیک کنار مغازه ها گرفتم تا نیوفتم.اما درد وحشتناک دستم که کمی آروم شده بود،بر اثر ضربه بدجوری درد گرفت .
همون مردی که بهم خورده بود با کلی عذرخواهی کمک کرد به ایستم.
......
وارد هتل شدم و سریع به طرف اتاق حامد رفتم.در رو زدم که چند ثانیه بعد نورا خانم در رو باز کرد.سر به زیر سلامی کردم که جواب داد و بفرماییدی گفت.
وارد شدم .به طرف اقا محمد و حامد که باهم صحبت میکردن رفتم.نورا خانم که میدونست باید داروهارو به اقا محمد بدم یه لیوان آب آورد.قرص رو از توی پوسته اش در آوردم و دست اقا محمد دادم.حامد آب رو از نورا خانم گرفت و دست اقا محمد داد.
.....
رسول: به آرومی پلکام رو از هم جدا کردم.صدای حرف زدن ها به گوشم میرسید.سعی کردم از حالت دراز کش بیرون بیام .داوود که متوجه بیدار شدنم شد سریع به طرفم اومد و کمک کرد بشینم.نگاهش کردم و لبخندی هر چند کمرنگ روی صورتم نشوندم و تشکری کردم.متقابلا جوابم رو داد .
با حرفایی که زده شد فهمیدم همه متوجه شدن حال من بد بوده و خواستن بیان تا مطمئن بشن خوبم اما بچه ها نزاشتن و فقط اقا محمد و داوود و خانما و حامد موندن.
......
بالاخره روز برگشتمون رسید.برای آخرین بار همگی به طرف حرم رفتیم و بعد از زیارت حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل، به طرف فرودگاه رفتیم.
ازراه دور سلامی برای آخرین بار دادیم اما خداحافظی نکردیم.
از قدیم مادرم میگفت هیچ وقت خداحافظی نکن .چون شاید دیگه نتونی اونجا رو ببینی.من هم هیچ وقت از امام رضا و امام حسین خداحافظی نمیکردم تا باری دیگر بتونم بیام.
سوار هواپیما که شدیم آخرین نفسم رو توی خاک عراق کشیدم تا فراموش نکنم زیبایی اینجارو و فراموش نکنم مهمون نوازی اقا امام حسین رو.
کنار نازگل نشستم .حامد و نورا خانم هم صندلی جلویی ما بودن اما بقیه هر کدوم یه طرف بودن و صندلی هاشون کنار هم نبود.لبخندی زدم و به نازگل که بغض کرده سرش رو پایین انداخته بود و دستش رو نوازش وار روی انگشترش میکشید لب زدم: چیزی شده ؟چرا ناراحتی؟
نازگل: سرم رو بلند کردم و رو به چهره کنجکاو و سوالی رسول گفتم: میشه بازم همچین سفر هایی بیایم؟
دلم تنگ میشه برای اینجا.
رسول: این بار هم قسمت بود و خود اقا دعوتمون کرده بود.انشاءالله دفعه بعد برای پیاده روی اربعین بیایم زیارت.
نازگل: انشاءالله
♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.چی بگم 🥲
https://eitaa.com/romanFms
17.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۶۷🥺🫂
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت آخر
(یک ماه بعد)
رسول: یک ماه از تمام اتفاقات مختلفی که افتاد گذشت.توی این مدت همهجوره مراقب بودیم که محمد داروهاش رو سر موقع بخوره. دیروز هم من و داوود باهاش رفتیم پیش دکترش و از سرش سی تی اسکن گرفتن.
به گفته دکتر لخته خون توی سرش خوب شده بود و ما این رو مدیون خدا بودیم که محمد سالم کنارمون بود.
از جام بلند شدم و به طرف میز داوود و حامد رفتم.میزشون نزدیک هم بود.صداشون زدم و کنارشون ایستادم.نگاهشون رو از توی مانیتور بیرون آوردن و به من نگاه کردن.
با گفتن اینکه (بلند بشید حالا که فعلا کارامون سبک تره ،بریم بیرون)از کنارشون رد شدم.
از محمد اجازه گرفتم و به طرف پارکینگ رفتم که با حامد و داوود که کنار ماشین ایستاده بودن روبرو شدم.
سریع به طرفشون رفتم و سوار شدیم.
نمیدونم چرا اما دلم میخواست برم پیش مهدی.زیر لب زمزمه کردم : میشه بریم بهشت زهرا؟
داوود: نگاهی به حامد انداختم.هر دو میدونستیم دلیل رفتنمون به خاطر چیه و رسول قصدش از رفتن به بهشت زهرا چیه.حامد که اشاره کرد و چشماش رو روی هم گذاشت،فرمون رو چرخوندم و به طرف بهشت زهرا حرکت کردیم.
حامد: خیره شدم به جاده.میدونستم اگه بریم سر خاک مهدی ،رسول دوباره حالش بد میشه.اما چیکار میتونستم بکنم.برادرمه .نمیتونم دست رو دست بزارم تا جلوی چشمم آب بشه.
تنها خوشی ای که داره وجود نازگل خانم توی زندگیشه و من نمیدونم اگه نازگل خانم نبود ،زندگی رسول چطور پیش میرفت.بالاخره رسیدیم.پیاده شدم و در رو براش باز کردم.
رسول: طبق معمول با رسیدن به نزدیکی مزار مهدی،پاهام سست شد و انگار یه وزنه صد کیلویی بهش وصل باشه.
به زور قدم برداشتم.
قدم اول...
قدم دوم...
قدم سوم....
اصلا چند تا قدم گذاشتم ؟نمیدونم !)
اما یه چیزی رو خوب میدونم .
خوب میدونم که وقتی روی زمین سقوط کردم که کنار مزار داداشم بودم.
طبق معمول تموم حرفام از ذهنم پاک شد.نمیدونستم باید چی بگم.اصلا باید چیکار میکردم.
نگاه لرزونم رو سرگردون به اطراف چرخوندم.حامدو داوود به ماشین تکیه داده بودن و سرشون پایین بود.
نگاهی به اطراف انداختم .کسی به جز دو سه نفر بیشتر نبودن.
سرم رو روی مزارش گذاشتم .نمیخواستم ايندفعه ضعیف باشم.
خواستم ایندفعه به داداشم بگم.
در همون حالت گفتم: سلام داداش خوشتیپم.
چطوری ؟؟خوش میگذره؟معلومه دیگه.
داداش از اون بالا هوام رو داشته باش.
ولی من هنوزم میگم کاش بودی...🙂
کاش بودی تا توی مراسم عقد داداشت باشی و بهش تبریک بگی.
هعی .حالا که نیستی .لااقل بگو چطور هدیه عقدم رو ازت بگیرم؟؟
اوممم نظرت چیه مثل همیشه لباسات بشه مال من؟؟
یادمه همیشه با وجود لباس های خودم،اما حس خاصی داشتم و همیشه دوست داشتم لباسای تو رو بپوشم.
پس لباساتو من برمیدارم.
......
وارد اتاق داداش مهدی شدم.نگاهی به دیوار اتاقش انداختم.بغض توی گلوم جمع شده بود .حالا که کسی نیست.به طرف کمدش رفتم.
دستم دو طرف در کمد رفت.در یه حرکت هر دو در رو باهم باز کردم.
چشمام دو دو میزد.خیره موندم روی لباس هایی که مرتب توی کمدش بود.
نفسم دوباره داشت میگرفت.
یکی از پیراهن هاش رو از توی کمد بیرون آوردم. بوییدم.بوی زندگی میداد.بوی برادرانه هاش به مشامم میرسید.
از کی توی اتاقش نیومده بودم؟؟
فکر میکنم از وقتی که نیومدم تا با دیدن اتاقش خاطرات توی ذهنم تداعی نشه.
اما حالا دیگه توی اتاقش زانو زدم و پیراهن مردونه قشنگش رو توی آغوشم گرفتم و به خودم چسبوندم.
اشکام رو با پیراهنش پاک میکنم و میزارم قلبم حس کنه برادرم در آغوشم هست.
اما قلبم مدت هاست فهمیده و باور کرده مهدی رفته.اما روحم نمیخواد هنوز هم این حقیقت تلخ رو باور کنه.
.......
(هفت ماه بعد)
حامد: نورا جان عزیزم توروخدا مراقب خودت باش.چرا اینقدر سر به هوا شدی ت.الان دیگه یه نفر که نیستی باید مراقب فنچ منم باشی🥲
نورا: چشم اقا حامد.مراقبت فنچ شماهم هستم.اما ناراحت شدم🥺
حامد: چرا عزیز دلم؟
نورا: دخترت هنوز نیومده منو فراموش کردی همش مراقب اونی.
حامد: از این به بعد مراقب مادر فنچ کوچولوم هم هستم😉
صدای زنگ به گوشم خورد.سرم رو به طرف نورا چرخوندم و لب زدم: برو لباسات رو عوض کن.عمو رسول فنچم با زنش اومده پیش مامان فنچ کوچولوم😁
🌱🌱🌱🌱🌱
کلامی از نویسنده :
زندگی ما دقیقا مثل سریاله ، فقط داستان ها و پایان هاشون متفاوته !
اما یه فرق دیگه هم هست :
توی سریال ها بازیگر ها احساساتشون واقعی نیست اما توی زندگی تمام احساسات ، درد ها ، رنج ها ، شادی ها و غم ها واقعیه و ما از ته دل زجر میکشیم :)
این داستان زندگی نیز با تمام درد و غم هایی که داشت،با تمام آه و گریه ها و به وقتش شادی و لبخند های عمیق اما با خوشی به پایان رسید.
[پایان داستان آغوش امن برادر]
♡♡♡♡
پ.ن.لخته خون توی سر محمد خوب شده🥲
پ.ن.رسول وارد اتاق مهدی شد🥺
پ.ن.حامد پدر شد😍
پ.ن.پایان داستان آغوش امن برادر 🙂
https://eitaa.com/romanFms
11.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ تقدیم به شما برای پارت آخر
شاید خیلی با حال و هوای پارت و رمان نباشه چون قرار نبود اخر داستان اینجور باشه و یه جورایی نمیخواستم اصلا حامد به عشقش برسه یا حتی رسول ازدواج کنه .ولی نظرم عوض شد .اما دلم نیومد این کلیپ رو نزارم🙂🥲
#ساختخودمه
#کپیممنوعراضینیستم