﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۹
رسول: خواستم حرفی بزنم که نورا خانم از اتاق بیرون اومد و پشت سرش هم دختر خاله اش
سریع از جام بلند شدم . محمد هم ایستاد و سلام کرد زیر چشمی نگاهی انداختم. نازگل خانم هم سرش پایین بود. با اجازه ای گفت و از نورا خانم خداحافظی کرد و رفت.نورا خانم کمی اون طرف تر رفت و مشغول تماس با خانواده اش شد. محمد کنار گوشم لب زد
محمد: از خانم طاهری بپرس دختر خاله اش نامزد داره یا نه.
رسول: محمد سریع داخل اتاق شد نورا خانم بعد از خدا حافظی و تلفن رو قطع کرد و خواست داخل بره
کہ لب زدم: نورا خانم
نورا: بله آقا رسول.
رسول: میشہ یہ چند لحظه بمونید؟ازتون کمک میخوام.
نورا: بله ای گفتم و روی صندلی نشستم. آقا رسول با فاصله نشست و با سر به زیری گفت..
رسول: ببخشید یه سوال داشتم
نورا: بفرمایید
رسول : نوراخانم شما جای خواهر نداشته من هستید و من مثل خواهر نداشته ام می بینمتون
نورا: لطف دارید
رسول: نوراخانم یه سوال داشتم. اووم چه جوری بگم.راستش میخواستم بدونم دختر خاله شما نامزد یا خاستگار دارن که بخوان باهاش ازدواج کنن ؟
نورا: بله
رسول:قلبم از حرکت ایستاد.چرا؟چرا وقتی بعد دز مدت ها عاشق شدم دوباره باید اینجور بشه؟ بدون حرف خواستم بلند بشم که ادامه داد
نورا: بله خاستگار داره اما اینجور که فهمیدم جوابش منفی هست . آقا رسول نکنه...
رسول: نورا خانم به عنوان خواهرم کمکم می کنی؟
نورا :آقا رسول راستش شوهر خاله ام خیلی روی نازگل حساسه .اما من مثل یه خواهر کمک برادرم میکنم تا به کسی که میخواد برسه فقط شما مطمئنی که عاشق شدی؟
رسول:با خجالت سری تکون دادم که نورا خانم گفت...
نورا: پس مبارکه انشاءالله. من به خاله ام و نازگل میگم. اگر اجازه خاستگاری دادن به شما خبر میدم. خوبه؟
رسول: ممنونم ازتون جبران میکنم.
نورا: لازم به جبران کردن نیست همین که ببینم کسی که مثل خواهرمه با مردی خوب وغیرتی ای مثل شما ازدواج کنه، برای من کافیه. فقط شما باید قول بدی اگر جوابش مثبت بود ،خواهر روخوشبخت کنید.
رسول : قول میدم
(یه هفته بعد)
رسول:یه هفته از اون روزمیگذره ومن هنوزهم یه یاداون دختربودم.حامددوروز بعدازاون روزمرخص شدواقامحمدبهش مرخصی دادتااستراحت کنه وبه پاش فشارنیاره.داوودهم به خاطر اینکه نمیذاشت دکترهاپانسمان دستش رو خیلی عوض کنن،زخمش کمی عفونت کردوکلی دردکشیدتادکتربتونه عفونت ها رو تمیزکنه و یکم به دستش برسه.به خاطرهمین کارش هم تادیروزبیمارستان بستری بودودیروزهم به زور وبا کلی اصرار خودش رو مرخص کرد.
دستی به موهام کشیدم.بخیه هارو چهار روز پیش بازکردن و دردزیادی داشت اما خوشحالم که بهتر شدم.گاهی اوقات درد خفیفی توی قلبم دارم که دکتر گفت عادیه و به مرور زمان بامصرف داروخوب میشم.امالکنت زبونم بدجوری روی مخم بود .با یه دکتر حرف زدم و گفت چون قبلا سابقه خوب شدن لکنت رو داشتم به مرور زمان دوباره خوب میشم اما معلوم نیست اون روز کی برسه.هنوز هم منتظر خبری از نورا خانم بودم تا بهم بگه که اون دختر و خانواده اش اجازه خاستگاری میدن.این مدت همه فهمیدن که عاشق شدم و به هر روشی سعی میکنن مسخره بازی انجام بدن.برای مثال همین الان که کیان و فرشید و امیرعلی دور میزم ایستادن و ههی مسخره بازی در میارن.
با صدای امیرعلی سرم رو بلند میکنم و نگاهش میکنم.با خنده میگه.
امیرعلی: آخ آخ آخ بسوزه پدر عاشقی که معشوق رو کور و کر میکنه😂
رسول: امیرعلی جان.بهت گفتن که چهار تا انگشتر رو گذاشتن تا بشه با پشت دست زد تو دهن بعضیا؟
امیرعلی: اوه اوه.نمیدونستم بی اعصاب هم میکنه
کیان: امیر جان استاد رو اذیت نکن.این بدبخت منتظر یه اشاره اس که یکی رو بزنه.جوری رفتار نکن که اون یه نفر تو باشی😂
رسول: کیان میاما.بابا منو ول کنید.خدایا مگه من چه گناهی مرتکب شدم که اینارو انداختی به جون من😫
فرشید:نه دیگه رسول جان.چون گناه نکردی ما اومدیم پیشت😁
رسول: بچه ها بسه .من الان به اندازه کافی استرس دارم.
کیان: خیلی خب.بچه ها برید سر کاراتون.
رسول: کیان بچه هارو فرستاد برنخودش کنار میز ایستاد و همونطور که به میز تکیه میداد لب زد.
کیان: خب بگو .
رسول: چی بگم؟
کیان: دلیل ترس و استرسی که داری؟
رسول: کیان من قبلا که جوون بودم یه بار عاشق شدم و بد کسی رو انتخاب کردم و حتی چند وقت پیش هم سر همون فرد بهم تهمت جاسوسی زده شد.فهمیدم اشتباه بود اون عشقی که میگفتم ازش .حالا که عاشق شدم و این حس عشق واقعی هست ،نمیتونم فراموشش کنم کیان.نمیتونم فراموش کنم صداشو.نمیتونم فراموش کنم با حیا بودنش رو.ا..اگه جواب منفی بده چی؟اگه حتی نزاره برم خاستگاری چی؟؟🥺البته اگه جواب منفی هم بده حق داره.
هیچ دختری حاضر نیست با پسری ازدواج بکنه که خانواده ای نداره و همشون رو از دست داده.هیچ پدر و مادری هم حاضر نیستن دخترشون رو به کسی بدن که هر لحظه ممکنه خطری تهدیدشون کنه.
♡♡♡
پ.ن.پسر بی خانواده💔
https://eitaa.com/romanFms
17.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۹🥺💔
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۶۰
کیان: نه رسول اینجوری نگو.
رسول: با بغض و خشم رو میکنم سمت صورت کیان و لب میزنم: چرا نگم؟مگه اینجور نیست؟مگه دروغه؟من یه پسری هستم که پدرم رو توی بچگی از دست دادم.مادرم رو حدود ده سال پیش از دست دادم.برادرم رو یک سال و نیمه از دست دادم.من پسری هستم که الان به جز خدا و رفیقاش هیچ کسی رو نداره.
نفس نفس میزدم.دستم به سمت قلبم رفت.دکتر گفته بود نباید به خودم فشار زیادی وارد کنم و ممکنه قلبم وایسته.همونطور که سرم پایین بود و دستم روی قلبم مشت شده بود ادامه دادم: من هیچ کسی رو ندارم که بهش بگم بره برام خاستگاری.مادرم آرزوی این لحظه رو داشت اما نموند که الان پسرش اینجا تک و تنها نمونه .نموند.
من کسی هستم که با شغلی که دارم کمتر کسی پیدا میشه که حاضر بشه دخترش باهام ازدواج کنه.چون هر لحظه ممکنه برنگردم.پشیمون نیستم از شغلم.هیچ وقت پشیمون نمیشم.چون رسیدم به علاقه ام.چون راه پدرم رو ادامه دادم.چون از مردم سرزمینم مراقبت کردم.هیچوقت به خاطر شغلم سرافکنده نمیشم.بر عکس همیشه سرم رو بلند میکنم و با افتخار میگم پلیس هستم.اما کاش لااقل مادرم بود.کاش لااقل داداشم بود. کیان !)
اگه داداشم بود به نظرت وقتی بهش میگفتم عاشق شدم چیکار میکرد؟؟🙂
حتما خوشحال میشد و آماده میشد که بره برام خاستگاری.اما حالا هیچ کدومشون نیستن.تو بگو .تو بگو چیکار کنم ؟
کیان: رسول. ما هم داداشت هستیم.همه ما مثل مهدی پشتتیم و هوات رو داریم. اصلا حالا که اینجوره خودم میام به عنوان داداشت برات خاستگاری.خوبه؟؟
یه وقت دوباره نبینم داداشم غم داره.
نمیخوام هیچ وقت غم داشته باشی. هر وقت دیدی دلت گرفته بیا پیش خودم حرف بزن.
رسول: کیان من روم نمیشه برم از محمد مرخصی بگیرم. این چند روز خیلی مرخصی گرفتم.میشه تو بری و ازش اجازه بگیری من یه سر برم بهشت زهرا؟؟
کیان: لبخند تلخی روی صورتم نشست.سری تکون دادم و از جام بلند شدم.رسول بر خلاف چهره اش درد زیادی تحمل کرده بود و بدجوری شکسته بود.
هیچوقت نمیتونستم درداش رو خوب کنم اما باید تا حد امکان مرحم درداش بشم .
.......
با برگه مرخصی از اتاق آقامحمد بیرون اومدم و به طرف میز مرکزی رفتم.رسول با دیدنم از جاش بلند شد.برگه رو جلوش گرفتم که ازم گرفت و نگاهش کرد.لبخندی زد و با گفتن کلمه(خیلی مردی) از کنارم رد شد و سریع از سایت بیرون زد.
رسول: سوار موتور شدم و به طرف مقصد همیشگیم حرکت کردم.خنکی باد که به صورتم میخورد روحم رو آروم میکرد و کمی از آتیش درونم کم میکرد.با رسیدن به بهشت زهرا موتور رو پارک کردم.به طرف مزار بابا و مامان حرکت کردم.ترجیح میدم اول به اونا بگم که پسرشون عاشق شده.
کنار سنگ زانو میزنم و دست میکشم روی سنگ مزار. انگار اینجا که میام هیچ تمرکزی برای حرف زدن ندارم و اشکام بدون اراده میریزن. اینجا دیگه کسی نیست.میتونم راحت بشم همون پسر کوچولوی مامان و بابام.همون پسر شیطونی که همه چیز رو میریخت تو خودش اما یه روزی میدید نمیتونه تحمل کنه و هر جی بود و نبود برای مامانش میگفت تا اروم بشه.حالا اومدم هر چی هست و نیست رو برای مامان و بابام بگم . پس خجالت نداره.نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:سلام به مامان و بابای گلم.خوبید ؟خوش میگذره؟؟
خوب منو اینجا گذاشتید و با اون پسرتون دارید کیف میکنید.
از همون اولم میدونستم داداش رو بیشتر از من دوست دارید.
مامان یه چیزی بگم؟؟
چجور بگم بهتون.خجالت میکشم آخه.ولی خب بالاخره باید بگم🙂
مامان ،بابا ...
(لبخندی میزنم و میگم)پسرتون عاشق شده.رسول کوچولوتون عاشق شده و میخواد ازدواج کنه.
(لبخندم اروم جمع میشه و حالا با بغض و اشک ادامه میدم)
ولی حیف .کاش پیشم بودید .مامان ،بابا هنوز نگفتن میتونم برم خاستگاری یا نه.بابا کاش پیشم بودی و بازم میگفتی درست میشه مرد خونه.بابا چرا از همون اول به من میگفتی مرد خونه؟؟
داداش که بزرگتر از من بود چرا اونو اینجور صدا نمیزدی؟؟نکنه میدونستی هیچ کدوم نمیمونید؟؟
بابا چرا الان نیستییییی😭
تا کی بگم مرد گریه نمیکنه.تا کی بگم میگذره.اره میگذره ولی ردش میمونه.
آقا من خستم.از زندگی و آدماش.نمیتونم تحمل کنم وقتی هیچ کدومتون پیشم نیستید.بابا من امیدم به خدا هست اما چرا شماها نموندید.به خدا منم آدم بودم.خیلی بد کردید.همتون ترکم کردید و من موندم.بابا دلم شکسته.کاش بودی پیشم.مامان کاش بودی تا باهم بریم کت و شلوار بخریم.تا باهم بریم گل بخریم و بریم خاستگاری💔
کاش بودید.
آروم از جام بلند شدم.همونطور که لباسم رو می تکوندم زمزمه کردم:خب من دیگه برم.یه سر به داداش بزنم برم.فرمانده ام ناراحت میشه دیر برم.
خداحافظ 🙂🌱
به طرف مزار مهدی حرکت کردم .چند دقیقه ای پیشش نشستم و کمی صحبت کردم.از جام بلند شدم و خواستم حرکت کنم که...
♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حرفاش درد داشت🥺💔
پ.ن.چیشد؟؟
https://eitaa.com/romanFms
19.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۶۰🥀❤️🩹
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۶۱
رسول:از جام بلند شدم و خواستم حرکت کنم که صدای تلفنم بلند شد.دستم رو توی جیبم کردم و گوشی رو بیرون اوردم.شماره حامد بود.نفس عمیقی کشیدم و صدام رو صاف کردم که متوجه گریه ام نشه.تماس رو وصل کردم و لب زدم: جانم داداش.
نورا: سلام آقا رسول .
رسول: هول شده لب زدم: اِ سلام زن داداش.خوبید؟
نورا: ممنونم شما خوبی ؟
رسول: خداروشکر.اتفاقی افتاده؟چرا با گوشی حامد زنگ زدید؟
نورا:اومدم پیش حامد.خواستم بهتون بگم بیاید اینجا کارتون دارم.
رسول: چیزی شده؟؟دارید نگرانم میکنید.
نورا: نه نگران نشید.تشریف بیارید اینجا بهتون میگم.
رسول: چشم الان راه میوفتم.خداحافظ
نورا: خدانگهدار
رسول: تماس رو قطع کردم و سریع سمت موتور قدم برداشتم.نگرانی داشتم و باعث شده بود موقع صحبت کردنم لکنت بدتر بشه.موتور رو روشن کردم و حرکت کردم.
اول کنار یه سوپری نگه داشتم و یه بطری آب خریدم.یکم ازش خوردم و یه مشت هم به صورتم پاشیدم.
به طرف خونه اقاجون حرکت کردم .
.......
موتور رو جلوی در گذاشتم و سریع زنگ رو زدم.در باز شد و من سریع داخل رفتم.در رو باز کردم و داخل شدم .آقاجون به طرفم اومد و سلام کردیم و در آغوشم گرفت.حامد هم کنار سالن نشسته بود و پاش رو دراز کرده بود.نوراخانم از آشپزخونه بیرون اومد و سلام کرد که لب زدم: سلام زن داداش.
به طرف حامد رفتم و با لبخند شیطنت آمیزی پام رو کنار گچ پاش گذاشتم و لب زدم:نظرت چیه یه ضربه به پات بخوره؟😁
حامد:میدونی که بزنی میخوری؟
رسول:اوهوم میدونماما می ارزه😎
حامد:اینقدر حرف نزن .بیا بشین .
رسول:لبخندم جمع شد.کنارش نشستم و دستش رو گرفتم .آروم زمزمه کردم: بهتری؟
حامد:اره خداروشکرخوبم.
رسول:خداروشکردرد که نداری؟
حامد:نه نگران نباش.
رسول:خوبه.
صدام رو کمی بلندترکردم و گفتم:زن داداش میشه بیاید بگید چیکار داشتید؟دارم سکته میکنم از نگرانی.
نورا:سینی چایی رو توی دستم گرفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.بالبخندلب زدم: یکم تحمل داشته باشید اقارسول.
سینی روجلوشون گرفتم و تعارف کردم.یه چایی برداشت وهمونطورهم گفت.
رسول:دستتون دردنکنه.
آخه استرس گرفتم.لطفآبگید.
نورا: نگاهی به حامد انداختم که لبخندی زد.چادرم رودرست کردم و گفتم: خب راستش من این چندروزه داشتم باخاله ام و شوهرخاله ام صحبت میکردم.حامد عکس شمارونشونشون داد و در موردتون بهشون گفتیم.اوناهم اول خواستن در موردتون تحقیق کنن تا بدونن چجور ادمی رو راه میدن برای خاستگاری.
حدودااین چندروزدرگیر تحقیق بودن.
امروزصبح خاله ام زنگ زد و گفت برای فردامیتونید تشریف ببرید برای خاستگاری 🙂
رسول:چ..چی؟یعنی قبول کردن؟؟
نورا: فعلا که اجازه خاستگاری دادن☺️
رسول: خانوادشون خبر دارن که من کسی رو ندارم؟؟
نورا: اونا اطلاع دارن که پدر شما توی بچگیتون شهید شدن و مادرتون هم چند سال پیش.حامد بهشون گفت که برادرتون هم حدودا یک سال و نیم شهید شدن.میدونن که پلیس هستید و نه نازگل و نه خاله و شهر خاله ام هیچ کدوم براشون مهم نبود و مشکلی با این قضایا نداشتن.
رسول:ممنونم ازتون.نمیدونم چجور لطفتون رو جبران کنم🥺
نورا: من کاری نکردم.شما هم بهتره برید امروزکت وشلوار بخریدکه فردابایدبراتون بریم خاستگاری🥰
رسول:چی؟
حامد:چیه نکنه توقع داری برات خاستگاری نیایم؟
اقاجون:پسرم پاشو برو خرید بکن .امشب بیاهمینجا که فردا انشاءالله عصر بریم خاستگاری و به امید خدا جواب مثبت رو بگیری.
رسول:ممنونم ازتون.خیلی ممنونم.
...
خواستم پاشم که حامد لب زد.
حامد:رسول وایسا باهم بریم.
رسول:تو که نمیتونی با این پات بیای.سختته.
حامد:مهم نیست.این اتفاقات یه بار بیشتررخ نمیده.میخوام بیام خودم برای داداشم کت و شلوار انتخاب کنم.
رسول:دیگه نتونستم تحمل کنم و پریدم بغلش.با بغض لب زدم: حامد ممنونم ممنونم که تو موندی پیشم.خوشحالم که شماها هستید و تنهام نزاشتید.
حامد:رسول جان.داداش آبغوره گیری بسه.بیا بریم😉
رسول:چشم .با اجازه ما بریم.
نورا:به سلامت
اقاجون:خدا پشت و پناهتون باشه.
رسول: ماشین حامد رو برداشتم و موتور رو توی حیاط گذاشتم.برای حامد راحت تر بود که با ماشین بریم.اول رفتم یه مرکز خرید و داخل مغازه شدیم.نگاهم دورتا دور مغازه چرخید.نگاهی به حامد انداختم.با ذوق دنبال یه کت و شلوار قشنگ برای من بود.چقدر خوبه که لااقل حامد رو دارم.با صدا زدن اسمم توسط حامد نگاهش کردم که کت و شلوار مشکی ای رو جلوم گرفت.توی اون يکی دستش هم کت و شلوار سرمه ای بود. ازش گرفتم و داخل پرو شدم.پوشیدم و بیرون اومدم.نگاهش که به طرفم کشیده شد نچی گفت.از توی آیینه نگاهی به خودم انداختم .کت سرمه ای به خوبی توی تنم بود.پس چرا میگه نه.بی خرف وارد اتاق پرو شدم و بعدی رو پوشیدم.بیرون اومدم که دوباره نگاهم کرد.سری تکون داد و خوبه ای گفتخودشم یه کت طوسی پوشید و هر دو از مغازه بیرون اومدیم.
♡♡♡
پ.ن.خرید برای خاستگاری🥲
https://eitaa.com/romanFms
34.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۶۱🫂❤️🩹
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۶۲
رسول: به یه چشم بر هم زدن روز خاستگاری رسیدو حالا ما جلوی در خونشون ایستادیم.اقاجون زنگ رو زد که در باز شد.اول آقاجون و بعد نورا خانم و پشت سرش حامد و در آخر من وارد شدم.نفسم از شدت استرس بالا نمیومد و مطمئنم الان رنگم بشدت پریده.
در ورودی خونه باز شد و یه مرد که بهش میومد حدودا همسن آقاجون باشه جلوی در ایستاد.سر به زیر سلام کردم.یه خانم هم جلو اومدن و سلام کردیم.گل رو دستشون دادم که تشکر کردن و روی میز گذاشتن.
.........
دستم لرزش وحشتناکی داشت و به راحتی قابل دیدن بود.دست گرمی روی دستم نشست.نگاه که کردم دیدم دست حامد هست.لبخند دلگرم کننده ای زد.به زور آب دهنم رو قورت دادم.با صدای پدر نازگل خانم سرم رو بلند کردم و با لکنت بله ای گفتم.پدر نازگل خانم که انگار متعجب شده بود و تا الان به لکنت زبونم دقت نکرده بود نگاهی به آقاجون انداخت که حامد زودتر به حرف اومد.
حامد: راستش همونطور که میدونید رسول هم مثل من پلیس هست .
توی یه عملیاتی رسول مجروح شد و اتفاقاتی براش افتاد که لکنت گرفت.
البته دکتر گفته خیلی زود خوب میشه.
پدر نازگل: لبخندی زدم و با صدای بلندی گفتم: دخترم چایی رو بیار لطفا .
نازگل: با ترس و خجالت چایی رو ریختم.چادرم رو درست کردم و نفس عمیقی کشیدم.زیر لب صلواتی فرستادم و از آشپزخونه خارج شدم. سلامی اروم گفتم که همه جوابم رو دادن.اول به پدر شوهر نورا و بعد هم به بابا چایی رو تعارف کردم.بعد از اون به مامان و نورا و اقا حامد.سینی رو جلوی اقا رسول گرفتم .لرزش دست هر دومون کاملا مشخص بود.چایی رو برداشت که سیتی رو عقب کشیدم و کنار بابا نشستم و سرم رو پایین انداختم.
بابا چند تا سوال پرسید که اقا رسول و اقا حامد جواب میدادن.میتونستم بفهمم اقا حامد نمیخواد اقا رسول خیلی حرف بزنه تا باعث ناراحتیش نشه که لکنت داره.
با صدای بابا که گفت با اقارسول بریم حرف بزنیم خجالت زده بلند شدم و چشم گفتم.اولین باری نبود که خاستگار اومده بود خونمون اما اینبار خیلی استرس دارم و نمیدونم دلیلش چیه.وارد اتاق شدم و پشت سرم اقا رسول داخل شد.روی صندلی میز نشستم و اقا رسول هم روی تخت .سر به زیری ای که داشت منو جذب میکرد.
...
حرفای زیادی بینمون ردوبدل شد.اقا رسول باصدای آرومی زمزمه کرد.
رسول:نازگل خانم.احتمالا از شغل من خبر داریدوازخطراتی که داره باخبر هستید.
نازگل:بله .نورا همرو برام گفته.
رسول:راستش نمیدونم چطور بگم.
شغل من شغلی هست که بهش افتخار میکنم.خوشحالم که در این راه قدم برداشتم.اما من قبل از پا گذاشتن توی این راه ازتمام خطراتش آگاه بودم.دلممیخواد شماهم از خاطراتش باخبر باشید و آگاهانه تصمیم بگیرید.شما هرتصمیمی بگیرید من بهش احترام میزارم چون میدونم کمتر کسی هست که حاضرباشه با مردی مثل من که معلوم نیست حتی کی بتونم برگردم خونه زندگی کنه.
توی شغل من هرلحظه امکان داره همه چی تموم بشه.من گاهی اوقات باید به جاهایی برم که معلوم نیست چند روز حتی برنگردم خونه.
دیر اومدن شب هام و زود رفتن صبح ها هم که به کنار.اما با این وجود من واقعا شمارو دوست دارم و دلم نمیخواد از دستتون بدم.
از وقتی که خانواده ام رو از دست دادم هیچ کسی رو نداشتم به جز خدا و بعد از خدا حامد و آقاجون.همیشه دلم میخواست مادر و پدرم منو توی این لباس ببینن اما خب صلاح نبوده.حالا دلم میخواد اگه شما جوابتون مثبت بود ،باهم بریم سر مزار خانواده ام و بهشون بگم که پسرشون بالاخره ازدواج کرد.
نازگل:اقا رسول .من از تمام سختی های شغلتون باخبر هستم و خوشحالم که کسی که میخوام به عنوان شریک زندگیم انتخاب کنم ، به مردم و نظام خدمت میکنه .من هیچ مشکلی با این موضوع و شغل شما ندارم و حتی بهتون افتخار میکنم .
رسول:نازگل خانم با من ازدواج میکنید؟؟
نازگل: نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:بله🙂
رسول: لبخندی زدم .سرم رو بالا گرفتم و خداروشکر کردم.به همراه نازگل خانم از اتاق بیرون رفتیم.
آقاجون با دیدنمون رو به نازگل خانم گفت.
اقاجون: خب جوابت چیه دخترم؟مبارکه؟؟
نازگل: نگاهی به همه انداختم.میتونستم توی نگاه بابا و مامان هم حس کنم که انگار موافق هستن.لبخندی زدم و سر به زیر با صدای بشدت آرومی لب زدم:ب..بله
نورا: مبارکه.از جام بلند شدم و نازگل رو در آغوش کشیدم.حامد هم با وجود گچ پاش اما بلند شد و اقارسول رو در آغوش گرفت.
همه تبریک گفتن.نازگل رو کنار خودم نشوندم.بقیه هم دوباره مشغول صحبت شدن .با صدای اقا رضا(پدر نازگل)که اقا رسول رو مورد خطاب قرار داده بود نگاهشون کردم.اقا رسول بفرماییدی گفت .آقا رضا گفت.
رضا:اقا رسول.من در مورد شما خیلی تحقیق کردم و از هر کس پرسیدم جز خوبی در موردت چیزی نگفت.دخترم رو خوشبخت کن .
رسول: لبخندی زدم : تا وقتی که زندم نمیزارم خم به ابروشون بیاد.مراقبشون هستم🙂
♡♡♡
پ.ن.بله رو گرفت🥺
پ.ن.تا جون دارم مراقبشم🙂
https://eitaa.com/romanFms
17.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۶۲💍❤️🩹
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۶۳
(دو هفته بعد)
رسول:حدودا همه چی تموم شده.پرونده به پایان رسید .آرشام کریمی توی زندان خودکشی کرد ک ما هر کاری کردیم زنده نموند.هاتف و سینا و سلطانی هم مجازات شدن. خانم سیما صادقی هم چون تهدید شده بود از کارش برکنار شد و اخراج شد و به چند ماه زندان رفتن محکوم شد.
بچه های تیم اقا محسن چند دقیقه پیش به سازمان خودشون برگشتن. داوود و حامد هم دوروز میش برگشتن.حامد هم قرار شده سه روز دیگه گچ پاش رو باز کنه .بلیط هواپیما هم گرفتیم و قراره حامد و نورا خانم توی حرم اقا امام حسین مراسم عروسیشون رو بگیرن و به نوعی ماه عسلشون هم کربلا میشه.
با پیگیری هایی که کردم تونستم یه کاری کنم که من و نازگل هم توی بین الحرمین خطبه عقدمون خونده بشه .
تمام بچه ها هم گفتن میان .بچه های تیم خودمون و بچه های تیم اقا محسن. و همچنین اقا محسن و اقا محمد .
از جام بلند شدم و از اقا محمد خواستم یه مرخصی چند ساعته بهم بده.
به همراه حامد رفتیم سمت خونه نورا خانم.نازگل هم اونجا بود.سوارشون کردیم و به طرف مرکز خرید رفتیم تا لباس عروس و لباس برای عقدمون بخرن.
نورا: وارد مغازه شدیم.پر بود از لباس های مختلف و قشنگ.دنبال مدلی بودم که توی ذهنم تصورش میکردم. با ایستادن کسی کنارم نگاهی بهش انداختم.حامد بود.لبخندی زدم و هر دو مشغول دیدن لباس ها بودیم.با دیدن یه لباس عروس بلند و قشنگ که چادر مخصوصش هم داشت لبخندی زدم و رو به حامد لب زدم: وای حامد اینو ببین.
حامد: خیلی قشنگه.میخوای برو بپوشش .
نورا: وارد اتاق شدم و سریع لباس رو پوشیدم.بيرون اومدم و نگاهی به خودم توی آیینه انداختم.خیلی خیلی قشنگ بود.حامد هم نگاهم کرد.لبخندی زد.
با گفتن (همین رو میخوام)سریع داخل شدم و لباسم رو عوض کردم.
بیرون اومدم و دادم به فروشنده تا حسابش کنه.
به طرف نازگل و اقا رسول رفتم.با دیدن مدلی که شبیه چیزی بود که من پسندیدم لبخندی زدم و نازگل رو مجبور کردم همون رو بپوشه.
با بیرون اومدنش لبخند عمیقی زدم .واقعا قشنگ شده بود.خودشم که انگار خوشش اومده لبخندی زد .
......
لباس هامون رو حساب کردیم و رفتیم بیرون.اقا رسول به طرف یه رستوران حرکت کرد .
رسول: خانم ها خریدشون رو کردن.من و حامد هم که قرار شد همون کت مراسم خاستگاری رو بپوشیم تا به لباس خانما بیاد.بعد لز خوردن غذا به طرف پارک رفتیم.
.......
ماشین رو جلوی در خونه نگه داشتم .پیاده شدیم .سریع لباس هارو در آوردم .داخل خونه گذاشتم و با گفتن من باید برم دیر کردم سریع به طرف سایت حرکت کردم.سر راه هم یه جعبه شیرینی خریدم و رفتم داخل.به همه تعارف کردم.
........
(یه هفته بعد)
رسول: قدم گذاشتیم توی بین الحرمین.
پا به پای هم. کنار هم داخل شدیم.اول سلام دادیم و بعد هم داخل قسمتی شدیم که قرار بود خطبه عقدمون رو بخونن.اول من و نازگل سرجامون نشستیم.
.....
حالا وقت جواب نازگل بود.نگاهش کردم.با لبخند نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت.با صدای آرومی لب زد.
نازگل: با اجازه اقا امام زمان و پدر و مادرم از الان تا ابد انشاءالله بله🙂❤️
رسول: لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم.
رسول: با اجازه اقا امام حسین و اقا صاحب الزمان و بزرگترای جمع بله.
حامد: از جام بلند شدم و رسول رو در آغوش کشیدم.بالاخره داداشم داره ازدواج میکنه.خوشحالم که به کسی که میخواست رسید.
نوبت من و نورا بود.
نشستیم.
......
انگشتر رو توی دستش کردم.لبخندی زدم و زمزمه کردم: با بله ای که گفتی،زندگی خودم شدی🙂
نورا: اووو تو هم از این حرفا بلد بودی و رو نکردی؟
حامد: معلومه
اگه قبلا رو کرده بودم ،الان خب تکراری میشد😁
نورا: حامد تو درست نمیشی.
حامد:هر چی تو بگی خانمم.
......
رسول: نازگل جان.
نازگل: جانم.
رسول: هیچی
نازگل: چیزی شده؟
رسول: نه چیزی نیست.
نازگل:خب بگو .چرا نمیگی .طوری شده؟
رسول: نه فقط خیلی مراقب خودت باش.
نازگل: برای چی؟
رسول: چون خیلی خوشگل شدی و میترسم چشم بخوری:)
نازگل: تک خنده ای کردم و گفتم: مسخره
رسول: به قول مولانا که میگه
تو مرا جان و جهانی ؛ چه کنم جان و جهان را ؟
تو مرا گنج روانی ؛ چه کنم سود و زیان را..:')🌱🩵
نازگل: اووووو.کی میره این همه راهو.نه بابا اقا رسول و این حرفا. باورم نمیشه😁😂
رسول: باورت بشه.اقا رسولت بیشتر از اینارو هم بلده.
نازگل: ماشالا اقا رسولم.حالا اقا رسول الان از نظرتون باید چیکار کرد؟؟
رسول: لبخندی زدم و زمزمه کردم: باید یه زیارت دونفره رفت اونم توی حرم اقا امام حسین .
نازگل: بریم؟؟
رسول: بزن بریم🙂
♡♡♡♡♡♡
پ.ن.با اجازه اقا امام زمان و پدر و مادرم از الان تا ابد انشاءالله بله🙂❤️
پ.ن.ماشالا اقا رسولم🥲
پ.ن.حامد و رسول ❤️🩹
پ.ن.ازدواج کردن🥺
https://eitaa.com/romanFms