eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۱ رسول:از جام بلند شدم و خواستم حرکت کنم که صدای تلفنم بلند شد‌.د
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: به یه چشم بر هم زدن روز خاستگاری رسیدو حالا ما جلوی در خونشون ایستادیم.اقاجون زنگ رو زد که در باز شد.اول آقاجون و بعد نورا خانم و پشت سرش حامد و در آخر من وارد شدم.نفسم از شدت استرس بالا نمیومد و مطمئنم الان رنگم بشدت پریده. در ورودی خونه باز شد و یه مرد که بهش میومد حدودا همسن آقاجون باشه جلوی در ایستاد.سر به زیر سلام کردم.یه خانم هم جلو اومدن و سلام کردیم.گل رو دستشون دادم که تشکر کردن و روی میز گذاشتن‌. ......... دستم لرزش وحشتناکی داشت و به راحتی قابل دیدن بود.دست گرمی روی دستم نشست.نگاه که کردم دیدم دست حامد هست.لبخند دلگرم کننده ای زد.به زور آب دهنم رو قورت دادم.با صدای پدر نازگل خانم سرم رو بلند کردم و با لکنت بله ای گفتم.پدر نازگل خانم که انگار متعجب شده بود و تا الان به لکنت زبونم دقت نکرده بود نگاهی به آقاجون انداخت که حامد زودتر به حرف اومد. حامد: راستش همونطور که میدونید رسول هم مثل من پلیس هست . توی یه عملیاتی رسول مجروح شد و اتفاقاتی براش افتاد که لکنت گرفت. البته دکتر گفته خیلی زود خوب میشه. پدر نازگل: لبخندی زدم و با صدای بلندی گفتم: دخترم چایی رو بیار لطفا . نازگل: با ترس و خجالت چایی رو ریختم.چادرم رو درست کردم و نفس عمیقی کشیدم.زیر لب صلواتی فرستادم و از آشپزخونه خارج شدم. سلامی اروم گفتم که همه جوابم رو دادن.اول به پدر شوهر نورا و بعد هم به بابا چایی رو تعارف کردم.بعد از اون به مامان و نورا و اقا حامد‌.سینی رو جلوی اقا رسول گرفتم .لرزش دست هر دومون کاملا مشخص بود.چایی رو برداشت که سیتی رو عقب کشیدم و کنار بابا نشستم و سرم رو پایین انداختم. بابا چند تا سوال پرسید که اقا رسول و اقا حامد جواب میدادن.می‌تونستم بفهمم اقا حامد نمیخواد اقا رسول خیلی حرف بزنه تا باعث ناراحتیش نشه که لکنت داره. با صدای بابا که گفت با اقارسول بریم حرف بزنیم خجالت زده بلند شدم و چشم گفتم.اولین باری نبود که خاستگار اومده بود خونمون اما اینبار خیلی استرس دارم‌ و نمیدونم دلیلش چیه.وارد اتاق شدم و پشت سرم اقا رسول داخل شد.روی صندلی میز نشستم و اقا رسول هم روی تخت .سر به زیری ای که داشت منو جذب میکرد. ... حرفای زیادی بینمون ردوبدل شد.اقا رسول باصدای آرومی زمزمه کرد. رسول:نازگل خانم.احتمالا از شغل من خبر داریدوازخطراتی که داره باخبر هستید. نازگل:بله .نورا همرو برام گفته. رسول:راستش نمیدونم چطور بگم. شغل من شغلی هست که بهش افتخار میکنم.خوشحالم که در این راه قدم برداشتم.اما من قبل از پا گذاشتن توی این راه ازتمام خطراتش آگاه بودم.دلم‌میخواد شماهم از خاطراتش باخبر باشید و آگاهانه تصمیم بگیرید.شما هرتصمیمی بگیرید من بهش احترام میزارم چون میدونم کمتر کسی هست که حاضرباشه با مردی مثل من که معلوم نیست حتی کی بتونم برگردم خونه زندگی کنه. توی شغل من هرلحظه امکان داره همه چی تموم بشه.من گاهی اوقات باید به جاهایی برم که معلوم نیست چند روز حتی برنگردم خونه. دیر اومدن شب هام و زود رفتن صبح ها هم که به کنار.اما با این وجود من واقعا شمارو دوست دارم و دلم نمیخواد از دستتون بدم. از وقتی که خانواده ام رو از دست دادم هیچ کسی رو نداشتم به جز خدا و بعد از خدا حامد و آقاجون.همیشه دلم میخواست مادر و پدرم منو توی این لباس ببینن اما خب صلاح نبوده.حالا دلم میخواد اگه شما جوابتون مثبت بود ،باهم بریم سر مزار خانواده ام و بهشون بگم که پسرشون بالاخره ازدواج کرد. نازگل:اقا رسول .من از تمام سختی های شغلتون باخبر هستم و خوشحالم که کسی که میخوام به عنوان شریک زندگیم انتخاب کنم ، به مردم و نظام خدمت میکنه .من هیچ مشکلی با این موضوع و شغل شما ندارم و حتی بهتون افتخار میکنم . رسول:نازگل خانم با من ازدواج میکنید؟؟ نازگل: نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:بله🙂 رسول: لبخندی زدم .سرم رو بالا گرفتم و خداروشکر کردم.به همراه نازگل خانم از اتاق بیرون رفتیم. آقاجون با دیدنمون رو به نازگل خانم گفت. اقاجون: خب جوابت چیه دخترم؟مبارکه؟؟ نازگل: نگاهی به همه انداختم.میتونستم توی نگاه بابا و مامان هم حس کنم که انگار موافق هستن.لبخندی زدم و سر به زیر با صدای بشدت آرومی لب زدم:ب..بله نورا: مبارکه.از جام بلند شدم و نازگل رو در آغوش کشیدم.حامد هم با وجود گچ پاش اما بلند شد و اقارسول رو در آغوش گرفت. همه تبریک گفتن.نازگل رو کنار خودم نشوندم.بقیه هم دوباره مشغول صحبت شدن .با صدای اقا رضا(پدر نازگل)که اقا رسول رو مورد خطاب قرار داده بود نگاهشون کردم.اقا رسول بفرماییدی گفت .آقا رضا گفت. رضا:اقا رسول.من در مورد شما خیلی تحقیق کردم و از هر کس پرسیدم جز خوبی در موردت چیزی نگفت.دخترم رو خوشبخت کن . رسول: لبخندی زدم : تا وقتی که زندم نمیزارم خم به ابروشون بیاد.مراقبشون هستم🙂 ♡♡♡ پ.ن.بله رو گرفت🥺 پ.ن‌.تا جون دارم مراقبشم🙂 https://eitaa.com/romanFms
لباس نازگل و نورا برای مراسم خاستگاری نازگل☺️🌱
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
سلام اینم پارت امروز قدرمو بدونید تو اتوبوس نشستم دارم پارت میدم براتون😂🤦‍♀
بچه ها ببخشید نظرات زیاده نمیتونم تک به تک جواب بدم در جواب دوستانی که میخواستن اسم و شخصیت نازگل عوض بشه شرمنده ام .من کلیپ هارو هم با اون عکس و اسم ساختم. انشاءالله رمان های بعدی جواب دوستانی که بخش های داسولی خواستن. نگران نباشید به زودی بازم داریم😉 ممنونم از همتون که لطف کردید و نظر دادید🥲
روز اول مهر بابا برای نان جان داد:)🫠🖤
رفقای خراسان جنوبی و داغدار🖤 مارو در غمتون شریک بدونید💔🥀
رفقا میشه دعا کنید براشون🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا